از نگاه یاران | قسمت چهارم: مرحوم آیتالله مرتضی تهرانی
بسم الله الرحمن الرحیم
بنده مرتضی فرزند مرحوم آقای حاج میرزا عبدالعلی تهرانی هستم که ایشان از شاگردان آیت الله حایری یزدی بودند و جلسات آقا میرزا جواد ملکی تبریزی را میرفتند. بعد از مراجعت از قم، هفت هشت نفر پیش ایشان شروع می کنند درس فقه و اصول، از جمله آقای علامه رضوان الله تعالی علیه.
آقای علامه با مرحوم سیدرضا دربندی انس زیاد داشتند. مرحوم دربندی تحت تأثیر شیخ آقا بزرگ ساوجی بودند و مرحوم آقای علامه هم به واسطه ی مرحوم آقای دربندی در معنویت، اخلاص و عدم تعلق به غیر حق تعالی از ایشان اثر پذیرفته بودند. این حرفش خیلی راحت است که انسان خودش را از غیر خدا تخلیه کند و فقط رضایت حق تعالی را طلب کند. هم مرحوم آقای دربندی این طور بود و هم مرحوم آقای علامه. بعضیها تا آخر عمر بایستی با نفسشان مبارزه کنند و در حب جاه و ریاست، حب مال و فرزند و حب دنیا تا آخر در جنگ و کشمکش هستند ولی آقای علامه را از وقتی که من خدمتش رسیدم پیش از تأسیس مؤسسهی علوی خیلی راحت، صد در صد با اخلاص برای رضای خدا عمل میکرد.
من قم منزل ایشان رفتم. یک اتاق دو در سه بود با یک تخت. این اتاق فرش و گلیم هم نداشت. ایشان مشغول نوشتن توضیح المسایل بودند. با یک دسته کاغذ و مداد و پاک کن و جامع الفروع مرحوم آقای بروجردی. گاهی اینها را میگذاشتند داخل یک دستمال میرفتند بیرون شهر به طرف صفاییه که آن موقع بیابان بود و عصر برمیگشتند. چه قدر زحمت کشیدند تا توضیح المسایل به این صورت درآمد و بعد هم به نظر مرحوم آیت الله بروجردی رساندند و ایشان هم پسندیدند. ایشان فرمودند: من دیدم که جامع الفروع را عوام نمیفهمند و فهم آن برایشان مشکل است و آن قدر انگیزه هم ندارند که بروند نزد علما بیاموزند. تصمیم گفتم رسالهی فارسی عملیه را آن قدر آسان و روان بنویسم که هر کس آن را بخواند بتواند به تکالیف شرعی خودش دست پیدا کند.
ایشان پیش از تأسیس مدرسهی علوی به من فرمودند: من فکری در سر میپرورانم و معتقد هستم اهرم علمی در دنیا الآن جنبهی محوریت دارد. اگر ما به این اهرم دست پیدا نکنیم و آن را با تقوا به کار نگیریم، شکست خورده هستیم و برای این که نیرویمان هدر نرود، باید از کلاس اول متوسطه که ذهن نوجوان هنوز خالی است و از ضدارزشها پر نشده کار تعلیم و تربیت را شروع کنیم. ولی احتمال می دهم بعضی از متدینین روی کار من اشکال کنند. من به ایشان عرض کردم که من این قضیه را حل میکنم. گفتند: چه جوری ؟ گفتم: من برادر خودم را برای سال اول دبیرستان میآورم آن جا ثبت نام میکنم و چون پدرم نظر مرا میپذیرد، مردم میگویند: حاج میرزا عبدالعلی تهرانی هم فرزندش را در مدرسهی علوی ثبت نام کرده و به این ترتیب قضیه تثبیت میشود. ایشان حرف مرا پسندید.
