تیزر قسمت بیستم | از نگاه یاران | آیت الله محی الدین حائری شیرازی
از نگاه یاران | قسمت بیستم | آیت الله محیالدین حائری شیرازی
بسم الله الرحمن الرحیم
آشنایی من با مرحوم آیت الله آقای كرباسچیان از طریق مرحوم نجات شروع شد. با آقای نجات قبل از دورهی مسجد شمشیری ارتباط و رفت و آمد داشتیم. زمانی كه طلبه مدرسهی آقاخان بودم ایشان هم با آقای متقی كه طلبهی باهوش و روشندل حاضرجواب خوش مجلس بود. آقا، با خان و با ما و طلبهها ارتباط داشت و بین علما مورد اعتماد بود. یك روز آقای حاج نجات آمد پیش من كه ازدواج نكرده بودم اما معمَّم بودم گفت آقا امروز بیا منزل ما یكی كسی اونجا هست. او را ببین. من رفتم خدمت مادرم و از ایشان كسب اجازه كردم. موافقت كرد. آمدیم، دیدیم شیخی با محاسن كوتاهتر از سایر روحانیون اما چهرهی درخشان و چشمهای زاق تیز، قیافهی بانشاط اونجاست با هم سلام علیك كردیم یك دفعه این آقا به آقای نجات گفت سری تكان داد یعنی خودشه. بعد این داستان را گفت كه شخصی اومده بود برای اولین بار رسول خدا صلیالله علیه و آله و سلم را ببیند. دم جلسه اشاره كردند به حضرت. تا اشاره به حضرت را دید گفت: «لیس هذا بوجه كاذب» این چهره، چهره دروغگویی نیست. میخواست اینو سند بگیره بر اینكه میشه از روی قیافه افراد را شناخت. بعدها هم این رو برام نقل كرد كه یه جایی رفتم برای نوزادی اذان تو گوشش بگم دو تا بودن یكی دایی بود یكی خواهرزاده. گفتم اینا یكی آدم خوب و صالحی میشود این یكی چاقوكش میشه. بعدها تو مدرسه علوی معلمی را به من نشون داد گفت این همونی كه گفتم خوب میشه. از اساتید بسیار خوب مدرسه بود. گفت آن دیگری هم الان چاقوكش شده. بعد ایشان صحبتها كرد كه ما در مدرسه علوی این كارها را میكنیم و بعد از من دعوت كرد كه بیام علوی من وجود مادرم را عنوان كردم. بعد ایشون آمد منزل ما. مرحوم آقای اخوی به ایشون گفت آقای علامه پیر شدی. آقای علامه هم خیلی بانشاط با این شعر حافظ جواب داد:
سرخم باد سلامت كه اگر پیر شدم
آنقدر عشق بورزم كه جوان گردم باز
آقازاده ایشون دانشگاه شیراز قبول شده بود و در خوابگاه دانشگاه بود من برای بازدید ایشون رفتم. ایشون مطلبشو اصرار كرد. من هم گفتم مادرم ایشون تعهد كرد كه هر هفته یك بار با هواپیما بیای مادرتو ببینی. باز قبول نكردم. یه دفعه دیدم این پیرمرد با پیرهن و زیرجامه سفید سربرهنه سرشو گذاشت زمین دراز كشید و گفت من سرمو برنمیدارم تا شما قبول نكنی. من پیش خودم گفتم این شخص میخواد خدمت به اسلام بكنه به این نتیجه رسیده كه ممكنه در این قسمت كمكی بهش بكنیم، پیش خودم شرمنده شدم گفتم چشم. گفت همراه من بیا بریم تهران. گفتم باشه. اتوبوس گرفت با هم سوار شدیم. راننده موسیقی گذاشت. منم حساسیت داشتم با موسیقی. یك بار با مرحوم اخوی مسافرت میرفتیم. راننده موسیقی بلند كرده بود ما پیاده شدیم وسط بیابون. یه ماشین دیگهای سوار شدیم. آقای علامه به راننده گفت آقا خاموش بفرما بعد رو كرد به ما گفت خوب ما نهی از منكرمان را كردیم. حالا بشینیم حرفهامون بزنیم. دیدم چقدر قشنگ مسائلو حل میكنه میگه وقتی احتمال اثره آدم میگه وقتی اثر ندارد چرا بیاد بق كنه كه او داره موسیقی گوش میده و ما اعصاب خودمان را خورد كنیم. ایشان گفت و منصرف شد. اولین جایی كه پیاده شدیم ناهاری بخوریم. ایشان كیسهای درآورد كه در آن نان خشك دوآتیشه و یه مقدار پنیر توش بود گذاشت رو میز خیلی با شهامت با هم نشستیم خوردیم. برای دیگران میگفت لازم شد بلیط هواپیما میگیرم اما برای خودش نان خشك و یه مقدار پنیر. بعضیها وقتی میخوان نون پنیر بخورن میرن یه جایی كسی نبیند وقتی میتونست كار از نظر شرعی عیبی نداره میگفت