جلسۀ بیستوسوم
«سنتهای غلط» و «رسیدگی به فقرا» و «تعالی روح»
هرچه باشد در جهان دارد عوض
در عوض حاصل شود ما را غرض
بىعوض دانى چه باشد در جهان
عمر باشد قدر عمرت را بدان
«شما شعر را بخوانید.»
[چند نفر از بچهها شعر را مىخوانند و معنى مىکنند.]
خب، این شعر را خواندیم، حفظ هم شدیم، معناى آن را هم دانستیم، فایده ندارد. تمام قرآن را حفظید، تمام نهجالبلاغه را حفظید، [بهتنهایی] هیچ فایده ندارد. آنچه مهم است این است که بتوانید آن را در زندگى پیاده کنید.
مىگوید حتى یک دقیقه از عمرت را نمىتوانى با صدمیلیون بخرى؛ چرا ساعتهایى از عمرت را صرف خواندن کتابهاى مزخرف مىکنى؟ این وقت را نباید در صف سینما بگذرانى. این را صرف آموزش زبان کن تا روزى که دیپلم گرفتی و وارد دانشگاه شدى، بتوانى از کتابهاى علمى استفاده کنى. آنگاه استاد هم به تو احترام میگذارد و مىگوید: «این دانشجو بهاندازۀ یک لیسانس زبان مىداند.» ولى اینها با حرف درست نمىشود؛ باید کار کرد.
تا قیامت گر کسى مِى مِى کند
تا ننوشد باده مستى کى کند
نام فروردین نیارد گل به باغ
شب نگردد روشن از نام چراغ
اگر کسى تا قیامت کلمۀ «مى» را تکرار کند، تا شراب نخورد، هیچوقت مست نمىشود. اگر کسى پشتسرهم بگوید: «فروردین، فروردین...»، در باغ گل نمىروید. در شب هم با گفتن اسم چراغ، اتاق روشن نمىشود؛ باید کلید را زد تا چراغ روشن شود.
اگر شما بخواهید در دانشگاه آبرو و حیثیت داشته باشید تا بتوانید عدهاى را زنده کنید، باید از جنبۀ علمى قوى باشید تا بگویند: «این چه دانشجوى بامعلوماتى است و چقدر فوقالعاده است» تا از شما جواب اشکالاتشان را بپرسند و درنتیجه بتوانید خدمتی به اسلام بکنید. این مقدمات هم باید از حالا شروع شود، یعنى نباید عمرتان را ضایع کنید.
«خب بابا، حالا یک شب که عیبى ندارد. شب چهارشنبهسورى است، مقدارى بته روشن مىکنیم و از روی آن میپریم و مىگوییم: ’سرخى تو از من، زردى من از تو.‘ ترقه هم درمىکنیم. عیبى که ندارد هیچ، شگون هم دارد. پدرانمان آتشپرست بودند، ما هم باید آثار آتشپرستى را در خودمان زنده نگه داریم!» اینها شعائر آتشپرستهاست؛ تو که آتشپرست نیستى.
توى جادۀ قم بودیم، دیدیم چند ماشین ایستادهاند و تعدادی آدم باشخصیت، مثلاً دکتر و مهندس، پیاده شدهاند و دارند بته جمع مىکنند. پرسیدیم اینها را براى چه جمع مىکنند، گفتند براى شب چهارشنبهسورى. ببینید چگونه ریشۀ حقیقت را در این مملکت زدهاند. آیا کسى که مىگوید غیر از خدا هیچچیز در دنیا نیست، اصلاً امکان دارد پایبند این مزخرفات بشود؟ توحید یعنى یکتاپرستى، آیا این عقیده با این موهومات سازگار است؟
«هفتسین بچینیم: سیخ و سهپایه و سنجد و سنبه و...! ماهى بخریم براى سال تحویل. اِوا، امشب آخر اسفند است؛ مگر مىشود سبزىپلو با ماهى نخوریم؟ آخر رسم است. شب اول سال هم باید رشتهپلو خورد که رشتۀ کار به دستمان بیاید! چهارشنبۀ آخر سال هم آش رشته بپزیم بخوریم. آخر اینها رسم است. خانم بزرگ هم هر سال همین کار را مىکرد.»