ایشان در قشر کاسب افراد متدین و در کسوت روحانیت افراد متنفذ و موجه پیدا کرده بود که با ایشان موافق بودند. یک روز با آقای حاج مقدس و دو سه نفر دیگر از این بازاریهای خوب رفتند خدمت آیت الله بروجردی و تأسیس مدرسهی علوی را مطرح کردند. ایشان موافقت کردند و فرمودند: اسم مرا نبرید ولی به این کار اقدام کنید. من مؤید و پشتیبان شما هستم. مرحوم آقای علامه مدرسه را شروع کردند و من هم برادرم را آن جا ثبت نام کردم و ارتباط دائمی ما از این جا شروع شد.
ان الله اذا اراد بعبد خیراً هیأ له اسبابه. آقای علامه از کسانی است که خدای متعالی اسباب را برایش فراهم کرده بود. یک دل پاک و پاکیزه از لوث آلودگیهای طبیعت و هوای نفس داشت و از نوجوانی در حوزههای معنوی و اخلاقی قرار گرفته و رشد زیادی کرده بود.
ایشان فرمودند: انگیزهی من از تأسیس مدرسه این است که جوانهای متدینی که از خانوادههای پاکیزه و مقدس هستند حفظ شوند. لذا ایشان در گزینش شاگرد دو جهت را ملاحظه می کرد. یکی این که خانوادهاش اصیل باشد و دوم این که آلودگی پیدا نکرده باشد. گاهی به ایشان ایراد می گرفتند که شما اگر خیلی هنر دارید بیایید بچه های فاسد را تربیت کنید. ایشان میفرمود: ما آن قدر زور نداریم. ما این قدر زور داریم که بچههایی که ظرف روحشان خالی است و خانوادههای آنها هم خوباند، اینها را بگیریم و نگذاریم آلوده بشوند و آنها را بالا بیاوریم. این ها بعدا متصدی امور میشوند و تأثیر طهارت و تربیت آنها خودش را در فرهنگ جامعه نشان میدهد.
آن زمان کسانی در بین روحانیت که این جور باز و روشن و مآلاندیش فکر کنند نبودند. ایشان مدرسه را تأسیس کردند و توسعه دادند و سعی داشتند افراد خوب را پیدا کنند و از آن ها استفاده کنند. یکی از آنها مرحوم آقای روزبه بود که مرد عجیب و بی نظیری بود.
وقتی بین مرحوم آقای روزبه و مرحوم آقای علامه اختلاف سلیقه پیش آمد، مرحوم آقای علامه آن قدر روان، صریح و راحت به مرحوم آقای روزبه فرمودند که من دیگر نمی آیم ولی وجود شما برای مدرسه لازم است ؛ شما تشریف دارید، من بیرون مدرسه منتظر اوامر شما هستم و از بیرون مدرسه شما را امداد میکنم. این حرف زدنش آسان است اما این که انسان به گونهای تربیت شده باشد که اصلا خودش را نبیند و خدا و رضای او را ببیند، خیلی مهم است. من عظمت بیش از پیش آقای علامه را در این جریان دیدم.
مرجعیت برای ایشان مطرح نبود. شهرت مطرح نبود. دنیا مطرح نبود. همه ی وجودش را تقدیم حق تعالی کرده بود و چیزی از وجود خودش را برای غیر خدا باقی نگذاشته بود.
یکی دیگر از افراد بی نظیری که مرحوم آقای علامه از او استفاده کرد مرحوم آقای نیرزاده بود که وقتی الف با میگفت، من می نشستم نگاه میکردم و اخلاص و حقیقت عبودیت را در چهرهی او میدیدم والآن هر وقت حضرت عبدالعظیم مشرف میشوم وقتی سنگ ایشان را میبینم که نوشته: بچهها خانهی استاد اینجاست گریهام میگیرد. مینشینم و برای ایشان هفت بار سورهی قدر را میخوانم. من این را وظیفه میدانم و نمیخواهم راه و رسم انسانیت را فراموش کنم.
