تیزر قسمت سوم- علامه از نگاه یاران- مرحوم مصطفی داوودی
از نگاه یاران - قسمت سوم: مرحوم مصطفی داوودی
بسم الله الرحمن الرحیم
هر وقت آقای علامه ما را میدید، قبل از این كه ما سلام كنیم، ایشان سلام میكرد.
هرگز نشد جلسهای بگذاریم، ایشان دیر بیایند بلکه همیشه زودتر در جلسه حضور داشتند.
ایشان بسیار جدی بودند و از كوچكترین كاری گذشت نمیكردند و نسبت به حرکات مربیها نازكبین بودند.
آقای علامه هر حرفی كه میزدند، خودشان عمل میكردند. صحبتهایی كه برای معلمین در سادهزیستی داشتند، ما در منزلشان شاهد بودیم.
پیگیری ایشان عجیب بود. اگر شاگردی مریض میشد مثلا چشمش درد میگرفت و یا دندانش ناراحت بود، به پدرش تلفن میزدند. اگر او را دكتر نمیبردند، دومرتبه تلفن میزدند. آن قدر تلفن میزدند تا او را به دكتر ببرند و بچه از آن بیماری نجات یابد.
زمانی كه من به دبیرستان علوی رفتم، آقای علامه و آقای علیرضایی مدرسه نمیآمدند و من با آقای روزبه صحبت كردم و قرار شد دبیر ورزش شوم. بعد از مدتی آقای علامه تشریف آوردند و دیدند من بچهها را ورزش میدهم.
من خدمت ایشان گفتم: اجازه بدهید بچّهها گرمكن بپوشند. گفتند: ده سال است كه بچهها ورزش میكنند؛ كسی گرمكن نمیپوشد. گفتم: شما اجازه دهید یك هفته بپوشند؛ بعد اگر نخواستید دیگر نپوشند. گفتند: پول گرمكنها چه میشود؟ (آن موقع هر دست گرمكن ۲۵ تومان بود)، گفتم: می توانند آن را جای پلیور هم در زمستان بپوشند. گفتند: پس رنگ تند نخرید. خریدیم و بچّهها یك هفته نرمش كردند. روز شنبه كه داشتم ورزش میدادم، دانشآموزی آمد و گفت: آقای علامه گفتند: بعد از نرمش تشریف بیاورید دفتر. من بعد از آن که بچهها را نرمش دادم رفتم دفتر. آقای علامه پیشانی مرا بوسید و گفت: كاری كه تو كردی، هدف محمّد بن عبد الله را زنده كرد. من هر چه به این جوان بگویم: دختر را نگاه نكن، جوان است، انرژی دارد نمی شود ولی با نرمشی كه تو میدهی تخلیه میشود و دیگر به نامحرم نگاه نمیكند؛ به كارت ادامه بده. ما این ده سال خاكبازی میكردیم؛ ورزش نبود. شما مجتهد و صاحب نظر در امر تربیت بدنی هستید، ورزش را ادامه دهید.
ایشان برای تخصص بسیار ارزش قائل بود لذا معلمهایی را انتخاب میكرد كه در درس خودشان متخصص باشند. حتی كاركنان هم باید درست كار كنند و منظم و وقتشناس باشند یا آشپز باید غذای خوب به بچهها بدهد. حاجآقا سیاهكلاه مسؤول آشپزخانهی مدرسه ظهرها میآمدند میرفتند ناهارخوری از ناهار مدرسه میخوردند كه ببینند غذایی كه به دانشآموزان میدهند، خوب است و درست پخته شده یا نه؟
آقای علامه اگر به محصل میگفت: پیراهن كرم یا آبی روشن بپوش، معلم هم باید آن را میپوشید نه این كه معلم هر لباسی دلش میخواهد بپوشد یا هر زلفی كه دلش میخواهد بگذارد؛ آن وقت به بچّه بگوید: سرت را بتراش. خلاصه معلمها باید با مقررات مدرسه هماهنگ باشند. اگر هماهنگ نبودند، علوی علوی نمیشد.
یک روز دانشآموزی شلوار تنگ پوشیده بود. آقای علامه پدرش را خواست. گفت: چرا این شلوار را به بچّه دادهای تا بپوشد؟ مگر محیط بیرون را نمیبینی؟ پدر گفت: كادو به او دادند. آقای علامه گفت: اگر به شما تریاك كادویی میدادند، میگذاشتی فرزندت بخورد؟ این شلوار از تریاك خطرناكتر است. پدر پذیرفت و آن شلوار را دیگر آن پسر نپوشید.
