از نگاه یاران | قسمت هفتم: دکتر علی مدرسی
بسم الله الرحمن الرحیم
ما علامه را مثل خیلی از بزرگان خودمان نشناختیم. گفتیم: به به عجب مردی است ولی نشناختیم كه او چه شاهكاری در خلقت بوده است. اینها حجتهایی هستند، میآیند و میروند و متأسفانه ما كور و كر هستیم. مواظب باشید كه ذهن افراد، برای علامه افسانه سازی نكند. هشدار بدهید كه ما میخواهیم تصویر علامهی واقعی را داشته باشیم نه علامهی خیالی را.
عدهای باید بنشینند و روی اندیشههای تربیتی، خصوصیات اخلاقی، تفكر فلسفی و مكتب فكری علامه تحقیق كنند. باید ذهنیات افرادی كه با علامه دم خور بودند را مد نظر قرار داد.
یكی از موفقیتهای بزرگ علامه این بود كه ایشان خدمت حاج شیخ رجب علی خیاط میرسید.من برای اولین بار علامه را در منزل شیخ رجب علی دیدم ؛ جلسات اولی بود كه من خدمت شیخ رسیده بودم. هیچ صحبتی هم نمیكرد و فقط گوش میداد و به شیخ نگاه میكرد و بعد هم بلند میشد و میرفت. شیخ هم به ایشان خیلی علاقمند بود. این جریان حدود سال ۴۰ بعد از تأسیس مدرسهی علوی بود.
بعد از آن من علامه را زیارت نكردم تا سال ۴۳٫ در این دوران گاهی در محضر شیخ صحبت میشد. من خیلی كنجكاو بودم كه آقای علامه چرا نمیآیند؟ و آشیخ رجب علی میفرمودند: ایشان مشغول كار دیگری است و هدف دیگری دارد و سخت در مورد آن تلاش میكند، من فقط میتوانم او را دعا كنم. مشخص هم نبود كه آن هدف چیست؟
روزی وقتی از مدرسه فراغت پیدا كردم و در حدود ساعت ۵ بعدازظهر به منزل رسیدم، دیدم شیخی پشت در ایستاده و با دستش یادداشت مینویسد و با پایش محكم به در می زند. جلو رفتم، دیدم علامه است. سلام كردم. گفت: از ظهر تا حالا من این جا میگردم ؛ این كتاب شما را خواندم، خیلی جالب بود.
اولین كتاب من به نام راهنمای نویسندگی منتشر شده بود. ایشان لطف كرده و آن را خوانده بودند و بعد در ذهن خودشان من را برای تدریس انشای دبیرستان انتخاب كرده بودند. چون موقعی كه علامه چیزی را انتخاب می كرد، هیچ نیرویی جلو دارش نبود. گفت: رفتم پیش ناشر كتاب و آدرس شما را گرفتم و آمدم این جا و حالا شما را پیدا كردم ؛ فقط زود در را باز كن كه من نماز بخوانم، بعد بنشینیم با هم صحبت كنیم.
آمدیم تو. بعد از نماز پرسید: شما الآن چه كار میكنید؟ گفتم: من دبیرم و تدریس میكنم، ضمنا ما مدرسهای با این مشخصات داریم. به خیال خودم به ایشان خبر خوش میدادم كه ما هم در مسیر شماییم. گفت: عجب عجب! فرزندان امام زمان(عج) در خیابان فخرالدوله نشستهاند و چشم به راه افرادی مثل شما هستند و شما در خیابان بهار تدریس میکنید یعنی چه؟! فردا جواب جدت را چه میدهی؟ شما بایستی بیایید مدرسهی علوی. گفتم: آقا شما به من اجازه بدهید، من این مدرسه را یا بایستی منحل كنم یا به یك نفر واگذار كنم. این یك سرمایه ی عظیم است. گفت: نخیر، از همین فردا شما به فكر یك نفر باش كه آن جا را اداره كند و ضمنا حسین ما در درس انشا ضعیف است شما برایش ساعاتی بگذار و با او كار كن. گفتم: چشم. برای این كار بعدازظهرها هفتهای ۳روز قرار گذاشتیم. سه چهار روز اول هم خود ایشان میآمدند و عقب مینشستند و مثل عقاب نگاه میكردند كه ببینند من چه كار میكنم.