انسان باید تأسف بخورد که چرا ما دیگر کسی مثل مرحوم آقای علامه، مرحوم آقای روزبه و مرحوم آقای نیرزاده را ندیدیم؟ آقای علامه خودش را فدای رضای خدا کرد. باور کرده بود که خودش هیچ نیست و هر چه دارد از خداست، پس خودش را در راه خدا خرج کرد.
از خصایص ایشان این بود که تا وقتی احتمال میداد که کاری اثر مثبت داشته باشد، نیرو مصرف میکرد. بنده یادم هست که آقای علامه فرزند یکی از ائمهی جماعات تهران را از مدرسه اخراج کرد. به دنبال این جریان، سر و صدا شد ولی ایشان اصلا یک لحظه افکارش را متوجه این سر و صداها نکرد و به همان وظیفهی خودش ادامه داد. متأسفانه نظیر ایشان امروز وجود ندارد. ایشان یک انسان کامل و بینظیر و سلمان زمان خودش بود. ما مثل ایشان که یک جا با خدا معامله بکند پیدا نکردیم. افرادی مثل ایشان که از اول تا آخر عمر استقامت داشته و انحرافی پیدا نکرده باشند پیدا نمیکنیم.
ایشان بعد از تأسیس مؤسسهی علوی به من فرمود: به این فکر رسیدهام که باید از روحانیت و فضلای حوزه کسانی باشند که زبان جامعهی امروز، آموزش و پرورش امروز و دانشگاه امروز را هم بدانند. لذا عده ای از طلاب حوزه را انتخاب کردند و برای آنها معلم و مدرس در ریاضیات، فیزیک، شیمی، فیزیولوژی، زبان، زمین شناسی و اقتصاد آوردند. به نظر من انگیزهی این کار خیلی عالی بود. این طلبهها عبارت بودند از آقای آمیرزا حسین نوری، آقای محمد مفتح، آقای محمدتقی مصباح یزدی، آقای باقری کنی، آقای مهدوی کنی، آقای محمد امامی کاشانی، آقای محسن دانش آشتیانی، مرحوم سید حسن میردامادی، آقایان بهجتی کرمانی ( دو برادر بودند )، آقای میرزا علی غفوری، آقای جواد الهی کنی و بنده. حدود دوازده نفر بودیم. سه ماه تابستان فشرده از شش صبح سر کلاس بودیم تا ساعت دوازده. از ساعت دوازده تا یک بعدازظهر غذا و نماز و بعد دوباره سر کلاس بودیم تا شش بعدازظهر و بعد میآمدیم در حجرهای در مدرسهی سپهسالار جدید. بنده و آقای مهدوی کنی و آقای باقری کنی و آقای امامی کاشانی چهارتایی درسهای آن روز را مباحثه میکردیم. کتابهایی که ما در کلاس فیزیولوژی خواندیم، گاهی مقایسه میکنم با فیزیولوژی پیش دانشگاهیهای تجربی، میبینم ده برابر اینها محتوا داشت.
استاد زمین شناسی ما دکتر یدالله سحابی بود. استاد زبان یک سال آقای بی آزار و سال دوم مستر هاشمی بود. استاد فیزیکمان آقای سید مصطفی شهرتاش بود. آقای روزبه فیزیولوژی میگفتند. آقای مزینی مدتی اقتصاد درس دادند. استاد ریاضی جوانی بود مشهدی. گاهی بعضی از این اساتید نمیآمدند، آقای روزبه به جای آنها میآمد و واقعا واجد و جامع بود. آقای مطهری هم گاهی تشریف میآوردند و یک سری مطالب در فلسفهی اسلامی برایمان میگفتند. در بین این افراد آقای مفتح از جدیها بود و به اندازهی ده نفر نیرو و انرژی و قوت اراده داشت. خیلی عجیب بود. آقای علامه احساس کرده بود که روحانی هر قدر در علوم حوزوی قوی باشد، اگر زبان جامعهی روز و زبان دانشجویان را نداند، آنها او را تحویل نمیگیرند.
