جلسۀ هفدهم
«استفاده از عمر» و «مجله، رمان، رادیو و تلویزیون»
ممکن است شنیده باشید که کسی میگوید: «فلان فیلم را دیدم و از آنوقت فکرم عوض شده.» علت اینکه عدهاى گرفتار این امیال زودگذر مىشوند و خودشان را مىبازند این است که فکرشان رنگ نگرفته است. اگر رنگ گرفته بود، محال بود رنگ دیگرى بگیرد. کسى که بىرنگ است به هر رنگى درمىآید؛ اما آنکسى که خودش رنگ دارد از کسى رنگ نمىگیرد. دورانى که در آن شما باید داراى استقلال شوید، همین دوران است.
در جنگ صلیبی از سرِ مسلمانها در بیتالمقدس کوه تشکیل دادند و در نهرها خون جارى شد. بعد گفتند: «چرا این کار را کنیم و اینها را بکشیم؟ مىآییم فکر بچههایشان را مشغول شهوت مىکنیم. زنده بمانند، ولى براى ما در سال میلیونها پول بفرستند! چهکاری است که آنها را بکشیم؟» آمدند در بیشتر شهرها بیمارستان مجانى باز کردند. مریضی که آنجا میرفت، وقتی نصفهشب پهلویش درد مىگرفت، کشیش مىآمد، دوا مىداد، پانسمان مىکرد، بعد هم مىگفت: «تو را مسیح شفا داد.» این آقا مسلمان میرفت در بیمارستان، مسیحى بیرون میآمد. این حرف مال کِى است؟ پنجاه سال پیش. در بیشتر شهرها و در همین خیابان ژاله، بیمارستان آمریکایىها بود. اما حالا که کار خودشان را کردهاند، بیمارستانها را هم جمع کردهاند و الان دیگر بیمارستان آمریکایى نداریم. در همان موقع جوانهاى آمریکایی از گرسنگى، خودشان را به رودخانه مىانداختند، ولى سیاستمدارانشان اینجا مىآمدند بیمارستان درست مىکردند و مىگفتند: «ما انساندوستیم.» مردمِ ازهمهجا بیخبر هم نمىدانستند آنها چه مىکنند.
امروز وضع عوض شده و بهوسیلۀ رادیو و تلویزیون ما را میخرند. مسیحى به یک چیز عقیده دارد، یکشنبه هم به کلیسا مىرود؛ ولى این بدبخت از اسلام همین را مىداند که عاشورا سیاه بپوشد و دسته راه بیندازد. حالا هدف امام حسین(ع) چیست؟ امام حسین(ع) براى چه کشته شد؟ چرا زن و بچهاش اسیر شدند؟ ابداً اینها مطرح نیست.
الان شماها را عدهاى حتى توى خانههایتان مسخره مىکنند که نماز مىخوانید، روزه مىگیرید، دزدى نمىکنید، مشروب نمىخورید، سینما نمىروید، با رادیو و تلویزیون مخالف هستید. دیگر بهتر از این مىخواهید مسیحیت کار خودش را بکند؟ دقت بفرمایید. من واقعاً سؤال مىکنم: چرا شما را مسخره مىکنند؟ آیا دینى دارید غیر از پدرتان، غیر از مادرتان؟ یعنى او ارمنى است یا شما ارمنى هستید؟ همه یک دین دارید؛ ولى میبینید دشمن چه کرده؟ چطور پایههاى ایمان را سست کرده که وقتى به او مىگویید: «آقا، در قرآن در آیۀ سیام سورۀ حج نوشته «فَاجتَنِبُوا الرِّجسَ مِنَ الأوثانِ وَاجتَنِبوا قَولَ الزّورِ»»، مثل دیوانهها نگاه مىکند و ترتیب اثر نمىدهد.
مسیحى نمىخواهد شما را مسیحى کند؛ فقط مىخواهد بىایمان شوید تا رادیویش را بفروشد و پول بگیرد، مىخواهد بىایمان باشید که تلویزیونش به فروش برسد و این کار را هم کرده. دیگر مىخواستید چه کار کند؟ مىخواهد شیشۀ مشروب دوهزارتومانى را توى خانۀ مسلمان بیاورد. اگر مسلمان واقعى بود، مگر ممکن بود این کارها را بکند؟ در همانموقع که شما مىگویید: «در آیۀ سیام سورۀ حج نوشته: ’و از غنا دورى گزینید‘ (ترجمۀ الهى قمشهاى)»، خیرهخیره نگاه مىکند و مسخره مىکند.