پایان مهرماه كه ایشان امتحان داد، آقا فرمودند: می دانی شاگردت چه نمرهای گرفت ؟ گفتم: نه. گفت: ۱۸ و این شاهكاره! حالا كی میآیی ؟ گفتم: خدمتتان میآیم. گفت: كلاسهای ما شروع شده و درس شما را هیچ كس نداده و باید شما تا پایان مهرماه بیایید. بالاخره ما هم كسی را پیدا كردیم و مدرسهی دكتر مدرس را به او سپردیم و آماده شدیم كه به مدرسه ی علوی بیاییم. ولی از آن جایی كه علامه راضی نبود من با فكل و لباس خیلی شیك و كراوات سولكا و كفش كرپ و… وارد مدرسه بشوم، آن روزها در بوئین زهرا زلزله آمده بود و ما برای این كه مبادا زلزله بیاید، آن شب در حیاط خوابیده بودیم. دزدها آمدند هر چه داشتیم بردند. صبح هیچ چیزی در خانه نبود. من رفتم منزل دایی ام دكتر مدرسی و جریان را گفتم. گفت: خیلی خوب، حالا ببین كدام یكی از لباسهای من را میتوانی بپوشی. ایشان بلندتر و چاقتر از من بودند. خلاصه یك دست لباس پوشیدم كه به تن من زار میزد و كفشی كه به پای من اندازه باشد، پیدا نشد. برگشتم خانه. یك جفت گیوه داشتم پوشیدم و با این قیافه وارد دبیرستان علوی شدم. علامه نگاه كرد و گفت: چی شده؟ گفتم: دیشب دزد خانه مان را زده و من هیچ لباس دیگری نداشتم. گفت: الحمدلله این لباس به درد این جا میخورد. بگذار شاگرد بفهمد كه معلمش كه دارای تحصیلات عالی است، با این لباس سر كلاس میرود.
زنگ زده شد. به آقای علامه گفتم: شما بفرمایید مرا معرفی كنید. گفت: نه، خودت برو سركلاس و خودت را معرفی كن، معرفی من فایدهای ندارد. برگشت و رفت داخل دفتر نشست. شاید هیچ جا یك چنین عملی انجام نمیشد! بالاخره مدیر مدرسه میآمد معلم را معرفی میكرد. گفت: در كلاس را باز كن و برو داخل،اگر توانستی كلاس را بگیری و اداره بكنی، موفقی ولی اگر نتوانستی، موفق نیستی! من رفتم درس را شروع كردم و تا پایان یك سره راجع به تاریخ و علم و فنون نویسندگی با شتاب زدگی بسیار درس دادم. زنگ تفریح زده شد و من آمدم بیرون. آن روز فهمیدم كه بعضی شاگردان میآیند و به علامه خبر میدهند كه چه اتفاقی افتاده است. ایشان اشاره كرد و من رفتم جلو، گفت: آقا موفق شدی ! به نظر بچهها كلاست بسیار عالی بود و خیلی راضی بودند. خیلی دعا كرد و این منجر به این شد كه از همان ساعت اول در من نسبت به مدرسهی علوی یك عشقی به وجود آمد، عشقی خارق العاده كه هنوز بعد از سالهای سال با علوی نزدیك هستم و تا این اندازه در كار علوی و مشكلات آن صحبت و فكر میكنم. اینها همهاش از نفس علامه است.
به هر حال كم كم شروع كردیم. یكی از افتخارات علامه این بود كه پاشنهی گیوه را ور میكشید و هر جایی معلمی در تهران سراغ پیدا میكرد كه اعتقاد و ایمان و خصوصیات اخلاقی خوبی داشت كه به درد بچهها و فرزندان امام زمان(عج) میخورد، او را به هر شكلی بود، از هر جا میآورد مدرسهی علوی. از بهترین مدرسهها بهترین معلمین را جمع می كرد. آن روز مدرسه علوی از لحاظ كادر علمی، هم پایهی دانشگاه تهران بود. اگر دكتر جناب میآمد فیزیك درس میداد، احساس نمیكرد كه از دانشگاه آمده به یك دبیرستان عادی، برایش افتخار هم بود كه به مدرسهی علوی آمده.
علامه میگفت: مدارس اروپا چه امكاناتی دارد و چه طور اداره میشود؟ مدرسهی علوی بایستی هم پایهی آنها بشود! كه نگویند مسلمانها یك مدرسهی حسابی ندارند.
ما سال اول را با موفقیت بسیار چشم گیر تمام كردیم. سال دوم من رفتم سر كلاس. بچه ها استقبال میكردند. بیشتر خود من صحبت میكردم یا میگفتم بچهها مینوشتند كه دستشان روان شود. یك بار از در كلاس آمدم بیرون، دیدم آقا دم دفتر ایستاده. گفت: تشریف بیاورید این جا، رفتم. گفت: آقا مواظب بعضی از كلمات در كلاس باشید. شما گفته اید كه زندان جای مردان بزرگ است ؛ با اوضاع سیاسی فعلی كه ما گرفتار آن هستیم، شما باید ملاحظه كنید. گفتم: صحبت شما را قبول دارم ولی هنوز من از كلاس بیرون نیامدهام چه طور مطالب به شما رسیده است؟!
علامه در درون ارتباط صادقانه و عاشقانه و ساده با خدای خود داشت كه هر كس نمیتوانست به آن پی ببرد. علامه در زندگی غصه خوردن اصلا برایش مفهومی نداشت. دنیا در نظر او دور انداختنی بود. همه چیز را برای آن میخواست كه خیری برساند. از علامه مرتب میآموختیم. او مأمور بود برای ما تنبه ایجاد كند. ایشان معلمین را طبقه بندی كرده بود كه هركدام تا چه حد برای مدرسه كاری و مفید اند. هر ۱۵ روز كتابهای جدید را كه به درد مدرسه میخورد، برای كتاب خانه تهیه میکردیم. علامه میگفت: ما باید انسان پرورش دهیم تا به كمال برسد نه لزوما پزشك و مهندس شود و فیزیك و ریاضی بخواند.