آقای علامه را خدا برای ما درست کرد. آقای دربندی را هم خدا برای آقای علامه درست کرد. شیخ آقا بزرگ ساوجی را هم خدا برای اینها درست کرد. همه را خدا درست کرده است.
خدا رحمت کند آقای علامه را، ایشان ما را عادت داده بود که میشود به چهارساعت خواب قناعت کرد. میشود کم خورد. یک روز در کوچهی مدرسهی حجتیه به من گفت: من دنبال عاشق میگردم، دنبال عاقل نمیگردم. عاقل فراوان است، عاشق کم است.
انگیزهی ایشان از علوم حوزوی ساختن خود بود بعد ساختن دیگران و انگیزهی دیگری نداشت. یعنی خودش به مفهوم واقعی انسان بشود، بعد هم انسانساز بشود. علوم حوزوی موجب میشود انسان در تشخیص موارد رضای خدای متعال قوی بشود و مقلد نباشد. پدر من به فرمود: برو درس بخوان که خودت وظیفهی خودت را بفهمی و نسبت به تکالیف شرعیات شعور پیدا کنی. هدف مرحوم آقای علامه بندگی حق تعالی و انجام وظیفهی شرعی بود. دیگر هیچ چیزی برایش مطرح نبود.
ایشان همیشه مقید بود محاسنش کوتاه باشد و آن قدر که مقید به اصول بود، مقید به مستحبات نبود. دنبال رسیدن به حقیقت انسانیت و انجام وظیفه و بنده شدن بود. نمی خواست ثواب جمع کند.
ایشان یقین به رازقیت حق تعالی داشت. بنده معتقدم که مرحوم آقای علامه یک لحظه غصهی شام و نهار و صبحانهاش را نخورد و پریشانی برای شکم نداشت. باور کرده بود این فرمایش حق تعالی را که ألیس الله بکاف عبده. این چه مرتبهی بالایی از مراتب توحید است.
ایشان وجود قیامت را باور کرده بود و این برای خوبها از محالات عادی است. ما کسانی را خوب میدانیم که آنها هفتاد هشتاد درصد از باب دفع ضرر محتمل، مرتکب گناه نمیشوند. کسی که به وجود قیامت یقین کرده باشد، خیلی کم داریم.
من کوچک شمردن غیر رضای خدا را در آقای علامه لمس کردم. ایشان اگر به کسی احترام میگذاشت قبلا فکر میکرد اگر این احترام گذاشتن نتیجهی مثبت الهی و معنوی دارد، احترام میگذاشت و الا نمیگذاشت. این موفقیت را خدای متعال به هر کسی عطا نمی کند.
اگر کسی خانهی مرحوم آقای علامه را در دهونک میدید که صاحب این خانه تمام امکانات در اختیارش هست ولی این قدر ساده زندگی می کند حقانیت او را میفهمید.
مرحوم آقای علامه رضوان الله تعالی علیه بسیار خوش برخورد و مبتدی به سلام بود و خیلی گرم و جذاب احوال پرسی میکرد، در عین حال اهداف و مقاصدش را رتبه بندی و بین آنها اهم و مهم میکرد چون ارزشها همه با یکدیگر مساوی و برابر نیستند. بعضی ارزشمندتر و بعضی ارزششان کمتر است. ایشان خیلی بصیر و پخته بود و هر چیزی که نزد حق تعالی ارزشمندتر بود و رضای او را تحقق میبخشید آن را مقدم میداشت. محاسبهی ایشان در امور دنیا و موضوعات زندگی، محاسبات طبیعی نبود بلکه بر اساس ملاکهای الهی بود و این تشخیص برای نوع افراد ممکن نیست چون تا روح با این گونه مسائل سنخیت پیدا نکند، نمیتواند ارزش های الهی را تشخیص دهد. در مرحلهی دوم برای تحقق آن چه تشخیص داده بود، به مقداری که سرمایهی جسمانی و موقعیتی داشت تلاش میکرد.