این ایام متعلق به امام حسین(ع) است. در زیارت آن حضرت میخوانیم:«أشهَدُ أنَّكَ قَد أقَمتَ الصَّلاةَ»؛ یعنی تو کشته شدى که نماز بماند. وقتی یکی از اطرافیانتان سیاه مىپوشد و روضه مىرود، به او بگویید: «چرا نمازتان اینطور است؟» «وَآتَیتَ الزّکاةَ»؛ (و زکات دادى)، «وَأمَرتَ بِالمَعروفِ»؛ (و به معروف و کارهاى خوب امر کردى)، «وَنَهَیتَ عَنِ المُنکَرِ»؛ (مردم را از کارهاى زشت بازداشتى). به آن فرد بگویید: «موسیقى زشت است. تو هدف امام حسین(ع) را زیر پا گذاشتهاى، بعد مىزنى به سینهات و گریه مىکنى؟»
آنکسانى هم که امام حسین(ع) را کشتند، عصر عاشورا گریه کردند. ندیدهاید روز عاشورا همین آدمی که نماز نمىخواند، مشروب مىخورد و... چقدر گریه مىکند؟ گریهکردن و پلودادن اثرى ندارد. فرض کنید تمام برنجهاى شمال را در این چند روزۀ محرم پلو کردیم و خوردیم. بالاتر از این که نمىشود؟ اصلاً هیئت شما صدها تن برنج را پلو کرد و با خورش قیمه داد به مردم! خوب است؟ آیا امام حسین(ع) براى این کشته شد؟
اینها افرادى هستند که تربیت نشدهاند، روح ایمان در آنها نیست، مسلمانى را به همین ظواهر گرفتهاند. آیا براى امام حسین(ع) فقط باید روضهخوانى کرد، گریه کرد، دسته راه انداخت و سینه زد؟ روز عاشورا گِل به کله میمالد، ولی اصلاً فکر نمىکند که امام براى چه کشته شد.
مثل این است که پدر شما خداى نکرده مریض باشد و شما دکتر بیاورید. به دکتر هم التماس کنید که نسخه بدهد و دوا را هم بگیرید. بعد آن دارو بریزید توى چاه و پدرتان بمیرد! آخرسر هم بگویید: «بهجان خودم رفتم دکتر آوردم، التماس هم کردم، دویست تومان پول نسخه هم دادم، ولى پدرم مرد» و آنوقت هى گریه کنید که «چرا پدرم مرد؟». اى احمق، منظور این بوده که تو دوا را به او بدهى بخورد که نمیرد. تو دوا را به او ندادى، او هم از بین رفت! یا مثلاً اگر کسى نسخۀ دکتر را بردارد با قرائت بخواند، یا نامۀ ارباب را بردارد و با قرائت بخواند، ولى به دستوراتش عمل نکند، شما را بهخدا، آیا مسخرهاش نمىکنید؟
فرض کنید یک تاجر تهرانی که در کرج باغ یا خانه دارد، براى سرایدارش نامه مىنویسد که «باغ را تمیز و اتاقها را سفید کن، حوض را هم آب بینداز و...»، بعد، تابستان برود ببیند حوض شکسته و اتاقها کاهگلى است. مىگوید: «مگر نامۀ مرا نخواندی؟» مىگوید: «چرا، بهجان شما یک ماه رمضان، همۀ این دهاتىها را جمع کردیم، هر شب تا سحر نامۀ شما را با قرائت مىخواندیم: اتاق را سفید کنید، حوض را آب بیندازید، حالا همۀ دهاتىها نشستهاند، چاى مىخورند و این نامه را با قرائت مىخوانند.» تاجر مىگوید: «احمق، اینها چیست که مىگویى؟ حوض را چرا آب نینداختى؟ اتاقها را چرا سفید نکردى؟» مىگوید: «آقا، بهجان شما هر شب جمعیت را جمع مىکردیم، شام مىدادیم، چاى مىدادیم، رحل مىگذاشتیم، همه با قرائت مىخواندیم، گاهى هم دم مىگرفتیم.» مىگوید: «نادان، این حرفهاى مزخرف چیست که میزنی؟»
آری، همۀ این جلسات قرآن براى آن است که به قرآن عمل کنیم. تمام این مجالس روضه و اطعام براى آن است که مردم امام حسین(ع) را بشناسند و بفهمند براى چه کشته شد و هدف او را عمل کنند. هدف امام حسین(ع) زیر پا رفته. فرمود: «من با یزید بیعت نمىکنم، براى اینکه شرابخوار و سگباز است.» با همین عمل به دنیا فهماند که پشت این پرده خبرى است و الا اگر امام حسین(ع) با یزید بیعت مىکرد، سالى چندمیلیون پول مىگرفت و در خانهاش هم خوابیده بود. کسى هم به او کارى نداشت.