حالا سبزى کیلویى سه تومان است، اما آنوقت مىشود کیلویى دوازده تومان. ماهى را الان سه تومان مىفروشند، آنوقت هفتاد تومان. به او مىگویند: «این بىچاره ده ریال پیه خریده با هفت بچهاش آبگوشت کند بخورد، امشب تو بیا آبگوشت بخور و این پول را بده به این بىچاره. مسلماً لذت این کار صدهزار برابر بیشتر است از لذت خوردن این پلو»، ولى این حرفها سرش نمیشود.
چه مىشود کرد که بعضىها کاملاً اسیر موهوماتاند. مىگوید: «امشب شب عید است.» عید یعنی چه؟ «من صد تومان عیدى گرفتم. مىخواهم باز جمع کنم. تو چقدر عیدى گرفتى؟» «تو صد تومان گرفتى؟ من دویست تومان گرفتم. میخواهم جمع کنم که یک دور بروم اروپا.» که چه بشود؟ هیچ.
ده سال دیگر، همین شماها دههزار تومان در راه خدا مىدهید. بعد، قدرى که جلوتر برویم، یکمیلیون مىدهید. عدهاى از پدران شما الان هزارها تومان در راه خدا مىدهند. این افراد دمِ رفتن خنداناند، ولى آنها [که جمع کردند] گریه مىکنند. در روزگارى که یک آوازهخوان در یک شب صدهزار تومان مىگیرد، آیا براى این پولها انسان خوشحال مىشود؟ ما را کوچک تربیت کردند.
راجعبه چهارشنبهسورى دیروز صحبت کردم. یکى از شاگردها گفت: «آقا من نمىدانستم. حالا که ترقه خریدهام، چهکار کنم؟» گفتم: «اگر ضررى ندارد و اسباب ناراحتى کسى نمىشود، در سطل آشغال بریزید.» ترقه درکردن از سه جهت حرام است:
۱ شعار گبرهاست و ما نباید این عمل را رواج دهیم؛
۲ اسراف است. یک قِران هم اگر براى خرید ترقه مصرف کنید اسراف است. مىگویى: «مال خودم است»؟ آیا شما حق دارید یک شاهى خود را در چاه بیندازید؟ البته نه، این کار اسراف و حرام است. «إنَّ المُبَذِّرینَ کانوا إخوانَ الشَّیاطینِ»؛
۳. موجب ناراحتى مسلمانها مىشویم. مکرر شده ترقه زدهاند و کسی با شنیدن صداى ناگهانىِ آن سکته کرده است. نگویید: «پس چرا ما تلف نمىشویم؟»؛ آن بىچاره قلبش در یک وضع خاصى بوده که این صداى ناگهانى تَلفش کرده. اگر این صداهاى ناگهانى فوراً کسى را نکشد، مردم بىچارهاى که این صداها را مىشنوند، قلبشان لطمه مىخورد و ممکن است بیست سال دیگر یک زلزله بیاید و چون قدرت قلب کم شده، براثر آن صدا بمیرند. اگر این تکانهاى جزئىجزئى را نخورده بود، آن روز نمىمُرد. درحقیقت شما کمک به کشتهشدن او کردهاید. اگر کسى در مغربِ عالم بمیرد و دیگرى در مشرقِ عالم به مرگ او راضى باشد، در خون او شریک است. بعد از گذشتن شب چهارشنبهسورى مىگوید: «چرا من بهنوبۀ خودم به گبرها و آتشپرستها کمک کردم؟»
مسلمان واقعی از این حرفها برکنار است. باید عمل شما راهنماى دیگران باشد. چطور حاضرید عمر، پول و مال خودتان را تلف کنید؟ آیا حق دارید یک ورق از دفترچۀ خودتان را بکنید و در سطل آشغال بریزید؟ نه، اسراف حرام است. مگر حرام فقط شرابخوردن است؟ نخیر، اسراف هم حرام است.
