مصاحبهی حجة الاسلام والمسلمین سید مرتضی موسوی
1383/2/27
بسم الله الرحمن الرحیم
رجال لا تلهیهم تجارة ولا بیع عن ذكرالله سخن گفتن دربارهی شخصیت والای حضرت آقای علامه رضوان الله تعالی علیه فردی كه به راستی شاگرد حقیقی مكتب مولی الموحدین علی بن ابیطالب علیه آلاف التحیة و الثناء بود، برای بنده بسیار مشكل است. بنده حدود 14 سال در خدمت این عارف والا مقام بودم ولی توفیق نداشتم از ایشان استفادههای لازم را ببرم.
اولین ملاقات من با ایشان بسیار جالب و آموزنده بود.من تا سال 1343 در مشهد مقدس در خدمت فقیه مجاهد و عالم ربانی حضرت آیت الله میلانی قدس الله نفسه الزکیة به فراگیری درس خارج فقه و اصول اشتغال داشتم و ما عدهی معدودی بودیم كه تقریرات درسهای ایشان را مینوشتیم و مورد توجه و عنایت ایشان بودیم. برادرزادهام شهید سید كاظم موسوی تلگرافی بنده را به تهران دعوت كردند. همان شب به طرف تهران آمدم و صبح در حجرهی مدرسهی محمودیه ایشان را ملاقات كردم. در بدو ملاقات آقایی والا مقام كه نورانیت در چهرهشان آشكار بود، توجه مرا جلب کرد. شهید موسوی فرمودند : ایشان آقای روزبه مدیرمحترم دبیرستان علوی هستند و اینجانب را به ایشان معرفی كردند. پس از شناسایی قرار شد فردای آن روز به دبیرستان علوی بروم.
فردای آن روز به اتفاق شهید موسوی به دبیرستان علوی آمدیم. در بدو ورود چشمم به روحانی والا مقامی افتاد كه شناختی از ایشان نداشتم ولی هنگامی كه به چهرهی ایشان نگاه كردم، چهرهای مصمم، جدی و بدون تعارف دیدم. بنده حدود 25 سال در حوزه ی علمیه ی مشهد علمای فراوان و اساتید بزرگواری نظیر آیت الله شیخ هاشم قزوینی، حاج كاظم دامغانی، میرزا جواد آقای تهرانی، آیت الله سید هادی میلانی، حاج آقا حسن قمی و ادیب نیشابوری را دیده بودم ولی این چهره ی مصمم و جدی و پر تحرك بسیار بسیار جالب بود.
اساتید ما همه سیگار می كشیدند و ما هم بر مبنای الناس علی دین ملوكهم سیگار می كشیدیم. من طبق معمول پاكت سیگارم را در آوردم و سیگاری از آن بیرون كشیدم. آقای علامه با ابهت نگاهی به من كردند كه تا مغز استخوان من جا گرفت و دست و دهان من بسته شد. مرا با اشاره نزد خود فرا خواندند. من خدمت ایشان رفتم. گفتند: این آیه را ترجمه كن و من قتل نفسا متعمدا فجزاءه جهنم خالدا فیها. گفتم: یعنی اگر كسی كسی را بكشد، عقوبتش برای همیشه جهنم است. فرمودند: اگر عوامل مختلفی موجب قتل كسی بشود چی؟ گفتم: ولیّ دم می تواند همه را قصاص كند البته دیهی مازاد یك نفر را هم باید به اولیای آنها تقسیم كند. فرمودند: تو الآن سیگار میكشی و بچهها در حیاط مدرسه تو را نگاه میكنند و به عنوان یك معلم كار تو را خوب میدانند بعد میروند دنبال سیگار و در نتیجه ریهی آنها ضعیف و ناتوان میشود و به امراض گوناگون مبتلا میشوند و بعد میمیرند. آیا فكر میكنید روز قیامت شما را به عنوان عامل قتل محاكمه نمیكنند؟
من سرم را پایین انداختم. دیدم استدلال بسیار درست و اقناعی است. یعنی من جزء علل و عوامل قرار میگیرم و اگر این جا محاكمه نشوم روز قیامت محاكمه خواهم شد. ایشان اجازه دادند من فكر كنم. سرم را بلند كردم و گفتم : شما درست میفرمایید. گفتند: پس همین سیگار را بگذار در جعبه. بعد پاكت سیگار را از من گرفتند و گفتند: دیگر سیگار نمیكشید. این اولین درسی بود كه از ایشان فرا گرفتم و در من خیلی اثر گذاشت چون خیلیها به من اصرار میكردند كه سیگار نكشم ولی حرف آنها مؤثر نبود. سخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند.