مرحلهی سوم اگر چنان چه ایشان اقدام خودش را میکرد ولی موفق نمی شد، ذهن خودش را از مقدماتی که ترتیب داده و زحماتی که کشیده بود تخلیه میکرد مثل این که اصلا چنین موضوعی نبوده. این سه مرحله برای انسان عادی غیرممکن است مگر این که قبلا خودش را ساخته باشد. انسان میتواند ظاهر خودش را کنترل کند اما این که باطن هم صاف باشد یعنی با صداقت به خدا بگوید: تا این جا من این مقدار وظیفه داشتم انجام دادم، خیلی مشکل است. من شبیه ایشان را در طول عمرم ندیدم. گاهی انسان صد سال عمر میکند ولی نمیتواند خودش را این جور بسازد و تهذیب و تزکیه بکند. تماسهایی که ایشان در جوانی با مرحوم شیخ آقا بزرگ ساوجی و مرحوم آقا سید رضا دربندی داشت به اضافهی زمینهی مثبت و پاکیزه و آمادهی خودش، ایشان را ساخته بود.
امیرالمؤمنین صلوات الله علیه در اوصاف متقین فرمودهاند: عظم الخالق فی أنفسهم و صَغُر ما دونه فی اعینهم من این جمله را در وجود ایشان میدیدم که جز خواست خدا چیزی برای ایشان ارزش نداشت و چیزهای دیگر مقدمهی رسیدن به آن بودند. به مجرد این که ایشان تشخیص میداد که دیگر نمیتواند کاری را در جهت الهی انجام دهد فوری قطعش میکرد بدون این که ناراحت بشود. مثلا اگر برای کاری مدتها زحمت میکشید و انجام نمیشد مثل این بود که ایشان در آن کار وارد نشده. گفتن این حرفها خیلی راحت است ولی این گونه شدن خیلی مشکل است.
آقای علامه اگر میشنید پشت سرش حرف میزنند اصلا متأثر نمیشد و باطنش تغییر نمیکرد مثل این که نشنیده است. ایشان این شعر منسوب به امیرالمؤمنین صلوات الله علیه را در ذهن داشت که فرمودند:
ولقد امر علی اللئیم یسبنی
فمضیت ثمت قلت ما یغنینی
ایشان این اوصاف الهی را از اولیاء خدا به اندازهی ظرف وجودیش فراگرفته بود. کسی هم تا آخر ایشان را نشناخت.
گاهی ایشان ظاهرا مثل یک آدم عصبانی بلند صحبت میکرد. من میدیدم باطن ایشان عصبانی نیست بلکه صلاح دانسته این طور با مسأله برخورد کند تا نتیجه بگیرد. ایشان وقتی بهترین کار را بر اساس رضای خدا انتخاب میکرد چنان خودش را در آن متمرکز میکرد مثل این که فقط همین یک کار وجود دارد و کار دیگری در عالم نیست. بیشتر دوستان ایشان خواب این حقایق را هم نمیبینند و فکر میکنند ایشان مرد بزرگواری بود که عمر خودش را گذاشت برای این که یک مؤسسهی فرهنگی تأسیس بکند و بچه های شیعه را متدین بار بیاورد، در حالی که ایشان مقدم بر این دائما در فکر ساختن و بالا بردن و نزدیک کردن خودش به اولیای الهی بود و هیچ وقت متوقف نبود و در جا نمیزد.
من آرزو دارم شاگردان ایشان خودشان را در صلاح و رستگاری بالاتر بیاورند و با روحیات ایشان آشناتر بشوند. ای کاش بودند کسانی از خواص و طلبه ها که باطن آقای علامه رضوان الله تعالی علیه را درک میکردند و ایشان را مربی روح خودشان قرار میدادند.