تمام اینها یک ریشه دارد و آن هم این است که ما خودمان را پاسخگوی تکالیف الهى نمیدانیم و تنهایی شب اول قبر را از خاطر میبریم، یعنى هنوز باور نکردهایم که کسی که به دنیا مىآید، اگر پاک زندگى کند، اول مرگش اول راحت اوست، و اگر مثل ما زندگى کند، اول بدبختى و بىچارگى اوست.
از یکایک کارهاى ما مىپرسند، حتى از یک فوتکردن مىپرسند! مىگویند: «این فوت را کردى تا اجاق بىچارهاى خاموش نشود، بهشتى شدى»؛ «این فوت را کردى که آتش کسى که مىخواست غذا درست کند خاموش شود، جهنمى شدى.» اینطور نیست که هرکس بتواند هر کاری بکند.
او از ضمیر شما آگاه است. به او نمىشود حقه زد. آقایان، شما وقتى را نشان دهید که خدا در آنوقت خوابش ببرد و نفهمد. خدا که خواب ندارد. آیا مثلاً ساعت یک نصفهشب چرت مىزند؟ آیا خدا خوابش مىبرد؟ باید مواظب باشید که وقتى که از دنیا مىروید اول بدبختی شما نباشد، اول بىچارگىتان نباشد، بلکه اول آقایى شما باشد.
آقاى نورصالحى در چهارسو بزرگ بازار در سراى خدایىها چاىفروشى دارد. میتوانید بروید و داستان را از خود ایشان بپرسید. اگر این داستان را امشب در خانههایتان نقل کنید، همه تکان مىخورند و مىفهمند که غیر از پول یک چیزهاى دیگرى هم در دنیا هست. ایشان گفتند:
یک روز پدرم به منزل آمد و مقدارى تنباکو روی طاقچه گذاشت و گفت: «وسایل ختم خودم را آماده کردهام؛ فقط تنباکو مانده بود که این را هم خریدم. من امروز باید بمیرم.» گفتم: «حال شما که خیلى خوب است...» گفت: «نه، امروز مىمیرم.»
ناهار یک بشقاب پلو با دو ظرف خورش خورد، بعد گفت: «من حالم خوب نیست، یک استکان قندآب براى من بیاورید.» خورد و رو به قبله خوابید و گفت: «لِمَنِ المُلكُ الیَومَ لِلّهِ الواحِدِ القَهّارِ» خِرخِر کرد و چشمها را بست و از دنیا رفت.
ایشان در مجالس عزاى امام حسین(ع) با اخلاص گریه مىکرد. براساس فرمایش پیغمبر(ص) که مىفرمود: «مسلمان نیست کسى که شب بخوابد و همسایهاش گرسنه باشد»، این مرد مواظب بود که به فقرا برسد. اگر مىخواهید موقعى که از دنیا مىروید، پیغمبر(ص) و امیرالمؤمنین(ع) با دستهگل به پیشواز شما بیایند و با لبخند از دنیا بروید، باید مواظب باشید کسى را اذیت و ناراحت نکنید. اینها باید پیاده شود که دم مرگ، آسوده از دنیا بروید.
یاد دارى که وقت آمدنت
همه خندان بُدند و تو گریان
آنچنان زى که وقت رفتن تو
همه گریان شوند و تو خندان
ما مىخواهیم برادر را اذیت کنیم، خواهر را اذیت کنیم، مادر را اذیت کنیم، بعد هم راحت جان بدهیم؛ یعنى از پشتبام بیفتیم و جایى از بدنمان هم نشکند! مگر دیوانه شدهاى؟ مىخواهى با این خلبازىها بروى در دامن خاتم انبیا(ص)؟! محال است. امکان ندارد.
