علامه کرباسچیان از نگاه یاران | فصل سوم | قسمت پنجم
بسم الله الرحمن الرحیم
این عبدالله به این نكتهی ظریف و بسیار بزرگ اعتقاد راسخ دارد كه نوابغ دنیا از طرفی نه به آن تعداد زیادی است كه میشناسیم و نه حق تمام نوابغ ناشناختهی عالم تاكنون ادا شده است و این حقیقت را نه به عنوان یك برادر، نه یك شاگرد و نه یك مرید میگویم بلكه به عنوان ابلاغ یك حقیقت اعلام میكنم كه یكی از نوابغ عالم كه حقی بزرگ بر پیكرهی تعلیم و تربیت بشری خصوصا عالم اسلام و ایران دارد، استاد بزرگ علامه كرباسچیان است كه بر اثر شدت تواضع، نه حقی برای خود قایل بود و نه خود را نابغه میدانست و نه با رفتار خود اجازه میداد كسی او را از انسانهای عادی بالاتر بداند. هر چه دربارهی او گفته و نوشته شده و بشود، قادر به بیان شخصیت این اسطورهی ایمان و اخلاص نبوده و نیست.
بنده در بیان شخصیت والا و زهد و تقوا و فضایل و مكارم مرحوم اخوی آقای علامه چه میتوانم بگویم كه هر شخص صاحب انصاف و تشخیصی از بیان عظمت شخصیت وارسته در حد كمال و با صفا و اخلاص ایشان عاجز است. ولی با اقرار به عجز كامل به بیان آن چه در این ۷۰ سال بر ما گذشت، میپردازم:
مرحوم اخوی خدمت مرحوم حاج میرزا عبدالعلی تهرانی و شیخ آقا بزرگ ساوجی درس میخواندند. ایشان مرا از ۵ سالگی با خودشان به درس و بحث میبردند. یك علت این بود كه مادرم مریض احوال بود و علت دیگر هم این بود كه میخواستند مرا با اجتماع خودشان آشنا كنند. ایشان با مرحوم آقای دربندی دوست بودند و مرا منزل ایشان و منزل شیخ آقا بزرگ ساوجی میبردند. یادم می آید یك روز صبح زود از كوچهی پشت مدرسهی سپه سالار( شهید مطهری فعلی ) میگذشتیم. ایشان یک مرتبه ایستادند و گفتند: این جا مرحوم مدرس را به گلوله بستند كه البته نافرجام بود ولی بعدها رضاخان وی را شهید كرد. در هر صورت فاتحهای خواندیم و رفتیم.
زمانی كه رضا خان شمشیرش را علیه امام حسین علیه السلام و دین و مذهب و روحانیت تیز كرده و از رو بسته بود، ایشان حدود ده روز مجبور شدند با عرق چین بیرون بیایند. وقتی ما ایشان را با آن وضع میدیدیم، حال گریه به ما دست میداد. پوشیدن لباس روحانی ـ عبا و عمامه ـ و برگزاری مجالس روضه خوانی ممنوع و قاچاق بود. میگرفتند، میبردند، كتك میزدند. در همان حال ایشان میگفتند: این عَلم را نباید گذاشت بخوابد و من به سهم خودم نمیگذارم. مساجد را هم در دههی عاشورا میبستند. بزرگترین مجلس عزاداری تهران مسجد بزازها بین چهار سوق بزرگ و مسجد جامع بود كه روضه خوانی بسیار با صفایی در آن برگزار میشد، آن جا را هم بستند.