ایشان بر اساس کلم الناس علی قدر عقولهم به اندازهی عقل افراد صحبت میکردند که بچهها سالم بمانند و اگر خارج میروند و برمیگردند، بیدین نشوند و در کنارعلم، تقوا هم داشته باشند چون کنترل کنندهی علم باید خوف از حق تعالی باشد که اگر این بود دنیای ما خیلی بهتر از این بود. خرابی دنیا به خاطر این است که از تقوا کمتر صحبت میشود و به جوان گفته نمیشود که اگر زن زیبا گرفتی، پنج شش سال زیباست و اگر دوستت دارد، هفت هشت سال است. اگر پدر و مادر خوبی داری میمیرند واگر ثروت زیادی داری، یک نفر آن طرف دنیا یک عطسه میکند، ورشکست میشوی ! کسانی که ورشکسته شدند، هیچ کدام نمیخواستند ورشکست بشوند ولی معنویات این طور نیست. به نظر من علامه را نشناختند و این نشناختن موجب شده که حداقل استفاده را از ایشان ببرند. ایشان باید هفتهای یک روز مشرف میشدند قم و برای طلبه ها یک ساعت صحبت میکردند و این ادامه پیدا میکرد چون یک جلسه سازنده نیست. همان طور که اگر یک قطره آب یک سال، دو سال، ده سال روی یک سنگ بچکد آن را گود میکند، چنین افرادی هم اگر هفته ای یک بار برای طلبه ها از این مطالب دقیق بگویند اثر میگذارد. هر چند وجود ایشان مؤثر بوده و کار ایشان توسعه پیدا کرده، اما با این همه دشمن چه قدر انسان باید بنشیند تا این فعالیت فراگیر بشود. اگر ما صد نفر مثل آقای علامه رضوان الله تعالی علیه داشتیم، فرهنگ مردم به این جا منتهی نمیشد.
مرحوم آقای علامه معیارش در تنظیم و اولویت دادن به برنامههایش ارزش الهی آنها بود. این نوع توجه از کسی دیده نمیشود مگر این که قبلا روح خودش را به طور کامل در اختیار حق تعالی گذاشته باشد و آن چه خدای متعال بیشتر میپسندد آن را مقدم بدارد. ایشان حرفها را گوش میکردند ولی رضای خدا را بر رضای دیگران ترجیح میدادند. حقیقت اخلاص در وجود ایشان پیاده شده بود و این موجب شد که در مدت کوتاهی این مقدار خیر و برکت از وجود ایشان باقی ماند.
ایشان نابسامانی و نارساییهای جامعهی مسلمین را بر حسب تحقیق و تأملی که کرده بود از این میدانست که متأسفانه مسلمانها به آن اندازه که در قرآن کریم و روایات نسبت به علم توصیه شده است، به آن توجه ندارند و از برکات آن محروم ماندند و دشمنان بر آنان سبقت گرفتند. از اول کفار این مقدار در علوم جلو نبودند. پیامبر اکرم (ص) فرمودند: سیأتی علی الناس زمان یفرون الناس من العلما کفرار الغنم من الذئب زمانی میآید که مردم از علما همان گونه که گوسفند از گرگ دوری میکند فرار میکنند. عند ذلک ابتلاهم الله بثلاث خصال در آن زمان خدا آنان را به سه امر مبتلا میکند: یرفع الله البرکة من اموالهم برکت را از دارایی آنها برمیدارد در نتیجه از نظر اقتصادی سقوط میکنند و یسلط الله علیهم سلطانا جائرا و پادشاهی ستمگر را بر آنها چیره میسازد ویخرجون من الدنیا بلا ایمان و بدون ایمان از دنیا میروند.
اگر کسی به علم بهداشت آشنا باشد، سلامت و تندرستی خودش را بهتر می تواند حفظ کند و اگر اطلاع نداشته باشد، به بیماری مبتلا میشود. علم دین هم همین طور است. اگر مردم از علما فاصله گرفتند، ایمان و سعادت اخروی شان کم رنگ میشود. اگر مسلمانها از علوم دنیوی دور باشند، در دنیا عقب
میمانند و دستشان به سمت کفار دراز میشود. امام موسی کاظم (ع) میفرماید: کفار به شما چیزی
نمیدهند مگر از دین شما چیزی بگیرند.