پس یک نفر حسینى نمىتواند بىتفاوت باشد. اگر کسى را دیدید بىتفاوت است، بدانید حسینى نیست. اگر در تمام سال هم از سر شب تا صبح گریه کند، حسینى نیست.
به این آيه دقت بفرمایید:
«أفَحَسِبتُم أنَّما خَلَقناکُم عَبَثًا وَأنَّکُم إلَینا لا تُرجَعونَ»؛ (آیا پنداشتهاید که شما را بیهوده آفریدیم؟ و شما بهسوى ما باز نمىگردید؟)
«أ» یعنى آیا، «فَ» یعنى پس، «حسبتم»: پنداشتید، «أنما»: اینکه، «خلقناکم»: خلق کردیم شما را، «عبثًا»: بیهوده، «لا ترجعون»: بازنمىگردید.
حالا این اشعار را براى شما مىخوانند، ببینید چقدر عالى است:
من نپرسیدم
طى شد این عمر تو دانى به چهسان
پوچ و بس تند چنان باد دمان
باد دمان یعنى باد تند، یعنى عمر مثل باد مىگذرد.
همه تقصیر من است این که خودم مىدانم
که نکردم فکرى، که تأمل ننمودم روزى، ساعتى یا آنى
که چهسان مىگذرد عمر گران
کودکى رفت به بازى، به فراغت، به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند کنون تا بچه است بگذارید بخندد شادان
که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست، بایدش نالیدن
یعنى گفتند: «بابا ولش کنید. بچه است؛ بگذارید بخندد. بعدها باید هى گریه کند.» چرا باید گریه کند؟
من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه رو نتوان خندیدن، نتوان فارغ و وارسته ز غم، همه شادى دیدن
همچو مرغى آزاد، هر زمان بالگشادن، سر هر بام که شد خوابیدن
من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه رو بایدم نالیدن
هیچکس نیز نگفت زندگى چیست چرا مىآییم
بعد از این چند صباح، به چهسان باید رفت؟ به کجا باید رفت؟ با کدامین توشه به سفر باید رفت؟
من نپرسیدم هیچ، هیچکس نیز نگفت
نوجوانى سپرى گشت به بازى، به فراغت، به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
بعد از آن باز نفهمیدم من که چهسان عمر گذشت
لیک گفتند همه که جوان است هنوز، بگذارید جوانى بکند، بهره از عمر برد کامروایى بکند
دیدهاید آقا؟ بعضىها مىگویند: «بابا جوان است و باید جوانىاش را بکند.» این حرف یعنى برود سینما، مشروب بخورد، هرویین بکشد و... . بعداً اعصابش که خراب شد چه؟ هیچ، میشود یک آدم مزخرف و مایۀ ننگ اجتماع. ببینید، این کلمه را حتماً همه شنیدهاید که فردی مىگوید: «برو بابا، جوان باید جوانى کند.» این چه منطقى است؟ بعد از اینکه جوانىاش را کرد که دیگر چیزى از او نمىماند که به درد بخورد.
بگذارید که خوش باشد و مست، بعد از این باز ورا عمرى هست
یک نفر بانگ برآورد که او از هماکنون باید فکر آینده کند
دیگرى آوا داد که چو فردا بشود فکر فردا بکند
سومى گفت همانگونه که دیروزش رفت بگذرد امروزش همچنین فردایش...