ایشان قبل از رفتن به قم در تهران منبر میرفتند و در زمان ممنوعیت، در مجالس مخفی به كار تبلیغ ادامه میدادند و با این كه كم سن و سال بودند، بسیار جذاب و شیرین صحبت میكردند؛ به طوری كه وقتی از منبر پایین میآمدند، جمعیت برای شرکت در منبر بعدی دنبال ایشان راه میافتاد. ایشان روز عاشورا روضهی مخصوصی میخواندند كه در عرض این هفتاد سال جایی نشنیدم. شعری میخواندند كه زبان حال حضرت زینب با ذوالجناح بود و در آن مرثیه غوغا میكردند. من كه بچه بودم، از گریه نفسم میبرید. با یك شور و هیجانی روضه میخواندند و واقعا عاشق بودند. این عشق اباعبداللهی است و آن را هیچ كاری نمیشود كرد.
ایشان پول منبرها ـ دو ریال و پنج ریال ویك تومان ـ را جمع كرده به یكی از دوستانشان در بازار به نام آمیرزا غلامعلی كه خیلی متدین و متشرع بود دادند كه برایشان كار كند.
مرگ مادر
یك روز با مادر در حالی كه دست من در دستش بود، از كوچهی سید اسماعیل وارد میدان كاهفروشها شدیم. یك پاسبان مثل سگ زنجیر پاره كرده با باتوم چنان بر فرق مادرم كوبید كه خون سرازیر شد و چادرش را هم كشید و برد. مرحوم مادر همین طور كه دستش در دست من بود، خودش را كشید دریك دكان كاهفروشی و آن پشت افتاد و بیهوش شد. چند زن آمدند زیر بغل او را گرفتند و به طرف منزل بردند. طبیبی به نام نور الحكما را بالای سرش آوردند ولی بهبودی حاصل نشد. مادر از درد و رنج و لطمهی جسمی و روحی آدم كشان رضاخانی جان به در نبرد و پس از اندك زمانی دعوت حق را لبیك گفت. خواهران ازدواج كرده بودند و پدر هم ناچار متأهل شد. یگانه برادر نگهداری مرا با شوق و علاقه عهده دار شد چون در ساعات آخر شنیدم كه مادر طی سخنانی بریده بریده میگفت: آمیرزا علی اصغر! من این بچه را به شما میسپارم و بلافاصله شنیدم كه برادر گفت: مادر جان! به روی چشم، اما شما او را به خدا بسپارید، من كه هستم؟ مادر دستهای لرزان را به آسمان بلند كرد و گفت: ای خدا این بچه را به تو میسپارم.
آن روز در آن سن و سال كودكی معنای آن گفتگوی كوتاه را نفهمیدم ولی اکنون پس از ۷۷ سال به اعجاز آن گفتگو و آن سپردن به خدا از طرف بانویی متدین و با تقوا در واپسین لحظات حیات و اثرات آن در طول زندگی خود پی میبرم.
نكتهی مهم جملهی الهی و حكیمانهی جوانی ۲۵ ساله بود كه از ابتدا كار بزرگان را انجام میداد. افراد عادی در واقعهای كمتر از مرگ مادر، خود را میبازند چه رسد به حضور ذهن و برخوداری از توجهات معنوی!
مهاجرت به قم
كم كم رسیدیم به اواخر سلطنت رضا خان. بین متدینین شایع شده بود كه آتشی جهانی همه جا را میگیرد و فقط مشهد مقدس و قم به یمن وجود مبارك حضرت رضا سلام الله علیه و حضرت معصومه سلام الله علیها و مشاهد متبركه و مكهی معظمه از بلا و آتش فتنه محفوظ می ماند. آتش جنگ جهانی به فاصلهی كوتاهی همه جا را فرا گرفت. ما هم به طور خانوادگی و جمعی در سال ۱۳۱۹مشرف شدیم قم. بنده و ایشان دریك خانه بودیم و پدر هم جای دیگر.