خلاصه در مدرسهی علوی شروع به كار كردم و هر روز كه خدمت ایشان میآمدم چیز تازه ای فرا میگرفتم.
یكی از آنها نظم بود. ما طلبهها شعاری داشتیم كه نظم در بینظمی است، مثلا فكر میكردیم اگر درس یك ربع دیر بشود مشکلی پیش نمیآید. ولی نظم ایشان ما را منظم كرد، به طوری كه هماكنون بنده در حوزه و دانشكدهی علوم قضایی در بین اساتید به نظم معروف هستم و این را از جناب آقای علامه میدانم و به اساتید هم میگویم كه این را ما از آقای علامه مرشد حقیقی و واقعی خودمان یاد گرفتیم. من این نظم را در خانوادهی خودم هم پیاده كردم. ایشان به ما میگفتند: شب غذا سبك بخورید و زود بخوابید. ما هم عادت كردیم. حتی بچههای من هم كه ازدواج كردند، همین عادت را دارند. ما شب به جایی نمیرویم وهركس هم به خانهی ما میآید میداند كه ما حداكثر ساعت 10، 10:30 باید بخوابیم. از آن طرف هم صبح زود بیدار میشویم چون ما ساعت 7 صبح كه به مدرسه میآمدیم، میدیدیم آقای علامه قبل از ما آمدهاند و اگر یك روز 6:30 میآمدیم، باز میدیدیم ایشان در دفتر نشستهاند با این كه ایشان از راه دور یعنی ونك تشریف میآوردند.
ایشان مقید بودند معلمین قبل از آن كه زنگ بخورد به كلاس بروند و میفرمودند: اگر یك دقیقه دیر به كلاس بروید، یك دقیقه از 30 دانش آموز میشود 30 دقیقه.
سومین چیزی كه ما از ایشان آموختیم این بود كه ایشان همه چیز را فدای هدفشان میكردند. مثلا اگر امر دایر میشد كه یك معلم اخراج بشود یا 30 دانش آموز حفظ بشود، ایشان معلم را فدا میكرد. یك داستان بسیار جالب در این مورد دارم. من یك سال معلم راهنما بودم. یك روز كه بچهها را كوه برده بودیم، یكی از معلمین به صورت یكی از بچهها دست كشیده بود و گفته بود: اگر در مسابقهی دو برنده بشوی من تو را میبوسم. فردا وقتی آقای علامه فهمیدند، به قدری عصبانی شدند كه حالشان بد شد و چند لحظه به حالت اغما افتادند. من آب آوردم و به ایشان دادم. ایشان بلند شدند و به طرف حیاط رفتند. من هم دنبالشان آمدم. همان معلم از روبرو می آمد. من با خود گفتم: الآن آقای علامه با او چه برخوردی میكند و چه حادثهای اتفاق خواهد افتاد؟ او وقتی به آقای علامه رسید گفت: مقداری به من پول بدهید. آقا بدون هیچ عكس العملی مقداری پول در آوردند و به او دادند، انگار نه انگار. من با خود گفتم: این آقای علامه مسیح پیغمبر است! الآن داشت از عصبانیت از دست این معلم میمرد، حالا این طور محبت میكند. او رفت، ایشان هم رفتند ولی من مبهوت و حیران و سرگردان ماندم. بعد گفتند: شما و آقای موسوی و آقای روزبه بیایید منزل. به محض این كه رسیدیم، ایشان یك روایت خواندند و با شدت و حدت فرمودند: اگر این معلم فلان كار را با آن شاگرد بكند، من چه خاكی به سرم بریزم؟ فرض كنید این معلم مرد! فردا باید یك معلم دیگر بیاوریم. حالا اول اردیبهشت ماه بود و این آقا هم معلم ریاضی بود و اگرعوض میشد بچهها از جهت درسی به مشكل برمیخوردند. وضع خیلی حساس بود. در عین حال آقای علامه به من گفتند: فردا جلوی درب دبیرستان میایستی، وقتی این معلم آمد اجازه نمیدهی به كلاس برود و او را میبری طبقهی سوم اتاق آخر. فردا من ایستادم. آن معلم آمد. گفتم : آقای علامه فرمودند: شما بروید طبقهی سوم. او تعجب كرد. آقای علامه به شخصی كه معرف این معلم به مدرسه بود تلفن كردند و گفتند : بیا این... كه به ریش ما مالیدی بردار ببر. بعد تمام حقوق اردیبهشت و خرداد و تابستانش را یك جا در پاكت گذاشتند و به او دادند. این جریان نشان می دهد كه چه قدر ایشان راجع به حفظ بچه ها حساس بودند.
