حجت‌الاسلام سیدمجتبی مرتضوی

تاریخ ایجاد: ۱۴۰۱/۴/۸

تعداد بازدید:۰

حجت‌الاسلام سیدمجتبی مرتضوی

زندگی و زمانه علامه کرباسچیان فصل دوم | قسمت سوم


مشخصات راوی

زندگی و زمانه علامه کرباسچیان فصل دوم | قسمت سوم

مشخصات مصاحبه

زندگی و زمانه علامه کرباسچیان فصل دوم | قسمت سوم

narrator


تیزر گفت‌وگو با حجت‌الاسلام سیدمجتبی مرتضوی

زندگی و زمانه علامه کرباسچیان | قسمت سوم: حجت‌الاسلام سیدمجتبی مرتضوی

خلاصه حجت‌الاسلام سیدمجتبی مرتضوی، همکار
دبستان نیکان (۲دی۱۳۹۷)

بنده سیدمجتبی مرتضوی متولد ۱۳۳۰ هستم. در شهرستان میانه در خانواده‌ای مذهبی و روحانی به دنیا آمدم. پدران من تا امام زین‌العابدینG روحانی و مبلغ دینی بودند. همگی کار می‌کردند و تبلیغات آن‌ها رایگان بود. دروس ابتدایی و حوزوی را در مشهد گذراندم. سطح و خارج را در قم خواندم و از درس خارج امام خمینی استفاده کردم. بعدها نیز دروس دانشگاهیرا در مصر خواندم. بعد از قم حدود سال ۴۷ آمدم تهران. ابتدا در مدرسۀ قدس با آقای آل‌اسحاق همکاری می‌کردم. در آنجا اتفاقی افتاد و به من توهین کردند. سال ۴۸ آقای کیوان، تلفنچی مدرسه، یک روز به من گفت: «آقای علامه زنگ زدند، با شما کار داشتند.»گفتم: «علامه دیگر کیست؟» گفت: «مؤسس مدرسۀ علوی.» خلاصه، رفتم دبیرستان علوی. وقتی از در وارد شدم، آقای علامه بلند شدند و به استقبال من آمدند و گفتند: «آقای مرتضوی؟» گفتم: «بله، در خدمتم.» گفتند: «بفرمایید. با شما کار دارم.» بعد فرمودند: «شما جای دیگری غیر از مدرسۀ قدس حاضرید کار کنید؟» گفتم: «اگر شما امر بفرمایید، اشکال ندارد.» فرمودند: «ما مدرسه‌ای داریم در قلهک به نام نیکان. مدیر خوبی دارد به نام آقای بهشتی. بروید با ایشان آشنا بشوید. اگر توافق کردید، همانجا مشغول شوید.» گفتم: «چشم.» همان لحظه زنگ زدند به آقای بهشتی. من آمدم نیکان خدمت ایشان و جلسه‌ای داشتیم. به کار علاقه‌مند شدم و در نیکان به مدت چهار سال مشغول بودم. به آقای علامه گفته بودند: «یک روحانی در مدرسۀ قدس کار می‌کند که اذیتش می‌کنند و جوان متدین و باهوشی است. به داد ایشان برسید.»ایشان برای اینکه به من کمک کنند و مرا از آنجا دربیاورند، این پیشنهاد را مطرح کردند. این‌طور شد که در نیکان معلم کلاس سوم شدم. در آن زمان آقای مهروان معلم کلاس پنجم و آقای موحدنیا معلم پایۀ چهارم بود. معلم قرآن، دینی و کاردستی نیز من بودم. بعداً ناظم شدم و کار انتشارات مدرسه را هم انجام می‌دادم.