بیش از چند ماهی از توقف و مجاورت ما درقم نگذشته بود که ایران توسط ارتشهای مهاجم بیگانه اشغال شد و ستاد ارتش با دستور صریح ملوکانه! فرمان ترک مقاومت را صادر کرد و رضاخان با بیشتر اعضای خانواده راه فرار از کشور را در پیش گرفت. با این وقایع دیگر ما خود را در قم تثبیت شده و نجات یافته میدیدیم. این عبدالله که تحصیلات ابتدایی را در تهران گذرانده بود، تحصیلات متوسطه را زیر نظر برادر آغاز کرد و چون ایشان در روز چندین درس و مباحثه داشتند، ازیکی از دوستان بسیار شایسته کمک میگرفتند و همهی این زحمات برای این بود که ایشان از محیط دبیرستانهای رضاخانی خوشش نمیآمد و حق هم داشت زیرا محیط عمومی پر از فساد و بی بند و باری و مدارس زیر دست افراد از فرنگ برگشته و بیزار از دین بود. ایشان میگفتند: مدارس سراپا فساد است و این حقیقتی بود تلخ ولی انكار ناپذیر و چون هنوز مؤسسهی علوی تاسیس نشده بود، تدریس مرا خود به عهده گرفتند. ایشان مرا به مطالعه و تحقیق تشویق می كردند و در این راه از هیچ كمك و صرف وقتی دریغ نداشتند.
من هر چه از نماز و قرآن و اصول عقاید و مسائل شرعی فراگرفتم، از همین دورانی است كه تحت تكفل ایشان بودم.
مرحوم حاج شیخ ابوالفضل قمی در قم بعد از نماز صبح درس تفسیر قرآن داشتند كه بنده با آقا حدود سه سال در آن شرکت میکردیم. ایشان قرار گذاشته بودند بعد از هر جلسه آن درس را با ایشان بحث و گفتگو کنم. این عالی ترین مرتبهی تواضع به قصد تشویق برادر كوچك تر و نیز بهترین روش آموزش بود و این عبدالله چه نتایج بزرگی از این روش و این دوران گرفت، خدا میداند وبس.
طلوع خورشید مرجعیت در قم
بعد از پایان جنگ در حدود سال ۱۳۲۱همگی به تهران برگشتیم. یک سال بعد آقا ازدواج کردند و سال بعد وقتی مرحوم آقای بروجردی به قم تشریف آوردند، مرحوم اخوی برای استفاده از محضر معظمله با آن استعداد سرشار و نشاط كاری كه داشتند، دوباره به قم رفتند و با شرکت در درس ایشان مورد توجه آن مرجع قرار گرفتند.
یك وقت آقای بروجردی به آقای علامه گفته بودند: من در دفتر شهریه اسم شما را نمیبینم. ایشان گفته بودند: بنده سرمایهای مختصر دارم كه در تهران با آن كار میكنند و از آن راه معاش من میگذرد. آقای بروجردی بسیار متعجب و در عین حال خوشحال شده بودند از این كه ایشان به یك زندگی ساده قانع بوده و از وجوهات شرعی استفاده نمیکنند.
پدر ما وقتی آمدند تهران زمین منزل فعلی در ونك را خریدند و آن را ساختند و نشستند. ما در این دوران مشغول مبارزات ضد كسروی شدیم. آقا با كارهای سیاسی مخالف بودند ولی در عین حال آن حالت پدرانه را از من بر نمیداشتند اما وقتی فهمیدند فعالیت من بر علیه كسروی است، هیچ ممانعتی نكردند.
ایشان هر وقت از قم به تهران میآمدند، یك گونی برنج ویك حلب روغن میآوردند و هیچ گاه از توجه و رسیدگی به بنده غافل نبودند.
مجادله با یك جلاد
یك روز در سال ۱۳۲۹ زمان مبارزات ضد رزم آرا و نهضت ملی نفت که زندان بودم، افسر زندان آمد و گفت: شما در كارآگاهی ملاقاتی دارید. كارهایی كه جنبهی سیاسی داشت، مربوط به ادارهی كارآگاهی بود. وارد شدم، دیدم آقای علامه مانند كوه آن جا نشستهاند، كنار ایشان نشستم. گفتند: من برای آزادی شما از طریق آقای بروجردی اقداماتی كردم چون شنیدم وضع شما خوب نیست. گفتم: جای ناراحتی نیست، شما راحت باشید كه بنا به تعلیم خودتان:
اگر تیغ عالم بجنبد ز جای
نبرد رگی تا نخواهد خدای
چایی آوردند كه هیچ كدام نخوردیم. یك پاكت برای من از قم آورده بودند. و مطالبی گفتند که در جهت تسكین و آرامش من بود.