ببینین سنتشكن بود خطشكن بود. بعضیها مثل عقربه ساعت وقتی شما میخوای عقب و جلوش ببری اول میكشیش میزنیش تو خلاص كه از تو دندهی عقربهها بیاد بیرون. آزاد بشه بعد بتونی تنظیمش كنی. اینام برای اینكه خودشون تنظیم بشن میزنن تو خلاص یه جایی كه مردم نبیننشون میرن. آقای علامه هیچ وقت تو خلاص نمیزد در عین حال تو دندهی مردم بود راه خودشو میرفت كه مردم خودشونو اصلاح كنن با قدرت مییومد تو كار. اهل نهان كاری نبود. این خصیصهی آقای علامه است. كسی كه میخواد از خدا بترسه باید اول این شهامتو داشته باشه كه از هیچ كسی نترسه این مشكله. خداترسی اسمی راحت است. اگر بخواد این خداترسی رسمی باشه باید انسان از ترس دیگران آزاد شده باشه تا بتونه رسما منحصر به ترس از خدا باشه. از این جهت هم در قرآن «یكفر بالطاغوت» را مقدم میآورد بر «یؤمن بالله» «لا اكراه فی الدین قد تبین الرشد من الغی فمن یكفر بالطاغوت». همه در مقابل خالق طاغوتند. هر كس هر چیزی رو به جای خدا بگیرد طاغوت است. ما ائمه اطهار رو انبیاء رو اینها رو در طول خدا و در راه خدا میبینیم میگیم سایه خدا بر سرشون افتاده نظر كرده خداوند هستند مأذون به شفاعت در شرایط خاص هستند اینجور نیست كه ریش و قیچی دست اینا باشه كه هر كاری میخوان بكنن. «من ذا الذی یشفع عنده الا باذنه» همه در حضور او خاضعاند و خاشعاند. آقای علامه به دلیل اینكه دندان طمع را كشیده بود كه مریدش بشن و بخواد از مردم ارادت بهش داشته باشن، خودشو راحت كرد موفق بود. بسیاری به ظاهر مریدها دنبال رو اینها هستند. اما در باطن مریدها خطمشی مرادشون رو تعیین میكنند. گرو میكشند یعنی اگر شما روی امر ما نیاید ما هم ارادتمون رو سلب میكنیم. اینام برای اینكه ارادتشون سلب نشه تا گاو و ماهی هر جا اونا رفتن میرن. راه مرید بازی راه خدا نیست. فردا معلوم میشه كه اینها جایی ندارن به هر جهت ایشان نهان كاری نمیكرد. كیسه نان پنیر را درمیآورد و میخورد. عدهای كنار ما مرغ میخوردن یكیشون یه ران مرغ آورد به ایشان تعارف كرد من فكر میكردم ایشون قبول نمیكنه دیدم خیلی با شهامت گرفته و گاز زد و به منم تعارف نكرد، چون میدونست من بدم میآد چیزی از كسی قبول كنم جلوی من خورد كه اینو بشكنه.
ایشان خیلی رعایت حال مرا میكرد. به هر جهت خیلی صمیمی با هم اومدیم. رسیدیم به تهران. شب بود. آمدیم در خونه ایشان دیدم یه در چوبی در محله ونك. از اون جا تهران دیده میشد. من تهران رو مثل قبرستانی دیدم. آقای علامه گفت من در حال كلكوتم تو در چه حالی شیخ شیرازی؟ و دیدم آقای علامه پرواز كرده كه اصلا تو عالم دیگس. چند شب و روز مهمانش بودم شبها غذا نون یك كمی كشمیش یا انجیر. پختنی نبود. صبحها پا میشد برای ورزش به منم میگفت پاشو ورزش كن منم میخواستم بخوابم. اصرار نمیكرد. وای میساد ورزش میكرد میگفت «بهشت آنجاست كارزاری نباشد كسی را با كسی كاری نباشد» این اصرار دخالت در زندگی دیگری تلقی میشد. این بلد بود چه جوری كیان طرفرو حفظ كنه و بعد بیارتش تو كار. ما اومدیم دبستان علوی قرار شد یك روز برای كلاسهای سوم و چهارم و یك روز برای پنجم من صحبت كنم بعد از نماز. پدرم آخر شب كه بچهها میخوابیدن تو كتابخونه قصه انبیا رو برا من میگفت. حتی وقتی اسم انبیا میآمد بیاختیار گریهاش میگرفت. این تو حافظه من بود. من این وقترو برای قصه گفتن شروع كردم. وقتی من صحبت میكردم هیچ نیازی به ساكت كردن بچهها پیدا نمیشد. آقای حسینی به من گفت بچهها چنان تحت تأثیر مطالب تو قرار میگرفتن كه وقتی شما یه جایی مكث میكردی رو بچگی خودشون پود قالی را میكنند. چون من همیشه در حساسترین نقاط بحثو قطع میكردم كه بچهها تشنه باشن. اینو از پدرم داشتم.