آقای علامه وقتی یك چای تلخ میخورد، از دفتر میرفت دندانش را میشست و دوباره میآمد. من چند بار این را دیدم. ایشان غذای ساده و كم میخورد.
یك روز معلمی از درآمد که رنگش پریده بود. آقای علامه به رانندهی مدرسه گفت: ایشان را ببر منزل استراحت كنند؛ خوب كه شدند، میآیند جبران میكنند. این معلم ۴ روز در منزل بستری شد و بعد آمد و کلاس جبرانی گذاشت.
وقتی من به مدرسهی علوی آمدم، آقای علامه كتاب داستان راستان مرحوم مطهری را به من داد و گفت: این را بخوان و خلاصهی آن را در یك صفحه بنویس. من كتاب را خواندم. یكی از داستانهایش این بود كه خری را بچّهها اذیت میكردند. حضرت امیرالمؤمنینعلیهالسلام رد میشدند. گفتند: این الاغ مال چه كسی است؟ گفتند مال فِلانی است. او را خواستند و گفتند: چرا این الاغ را رها كردی؟ مرد گفت: پیر شده و نمیتواند كار كند. گفتند: در جوانی از آن كار كشیدی، حالا كه پیر شده رهایش كردهای؟! تا وقتی زنده است، باید به او علف بدهی. یعنی حضرتعلیعلیهالسلام برای حیوانات بازنشستگی درست كرد.
من عین این داستان را در ورقهای نوشتم و بعد اضافه کردم: چرا مدارس اسلامی برای معلمینشان بازنشستگی درست نمیكنند؟ و آن را به آقای علامه دادم. ایشان آن را خواند و گفت: تو راست میگویی و درست تشخیص دادی ولی ما در این حد پول نداریم. به این ترتیب ایشان ۳۰ كتاب و جزوه به من دادند و من خواندم. آخرین كتابی كه دادند كتابی از دكتر علی پریور بود. نوشته بود: هر كس بمیرد، از دین خودش از او سؤال میكنند. من زیر آن خط كشیدم و كنارش نوشتم آقای مكارم در حسینیهی بنیفاطمه فرمودند: هر كس بمیرد از دین اسلام از او سؤال میكنند. مگر کسی در جایی مثل جنگلهای آمازون باشد که اسلام به گوشش نخورده باشد که از او از روی عقلش سؤال میكنند. وقتی این کتاب را به آقای علامه پس دادم، ایشان گفتند: تو درست نوشتی و آیهی قرآن را خواندند. كه دینی غیر از اسلام از افراد پذیرفته نیست. بعد گفتند: چیزی كه خیلیها نفهمیدند، تو فهمیدی؛ دیگر هر كتابی میخواهی بخوان، تو مطلب را گرفتهای.
آقای علامه به مسائلی كه ائمهعلیهم السلام گفتهاند، ۱۰۰% معتقد بود، به همین دلیل شنا را راه انداخت. ولی قرار گذاشت بچهها مایوهای كرم رنگ یا طوسی روشن بپوشند تا پا را جلوه ندهد. ایشان تمام این مسائل را در نظر میگرفت. من وقتی سال اوّل استخر را اداره كردم، آقای علامه چك سفید امضا برای من فرستاد و گفت: هر قدر دلش میخواهد بنویسد و بردارد.
ایشان اهل كوه بود و بچّهها را هم تشویق میكرد كه كوه بروند چون حال و هوای كوه در ورزشهای دیگر پیدا نمیشود. البته آقای علامه به ورزشهای اجتماعی مثل والیبال و بسكتبال هم توجه داشت به خاطر این که بچهها را اجتماعی بار میآورد. زمانی كه من در دبیرستان علوی برنامهی نرمش و طناب بازی را به اجرا گذاشتم، یك عدّه گفتند: آقا ما طناب نمیزنیم، این ورزش خانمهاست. گفتم: اگر طناب نزنید به شما نمره نمیدهم و یك سری را تجدید كردم. پدرها خدمت آقای علامه رسیدند و شكایت كردند. ایشان گفت: هر چه داودی بگوید، همان است. من فقط میتوانم از ایشان خواهش كنم اگر ثلث دوم نمرهی بچهی شما خوب شد، به جای نمرهی ثلث اوّل بگذارند. من هم قبول كردم و همه طناب زدند. ۲۰ نفر تجدید شدند كه شهریور امتحان دادند. خلاصه آقای علامه از من حمایت میكرد و به بچّهها میگفت: باید ورزش كنید. بعضی از پدرها به آقای علامه زنگ میزدند كه بچّهی ما از زمانی كه ورزش میكند، اشتهایش به غذا خوب شده است و بهتر میتواند فعالیت كند.