من از کودکی به کارهای فنی علاقه داشتم.
تابستانی در آذربایجان، وقتی که ده‌ساله بودم، هلیکوپتری آمد و نشست. بچه‌ها فرار کردند، ولی من فرار نکردم. برگه‌ای برده بودم که با مداد طرح هلیکوپتر را بکشم. خلبان هلیکوپتر آمد پایین و گفت: «چرا فرار نکردی؟» گفتم: «از شما سؤال دارم.»
گفت: «بپرس.» من هم چند سؤال راجع به طرز کار هلیکوپتر پرسیدم. بعد رفتم و به‌کمک یک نجار هلیکوپتری چوبی ساختم. پر‌ه‌های آن را با زنجیر رکاب دوچرخه می‌چرخاندم. سرعت که می‌گرفت، مقداری از جایش تکان می‌خورد. برادرم روحانی بود. وقتی از راه رسید و این هلیکوپتر را دید، آن را تکه‌تکه کرد و سوزاند. گفتم: «چرا این‌جور می‌کنی؟» گفت: «بدبخت، اگر بفهمند تو این‌قدر استعداد داری، می‌آیند می‌برند می‌کشندت.» آخر، زمان شاه مخترع‌ها را می‌کشتند. الان به مخترع‌ها بودجه می‌دهند و آن‌ها را تشویق می‌کنند. به اطرافیان هم گفت: «این قضیه را هیچ‌جا نگویید که اگر بفهمند، مجتبی را می‌کشند.» خفقان در حد اعلا بود و نفس نمی‌شد کشید.

بنده در مدرسۀ نیکان کارگاه نجاری راه انداخته بودم و با آقای شمس‌زاده مربی نجاری دبیرستان علوی مشورت می‌کردم. برای برش تخته‌ها ار‌ه‌برقی لازم داشتیم. رفتم شمس‌العماره و از فروشگاه بزرگی قیمت گرفتم. دیدم قیمت خیلی بالاست؛ مثلاً می‌شد پنج‌هزار تومان آن زمان. آمدم به آقای بهشتی گفتم. ایشان فرمود: «با آقای علامه در میان بگذار.» روزی آقای‌ علامه تشریف آورده بودند نیکان. ایشان را به کارگاه بردم و آنجا را نشانشان دادم. خیلی خوشحال شدند و گفتند: «عجب، خودتان درست کرده‌اید؟» گفتم: «بله.» گفتند: «احسنت، احسنت.» گفتم: «ما چیزهایی لازم داریم که نمی‌توانیم بخریم.» گفتند: «چه‌چیزهایی؟» گفتم: «اره‌برقی و دریل.» گفتند: «کجا می‌فروشند؟» گفتم: «شمس‌العماره.» گفتند: «من را ببر آنجا.» برای دو روز بعد قرار گذاشتیم و باهم رفتیم. صاحب شرکت که مهندس سطح بالایی بود، با دیدن آقای علامه خیلی احترام کرد. آقا ده‌ دقیقه با مهندس صحبت کردند. او گفت: «هرچه بخواهید برایتان می‌فرستم و چیزی هم نمی‌خواهم.» همۀ دستگاه‌ها را رایگان فرستاد و من با کمک آقای شمس‌زاده آن‌ها را در کارگاه نصب کردم. این‌طور شد که بچه‌ها توانستند با تختۀ سه‌لایه لوستر بسازند.

آقای علامه ماهی یکی‌دو بار تشریف می‌آوردند نیکان و برای ما معلمانِ تما‌م‌وقت مطالب اخلاقی می‌فرمودند. معلمی داشتیم که سطح علمی بالایی داشت و مدرسه نمی‌خواست او را از دست بدهد. اما ازنظر مذهبی با مدرسه خیلی هماهنگ نبود. پیشنهاد کردم ایشان را به جلسه‌ای که آقای علامه می‌آیند دعوت کنیم، شاید هماهنگی‌شان با مدرسه بیشتر شود. در آن جلسه، آقای علامه از معجزات امام رضاG و آقای نخودکی چیزهایی گفتند، به‌طوری‌که همۀ ما گریه می‌کردیم. خود آقا هم اشک می‌ریختند. بعد از جلسه و رفتن آقای علامه، این معلم با گریه می‌گفت: «این آقا چه می‌گوید؟ پس چیزهایی هست که ما از آن‌ها خبر نداریم.» خلاصه کاملاً متحول و اصلاح شد.

