بسم الله الرحمن الرحیم
آقای علامه باعث پذیرش من در دبیرستان علوی شدند. من در دبستان دیگری بودم و در امتحان ورودی دبیرستان علوی نتوانستم نمرهی قبولی را کسب کنم. مادر من خدمت ایشان رفتند و گفتند: وضع جامعه مناسب نیست و دو پسر دیگر من در این دبیرستان هستند. ایشان مرا پذیرفتند.
در دوران دبیرستان دو نكتهی مهم از صحبتهای ایشان به عنوان خاطره و درس زندگی در ذهن من باقی مانده است. یكی بحث مرگ بود كه ایشان در صحبتهایشان مرتب میفرمودند: مرگ حق است و واهمه ندارد و شما دلبستگی به دنیا نداشته باشید. یكی هم بحثی بود كه سال آخر دبیرستان میگفتند: وقتی وارد دانشگاه شدید و با افرادی برخورد كردید و دیدید شبهاتی به اسلام وارد میکنند که ظاهرا درست است و شما جوابی برای آن ندارید، بدانید ضعف از شماست و اسلام همهی جوابها را دارد؛ اگر به این یقین رسیدید، دیگر منحرف نمیشوید. به آنها بگویید جواب این را نمیدانم و میپرسم. همینطور هم بود. در دانشگاه خیلی از افرادی كه دچار تزلزل فكری شدند، برای این بود که این یقین را نداشتند.
به هرحال من آن چه از نظر تربیت دینی دارم و توانستم خودم را حفظ كنم، پس از پدر و مادر مدیون ایشان میدانم. اگر آموزشهای ایشان نبود، معلوم نبود ما از نظر اخلاقی چه وضعیتی داشتیم.
و اما خاطرات من از دو سه هفتهی آخر عمر پر بركت آقای علامه:
من یک روز با اخوی برای احوالپرسی خدمت ایشان رسیدم. بیماری سرطان همهی بدن ایشان را گرفته بود و وضعیت جسمانی مناسبی نداشتند. بعد از سلام و احوالپرسی به آقازاده فرمودند: آن كتاب را از قفسه بیاور. كتاب را به اخوی دادند و گفتند: فلان صفحه را بخون. بعد گفتند: دوباره بخون. چی میخواست بگه؟ یه بار دیگه بخون. دوسه بار آن قسمت خوانده شد و ایشان پیرامون آن یك بحث پنج دقیقهای مطرح کردند. بعد فرمودند: خدا را شكر كه امروز از وقتم استفاده كردم و به علت ضعف شدید دیگر نتوانستند ادامه دهند و به استراحت پرداختند. احتمالا ایشان آن روز احساس میكردند از وقتشان استفادهی آموزشی نكردهاند و خدا را شکر کردند که در همان بحث چند دقیقهای توانسته اند مطلبی را به ما آموزش بدهند.
من در هفتهی آخر عمر مبارك ایشان مختصر توفیق ارائهی خدمت پزشکی به ایشان را داشتم و چند نكتهی جالب را لمس كردم. اول این كه ایشان واقعا از مرگ واهمهای نداشتند. سه روز مانده به فوت از ایشان پرسیدم: حاجآقا اجازه میدهید این دوا را تزریق کنم و سرم را جا به جا كنم؟ ایشان فرمودند: آقا مرگ حقه، شما كار خودتونو بكنین. یعنی در آن حالت که خیلیها از مرگ واهمه دارند، ایشان به استقبال مرگ میرفتند و همان طور كه در دبیرستان به ما آموزش میدادند که مرگ را باید در آغوش گرفت، در عمل من این را به وضوح در ایشان احساس میكردم.
نکتهی دوم تسلیم بودن ایشان در قبال صحبتها و تصمیمهای پزشكی بود. وقتی نظری تخصصی مطرح میشد، در قبال خدماتی كه از نظر پزشكی باید میدیدند، تسلیم محض بودند. به عبارت دیگر در چیزی که تخصص نداشتند، اظهار نظر نمیکردند.
آقای علامه ۳،۴ روز آخر عمر خود سختیهای جسمانی زیادی داشتند. پشت استاد كاملا زخم شده و ترشحات خونی پیدا کرده بود، پاها ورم كرده بودند، حجم ادرار كم شده بود ولی برعکس هر چه به زمان رحلت نزدیکتر میشدند، چهرهی ایشان قشنگتر میشد. ما مریضهای زیادی در آستانهی مرگ معاینه کردهایم، وقتی مریضها در سیر قهقرایی قرار میگیرند، ضعیفتر، رنجورتر و شکستهتر میشوند ولی چهرهی آقای علامه جذابتر و زیباتر میشد. ما رنج بیماری را در چهرهی ایشان نمیدیدیم و هیچگاه ندیدیم به علت درد چهرهی خود را درهم کنند.