مرحوم علامه منو میبرد دبیرستان علوی كلاس درس آقای توانا، آقای گلزادهی غفوری و دیگر اساتید. بعد از من پرسید كلاسش چطور بود؟ و در كلاس خودش منو میبرد كه من نظر بدم. نسبت به كلاسهای اساتید از من نظر میخواست. خیلی به ما محبت داشت.
یه شب هم توی منزلش عدهای از نخبههای مدرسه علوی رو آورده بود براشون صحبتهایی میكرد. بعد از من نظرخواهی كرد. گفت به نظرت چطورن اینها. گفتم رو اینا شما چند ساعت در هفته كار میكنید؟ تعداد ساعتشو گفت. بعد من یه مقایسهای كردم بین بچههای مدرسه مسجد شمشیری كه من در شیراز روشون كار میكردم و محصولات مدرسه علوی و روش كار. ما در تمام قسمتها توافق نظر داشتیم. منتها من تو مبارزات قبلی سابقهی زندان داشتم و مسجد شمشیری از جایگاههای مهم مبارزه با رژیم بود. ولی مدرسه علوی برنامهاش كادرسازی بود و آقای علامه برای ۵۰ سال آینده داشت فرد تربیت میكرد. سیاستش باید همین باشد كه در سیاست دخالت نكنه. سیاستش عدم دخالت در سیاست بود. به همین دلیل روی نظر آیت الله العظمی بروجردی خیلی تأكید داشت، چون در مبارزات سیاسی آقای كاشانی و مصدق، آقای بروجردی را خواسته بودند به این راه بكشانند ایشان نیامدند. نتیجه نهاییاش هم روشن شد كه مصدق وقتی به قدرت رسید دیگر به حرفها و برنامههای آقای كاشانی توجه نكرد. نتیجه این مطلب این شده بود كه آقای بروجردی اظهار كرده بودند كه ما تجربه داریم هر وقت در سیاست دخالت كردیم شكست خوردیم. این برای آقای علامه حجت بود. چون آقای بروجردی مرجع تقلیدش بود و به ایشان شیفتگی داشت من هم نسبت به امام همین وضعیت را داشتم. امام هم نظر دیگری داشت. از این جهت وقتی آمدم شیراز دستگیر شدم بعد كه آزاد شدم با خود گفتم روی من حساساند ممكن است همین حساسیت به مدرسه منتقل شود. من موجب اسباب زحمت آقای علامه نشوم. كارشان را انجام دهند. به ایشان نامه نوشتم كه من به دلیل اینكه زندان رفتم و اینها روی من حساس هستند من سلامت و موفقیت راه شما را به این میدانم كه شما راه خودتان را بروید و من بیایم در این جرگه كار سیاسی ولی ایشان نظرش این بود كه بیا كادرسازی بكنیم. آنها بعد در سیاست دخالت بكنند. كه این هم یك برنامه و حرف بزرگی است.
فكر میكنم تفاوت زمان آقای بروجردی و زمان امام تفاوت حضور مردم بود. مردم در زمان آقای بروجردی نوعی بودند كه اگر روحانی دخالت در سیاست میكرد شكست میخورد. امام میگفت اگر میخواهیم پیروز شویم باید اینقدر دخالت بكنیم كه مجرب شویم و برنامه ورود و خروجش را بدانیم تا دیگر شكست نخوریم. میشود گفت برای مردم عصر آقای بروجردی راه آقای بروجردی درست بود و برای مردم متحول شده و وفادار شد. زمان امام كار امام درست بود و برای آقای علامه كه نظرش كادرسازی بود و باید در یك منطقه امنی این كار را بكند نظر آقای بروجردی كاربردیتر بود. چون اگر میخواست در مسائل سیاسی داخل شود تمام دستگاهش به هم میپیچید و نمیشد. ما الان احساس میكنیم كه برای بعضی جاها هنوز كادر تربیت نكردهایم و این كادرسازی یك امر ضروری است. روش آقای علامه نه یك ذره به خاطر ترس بود چون ترس از مخلوق از زندگی او بیرون بود نه یك ذره به خاطر مماشات نه یك ذره به خاطر تعلق به دنیا بلكه صد در صد بر اساس حجت عمل میكرد حجت هم بر اساس نظر آقای بروجردی. آقای بروجردی هم بر اساس موضعی كه مردم داشتند.