دم دماي غروب يكي از روزهاي سالها پيش، توي كوچهباغهاي دهونك ـ محل زندگي استاد ـ ايشان را در حالي ديدار كردم كه از راهپيمايي روزانه به سوي خانه بازميگشت. سلام كردم، پاسخ گفت. آنگاه بيمقدمه شاگرد ساليان دور خود را مخاطب قرار داد و پرسيد: اگر به تو صد ميليون تومان بدهند، حاضر ميشوي به رنگ بعضي از اين مردم درآيي؟ و بعد بيآنكه منتظر پاسخ من بماند، خودش پاسخ داد: معلوم است كه هرگز اين كار را نميكني. كسي كه قدر خودش را بشناسد، به هيچ قيمتي حاضر نميشود خود را بفروشد.
زير جذبه سنگين و جدي نگاهش خود را گم كردم. از ياد بردم كه كجا هستم. براي لحظهاي تصاوير سالهاي دور از پيش چشمانم عبور كرد. خود را در كلاس درس اخلاق استاد يافتم. او ما را به ميهماني كلام مولا برده بود و ميگفت: «ايهاالناس لاتستوحشوا في طريق الهدي لقلّة اهله» مبادا از انبوه پيروان باطل و كمي اهل حق به هراس افتيد! وقتي روح آدمي قوي شد، ديگر جايي براي نگراني باقي نميماند. و نيز كلام خداوندي را ميخواند كه فرمود: «به آن پايه از ايمان و يقين بايد برسيد كه نه در از دست دادن چيزي از دنيا اندوهناك شويد و نه در يافتن آن خوشحال و شادان.»
گفتار شيرينش بر دل شاگردان، چنگ ميانداخت، جانهاي شيفته را هشيار ميكرد و آنها را که چون من، به عمق مقصودش آگاهي نبود، به تقلا براي كشف حقيقت واميداشت.
علامه بزرگ، از آن روز كه قم را ترك و آهنگ خدمتي تازه براي نسل نوجوان كرد، بيش از آن كه در انديشه پروردن «عالم» باشد، به ساختن «آدم» ميانديشيد و همين امر چنان انگيزهی شگرفي را در او شكوفا ميكرد كه براي راهاندازي مدرسهاي زيبنده عنوان «علوي» رنجهاي بسيار را بر جسم و روح خود هموار كند. از استمداد و ياري طلبيدن نزد صاحبان تمكن و ثروت تا بر دوش كشيدن منبع آب از منزل تا مدرسه و حتي شستن و نظافت دستشويي و مستراحها، هيچكدام را خارج از تحمل خود نميشناخت.
مردي كه صلابت و هيبت مردانه، غروري بزرگ را در چهره و رفتارش به نمايش ميگذاشت، هنگام دعوت از اساتيد و مربيان برجسته، چنان خاكساري و تذلل از خود نشان ميداد و منت آنان را به جان ميخريد، كه شگفتيآور بود. او در زندگي اجتماعي، چنان غرق ميشد كه گويي جز دنيا به چيزي باور ندارد اما آنگاه كه به زندگي ساده و بيتكلف او راه مييافتي، بر ژرفا و عظمت نگاه زاهدانهاش واقف ميشدي.
دنيا همه هيچ و كار دنيا همه هيچ اي هيچ براي هيچ بر هيچ مپيچ
اين بيت را ميخواند و در صدايش چنان آهنگ و شوري موج ميزد كه مخاطب، حقارت دنياي مادي را با همهی وجود احساس ميكرد.
عدم دلبستگي به دنيا، مضمون هميشگي گفتههايش براي شاگردان بود. چنان تصويري از دنيا، پيشروي فرزندانش ميگشود كه حتي پرورشيافتگان در تنعم و ناز را از حرص و طمع و زيادهروي در مصرف نعمتهاي حلال هم شرمنده ميكرد. زمزمه اين ابيات، از زبان او اثر ديگري داشت:
اين جهان بر مثال مرداري است كركسـان گرد او هـزار هـزار
اين مـر آن را همي زنـد مخلب و آن مر اين را همي زند منقار
آخـرالامـر برپـرند هـمه وزهمه بازمانداينمردار
اوج وابستگي و معرفتش را آنگاه ميشد حس كرد كه چنين تصوير گويايي را از دنيا در پيش چشم جان مخاطبان كوچك و بزرگ به نمايش ميگذاشت:
دنيا چو حباب است وليكن چه حباب ني بر سـر آب بلكه بر روي سـراب
آن هم چه سرابي كه ببينند به خواب وان خواب چه خواب، خواب مستان خراب
تصوير او از جهان آراسته به زيور قناعت، چنان شوقانگيز بود كه به آرزوهاي دوران جواني رنگ و بويي معنوي ميبخشيد:
حبّذا ملك قناعت كه به مسكينانش نتوان گفت كه اسكندر و دارايي بود
با اين همه، هرگز به رهبانيت دنياگريز دعوت نميكرد و انزواگرايي را جايز نميشمرد. اساساً ترك درس و بحث طلبگي ـ با وجود توفيقات بزرگي كه در حوزه، نصيب اين روحاني بزرگوار شده بود ـ و روي آوردن به آموزش و پرورش جديد، راه او را بيشتر به سوي دنيا ميگشود. از اين رو، شاگردانش را به حضور در متن زندگي ميخواند؛ حضوري كه در عين حال، هرگز رنگ تعلق و دلبستگي به خود نگيرد.