بیماری ایشان یك سال طول کشیده و سرطان بدن را فرا گرفته بود. خیلی وقتها سرطان در عرض ۲ ،۳ ماه مریض را از بین میبرد و یا بیمار در اثر انتشار سلولهای سرطانی مشكلات زیادی پیدا میکند و دردهای مختلفی در بدن او به وجود میآید. این دردها در استخوان، در سر، در احشا و در هر جای بدن که درگیر شود، تلاطم و عدم آرامشی به وجود میآورد. ما گاهی تحمل یك دلپیچه یا تنگی نفس ساده را نداریم. حالا سرطان در ایشان قسمتهای مختلف بدن را گرفته، ریه آب آورده، كلیه نارسایی پیدا كرده، پوست بدن جراحت شدید پیدا کرده ولی وضعیت روحی ایشان طوری نبود كه اینها را به زبان بیاورد و بگوید: درد دارم، مسكن بدهید، نفسم تنگ است، فلان مشكل را دارم، فكری به حالم بکنید! ما حس نمیكردیم ایشان مشكلی را بخواهد به ما بگوید تا خودش را از آن خلاص بكند. خلاصه ایشان از نظر تحمل بیماری عجیب بود. ما مریضهای سرطانی پیشرفته و در مرحلهی انتهایی زیاد دیدهایم ولی ایشان هیچوقت آخ نگفت. حتی من چند ساعت قبل از فوت خدمتشان بودم. هیچ احساسی از درد بیماری یا تزلزل در قبال مرگ اصلا در ایشان دیده نمیشد. ایشان یك زندگی آرام را تا لحظهی مرگ طی كردند و در واقع مرگ را در آغوش گرفتند. بعضی وقتها بستگان مریض منتظر فوت او هستند تا از دستش خلاص شوند چون هم خود مریض زجر میكشد و هم دیگران در زحمت هستند ولی ما چنین چیزی را در مورد آقای علامه ندیدیم و حركات و رفتار ایشان طوری نبود كه حاكی از زجر کشیدن باشد و اطرافیان بگویند: الحمد لله راحت شد. بعضی مریضها در روزهای آخر عمر خود خیلی سختی و عذاب میکشند و در تلاطماند و در نفسهای آخر زجر میكشند تا فوت کنند ولی ما در آقای علامه این حالت را اصلا نمیدیدیم. در روزهای آخر عمر پر برکت آقای علامه، مدت زمانی كه ایشان هشیاری داشتند، خیلی زیاد بود. حتی موقعی كه بهخاطر شدت گسترش بیماری بسیار نحیف شده بودند، باز هم هوشیاری و حافظهی خوبی داشتند و فقط گاهی به خواب میرفتند. به جرأت میتوانم بگویم که من به هیچ وجه در چهرهی ایشان تا زمان فوت، چهرهی یك فرد عاجز، مفلوك و درماندهی زجر كشیده را ندیدم. ایشان مرگ بسیار آرامی داشتند و چهرهی ایشان در لحظات آخر خیلی جذاب شده بود. اینها به خاطر سازندگی جسمی و سازندگی روحی ایشان بود. مطالبی كه ایشان همیشه در دبیرستان، در سالهای مختلف به ما آموزش میدادند، در تک تک سلولهای بدنشان جا گرفته بود و این طبیعی است كه ایشان چنین سیری برای حرکت به عالم آخرت داشته باشند.
یكی از بستگان که آقای علامه را نمیشناخت حاجتی داشت. ۳،۲ روز قبل از فوت ایشان، خواب دیده بود که یکی از بیماران من شخص پیری است در ده ونك که سرطان دارد و روزهای آخر عمرش را طی میکند و میگویند مستجابالدعوه است، از او بخواهید ما را دعا کند.
من در طول یك ماه بعد از فوت آقای علامه چهار خواب از ایشان دیدم. در یک خواب دیدم منزل ایشان را میخواهند خراب كنند و قرار است به جای آن ساختمان بزرگ مسکونی بسازند. ناگهان آقای علامه رسیدند و وارد منزل شدند و گفتند: چه خبر است؟ گفتم: منزل را میخواهند خراب کنند. ایشان خیلی ناراحت شدند و گفتند: برای چی خراب میكنن؟ احساس کردم اگر به ایشان بگویم برای ساختن بنای مسکونی است ناراحت میشوند لذا گفتم: فكر میكنم میخواهند یك مؤسسهی آموزشی بسازند. گفتند: اگه اینطوره اشكال نداره! یعنی روح ایشان نمیخواست این منزل تبدیل به یک آپارتمان مسکونی بشود بلکه میخواست جنبهی آموزشی پیدا کند.
در خواب دیگری دیدم آقای علامه در خیابان قدم میزنند. گفتم: شما اینجا چه كار میكنید؟ مگر شما فوت نكردهاید؟ گفتند: مگه نمیدونی مردهها به دنیا سر میزنن؟ بعضیها ۲ روز در هفته و بعضیها ۳ روز در هفته، بستگی داره چند روز به اونا اجازه بدن. از خواب بیدار شدم، از بعضی دوستان پرسیدم: چنین چیزی هست؟ گفتند: بله مردهها به دنیا سرمیزنند.
در خواب دیگری دیدم در منزل بسیار بزرگی هستم که گلكاری و درختكاری و محوطهی زیبایی داشت و ایشان خیلی سرحال و شاداب روی تخت کنار حوض آبی نشسته بودند.
در خواب دیگری دیدم که در منزل بزرگی عزاداری حضرت فاطمهی زهرا سلام الله علیها برقرار است و آقای علامه جزو افراد صاحبعزا دم در ایستادهاند و پیراهن سفیدی تنشان است و افراد وارد میشوند و تسلیت میگویند.
خلاصه آقای علامه هم دوران حیاتشان آموزش بود، هم دوران رحلتشان و هم دوران بعد از رحلتشان که آثارشان پخش میشود.
خداوند این مرد بزرگ را با ائمهی اطهار علیهم السلام محشور كند.