درهرصورت آقای علامه ما را ساخت. من فکرمی‌کنم هنوز ایشان شناخته نشده است. وقتی کتاب رسائل استاد (نامه‌های علامه) را می‌خواندم، لذت می‌بردم و تصور می‌کردم خودش با من حرف می‌زند.آقای علامه بودند که رسالۀ مرحوم آیت‌الله بروجردی را به‌شکل جدیدی تألیف کردند. ایشان مسئله‌ها را شماره‌گذاری کردند. قبل از ایشان، رساله به این شکل مرتب و سلیس نبود و این خدمتی بود که علامه کرباسچیان به مرجعیت و حوزه کردند.

یک بار پای درس تفسیر آقای علامه در دبیرستان علوی نشسته بودم. آقای روزبه هم بود. آقای علامه نعمت‌های خدا را می‌گفت. بچه‌ها را می‌ساخت و معتقد به مبانی دینی بار می‌آورد.

من خیلی منزل آقای علامه می‌رفتم. هروقت روحم کسل می‌شد و از دنیا سیر می‌شدم، به آقای علامه پناه می‌بردم. ایشان با آن روح معنوی‌ای که داشتند قبل از رسیدن من به منزلشان، باخبر می‌شدند و من از استقبالشان این را می‌فهمیدم. ایشان مرا نصیحت می‌کردند و از ارزش خدمات فرهنگی و بی‌وفایی دنیا می‌گفتند. بعد با اشاره به دنیاطلب‌ها می‌فرمودند: «این‌ها نمی‌فهمند. شما بفهمید. راه این است.» من شارژ می‌شدم. ما هرچه داریم از ایشان داریم. یک‌ بار در جلسه‌ای برای دوستان نیکانی فرمودند: «در قم بیشتر از یک اتاق نمی‌توانستم اجاره کنم. در همان یک اتاق، هم من درس می‌خواندم، هم زن و بچه بودند.» بعد به بعضی از مشکلات زندگی در قم اشاره کردند و فرمودند: «بالاخره مشکلات را باید تحمل کنید تا موفق شوید.» ایشان در نظافت خانه به خانواده کمک می‌کردند. حتی در یکی از خانه‌های اجاره‌ای دست‌شویی نداشتند. چاله‌ای کنده بودند و خودشان آنرا تخلیه می‌کردند.

در محلۀ تولیداروی تهران منزل‌هایی ارزان می‌دادند. یک منزل قسطی خریدیم. در آن محل، مسجدی بود به نام مسجد حضرت‌ ابوالفضلG. اهالی محل گفتند: «شما که اینجا مستقری، بیا پیش‌نماز مسجد ما بشو.» گفتم: «من فقط مغرب‌ها و صبح‌ها می‌توانم بیایم.» هیئتی بود که روزهای جمعه نزدیک مسجد تشکیل می‌شد. از من دعوت کردند در آنجا هم سخنرانی کنم. یک روز صبح جمعه به آن هیئت رفتم. وقتی وارد کوچه شدم، فکر کردم فخرالدین حجازی سخنرانی می‌کند، ولی صدا صدای یک نوجوان بود. داخل شدم. دیدم نوجوانی پشت بلندگو عین فخرالدین حجازی حرف می‌زند. بعد از او من منبر رفتم و او را خیلی تشویق کردم. بعد از منبرگفتم: «پدر این بچه چه‌کاره است؟ باید روحانی و مبلغ دینی باشد.» گفتند: «پدر این بچه نقاش است. صبح سرکار می‌رود، شب هم دیر می‌آید. فامیلش دولتی است.» این شد که آقای دولتی را دیدم و با ایشان آشنا شدم.