درسال ۱۳۸۱یعنی ۵۲ سال بعد، از آقا سؤال كردم كه یك ملاقاتی در كارآگاهی ادارهی سیاسی شهربانی باهم داشتیم که شما تشریف آورده بودید برای دیدن من. گفتند: بله بله،یك رئیس شهربانی جنایت كاری بود كه شنیدم شما هم با او خیلی درگیری داشتید به نام سرتیپ دفتری یا مزینی. نامهای از آقای بروجردی داشتم گذاشتم جلوی او. نامه را خواند و گفت: بله آقا! شما معروف به علامه هستید، علامه هم هستید؟ گفتم: آن را من نباید بگویم، دیگران باید بگویند. گفت: شما جواب مرا ندادید. ایشان با شهامت بی نظیری به جلاد زمان فرمود: من جواب شما را دادم، من نمیگویم علامه هستم و نمیگویم نیستم چون به علامه معروفام. گفت: خیال نكنید ما اخوی شما را آزاد میكنیم، شما را هم زندانی میكنیم. گفتم: خوب زندانی كنید. اولا ما عمری است كه زندانی هستیم، ثانیا همه جا و این جا كه شما نشستهای مال خداست، كل مملكت هم مال خداست، كل دنیا هم مال خداست، فقط برای این كه امر برای شما مشتبه نشود و مسئولیت شرعی و انسانی خود را انجام داده باشم میگویم: اگر جواب نامهی مبارك حضرت آقای بروجردی این باشد كه شنیدم، بدان كه مملكت به آتش كشیده خواهد شد و مسئول آن شخص آقای سرتیپ خواهد بود. گفت: مرا تهدید می كنید؟! گفتم: نخیر، این واقعیتی بود كه من با نیت خیرخواهی برای مملكت گفتم ولی از هر تعبیری كه بشود پروایی ندارم. مدتی سكوت برقرار شد. سكوتی سرد و خصمانه و سنگین. رئیس شهربانی رنگش پرید كه به كسی كه می گوید: الملك لله چه بگوید. یك مقدار پا به پا كرد و دست به دست مالید و دست به پیشانی گذاشت و زنگ زد چایی آوردند. گفتم: من نه سیگار میكشم و نه چای میخورم. گفت: آقای علامه ما از پول خودمان می دهیم. گفتم: مگر پول شما با پول این جا فرقی می كند، شما هم از این جا می گیرید!
این خلاصهی مجادلهی ایشان با سرتیپ دفتری یا مزینی آن جلاد شمارهی یك زمان بود كه با سرشكستگی و خفقان او با گفتن این جمله خاتمه یافت: شما آزادید و دستور حضرت آقا هم اجرا خواهد شد. بحمدالله زورش نرسید ایشان را پهلوی من بفرستد و بنده هم روز بعد آزاد شدم.