ایشان در مسائل تعلیم و تربیت دقتها و ظرافتهایی داشت كه ما كمتر دیدیم. از دست گذاشتن معلم روی شانهی شاگرد سخت مضطرب میشد چون بچه دلش میخواهد با معلم خود ارتباط داشته باشد. علامه به تمام معنا هنرمند و هنر پیشه بود. مطلبی را كه برای زنده كردن انسان و فهماندن مذهب لازم میدانست، با شجاعت و جرأت خیلی ساده به بچهها یا پدرها میگفت.
در مسجد الجواد چند جلسه سخنرانی داشت. گوشهای میایستاد و مثل یك نقال حرف میزد. مثل این بود كه آهن گداخته را در برف گذاشته باشند. تفكر طرف را آب میكرد و حرارت و سوز زندگی را جای آن میگذاشت. فن بیان علامه یك روش ابتكاری بود.
شبی ایشان گفتند: كجا میروی ؟ گفتم: منزل. گفتند: من ماشین ندارم. گفتم: من شما را می رسانم. سوار ماشین شدیم. من با ملاحظه رانندگی میكردم. گفتند: چرا این قدر یواش میروی ؟ گفتم: ترمز این ماشین (آریا) ها خوب نیست. گفتند: چاره ای ندارد ؟ گفتم: دستگاهی روی آن می گذارند تا ترمز قوی شود. یکی از دوستان فردا صبح آمد سر كلاس و گفت: كلید ماشین را بده ولی نگفت چه كار دارد. ظهر كلید ماشین را به من برگرداند. من عصر كه خواستم بروم، وقتی نشستم پشت ماشین حركت كردم، دیدم ترمز ماشین خیلی تیز و عالی شده. فردا به آن دوست گفتم: چه كار كردی ؟ گفت: آقای علامه گفتند: ماشین آقای مدرسی را ببر و ترمز آن را درست كن. علامه به این طریق خیالش راحت شده بود كه وقتی من میروم سر كلاس، دیگر نگران ترمز ماشین نیستم. این طور انسان داری میکرد.
یكی از دوستان در بیمارستان بستری بود. من و آقای مجمریان قرار گذاشتیم بعد از ظهر ملاقات او برویم. جلوی یك سینما قرار گذاشتیم. من كمی زودتر آمدم و قدم میزدم. آقای مجمریان آمد. با هم رفتیم و رفیقمان را دیدیم. وقتی صبح وارد مدرسه شدم، آقای علامه را دیدم كه دم در ایستاده، گفت: شما دیروز بعد از ظهر كجا بودی ؟ گفتم: رفتیم عیادت. گفت: خیلی خوب، كجا با هم وعده كرده بودید ؟ گفتم: دم سینما. گفت: این جا اشتباه است، چرا دم مسجد وعده نكرده بودید ؟
علامه برای كسی كه با او مخالف بود ماشین و خانه خرید. به جا درشتی میكرد و به جا نرمش. برای همه افراد مثل پدر دلسوز بود. از پشت شیشهی درب، كلاس را نگاه میكرد. كلاس یكی از معلمین را دید خیلی به هم ریخته است. در شورای معلمین گفت: چه كنیم كه كلاسها آرامتر باشد و استاد بهتر كلاس را اداره كند ؟ اصلا نگفت كه این قصور معلم است. تصمیم گرفتیم من سری به كلاسها بزنم تا بچهها آرام شدند.
نمیدانم، علامه فنون تعلیم و تربیت را كجا خوانده بود. یك فارغ التحصیل رشته ی تعلیم و تربیت از بزرگترین كشورها نمیتوانست با این روشها و شگردها عمل كند. علم علامه جنبه ی خدادادی داشت. نفس شیخ رجب علی روی علامه بسیار مؤثر بود. كما این كه نفس علامه روی ما اثر داشت و ما هر جا رفتیم موفق بودیم و هنوز هم هستیم. باید وجود علامه در مدرسه و خانه را به طور ظریف و لطیف ببینیم و به نسلهای آینده بگوییم كه فكر نكنید ما آدم نداشتیم؛ داشتیم و داریم ولی آنها را نمیشناسیم و قدر آنها را نمیدانیم.
علامه صد سال از تعلیم و تربیت ایران جلوتر بود. همان طور كه ما صد سال عقبیم. باید آموزش و پرورش زمان علامه را شناخت. سیاست آن زمان با علامه جور در نمیآمد. آنها انسان با كمال كه زیر حرف زور نرود را نمیخواستند. اگر علامه در اروپا بود، شاید در همه جا مجسمه اش را میگذاشتند و كتابها در شرح حالش نوشته بودند.