این که بعضی افراد آیات و روایات را باور نمیکنند، ریشه اش این است که نفس خودشان را تهذیب نکردهاند و آلودگیها چشم باطن آنها را پوشانده و ادراکات عقلیشان را ضعیف کرده است. آقای علامه پیش از رفتن به قم نفسش را تهذیب کرده بود و دلش وابسته و اسیر دنیا و زخارف دنیا نبود. اگر کسی ساده زیستی ایشان را میشنید، به نظرش افسانه میآمد و حال آن که من آن را با چشم خودم دیدم و خدا میداند که اگر انسان قانع باشد و خودش را آلوده به تجملات دنیا نکند، چه قدر نیازش به کفار کمتر میشود. خدای متعال میفرماید: لن یجعل الله للکافرین علی المؤمنین سبیلا انسان نباید بگذارد دشمنان به زندگی او راه پیدا کنند، چون اگر راه پیدا کردند، بیرون کردنشان بسیار مشکل است. دشمنان برای سعادت دنیای خودشان تلاش کردند و به آن رسیدند و با آن دلهای ما را ربودند و ما هم وابسته شدیم. مرحوم آقای علامه احراز کرد که جامعهی غرب با علم و دانش به این پیشرفتها رسیده است لذا به این فکر افتاد که دانشمندانی با تقوا تربیت کند و به جامعه تحویل بدهد. چون اگر در کنار علم، تقوا باشد، امکان ندارد انسان، آب به آسیاب دشمن بریزد و با خود میگوید: من باید علم و دانش خود را برای اسلام و مسلمانها صرف کنم.
مرحوم آقای علامه مقید بود رابطهاش را با فارغ التحصیلهای علوی که به خارج میرفتند حفظ کند و از آنها میخواست که برای ایشان نامه بنویسند و ایشان به آنها پاسخ میداد تا آنها تدریجا از محیط غرب رنگ نگیرند و آن رنگی که از علوی گرفتهاند کم رنگ نشود. به این ترتیب بسیاری از آنها محفوظ مانده و برگشتند و در جامعه ی خودمان مشغول خدمت شدند.
مرحوم آقای علامه در بُعد معاشرتی و برخوردها، آداب عرفی را رعایت میکرد و بر اساس المؤمن بشره فی وجهه و حزنه فی قلبه همیشه متبسم بود و حزنش را اظهار نمیکرد و در ظاهر مثل انسانی که هیچ غم و غصهای ندارد، خیلی شاداب و خرم بود. در عین حال اگر اهل درد گیر میآورد و با او صحبت میکرد، انسان میفهمید که درد ایشان از همه بیشتر است. ایشان مثبت عمل میکرد و مثبت عمل کردن نیازمند به این است که انسان در روابط اجتماعیاش کم نگذارد وگرنه در رسیدن به نتایج مثبت کم میآورد.
مرحوم آقای علامه از کسانی که خودشان را سالک الی الله میدانستند، بالاتر بود به دلیل این که وجودش مؤثرتر بود چون آنها هنوز از خودشان فارغ نشده بودند تا به دیگران بپردازند ؛ البته ایشان پرداختن به جامعه را از نوع سلوک الی الله و انجام وظیفه ی شخصی میدانست و ضمن این که به سوی رضای حق تعالی سیر داشت، اما عزلت و گوشه نشینی اختیار نکرد.