اولین کتاب بی غلط
آقای علامه با تألیف توضیح المسائل خدمت بزرگی به دنیای تشیع كردند و تمام مراجع بعدی از متن همین رساله استفاده نمودند. ایشان دو سال تمام شب و روز، مشغول نگارش و برگردان به زبان ساده و تنظیم رسالهی عملیهی آقای بروجردی بودند و چون معتقد بودند كار را باید به كاردان سپرد و در مورد چاپ، بنده را ذیصلاح تشخیص میدادند چون كارم، كار چاپ و نشر روزنامه بود، گفتند: فلانی چه كنیم که چاپ این رساله بی عیب و نقص درآید؟ آن موقع وسائل مثل امروز نبود. مجهزترین چاپ خانه، چاپ خانهی مجلس بود، كه مذاكرات وكلا را چاپ میكرد و به خودشان میداد. حروفش درجهی یك، چاپش تمیز و كاغذش درجهی یك بود. گفتم: من چاپخانهای بهتر از چاپخانهی مجلس سراغ ندارم. گفتند: خوب، راهش چیست؟ گفتم: شخص سردار فاخر حکمت رئیس مجلس باید دستور بدهد. گفتند: شما صحبت كنید ببینید چه میشود. عبدالله دید چون کار کاری غیر عادی است، با مرحوم فلسفی ملاقات کرده گفتم: گرچه با سردار آشنایم ولی چون این کاری غیر معمولی و مذهبی است، ممکن است ملاحظاتی مانع شود؛ اگر شما با ایشان در این مورد مذاکره کنید، بسیار مفید است. گفت: درست می گویید، خیلی هم از شما ممنونم که مرا در این خیر بزرگ شرکت دادید. سلام مرا خدمت آقای علامه برسانید و شما هم کار را تعقیب کنید.
از رئیس مجلس که فردی مؤدب و با سواد بود وقتی گرفتم و مسأله را طرح كردم كه رسالهای مربوط به جناب آقای بروجردی هست كه اخوی بنده آن را به زبان سادهی فارسی برگردان كردهاند. گفت: به به، من دلم میخواهد این كتاب را ببینم. گفتم: ایشان دو سال عمر شریفشان را روی این كار گذاشتهاند و رسالهی جامع الفروع آقای بروجردی را كه خیلی پیچیده و مغلق بود، تبدیل كردند به توضیح المسائل. گفت: به به، چه اسم خوبی! ما چنین چیزی نداشتیم. حالا از دست من چه كمكی بر میآید؟ گفتم: بله، ما برای این كتاب چاپخانهی مناسبی غیر از چاپخانهی مجلس نداریم. این حرف برای او خیلی غیر منتظره بود. دیدم رنگ عوض كرد. این عادت همیشگی او بود و به فكر فرو رفت. خوب باید او فكر مقامات بالا را هم بكند. بالاخره هرچند این مجلس زیر نظر اوست ولی ارباب واقعی او شاه است. فكری كرد و گفت: آیا آقای بروجردی این كتاب را تأیید می كنند؟ گفتم: بله، مگر غیر از این میشود؟ گفت: بسیار خوب، این برای مجلس افتخاری است، ترتیب كار را میدهم. فقط آقای بروجردی یك تأیید بنویسند. گفتم: اصلا مهر آقا روی آن است. گفت: خیلی خوب، ما در اختیاریم. من به آقای كریم آزادی رئیس چاپخانه دستور میدهم كه هر وقت شما خواستید كار را شروع كنید.
شما یک نابغه اید
من با آقای آزادی كه مرد فهمیده و با كمال و مدیری منظم بود، تماس گرفتم و قراری گذاشتم كه فلان روز با اخوی خدمتتان میرسیم. با آقا به آن جا رفتیم. آقای آزادی گفت: آقای فلسفی هم دیروز تلفنی سفارش كرده اند. آقا بدون تعارف و حرفهای معمولی توضیح المسائل را روی میز او گذاشتند. آقای آزادی آن را برداشت و بوسید و گفت: ما در خدمت شماییم. آقا گفتند: من ذكر خیر شما را شنیدهام و در قیافهی شما آثار مدیریت و هوش را میبینم. این كتاب متعلق به مرجع و شخص اول شیعیان جهان است؛ میخواهیم کاملا بیعیب و نقص و بیغلط چاپ شود.یك وقت دیدیم آقای آزادی خودش را جمع و جور كرد و گفت: جناب آقای علامه اصلا چنین چیزی امكان ندارد. آقا گفتند: خیلی خوب ما بار را سبك میكنیم. آیا امكان دارد یك صفحه بیغلط باشد؟ بلافاصله گفت: البته. گفتند: ما یك صفحه یك صفحه كار می كنیم. یك صفحه را تصحیح میكنیم بعد تصحیح دوم و تصحیح سوم چون نباید رسالهی مرجع تقلید شیعیان غلط داشته باشد تا مجبور شویم مثل همهی کتابها در آخر آن غلط نامه بگذاریم! آقای آزادی تكیه داد و گفت: آقای علامه شما یک نابغهاید!