با همهْ این احوال، من نپرسیدم هیچ که چهسان دى بگذشت
آنهمه قدرت و نیروى عظیم به چه ره مصرف گشت؟
خدا به شما تفضل کرده که حالا این شعر را مىخوانید، نه در بیستسالگى. ببینید چه نوشته:
آنهمه قدرت و نیروى عظیم، به چه ره مصرف گشت؟
پاى رادیو، تلویزیون، مجله، رمان، اى داد بىداد. این نیرو اگر صرف عمل مىشد، چه مىشد؟ در بیستسالگى مىگویید: «اِ، از آن مجله و رمان چه در دستم هست؟ اگر بهجایش انگلیسى خوانده بودم، الان فردى بودم که مىتوانستم از کتابهاى علمى انگلیسى استفاده کنم. ساعتى صد تومان به من مىدادند که نامه ترجمه کنم. حالا بر فرض براى خودم نمىخواستم، به فقرا مىدادم.»
حالا میلیونها سال مجله خواندى؛ چه خواهد شد؟ خیلى عجیب است. آنهمه قدرت و نیروى عظیم چه شد؟ الان شما بهراحتی مطالب را حفظ مىکنید، اما مگر سن که بالا رفت مىشود چیزى حفظ کرد؟ اگر صد دفعه هم بخوانید، حفظ نمىشوید. سرمایه همین حالاست. زرنگ باشید، بُل بگیرید و گول مُشتی جوان را نخورید که آینده را نمىبینند.
مىبینید کنار خیابان جوانها ایستادهاند. این جوان چون علمیت ندارد، مجبور است خودش را آرایش کند و کتوشلوار قرمز بپوشد. هرچه مىگویید: «آقا، لباس قرمز خوب نیست؛ چرا اینطور مىکنى؟» باز کار خودش را میکند. چرا؟ برای اینکه مردم به او نگاه کنند. پوستین تنش مىکند، زنگوله به گردنش مىاندازد، تلوتلو مىخورد، صدا مىکند. چرا؟ به این وسیله مىخواهد در اجتماع وزنى پیدا کند. ولى شما بگویید: «من کسى هستم که مىتوانم بیایم دکان فلان تاجر و ترجمه کنم و ساعتى صد تومان بگیرم، چون جوانىام را ضایع نکردهام. جوانهاى دیگر مشغول مجله و رمان بودند، من مشغول کتابهاى انگلیسى. به پدرم گفتم، برایم لینگافون خرید.» این بچه در کلاس نهم از بچۀ کلاس دوازده مدرسههاى دیگر بهتر زبان مىداند. وقتى زبان قوى شود، نتیجهاش این میشود که مىتوانید در بچههاى دیگر که این معلومات را ندارند نفوذ کنید. بعداً میگویید: «من بهوسیلۀ انگلیسى چندین نفر را نمازخوان کردم.» چطور؟ چون میبینند انگلیسى شما قوى است، بهدیدۀ احترام به شما نگاه مىکنند و افکار عالى شما در آنها اثر مىگذارد.
دیگر چه کنیم؟ بهجاى اینکه فکرمان را صرف خواندن مجله و رمان و رادیو و تلویزیون کنیم، زبان عربى خود را تقویت کنیم که وقتى دیپلم گرفتیم، یک عالم باشیم تا بتوانیم در دانشگاه جوانها را نجات بدهیم. اگر بهجاى این کار میلیونها سال مجله بخوانى، رمان بخوانى، تلویزیون نگاه کنى، آیا فایدهاى دارد؟
حواستان را جمع کنید. اینهمه قدرت و نیروى عظیم... هنوز نمىدانید قضیه چیست. کار به جایى مىرسد که مىخواهید یک ساعت کتاب نگاه کنید، نمىشود؛ چشم وفا نمىکند، حافظه وفا نمىکند. مىخواهید از جا بلند شوید، نمىتوانید.
نه تفکر نه تعمق و نه اندیشه دمى
تعمق یعنى چه؟ فرورفتن در مطالب و فکرکردن.