ایشان اگر کاری را برحسب معیارهای الهی اهم میدید، دیگر ملاحظه نمیکرد که باید برای رسیدن به آن، نارواییهایی را متحمل بشود و مورد نقد و انتقاد قرار گیرد و خودش را برای تعرضها و هتک حرمتها آماده کرده بود. اگر ایشان در عمر خودش صد مسجد ساخته بود، به تعبیراتی که بعضی افراد نادان نسبت به ایشان داشتند، مبتلا نمیشد. این مسأله به قدری ظریف است که شاید نوع افراد خوب متوجه نشوند و بگویند چرا کاری نکردی که در آن حرفی نباشد. جوابش این است که مسجد ساختن کاری انجام نمیدهد ؛ اگر کسی اهل نماز باشد، میآید در مسجد نماز میخواند. مسجد نماز خوان درست نمیکند ولی ایشان از راه تعلیم و تربیت نماز خوان درست کرد.
نکتهی دیگر این که ایشان مثل سایر مردم امر به معروف و نهی از منکر نمیکرد، بلکه دقت داشت به گونهای امر به معروف و نهی از منکر کند که مؤثر واقع بشود. افراد مقدس گمان میکنند که اگر خلافی دیدند، باید مستقیما به خلاف کار بگویند این کار را نکن ولی آقای علامه چند مرحله جلوتر فکر میکرد که یک جوان را به گونهای بسازد که خودش منکر را کنار بگذارد و معروف را ترک نکند و بینشی به شاگردان بدهد که خودشان بفهمند چه چیز منکر و چه چیز معروف است.
ایشان قبل از این که وارد علوم حوزوی بشوند، با مرحوم آقای دربندی رضوان الله تعالی علیه ارتباط داشتند و از دوستان مرحوم حاج مقدس بودند. این آقایان اساتید سیر و سلوک داشتند و اساتیدشان هم کم یاب بودند و از عملکرد این شاگردان پیداست که اساتید آنها چه قدر به کمال رسیده بودند. این افراد وارسته به گونهای در جامعه رفت وآمد میکردند که کسی نفهمد باطن اینها با باطن دیگران فرق دارد. در ظاهر مثل سایر مردم بودند ولی خدای متعال آنها را بر نفسشان مسلط کرده بود و باطن آنها هیچ سنخیتی با باطن مردم نداشت.
مرحوم آقای علامه برای این که کسی او را نشناسد گاهی شوخی میکرد. این طور مبارزه با نفس خیلی مشکل است. ممکن است کسی ذکری را ۱۴ هزار بار در روز بگوید، اما نتواند خودش را بشکند و طوری رفت و آمد کند که مردم او را از دیگران ممتاز ندانند. اصلا ریاضت واقعی اینهاست.
یک بار پدر بنده گفت: خدا انسان را برای بروز کرامات خلق نکرده، بلکه برای بندگی خدا خلق کرده که به وظیفهی بندگیاش عمل بکند. به نظر من اخلاق، مأنوس شدن با کسانی است که روح پاکیزه دارند و مثل علم فقه و اصول و فلسفه نیست که انسان آن را فراگیرد.
مرحوم آقای علامه درس خواندن و ملا شدن و فقه و اصول یاد گرفتن را مقدمه ای میدانست برای تشخیص عمیق نسبت به تکالیف الهی خودش که به آن عمل کند و اگر وظیفهای را تشخیص میداد، کسی نمیتوانست باور او را عوض کند، چون در مقدمات آن باور به قدری تحقیق و تفکر کرده بود که از علم الیقین و عین الیقین گذشته و به مرتبه ی حق الیقین رسیده و با آن اتحاد پیدا کرده بود.
مرحوم آقای علامه در بین کسانی که من میشناسم، هیچ مانند نداشت و جای ایشان خالی ماند. امثال ایشان از نعمتهای بزرگ حق تعالی هستند که مردم باید از آنها استفاده کنند، نه این که از آنها التماس دعا داشته باشند که خدا حاجتشان را برآورده کند. این دلیل بر پستی فکر است که انسان دستش را به سوی بزرگان و اولیای خدا دراز کند برای این که حاجتی از قبیل زن و فرزند و خانه و پول خدا به او بدهد. تو از خدا هدایت بخواه، خدای متعال مربی در خانهات میفرستد.
والسلام