خلاصه با همت و پشتكار آقا در طی یك سال توضیح المسائل به عنوان اولین كتاب بیغلط در ایران از چاپ درآمد و الگویی شد برای همهی نویسندهها و چاپچیها كه میگفتند: یك آخوند از قم آمده و كتابی چاپ كرده كه از اول تا آخر آن حتی یك غلط ندارد. از آن موقع مطبوعات ما بیغلط شد. در حالی كه قبلا بعضی از كتابها ازیکی دو صفحه تا ده پانزده صفحه غلط نامه داشت. بنده به عنوان شخصی كه تحصیلات عالی در رشتهی چاپ و روزنامه نگاری دارد، اذعان میكنم كه مرحوم استاد با چاپ توضیح المسائل، علاوه بر خدمت معنوی و الهی به جامعه، عملا و بی جار و جنجال و خود نمایی، خدمت فرهنگی بزرگی به مطبوعات این مملكت كرد كه متأسفانه كسی آن را نمیداند و نمیشناسد. یعنی نشان داد كه كتاب میتواند بیغلط چاپ شود. از آن موقع به بعد اغلاط چاپی كتابها بسیار كم شد. در هر صورت چاپ توضیح المسائل مایهی روسفیدی شد و احكام شرعی به زبان ساده در اختیار همهی اقشار قرار گرفت تا هر كس بخواهد درست خدا را بندگی كند، بتواند احكام دینیاش را فراگرفته و به آن عمل نماید.
ذکر این نکته ضروری است که نشر رساله را مرحوم حاج حسین مصدقی که از مؤمنین شریف و دوست مرحوم پدر بود، عهده دار گردید و به خوبی هم از عهدهی آن برآمد. رسالهی توضیح المسائل چنان از استقبال عمومی برخوردار شد که ناشرین بدون پرداخت دیناری حق التألیف و حتی کسب اجازه، یکی پس از دیگری با قیمت بیشتر به نشر آن مبادرت ورزیدند و وقتی علاقه مندان از راه دلسوزی به آقا مراجعه کرده و این عمل نادرست را یادآوری میکردند، جواب همیشگی آقا این بود که اگر این عمل نشر احکام دینی است که هست، من به آن راضی هستم و افتخار میکنم که مسلمانان این گونه از آن استقبال میکنند و ناشرین هم به اجر میرسند. حتی وقتی فهمیدند یکی از علاقه مندان شروع به تعقیب قانونی یکی ازناشرین کرده، به شدت مانع پیگیری او شدند.
آقای علامه در سال ۱۳۳۴ برای تأسیس مدرسهی علوی به تهران برگشتند. من دوباره به زندان افتادم. در زندان یرقان بسیار حاد و شدید و توأم با كهیر كه الآن هپاتیت میگویند گرفتم. به اضافهی چند بیماری دیگر كه مرا واقعا زمینگیر كرده بود، آن هم در آن سن و سال كم. وقتی از آخرین زندان قزل قلعه آزاد شدم، ایشان به داد من رسیدند و كمر همت بسته و اوقات خود را صرف معالجه و مداوای عبدالله كردند تا بهبودی حاصل شد. چنین بود كه مرحوم پدر رحمة الله علیه بارها به این عبدالله می گفت: بدان كه ایشان هم برادر هم پدر و هم مادر شماست! من هم اضافه می كردم: هم استاد. آن مرحوم میگفت: بارك الله که قدر ایشان را میدانی. میگفتم: نه، قدر ایشان را هیچ كس نمیتواند بداند.