آن زمان در آن مسجد، برای دویست‌وپنجاه دانش‌آموز برنامه داشتیم که بعد از انقلاب دویست‌ تا از همین بچه‌ها شهید شدند. روزهای جمعه آن‌ها را می‌بردیم پارک جنگلی و ناهارشان را اولیای آن‌ها بانی می‌شدند. از صبح تا شب وقتشان در اختیار ما بود و ما بازی‌های مختلفی در جهت تربیت دینی برای آن‌ها ترتیب می‌دادیم. زمانی آقای دولتی گفت: «من در ضمن، انگلیسی هم درس می‌دهم.» به ایشان گفتم: «بیا مسجد ما به این بچه‌ها انگلیسی درس بده.» چند هفته آمد. دیدم فوق‌العاده است. آمدم نیکان به آقای بهشتی گفتم: «آقای دولتی‌نامی هست، فوق‌العاده. ببینید، می‌پسندید.» گفت: «بیارش اینجا ببینم.» به آقای دولتی گفتم و ایشان را روزی با خودم آوردم نیکان. با آقای بهشتی نشستند و به تفاهم رسیدند. آقای بهشتی عاشق او شد. ایشان آمد مدرسه و تدریس انگلیسی را شروع کرد. آن زمان، زبان انگلیسی در ایران ارزش بالایی داشت. آقای دولتی وقتی آمد نیکان، ازجهت مذهبی فردی عادی بود. روزی که از ملاقات آقای علامه برگشت، گفت: «عجب شخصیت بزرگواری. خوب شخصی را دیدم. علامه دریاست.» بعدازآن، وضع مذهبی‌اش فرق کرد. آقای علامه هفده تابستان، آقای دولتی را به دانشگاه آکسفورد و کمبریج فرستادند تا زبان انگلیسی بخواند. آقای دولتی بسیار متواضع بود. از علوم غریبه هم آگاهی‌هایی داشت، ولی آن‌ها را به کار نمی‌بُرد. درهرصورت جذب نیکان شد و سطح زبان مدرسه خیلی بالا رفت. الان هم ایشان خدمات فراوانی دارد، قرآن را به انگلیسی ترجمه کرده است.

آقای علامه می‌فرمود: «دین و سنت پیامبر[ را اول خودتان یاد بگیرید، بعد آن را با روش‌های صحیحِ روز به بچه‌ها یاد بدهید.» آقای دولتی به‌انگلیسی حدیث می‌نوشت و برای بچه‌ها به همین زبان روایات یا داستان تعریف می‌کرد.

درآن‌زمان برای کلاس اول دبستان نیکان، حدود ششصد نفر مراجعه می‌کردند. آقای نیرزاده از این بچه‌ها تست هوش می‌گرفت و از بین آن‌ها شصت نفر را انتخاب می‌کرد. ایشان مردی خنده‌رو و خوش‌اخلاق بود که قبلاً در دبستان علوی درس می‌داد. من منزلشان رفت‌و‌آمد داشتم. خانوادۀ خیلی محترمی داشت. زمانی من ماشین نداشتم و صبح‌ها با ماشین کرایه‌ای به مدرسه می‌آمدم. روزهایی
که آقای نیرزاده بودند، تا نیمۀ راه با ماشین ایشان برمی‌گشتم و از آنجا به‌بعد سوار تاکسی می‌شدم. یکی از آن عصرها سوار شده بودیم برویم منزل که دیدم ایشان به‌طرف تجریش می‌رود. گفتم: «استاد کجا می‌روید؟» گفت: «ساکت.» یک‌دفعه دیدم رفت توی کاخ نیاوران. به او احترام گذاشتند و اجازه دادند وارد شود. به ساختمانی رسیدیم و وارد سالنی شدیم. ولیعهد آمد و ایشان مانند شیوۀ تدریسی که با بچه‌های نیکان داشت، لباس کدخدا پوشید و به او درسداد. من هم نگاه می‌کردم. ولیعهد خیلی راضی بود و معلمش را حضرت استاد صدا می‌کرد. موقع بیرون‌آمدن، شاه از پله‌های طبقۀ بالا وارد سالن شد، مستقیم به‌طرف ما آمد و با ما دست داد! بعد، از آقای نیرزاده پرسید: «حضرت استاد، ایشان که باشند؟» آقای نیرزاده گفت: «قربان، ایشان از اساتید و همکاران ما در مدرسۀ نیکان هستند.» من از این ملاقات خیلی ناراحت شدم. وقتی بیرون آمدیم، به آقای نیرزاده گفتم: «چرا من را به اینجا آوردید؟ لاقل می‌گفتید وسیله‌ای بیاورم و کار شاه را تمام کنم.» چون شاه را دشمن درجۀ یک ملت و امام خمینی می‌دانستم. آقای نیرزاده گفت: «شانس آوردی امروز فرح نیامد. این روابط لازم است و زمانی به درد ما می‌خورد.»