من جا دارد این جا از خانم آقای علامه تشكر كنم. با وقتهایی كه آقای علامه برای مدرسه میگذاشت و زحماتی كه میكشید و كمتر در خانه و زندگی بود، این خانم گذشت داشت و با این شرایط زندگی كرد. شاید امروز چنین خانمی پیدا نشود.
یك بار من با یک خط تلفن صحبت میكردم. آقای علامه تلفن زد. من گوشی را برداشتم. آقای علامه گفت: داودی! یا آن تلفن را قطع كن یا دست بگذار روی دهنی آن تا صدای ما را دیگران نشنوند. ایشان از راه دور ما را كنترل میكردند و در هفته لااقل چهار روز صبحها تلفن میزدند كه چون من پای تلفن بودم جواب میدادم.
وقتی آقای روزبه فوت كردند، من خواستم مسابقهای به نام آقای روزبه بگذارم. آقای علامه گفتند: نه! نگذارید. من پذیرفتم ولی حكمتش را نفهمیدم تا این كه انقلاب شد و من مدیر كل تربیت بدنی آموزش و پرورش ایران شدم. سازمان تربیت بدنی مسابقهای به نام جام آیتالله طالقانی گذاشتند. نفر تیم دوم از حقخوری عصبانی شد و كاپ را به زمین كوبید و یك لگد هم به آن زد. من آن روز فهمیدم كه آقای علامه چرا مخالفت کردند. یعنی ممكن است بچه از روی عصبانیت توهینی بکند و ارزش آقای روزبه پایین بیاید. این جا بود كه دلیل آن برای من جا افتاد. وقتی رئیس سازمان شدم، بلافاصله بخشنامه كردم که هیچ مسابقهای را به نام روحانیت نگذارید.
یک بار آقای روزبه حکمی را به دانشآموزی گفت. دانشآموز نپذیرفت و معتقد بود حکم غیر از این است. برای حکمیت خدمت آقای علامه رسیدند. ایشان حق را به دانشآموز داد. آقای روزبه هم پذیرفت. این دانشآموز ۱۰ سال بعد دبیر هنرستان كارآموز شد که من هم دبیر ورزش آن جا بودم. روزی ناظم تو گوش بچّهای زد که حق او نبود. بچه ناراحت شد و به رئیس هنرستان شكایت كرد. رئیس هنرستان دید حق با بچّه است ولی در عین حال گفت باید برود از ناظم معذرت خواهی كند. این معلم كه در علوی درس خوانده بود، اعتراض كرد و گفت: چنین اتفاقی در علوی افتاد و این طور با من برخورد كردند؛ اگر حق با ناظم مدرسه است، بچّه باید معذرت خواهی كند، امّا اگر حق با بچّه است، ناظم باید معذرت خواهی كند. آنها قبول كردند و ناظم آمد از بچه معذرت خواهی كرد. یعنی یك حركت صحیح، ده سال بعد در جای دیگر اثر میگذارد.
بچهها در زنگ ورزش پیراهن آستین كوتاه میپوشیدند. آقای علامه گفتند: اینها كه میخواهند كلاس بروند، پیراهن آستین بلند یا كت بپوشند. گفتم: آقای علامه! ایرادی ندارد حالا که ورزش کردهاند، با همان پیراهن آستین کوتاه به کلاس بروند. گفتند: عصر پیش من بیایید. عصر خدمتشان رسیدم. آن موقع دبیرستان و راهنمایی با هم بودند. گفتند: این بچّه چند سالش است؟ گفتم: ۱۲ ـ ۱۳ سال. گفتند: این یکی چند سالش است؟ گفتم: ۱۷ـ ۱۸ سال. گفتند: دست آن بچه در راهرو به بازوی این بچّه میخورد و در ذهنش جرقه میزند. باید كاری كنیم كه این جرقه نخورد وگرنه جلوگیری كردنش مشكل است. ایشان این قدر نازكبین بود و تا اینجاها را میدید.
آقای علامه برای معلمین هم زحمت میكشید و تك تك اشتباهاتشان را میگفت و راهنماییشان میكرد. آنها هم میپذیرفتند. چون میدیدند به نفع خودشان و به نفع بچّهها و به نفع جامعه است. اگر ما افراد متدین درست كنیم، كه بروند پستهای مملكتی را بگیرند، دزدی نمیكنند. فارغالتحصیلان مدرسهی علوی در مسئولیتهای بالای اجتماعی هیچ كدام خطای مالی نداشتهاند.