آقاى نورصالحى گفت:
پدرم وصیت کرده بود: «استخوانهایم را به کربلا ببرید.» برای همین، جنازه را توى دخمهاى امانت گذاشتیم. بعد از چهارده سال [که امکان عزیمت به عتبات فراهم شد] رفتیم درِ دخمه را باز کردیم. بدن دو نفر دیگر که نزدیک پدرم بود از بین رفته بود، اما جسد پدرم تازه بود، مثل اینکه همین حالا مرده. مأمور پزشکی قانونى آمده بود روی صندوقى که جنازه را در آن مىگذاریم مُهر دولت را بزند. به او گفتم: «آقا، چطور این بدن نپوسیده؟» چون فرنگىمآب بود و نمیخواست بگوید این مرد چون مؤمن بوده بدنش سالم مانده است، با ژِست مخصوصى گفت: «ممکن است این محل خصوصیتى داشته باشد.» گفتم: «پس چرا بدن آن دو تاى دیگر پوسیده است؟ بهعلاوه، چرا همهجاى کفن پوسیده، ولی از ناف تا زانو نپوسیده که عورت مؤمن پیدا نشود؟» منقلب شد و فهمید که مطلبى غیبى در کار است. دستمالى هم که در مجالس گریۀ امام حسین(ع) و موقع نماز شب اشکش را با آن پاک مىکرد، نپوسیده بود. از پارچهاى که چهل مؤمن بر آن نوشته بودند هم یک اسم محمد نپوسیده بود.
استخوانهاى آن دو نفر را در کیسه ریختند و مهروموم کردند. ما هم دو بشکه آوردیم و بدن پدرم را در آن دو تا گذاشتیم و بشکهها را به هم جوش دادیم. آن را هم مهروموم کردند. شب بیستوچهارم ذیحجه رسیدیم به خانقین. مأمور عراقی پرسید: «این چیست؟» گفتیم: «جنازه.» شکش برد و گفت: «باید بشکافیم.» گفتیم: «مهر دولت خورده.» گفت: «ممکن نیست جنازه اینطور باشد. باید باز کنیم ببینیم که در آن چیست.» بشکه را با ارۀ آهنبر شکافتند. دست پدرم برید، اما خون نیامد. [وقتی خیالشان جمع شد، اجازۀ عبور دادند.] حرکت کردیم و نصفهشب وارد کربلا شدیم. مردى آمد و گفت: «شما جنازه همراه دارید؟» گفتیم: «بله.» مدارک را گرفت و رفت. مدتی که گذشت، گفتیم: «اى واى، چرا مدارک را به او دادیم؟ ما که او را نمىشناختیم.» یک ساعت بعد آمد و گفت: «بفرمایید. قبر حاضر است.» معلوم شد چون پدرم وصیت کرده بود که شب جمعه دفن شود، این وسایلْ شبانه فراهم شده که همان شب جمعه به خاک سپرده شود.
وقتى برگشتیم متوجه شدیم که این امر غیبى بوده؛ چون بهطور طبیعی اقلاً سه روز دوندگى داشت تا اجازۀ دفن ازطرف دولت گرفته شود. بعد از اینکه به تهران برگشتیم، خواهرم گفت: «شب بیستوچهارم ذیحجه پدر را در خواب دیدم و پرسیدم: ’حال شما چطور است؟‘ گفت: ’بسیار خوب است، ولى امشب در خانقین دستم را ناراحت کردند.‘»
این مسائل را گاهى نشان مىدهند تا بشر بفهمد پشت این پرده خبرى هست. آیا بشر مىمیرد؟ اگر بشر مرگ دارد و بعد از این عالم خبرى نیست، این کیست که مىگوید: «دستم ناراحت شده؟» آیا دخترش بهخیال خوابیده بوده؟ آیا مىشود این را حمل بر تصادف کرد؟
خاک بر دهان آنکسى که مىگوید بشر مىمیرد! برخی از این مردم براى اینکه مىخواهند هرزگى کنند، سینما بروند، به موسیقى گوش بدهند، مىگویند: «بعد از مرگ هیچچیز نیست.» اگر خواب دروغ بوده، پس چرا شب بیستوچهارم خواب دید؟ چرا مثلاً شب بیستودوم این خواب را ندید؟ چرا گفت: «دستم را ناراحت کردند» و نگفت: «پایم را ناراحت کردند»؟ خاک بر سر ما کنند که سرگرم مادیات هستیم، مثل کرمى که در نجاست زندگى مىکند. فقط مىگوییم: «باید بخوریم و بپوشیم و... .» با یک افتخارى مىگوید: «براى عید سوهان قم و باقلواى یزد تهیه کردم و گفتم دو صندوق پرتقال لبنانى هم بیاورند.» خب، خریدى و خوردى، بعد هم رفتى خالى کردى؛ چه شد؟