ایشان خیلی به فكر معلم ها بودند. هر چند وقت یك بار می پرسیدند : فلانی چه قدر كمبود داری؟
من یك وقت نامه ای برای ایشان نوشتم. ایشان به من گفتند: این كلمه از جهت املایی غلط است. بعد معلم فارسی را صدا زدند و گفتند: با ایشان املاء فارسی كار كنید. ما چند هفته هر روز صبح میآمدیم مینشستیم و ایشان با ما كار میكردند.
آقای علامه با تجملگرایی سخت مخالف بودند مخصوصا راجع به معلمین. آن چه كه در نظر ایشان بیارزش بیارزش بود پول بود. همیشه میگفتند: فاحشهها هم پول دارند پس پول ارزشی ندارد ! اگر ما برای دنیا كار بكنیم، احمقترین احمقها هستیم. چون اگر برویم بازار میلیاردها در میآوریم. ایشان در شوراها مطالبی میگفتند كه معلمین نسبت به دنیا بیعلاقه شوند. خداوند ایشان را غریق رحمت خودش بكند.
اگر معلمی برای بچهها مفید بود، خیلی در نظر ایشان مقرب و محبوب بود. یكی از معلمین یك بار به ایشان بیاحترامی كرد. من به آقای علامه گفتم؛ ایشان خندهای كردند و با کرامت گذشتند و به من یاد دادند كه احسن الی من اساء الیك. اگر تشخیص میدادند معلمی لازم است حفظ شود، او را نگه میداشتند و اگر تشخیص میدادند به درد نمیخورد، او را بدون تعارف بیرون میكردند و به هیچ وجه با كسی تعارف نداشتند.
به هر حال مرحوم آقای علامه كبریت احمر و اكسیر اعظمی برای علوی بودند كه نه تنها بچهها بلكه معلمین فراوانی را تربیت كردند. من هماکنون در خطبههای نماز جمعهی میامی كه نزدیك شاهرود است، از مطالب و طرز صحبت ایشان استفاده كرده و گاهی از ایشان یاد میكنم. ما در كنج مدرسه بودیم و فكر میکردیم همه چیز را بلدیم و میدانیم ولی وقتی به دبیرستان علوی آمدیم، احساس كردم تمام مدت بیست و پنج سال كه در حوزهی مشهد بودم چیزی جز یك مشت الفاظ در فقه و اصول و ادبیات عرب فرا نگرفتم. بنده در محضر مبارك آقای علامه خودم را درك كردم و تا حدودی ساخته شدم و اگر مختصر معنویتی دارم از برکت محضر مبارک ایشان بوده است. مواعظ و نصایح آقای علامه در جلسات خصوصی و عمومی آن چنان تحولی در من ایجاد میكرد كه سخنان آقای میلانی كه در ابتدای درسشان روایتی از تحف العقول میخواندند، این طور در من اثر نمیگذاشت. آقای علامه به موقع روایات ناب را برای ما میگفتند و تیر را به هدف میزدند.
خداوندا به حرمت محمد و آل محمد علیهم السلام ایشان را در جوار رحمت وافرت قرار ده.
والسلام