چند سال پیش خانمی آمد مدرسه که حجابش هم خوب نبود. گفت: پسرم از آمریكا چند دفعه زنگ زده و گفته که این كتاب را ببر بده به مدرسه. ما دیدیم آن قدر مدرسه روی این بچّه اثر گذاشته كه میفهمد امانت را باید پس داد.
ایشان نسبت به معلم ورزش بیشتر سختگیری میكردند تا معلمهای دیگر، چون آنها چند ساعت درس میدهند بچّهها هم نشستهاند و گوش میكنند. ولی معلم ورزش با بچّهها قاطی میشود، گرمكن میپوشد، دراز میکشد، نرمش و بازی میکند. او باید دقیقتر و منظمتر باشد چون روی بچّهها بیشتر اثر میگذارد.
یك بار من دانشآموزی را از ورزش اخراج كردم. رفت خدمت آقای علامه و گفت: آقای داودی مرا اخراج كرده. من خدمت آقای علامه رسیدم، گفتم: ایشان اخلاقشان خیلی خوب است و سُنْبُل اخلاق است ولی ایشان عبارت مرا تصحیح کرد و گفت: سَنْبُل اخلاق است و نگفت: تو اشتباه میكنی.
اگر آقای علامه به بچهها میگفت: كفش سگكدار نپوشید، اجازه نمیداد من كه معلمم بپوشم. من در مدرسهای درس میدادم که بچّهها باید سرشان را كوتاه میكردند ولی خود ناظم مویش بلند بود. به من گفتند: بیا سخنرانی كن. گفتم: من اهل سخنرانی نیستم ولی شما نمیتوانید به بچّه بگویید: سرت را كوتاه كن و ناخنت را بگیر، در حالی که ناظم مدرسه موی بلند دارد و ناخن كوچكش را بلند كرده است. این اثری روی بچّه نمیگذارد.
آقای علامه میخواستند استخر سر پوشیده بزنند و بسیار زحمت كشیدند كه این كار انجام شود. وقتی اردوی سعادتیه تهیه شد، ایشان خیلی خوشحال شدند. الآن مدرسه راحت است چون استخر، زمین بازی و اتاقهایی برای تشکیل كلاس دارد و جای بسیار خوبی است.
یك بار دیدم آشغالی وسط حیاط افتاده، آقای علامه رفت و کنار آن ایستاد. یکی از مستخدمها فهمید چیزی آنجا افتاده. رفت كه بردارد. آقای علامه آن را برداشت و رفت و به او چیزی نگفت. او خودش فهمید كه باید آشغال را برمیداشت.
مدارس دیگر ۹ ماهه حقوق میدادند ولی آقای علامه ۱۲ ماهه چون ایشان نمیخواست سود ببرد. اگر حقوق معلمها كم بود، اظهار نارضایتی نمیکردند چون خود آقای علامه حقوقی نمیگرفت. وقتی معلم خانهی ایشان را میدید، راضی میشد. میدید رئیس مدرسه خانهاش این قدر ساده است تازه آقای علامه نمیگفت خانهی شما باید مثل خانهی من باشد. میگفت: شما زندگی معمولی داشته باشید. و من در خدمت شما هستم.
من كه قبل از ساعت ۶ صبح میآمدم، ایشان هم همان موقع و یا قبل از من آمده بود و معتقد بود اگر بچّهای زود به مدرسه بیاید و مربی در مدرسه نباشد، خدای ناكرده مشكلاتی به وجود میآید ممکن پدر و مادری زنگ بزند و بگوید كه سرویس مدرسه نیامده یا بچّهاش مریض است یا معلمی خبر بدهد که نمیآید. حضور مسؤولین مدرسه از صبح زود چیزی است كه توسط آقای علامه پایهگذاری شده و هنوز ادامه دارد.
یك روز صبح من كسل بودم. آقای علامه گفت: در خانه دعوا كردی؟ گفتم: نه! گفت: كم خوابیدی؟ گفتم: نه! گفت: چرا ناراحتی؟ گفتم: من قهرمان ساختم، ولی آدم نساختم. گفت: گذشته را كنار بگذار! از حالا برو و آدم بساز.
بعضی فكر میكردند بین آقای علامه و آقای روزبه شكرآب است ولی ایشان همیشه میگفت: آقای روزبه این كارها را كرد. دفن شدن ایشان هم پیش آقای روزبه نشان داد كه رابطهی ایشان با آقای روزبه بسیار خوب بوده و هیچ مشكلی بین آنها هم نبوده است.
تواضع آقای علامه به حدی بود كه كسی اصلا فكر نمیكرد ایشان رئیس مدرسه است.