یکى از دوستان مىگفت: «براى ایام عید پدرم مقدارى نان خشک تهیه مىکرد، یک چاى با نان مىخوردند. یک گز هم مىشکست و مىخوردند. نیم صفحه هم معراجالسعادة مىخواندند که فقط خوردن و رفتن نباشد، بلکه یک استفادۀ معنوى هم شده باشد.» حالا ببینید در ایام عید در خانههاى ما چهخبر است، حرفهاى صد من یک غاز: «امسال وضع ماهى خوب بود»، «پرتقالهاى خوبى آورده بودند» و... . یکى نیست بگوید: «آخر این حرفها چه نتیجهای دارد؟» دومیلیون بار بگویید! یک مشت مزخرف! علت همۀ اینها این است که معناى شعری را که خواندیم نفهمیده. در تمام کرۀ زمین چند نفر معنای این شعر را فهمیدهاند که «هرچه باشد در جهان دارد عوض»؟
این بىچاره بااینکه خودش مىگوید روزنامهها دروغ است، با عینک تهاستکانى، چهارده صفحه روزنامۀ کیهان و اطلاعات را تا کلمۀ آخرش مىخواند، ولى اگر به او بگویند: «یک صفحۀ رسالۀ توضیحالمسائل را بخوان»، فوراً مىمیرد، درجا عزرائیل جانش را مىگیرد! اگر به او بگویند: «یک صفحه قرآن بخوان»، جانش را مىگیرند!
اینهمه دیدوبازدید باعث ضایعشدن عمر است. کسانى که روح قوى دارند به این کارها تن نمىدهند و همانطور که گفتیم، بعد از مرگ آن روح قوى بدن را نگه مىدارد، بدن عیب نمىکند و سالم مىماند. سر مقدس امام حسین(ع) بالاى نیزه قرآن مىخواند.
نظیر قضیۀ مرحوم نورصالحى را از روزنامه براى شما مىخوانند:
جسد زنى پس از سیوشش سال سالم از خاک بیرون آورده شد.
جسد یک زن هفتادساله پس از سیوشش سال از خاک خارج شد. این زن «سلطان» نام داشت و سیوشش سال قبل در گورستان مزار شیخ در کنار شهر تربت جام دفن شده بود. روز گذشته مأموران شهردارى تربت جام هنگامى که براى اجراى طرح فضای سبز مشغول بههمریختن خاک این گورستان متروک بودند، با جسد این زن هفتادساله در گورستان روبهرو شدند و جریان را به مأموران ژاندارمرى اطلاع دادند و موضوع پس از مدتى در شهر پیچید و پس از مدتى آقاى احمدى جامى، فرزند این زن هفتادساله در گورستان حاضر شد و تأیید کرد که جسد متعلق به مادرش بوده و در سال ۱۳۱۳ در این قبرستان دفن شده. آقاى احمدى که در تربت جام مغازۀ عطارى دارد و شصتوپنجساله است به خبرنگار کیهان گفت: «جسد مادرم مومیایى نشده بود و اینکه پس از ربع قرن جسدش سالم مانده، براى من هم شگفتآور است.»
آقاى اعتصامى، شهردار تربت جام، و عدهاى از رؤساى تربت جام در آنجا حاضر شدند. فرماندار گفت: «شکل ظاهرى جسد هنوز تغییر نکرده است.» عدهاى از مردم که آنجا بودند پیشنهاد کردند که جسد همانجا باقى باشد. زنهایى که در محل حاضر شده بودند، بعد از بازدید جسد، نظر دادند که این جسد متعلق به سلطان است و حتى کفن وى هنوز سالم مانده است و جسد فقط تغییرات جزئى کرده است. جسد زن هفتادساله دوباره به خاک بازگردانده شد.