اشعاری مورد علاقهی ایشان بود و اكثرا ترنم میكردند و گاهی كه در باغ نو ونك بودیم، با لحن خوش و نافذی میخواندند. ابیات زیر نمونهای از آنهاست كه در طول هفتاد سال از دوران كودكی از آن حامی بزرگ میشنیدم و جان و روح را صفا میبخشیدم:
به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست
***
رضـا بـه داده بـده وز جـبـیـن گـره بـگـشـای
كـه بر مـن و تو در اختیار نگـشاده اسـت
***
غلام همت آنم كه زیر چرخ كبود
زهرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
***
تكلف گر نباشد خوش توان زیست
تـعلـق گر نباشـد خـوش تـوان مرد
مردی با این طرز تفكر و سر لوحه قرار دادن چنین مطالبی، معلوم است كه دریك نوجوان چه تأثیراتی دارد!
ایشان در حمایت از نیازمندان، خصوصا نیازمندان بی پناه، سر از پا نمیشناخت و واقعا از خود بیاختیار بود. یك بار یكی از بستگان در زمستان بخاریاش خراب شده بود. آقا به فرزند ارشدشان گفتند: بابا جان! اینها سردشان است، این بخاری را برای آنها ببرید. ایشان هم در انبوه برف کوهستانی ونک، بخاری را روی دوش گذاشته و سربالایی به خانهی آنها برد و آن خانواده را از سرما نجات داد.
سایهی خورشید سواران طلب
رنج خود و راحت یاران طلب
زندگی ایشان واقعا مصداق این شعر بود. که اگر جز این بود نه فرزند را به مشقت میانداخت و نه عمری به خاطر خدمت به خلق و تحصیل رضای خالق، راحتی را بر خود حرام میکرد.
وقتی خدمت ایشان میرسیدیم، با بیان مطالب اخلاقی و انسان ساز حداكثر استفاده را از آن چند دقیقه میكردند و ما نیز مستفیض میشدیم. در سالهای آخر زندگی، درمانده بودم که چه کنم و وظیفهام چیست؟ یک روز هنگام خداحافظی گفتم: مولا جان من درماندهام؛ در این اوضاع و احوال چه باید کرد؟ بلافاصله فرمودند: فقط به خدا پناه باید برد، به خدا پناه ببر، عزیزم، همین! ایمان راسخ، خلوص کلام و علاقهی الهی نشأت گرفته از ارتباط معنوی باعث شد این کلمات نجات بخش چنان در اعماق روحم نفوذ کند که تا مدتی مسحور و متفکر بودم و پس از آن زمانی نبوده که از این جملات وصیت گونه که از منبعی والا و خدایی سرچشمه میگرفت، غافل باشم.
ایشان همواره مراقب من بودند و در تمام مدت عمر شریف از حال من غفلت نداشتند. در مدت سه سال مبارزه با كسروی بر خلاف بعضی مواقع دیگر، یاد ندارم حتی یك بار ایشان مرا به اشاره و کنایه منع كرده باشند ولی بعد از آن به ادامهی كارهای سیاسی راضی نبودند، ولی آن روزگاران ما نمیتوانستیم به عمق بینش و آیندهنگری و مقام حکمت و مصلحت و عاقبت اندیشی حکیمانهی ایشان پی ببریم.
هر چند ما مرحوم آقای كاشانی و بزرگان دیگری را هم درك كردیم ولی هیچ كدام عمق تأثیر معنوی و نفوذ ایشان را در روح و روان ما نداشتند ؛ زیرا ایشان علاقه به مادیات و زرق و برق و مقام و شهرت و پول و قدرت را از دل و جان ریشه کن کرده و سپس به تزکیهی روح میپرداختند و عملا ثابت میکردند تنها روش انسان سازی همین طریق عالی و بی بدیل است و بس. امیدوارم خداوند بر درجات عالی ایشان بیفزاید.