عمر بگذشت به بىحاصلى و مسخرگى
راستى همین است. آیا اینقدر عمر بىارزش بود که در صف سینما زیر باران و آفتاب، دو ساعت بایستى؟ یک دقیقهاش با صدمیلیون تومان پول برنمىگردد. بىچاره دکتری دارد، خودش را آرایش میکند، دست بچههایش را مىگیرد و به سینما مىرود. چرا؟ چون در مدرسه درس خوانده و رفته دانشگاه و دکتریاش را هم گرفته، ولى درس انسانیت نخوانده.
چه توانى که ز کف دادم مفت
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت
قدرت عهد شباب مىتوانست مرا تا به خدا پیش برد
هر رمانى را که دشمنان خونیِ ما نوشتند مىآورند اینجا چاپ مىکنند و به دست ما مىدهند، ما هم مىخوانیم. مگر هر کتابى را باید خواند؟ باید دید چه در آن نوشته. اما از خودش استقلال ندارد. مىگویند: «آقا، این کتاب را بخوان»، مىگوید: «چشم.» چرا؟ چون از خودش رأى ندارد.
بحمد الله بعضى از شاگردها مىپرسند که «این کتاب در خانۀ ما هست؛ مطالعه بکنیم یا نه؟» آفرین. همانطور که اگر احتمال بدهید بچهاى مسلول است، با او غذا نمىخورید، [از کتاب مسموم هم باید بپرهیزید، چون] کتاب مضر از سل بدتر است. سل که چیزى نیست، آدم مىمیرد؛ اما مطالعۀ یک کتاب ممکن است ایمان و هستى تو را از بین ببرد. یک دل بیدار نیست که به داد این بچهمسلمانهاى معصوم برسد.
لیک بیهوده تلف گشت جوانى هیهات
آن کسانى که نمىدانستند زندگى یعنى چه رهنمایم بودند
مىگوید: «زودتر ان شاء الله دیپلمت را بگیرى و به دانشگاه بروى.» در جواب بگویید: «خب، رفتم دانشگاه، این هم دکتری، بعد چه؟ ماهى دههزار تومان هم گرفتم؛ یک ناهار مىخورم، یک لباس مىپوشم، بقیه را باید به فقرا بدهم. غیر از این که چیزى نیست.»
الان اگر نگاه کنید میبینید فکر افراد حولوحوش مادیات دور مىزند، ولى شماها بحمد الله اینطور نیستید. پدر یکى از شاگردهاى کلاس شما مىگفت پسرش مىگوید: «این خانه به من تیر مىزند. این چه زندگىای است که درست کردهاى؟ سنگهاى تروارتن، قالىهاى رنگارنگ، من از این زندگى مادی متنفرم.»
عمرشان طى مىگشت بىخود و بیهوده
و مرا مىگفتند که چو آنها باشم
که چو آنها دائم فکر خوردن باشم، فکر گشتن باشم
«برویم کنار دریا ان شاء الله، بپریم توی آب! بله، آنجا عالى است. هواى خوب هم دارد، بگردیم. عید نزدیک است. دیگر چیزى نمانده. زودتر اسفند تمام شود، برویم خرمشهر.» خب، حالا خرمشهر برو، کسى نگفته نرو، اما هدف چیست؟ براى تفریح میروی که برگردی و خدمت کنی، یعنی درس بخوانی براى آینده؟ آفرین. اما مثل دیوانهها همینجور بىهدفرفتن غلط است.
فکر تأمین معاش، فکر ثروت باشم
فکر یک زندگى بىجنجال، فکر همسر باشم
«ان شاء الله دختر حاج زهرمار را بگیریم، دختر شرشرالدوله را بگیریم. حالا به من نمىدهند، چون دکتری ندارم. ان شاء الله دیپلم را بگیرم، نظام هم بروم، آنوقت دختر شرشرالدوله را به من میدهند.»