توجه کنید. کسى که این حقایق را درک نمىکند کور است. به آدم کور مىگویید: «خورشید را نگاه کن»؛ آدم کور که خورشید را نمىبیند. از دیدن حقایق عالم کور است و فقط مادیات را مىبیند: «خانه را قشنگ کنیم، دیوار را درست کنیم، این پردهها و مبلها قدیمى شده، باید عوض کنیم. پارسال خریدم چهلهزار تومان، امسال سههزار تومان فروختم. حالا امسال دوباره مبلها و پردهها را با پنجاههزار تومان عوض کردم.» در این مزخرفات غوطهور است، یا اینطور است که چشمش را بسته، نه فقیر را مىبیند و نه بىچاره را و فقط خودش و پرتقال و سبزىپلو و کوکو و ماهى و گز اصفهان و سایر لوازم عید را مىبیند و هیچ از حال بىچارهها خبر ندارد. اگر هم ثروتی ندارد، دائم حسرت مىخورد. ولى کسى که چشمش به عالم غیب باز است و مىداند که با مرگ، زندگى انسان تمام نمىشود، ابداً در این عوالم نیست. اگر مرگ پایان زندگى آدمى است و روح باقى نیست، چطور بدن را پس از سیوشش سال تازه نگه داشته؟
در روزنامۀ کیهان نوشته که جسدى پس از شصتوپنج سال سالم از قبر بیرون آمد. بخوانید:
جسد مردى پس از شصتوپنج سال از گورستان متروکۀ ابرقو خارج شد، بهطورى که هنوز حناى ریش و رنگ ناخنهاى متوفى باقى مانده است. براثر طرحى که شهردارى ابرقو تهیه کرده بود، قرار شد که گورستان ابرقو که سالها از قدمت آن مىگذرد، به پارک تبدیل شود، اما در این محل یک مرد روحانى بهنام حاج محمدصادق دفن شده بود و قبل از مرگ وصیت کرده بود که استخوانهایش را به عتبات ببرند.
مأموران شهردارى که قصد تخریب گورستان را داشتند، ضمن تماس با خانوادۀ حاج محمدصادق دستور نبش قبر او را دادند و مأموران هنگامى که مشغول نبش قبر بودند، با جسد تازۀ حاج محمدصادق روبهرو شدند، بهطورىکه هیچ تغییرى در جسد پیدا نشده بود. جریان به مأموران شهردارى اطلاع داده شد. معتمدان محلى و عدهاى از بستگان حاج محمدصادق در آنجا حاضر شدند. جسد او را با شگفتى فراوان در صندوق گذاشتند تا بعداً به قم برده، در آنجا دفن شود.
این واقعه حیرت ساکنین محلى را برانگیخته و تاکنون عدۀ کثیرى از این جسد بازدید کردهاند.
ما کم فکر مىکنیم و مثل بز هستیم، یعنی استقلال نداریم. یک بز مىپرد، چهارهزار بز دیگر دنبالش مىپرند. بزبز قندى، چرا نمىخندى؟! بگو: «زنده باد»، مىگوید: «زنده باد»؛ بگو: «مرده باد»، مىگوید: «مرده باد.» ما باید فکر کنیم که امروز بهعنوان مسلمان چه وظیفهاى داریم. اگر تمام مردها به بیحجابی و بیعفتی زنانشان حساس نبودند، من درمورد مادرم و خواهرم چه وظیفهاى دارم؟
الان عدۀ زیادى روزه نمىگیرند. شما چرا روزه مىگیرید؟ مىگویید: «وظیفۀ من است و باید انجام شود.» اگر در تمام کرۀ زمین یک نفر هم روزه نگیرد، شما روزه مىگیرید، نمازتان را هم مىخوانید. شما باید فکر کنید که بهعنوان مسلمان چه وظیفهاى دارید.