چند ماه بعد یکی از درباری‌ها فرزندش را برای ثبت‌ِنام به نیکان آورد. بچه‌اش نمرۀ قبولی نگرفت. مدرسه هم نمی‌خواست او را بپذیرد. ازطرف دربار فشار آوردند که مدرسۀ نیکان را ببندند. آقای نیرزاده به‌خاطر همین کار به دربار رفت و از شاه خواست که مانع تعطیلی مدرسه شود. شاه گفته بود: «جناب استاد، ما نصیحت شما را می‌پذیریم» و دستور داد مزاحمتی برای نیکان ایجاد نکنند. به‌این‌ترتیب فعالیت مدرسه ادامه پیدا کرد. بعدها آقای نیرزاده به من گفت: «آن ارتباط برای این مواقع لازم می‌شود.»

در مدرسۀ نیکان مشغول بودم که زمان ازدواجم رسید. آیت‌الله انگجی دختری را به ما معرفی کردند. من پول نداشتم. یک روز که آقای علامه آمده بودند نیکان، موقع رفتن به ایشان گفتم: «از من چهارهزار تومان شیربها می‌خواهند که من ندارم.» گفتند: «واسطۀ ازدواج چه‌کسی بوده؟» گفتم: «آقای انگجی.» گفتند: «خانه‌اش کجاست؟» آدرس دادم. بعد از چند روز زنگ زدند و گفتند: «من فلان روز، فلان ساعت، می‌روم منزل آقای انگجی. به ایشان اطلاع بده و خودت هم بیا آنجا.» آقای علامه سر موعد آمدند و از آقای انگجی پرسیدند: «شما که واسطه شده‌اید، مطمئنید طرف متدین است؟» آقای انگجی گفت: «بله، آدم‌های خوبی‌اند.» آقای علامه بلند شدند و چهارهزار تومان از جیب خود درآوردند و به آقای انگجی دادند و رفتند.

در سال‌های آخر عمرِ آقای روزبه، چند جلسه با معلمان نیکان رفتیم خدمت ایشان، دبیرستان علوی. ایشان به ما درسی می‌دادند که جزئیات آن خاطرم نیست.

من در سال ۵۲ به‌دلیل اختناق از ایران فرار کردم. اگر ایران می‌ماندم، شاید الان زنده نبودم، چون ساواک دنبال من بود و چندین بار مرا احضار و اتمام‌حجت کرده بودند. ابتدا رفتم ترکیه. دیدم شاگردهای مدرسۀ قدس آنجا دانشگاه می‌روند. نوارهای امام از عراق می‌آمد. آن دانشجوها آن‌ها را تکثیر می‌کردند و می‌فرستادند اروپا.

سال ۵۵ رفتم لبنان و به محمد منتظری و جلال‌الدین فارسی و دکتر چمران ملحق شدم. در لبنان جلساتی داشتیم با محوریت تقویت انقلاب اسلامی ایران. آنجا با امام موسی صدر آشنا و مرتبط شدیم و در جنبش اَمَل با نبیه بری و ابوهشام همکاری می‌کردیم.

ما در لبنان سفارت شاهنشاهی را به‌کمک دانشجویان تسخیر کردیم. شش ماه سفارت دست ما بود که انقلاب پیروز شد و من به ایران آمدم. بعد دوباره برگشتم لبنان. شش ماه بعد از پیروزی انقلاب هم سفارت دست ما بود که اولین سفیر جمهوری اسلامی آقای موسوی‌ اصفهانی آمد.

۱۲بهمن۵۷ امام به ایران وارد شدند. پنج‌شش روز بعد آمدم و خودم را به مدرسۀ علوی رساندم. شهید عراقی مسئول حفاظت امام بود.من چون در لبنان دوره‌های چریکی دیده بودم، جزو تیم محافظان مسلح حضرت امام شدم.