از او بارها ميشنيدم كه:
غلام همت آنم كه زير چرخ كبود زهر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است
و يا:
آشنايان ره عشق در اين بحر عميق غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده
اواسط دهه چهل، سال اولي كه با ورود به دبيرستان، افتخار شاگردي در مكتب علوي نصيبم شده بود، روزي آقاي علامه مرا به گوشهاي كشيد و آهسته گفت: شنيدهام عكس شاه را از اول كتاب درسيات كندهاي. چارهاي جز اعتراف نداشتم؛ خبرچين، درست گزارش كرده بود. ايشان پرسيد: چرا اين كار را كردي؟ صاف و صادق گفتم: «ما با اين دستگاه مخالفيم.» همان طور كه آهسته با من سخن ميگفت، در گوشم نجوا كرد: «ما هم مخالفيم، ولي راهش اين نيست.» ديگر چيزي نگفت و من هم فهميدم اوضاع از چه قرار است! و شگفتا كه دست تقدير، چنان كرد كه مدرسه علوي يعني همان جا كه بر سبيل احتياط، دوري از حوزهی سياست را برگزيده بود، در بحبوحهی انقلاب، اقامتگاه پيشواي ملت شد و نخستين دولت برآمده از انقلاب اسلامي در آنجا اعلام موجوديت كرد و طرفه اينكه جمع فراواني از معلمان و دستپروردگان علوي، سكانداران سياست نوين ايران شدند.
ديروز وقتي به دور و اطراف مجلس باشكوه ترحيم استاد علامه كرباسچيان نگاه ميكردم، ديدم چه معجوني از صاحبان انواع و اقسام ديدگاهها و سلايق فكري و سياسي در آنجا گرد آمدهاند. آن جمع كه عمدتاً شاگردان دور و نزديك آقاي علامه بودند، يك وجه مشترك بيشتر نداشتند و آن اين بود كه علامه براي آنها يك معلم بود. معلمي كه زمزمههاي محبتش، پس از ساليان دراز آنها را بر سر عهدي چنين، يك جا گردآورده بود. امروز خيلي از آنها با همه حرمتي كه براي استاد قائل بوده و هستند، مشرب سياسي و اجتماعي خود را چنان برگزيدهاند كه با نگاه او همخواني ندارد. با اين همه اما با حسرت آرزو ميكنند كه مكتب آدمساز «علامه» و استاد «روزبه» تعطيلي نپذيرد و ميراث عظيم آن مردان بزرگ كه درس انسان بودن و دينداري است، ضايع نشود.
كاش، مرداني با همتهاي بلند از خيل دانشآموختگان و پرورشيافتگان مكتب علوي مرور انديشهها و انگيزههاي مقدس مرحوم روزبه و علامه را وجهه همت خود قرار دهند تا از خلال آن تاريخ پرنشيب و فراز، ماندگارترين سيرهها و يادگارها تقديم نسلهاي آينده شود.
در آن ديدار كوتاه، در غروب يك روز خدا، در كوچهباغهاي دهكده ونك، خاطرات روزهاي خوب مدرسه در مكتب «علامه» به سرعت برق و باد در ذهنم مرور شد. لحظهاي بعد به خود آمدم. ديدم چشمان آبي نافذش، گويي عمق وجود شاگرد پيشين را ميكاود. در برابر جان نابردبار من كه از نياز به آموزههاي اخلاقي استاد انباشته بود، لب به سخن گشود و از زبان معصوم(ع) آخرين تحفهی گرانبها را براي شاگردش به ميراث گذاشت: من كان لله مطيعاً فهو لنا ولي و من كان لله عاصياً فهو لنا عدو (آن كس كه پيرو امر خداوند باشد، دوست و دوستدار ماست و آن كه خدا را نافرماني كند، دشمن ماست).
حسين صفارهرندي