آقایان، ابنبابویه رفتهاید. آنجا قبر مرحوم صدوق است. در زمان ناصرالدینشاه، وقتی داشتند در آن حوالی زراعت مىکردند، بهوسیلۀ گاوآهن قبر شکافته شد. بدن تازه نمایان شد. مرحوم حاجى کنى آمد و سینۀ مرحوم صدوق را بوسید و گفت: «قربان سینۀ بىکینهات بروم.» بااینکه از سنگ قبر معلوم شد که هزار سال از مرگ این عالم گذشته، بدن کاملاً تازه بود. حتى رنگ حناى ریش تغییر نکرده بود، فقط مقدارى از موهاى ریش بهروى سینۀ آن مرحوم ریخته بود. بعد متوجه شدند که ناخن دست راست را گرفته بود و دست چپ را نگرفته بود. پس از تحقیق، معلوم شد که ایشان روز یکشنبه از دنیا رفته و عقیدۀ ایشان این بوده که مستحب است ناخن دست راست را روز جمعه و دست چپ را دوشنبه بگیرند. براى اینکه این عمل مستحب را انجام داده باشد، روز جمعه ناخن دست راست را گرفته و پیش از دوشنبه که مىبایست ناخن دست چپ را میگرفته، از دنیا رفته است.
خدا این نمونهها را به ما مردمان نشان مىدهد که بفهمیم بعد از مرگ زندهایم و زندگى انسان با مرگ تمام نمىشود. اگر این مطلب براى ماها ثابت شود، آنوقت مىتوانیم «أحسِن إلىٰ مَن أساءَ إلَیكَ» را در زندگى پیاده کنیم. چون کسى که زندگى را منحصر به این چند روزۀ زودگذر نمىداند خیلى برایش آسان است که اگر کسى به او فحش داد، شیرینى بخرد و به منزل او ببرد و او را بغل بگیرد و دستش را هم ببوسد. فرمود: «مسلمان نیست کسى که بیشتر از سه روز با دوستش قهر باشد.»
بدى را بدى سهل باشد جزا
اگر مردى احسن الى من اسا
یکى از دوستان مىگفت: «اینکه مىگویند هرکس به کسى کمک کند، به او جزاى خوب مىدهند غلط است، بلکه پیش از انجام عمل خیر، خدا جزاى نیکى را مىدهد، یعنى همان وقتى که دست در کیف مىکنى که مثلاً پنجاه تومان به فقیر بدهى، لذتى مىبرى که همان پاداش توست.»
زرش داد و اسب و قبا پوستین
چه نیکو بود مهر در وقت کین
اگر کسى به شما سلام کرد، محال است به او فحش بدهید. حتی افراد پَست هم محال است در مقابل سلامِ کسى به او فحش بدهند. هنر این است که اگر کسى به شما بدى کند، در مقابل خوبى کنید.
زرش داد و اسب و قبا پوستین
چه نیکو بود مهر در وقت کین
یکى گفتش اى پیر بى عقل و هوش
عجب رستى از قتل گفتا خموش
اگر من بنالیدم از درد خویش
وى انعام فرمود درخورد خویش
اگر کسى به شما فحش داد، شما نباید به او فحش بدهید. اگر در مقابل براى او کادو ببرید، ارزش دارد. در اینصورت او بد است و شما خوبید. اما اگر شما هم فحش دادید، شما هم بد میشوید، یعنی هر دو بَدید.
یکى گفتش اى پیر بى عقل و هوش
عجب رستى از قتل گفتا خموش
اگر من بنالیدم از درد خویش
وى انعام فرمود درخورد خویش
بدى را بدى سهل باشد جزا
اگر مردى احسن الى من اسا
آیا مىشود انسانى انسان دیگر را خجالت دهد؟ وقتى نامهاى به دست امام حسین(ع) مىدادند، پیش از اینکه بخواند، مىفرمود: «هرچه در آن نوشته و از من خواستهاید عملى است.» مىگفتند: «شما هنوز نامه را نخواندهید و نمىدانید چه خواسته. چطور مىفرمایید هرچه خواسته عملى است؟» مىفرمود: «مىخواهم تا مدتى که نامه را مىخوانم، قلب او ناراحت نباشد که ’آیا حاجتم روا مىشود یا نه؟‘.» آرى، امام حسین(ع) آقا و بزرگ است و این روش بزرگان ماست. اما بعضى از مردمان پست اگر بخواهند ده تومان به کسى بدهند، جگرش را خون مىکنند. کسانى هم هستند که اگر بخواهند به کسى کمک کنند، به دست دیگرى انجام مىدهند که طرف خجالت نکشد و نفهمد چهکسى آن پول را داده.