کس مرا هیچ نگفت زندگى ثروت نیست
دقت کنید:
کس مرا هیچ نگفت، زندگى ثروت نیست
زندگى داشتن همسر نیست
زندگانىکردن فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نیست
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت
که صد افسوس که چون عمر گذشت، معنىاش مىفهمم
حال مىپندارم هدف از زیستن این است رفیق
من شدم خلق که با عزمى جزم
پاى از بند هواها گسلم، پاى در راه حقایق بنهم
با دلى آسوده فارغ از شهوت و آز و حسد و کینه و بخل
مملو از عشق و جوانمردى و زهد
در ره کشف حقایق کوشم
شربت جرئت و امید و شهامت نوشم
زِرِه جنگ براى بد و ناحق پوشم
ره حق جویم و حق پویم و پس حق گویم
آنچه آموختهام بر دگران نیز نکو آموزم
شمع راه دگران گردم و با شعلۀ خویش ره نمایم به همه گرچه سراپا سوزم
انسان با سگ فرقش همین است؛ سگ مىرود و یک دل و جگر از جایى پیدا مىکند و مىآورد و به تولههایش مىدهد و اگر تولهسگ دیگری بیاید، به او نمىدهد تا از گرسنگى بمیرد. اما انسان این را نمىگوید. انسان مىگوید:
شمع راه دگران گردم و با شعلۀ خویش، ره نمایم به همه گرچه سراپا سوزم
به على(ع) مىگفتند: «یا شب بخوابید یا روز.» مىفرمود: «نمىشود. شب باید فکر سفر آخرت باشم، روز هم باید به داد مردم برسم.» مىگفتند: «این لباس کهنه چیست؟ بیندازید دور. چقدر به آن وصله مىزنىد!» مىفرمود: «مىتوانم بهترین لباس را بپوشم و لباس من از حریر باشد، ولى مرگى هم هست و باید فکر سفر آخرتم باشم.» این على(ع) است. این امام حسین(ع) است که خودش و زن و بچهاش را فدا مىکند براى اینکه مردم را راهنمایى کند.
من شدم خلق که مثمر باشم، نه چنین زاید و بىجوشوخروش عمر بر باد و بهحسرت خاموش
ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنىاش مىفهمم
کاین سه روز از عمرم به چه ترتیب گذشت
کودکى بىحاصل، نوجوانى باطل، وقت پیرى غافل
بهزبانى دیگر: کودکى در غفلت، نوجوانى شهوت، در کهولت حسرت
کهولت یعنى چه؟ پیرى.
این را مطالعه کنید و هرجا اشکال دارید بپرسید.
[یکى از بچهها:] «در جملۀ ’من شدم خلق که با عزمى جزم...‘، خَلق یعنى چه؟»
«یعنى من به دنیا آمدم. خلق شدم یعنى خدا مرا خلق کرد.»
«بخل یعنى چه؟»
«یعنى خوددارى از انفاق و خسیسبودن.»
«شباب یعنى چه؟»
«یعنى روزگار جوانى.»
«معاش یعنى چه؟»
«یعنى زندگى.»
»کامروا یعنى چه؟»
«کام یعنى آرزو. کامِ من روا شد یعنى آرزوهایم عملى شد. کامروا یعنی کسى که به آرزویش رسیده باشد.»
«فارغ یعنى چه؟»
«یعنى آسوده.»
«گسلم یعنى چه؟»
«یعنی پاره کنم.»
اینها را هم اگر نمیدانید یادداشت کنید:
ورا یعنى او را.
وارسته یعنى پاک.
مملو یعنى پر.
آز یعنى حرص.
زائد یعنى زیادى.
بهچهسان یعنى چجور.
هیهات یعنى دور است.
زهد یعنى بىاعتنایى به دنیا.
مثمر یعنى ثمربخش.
دى یعنى دیروز.
حق گویم یعنى حرف حق بزنم.
عمر بر باد و بهحسرت خاموش یعنى عمر به باد رفت و با حسرت در یک حالت خاموشى و بدون حرکت گذشت.
خیلى شعر شیکى است! عینک دارد، پاپیون مىزند، شبها میرود خیابان نادرى قدم مىزند، همه هم نگاهش مىکنند و مىگویند: «چقدر شیک است.» احمق مىگوید: «همه مرا نگاه مىکردند، مىگفتند: ’چه لباسهاى شیکى دارد، مخملى است.‘ خوشحال شدم، ازبس خر هستم. اینقدر خرم که با حرف مردم خوشحال مىشوم.»