بعد از انقلاب رشتۀ حقوق را در دانشگاه قاهره ادامه دادم. بعد از گرفتن مدرک، به ایران برگشتم و مشغول فعالیت‌های فرهنگی شدم. هر دو پسرم در مدرسۀ نیکان درس خواندند. بعضی وقت‌ها می‌آمدم نیکان و برای دانش‌آموزها پیش‌نماز می‌شدم و مسئله و داستان می‌گفتم.

درحال‌حاضر امام‌جماعت مسجد کنی واقع در حسین‌آباد بعد از چهارراه پاسداران هستم. در این بیست‌و‌پنج سال برای مردم زیاد از علامه مثال زده‌ام و داستان نقل کرده‌ام. مردم هم لذت می‌برند. تمام لحظات زندگی آقای علامه درس است. بنده وقتی در مسجد صحبت می‌کنم، بعضی شخصیت‌های معنوی مثل آقای علامه و آقای روزبه را در نظر می‌آورم. حرف‌هایی که ایشان در چهار سال به ما زدند، همه را حفظم.

آقای علامه جرئت داشت: حرفش را می‌زد و باکی از کسی نداشت، چون حرف خود را حق می‌دانست. به بعضی‌ها می‌گفت: «خاک بر سرت بدبخت بیچاره. راه این نیست.» آقای علامه فردی معنوی بود. اصلاً اهل دنیا نبود. وابسته به جهان آخرت و در فکر خدمت به مردم بود. ملاحظۀ کسی را هم نمی‌کرد. اینکه فلان کس بدش بیاید برایش مهم نبود. خب بدش بیاید. چیزی را که احساس می‌کرد تکلیف است انجام می‌داد. وقتی انسان معنوی شود، همه عاشقش می‌شوند. من مریدش هستم و آن زمان هم بودم. آقای علامه شخصیتی به‌روز بود. آنچه از دهان ایشان درمی‌آمد، ما به جان می‌خریدیم. من خودم را در پیشرفت‌های گوناگون مدیون ایشان می‌دانم. آقای علامه روشن‌فکر و روشن‌بین بود. علامه‌ای که قادر بود در کاخ زندگی کند و سوار ماشین‌های آخرین سیستم شود، در کوخ زندگی می‌کرد. در‌واقع از امکانات فراوانی که در اختیارش بود و نفوذ کلامی که داشت، برای خود استفاده نمی‌کرد. همین برای معرفی شخصیت علامه کافی است. بعضی ثروتمندان به ایشان می‌گفتند: «آقا، اجازه بدهید ما این خانه را برای شما چند طبقه بسازیم.» ایشان می‌گفت: «همین هم برای من زیاد است. من در قم مستأجر بودم، حالا این خانه ملکی است.» علامه تمام عمرش را گذاشت برای خدمت به مدرسۀ علوی.

ایشان به فارغ‌التحصیلان علوی می‌فرمود: «هرکدام از دوره‌های شما باید مدرسه‌ای تأسیس کنند.» مدرسۀ صلحا و احسان و ده‌ها مدرسۀ دیگر را شاگردان ایشان تأسیس کرده‌اند. آقای علامه علوی و نیکان را تأسیس کرد و شخصیت‌هایی را ساخت که وقتی انقلاب شد، مسئولیت‌های اجتماعی را پذیرفتند و به جامعه خدمت کردند. پس اصل نهضت به‌وسیلۀ ایشان شروع شد. ایشان با تربیت این افراد خیلی به انقلاب کمک کردند.




نظر

«در زیر آسمان هیچ کاری به عظمت انسان‌سازی نیست»

علامه کرباسچیان
شبکه های اجتماعی
رایانامه و تلفن موسسه

info@allamehkarbaschian.ir - ۰۲۱۲۲۶۴۳۹۲۸

All content by Allameh is licensed under a Creative Commons Attribution 4.0 International License. Based on a work at Allameh Institute