اگر کسى خدمت امام حسین(ع) مىرسید و حاجتى داشت مىفرمود: «حاجت خودت را روى خاک بنویس»، برای اینکه میخواست ذلت سؤال را در روى او نبیند.
نماز را همه مىخوانند، روزه را همه مىگیرند، ولى آنچه خوب است بزرگوارى است. عربى به مدینه آمد و گفت: «سخىترین مردم کیست؟» گفتند: «امام حسین(ع) که الان در مسجد است.» آمد دید امام مشغول نماز است. ایستاد و چند شعر در مدح امام(ع) گفت. نماز که تمام شد، حضرت از قنبر پرسید: «از مال حجاز چقدر مانده؟» عرض کرد: «چهارهزار درهم.» حضرت آن را در کیسهاى ریخت و به آن عرب داد و عذرخواهى کرد که «دست ما از مال دنیا خالى است و اگر ممکن بود، بیشتر از این به تو کمک مىکردم». عرب شروع کرد به گریهکردن. حضرت فرمودند: «آیا براى اینکه این مبلغ کم است گریه مىکنى؟» عرض کرد: «نه، گریه مىکنم که چطور این دستِ باسخاوت زیر خاک مىرود!»
ما مىگوییم نوکر امام حسینیم، ولى تا عملمان به عمل حضرت سیدالشهدا(ع) شبیه نباشد، هیچ فایدهای ندارد. شما اگر مسلول باشید، برفرض که تمام کتابهاى طب را بخوانید و علایم سل را هم بدانید و راه معالجهاش را هم بلد باشید، چه فایده دارد؟ چطور؟ این آقا هیچ اطلاعى از این موضوعات ندارد، اما مسلول نیست، تب ندارد، لاغر نمىشود، ناراحتى ندارد. این آدم از زندگى خودش لذت مىبرد. پس آنچه مفید است نداشتن مرض سل است، نه دانستن علایم و معالجۀ سل.
شخصى هست که این شعر را که شما خواندید اصلاً بلد نیست، ولى عملاً دنیا در نظرش بىارزش است. اگر شما که این شعر را حفظید، عمل نکنید، سر سوزنى ارزش ندارید. صدهزار سال هم بگذرد، خواندن مجلات مزخرف بهاندازۀ یک پرِ کاه ارزش ندارد. اگر قبل از آمدن به دبیرستان علوى اینها را مىخواندهاید و حالا همچنان آن مجلات را مطالعه میکنید، خیلى ضرر کردهاید.
پیغمبر(ص) فرمودند: «بُعِثتُ لِأُتَمِّمَ مَکارِمَ الأخلاقِ»؛ (من براى تکمیل بزرگواریهای اخلاق مبعوث شدهام). شعرى که مورد بحث بود مال شیخ بهایى، استاد ریاضیات عالیه است، و قبلازآن، چند بیت دیگر دارد که براى شما مىخوانند:
گر نباشد جامۀ اطلس تو را
کهنه دلقى ساتر تن بس تو را
ور مُزَعفر نبوَدت با قند و مُشک
خوش بود دوغ و پیاز و نان خشک
ور نباشد مشربه از زرّ ناب
با کف خود مىتوانى خورد آب
ور نباشد مرکب زرینلگام
مىتوانى زد به پاى خویش گام
ور نباشد خانههاى زرنگار
مىتوان بردن به سر در کنج غار
ور نباشد فرش ابریشمطراز
با حصیر کهنۀ مسجد بساز
ور نباشد شانهاى ازبهر ریش
شانه بتوان کرد با انگشت خویش
هرچه باشد در جهان دارد عوض
در عوض حاصل شود ما را غرض
بىعوض دانى چه باشد در جهان
عمر باشد قدر عمرت را بدان