تیزر قسمت چهاردهم | از نگاه یاران | حجتالاسلام والمسلمین یحیی عابدی
از نگاه یاران | قسمت چهاردهم | حجتالاسلام یحیی عابدی
بسم الله الرحمن الرحيم
اولين ملاقات من با آقای علامه در سال ۱۳۲۵ بود. من ۱۵، ۱۶ سالام بود که از زنجان برای طلبگی به قم رفتم. يک روز ظهر رفته بودم دکان سنگکی نان بخرم. شيخی قبل از من آن جا بود. تا مرا ديد سلام کرد. من در زنجان نديده بودم يک بزرگ تر به کوچک تر سلام کند، آن هم يک معمم به يک بچه. سرخ شدم وعرق کردم. گفت: شما آمده ايد طلبه شويد؟ من با خجالت گفتم: بله. گفت: چه میخوانيد؟ گفتم: شرح لمعه. گفت: من دنبال هم مباحثهای میگشتم ؛ حالا بيا با هم مباحثه کنيم. من بيشتر خجالت کشيدم چون ايشان بيست سالی از من بزرگتر بود. گفت: شما را خدا رسانده. کار، کار خداست. شما کجاييد؟ آدرس خود را گفتم. ايشان يادداشت کرد و گفت: من فردا فلان ساعت میآيم. فردا سر ساعت آمد و نشستيم. گفت: ما با هم مباحثه میکنيم به شرط اين که هر روز شما بخوانيد. حالا نگو میخواهد بيان مرا باز کند و ادبياتم را امتحان کند. هر روز ايشان میآمد و من برای اين که بايد میخواندم، قبلاً مطالعه میکردم و مطالب را از حواشی در میآوردم.
يک روز گفت: من میخواهم برای شما چند بيت شعر بخوانم. اينها اولين اشعاری بود که من از ايشان شنيدم:
صد بار گر از دست غمت خون رود از دل
از در چو درآيی همه بيرون رود از دل
بعد زد زير آواز. آن وقت هم صدای خوبی داشت.
گـر قـصـهی عـشـق مـن و يـارم بـنـگارنـد
صد ليلی و مجنون همه بيرون رود از دل
بعد گفت: اين بيت بعدی را خوب دقت کن بايد برايم معنی کني.
در قـتـل مـن ای مـه بکـش آهـسـته کمان را
حيف است که پيکان تو بيرون رود از دل
من معنايش را توضيح دادم. گفتم: اجازه دهيد بنويسم. نوشتم. ايشان ورقه را برداشت و ديد و گفت: به به خط شما هم خيلی خوبه. اين اشعار از مرحوم سيد اسماعيل صدر جد (امام) موسی صدر است.
بعد از مدتی ايشان گفت: خوبه که ما شرح اشارات بخوانيم. اگر نداريد از آيت الله آقا موسی شبيری زنجانی عاريه بگيريد. من رفتم و گرفتم. فردا ايشان آمد. گفت: نمط تاسع را میخوانيم، مرحوم آقا شيخ آقا بزرگ هم برای ما از نمط تاسع شروع کرد ( اين قسمت در مقامات عرفاست.) باز هم به شرط اين که شما بخوانيد. بعد از ده روز ايشان احساس کرد من در منطق ضعيفام. گفت: آقا جون ما بايد يک دور هم منطق بخوانيم. اين را بگذاريد کنار، از فردا حاشيه ی ملاعبدالله میخوانيم. باز هم شرطش اين است که شما بخوانيد.
بعد از مدتی گفت: شما درس آقای بروجردی هم بياييد. من ديگر بيشترخجالت کشيدم. گفت: نه برای درس، بلکه تماشای چهرهی ايشان و بودن در محضر ايشان برای شما آموزندگی دارد. يک ساعت زودتر میرويم حاشيهی ملاعبدالله را مباحثه میکنيم، يک ربع هم تفريح تا آقای بروجردی بيايند. اين روش شايد ده ماه طول کشيد. حاشيهی ملاعبدالله را از بای بسم الله تا تای تمت يک دور با تحقيق خوانديم. بعد گفتند: حالا اساس الاقتباس خواجه نصير را میخوانيم. البته آن به آخر نرسيد.
درس مرحوم آقای بروجردی را ايشان با مرحوم آقا جواد خندق آبادی و دو نفر ديگر مباحثه میکردند. به من هم گفته بودند: توهم بيا بنشين تا راه و رسم مباحثه را ياد بگيري. ما هم دربست در اختيار ايشان بوديم و هر چه میگفت گوش میداديم.
سال ۲۸ نزديک محرم ايشان به من گفت: من دلم میخواهد محرم برويم زنجان و من در آن جا منبر بروم. من هم خيلی خوشحال شدم. دو روز به محرم مانده، صبح زود با اتوبوس آمديم تهران. شب رفتيم منزل دايی ايشان در خيابان مهدی خان شاه پور. شام مختصر را از بيرون تهيه کرد. شب خوابيديم. صبح رفتيم راه آهن. هشت ساعت طول کشيد تا رسيديم به زنجان. زنجان آن وقت خيلی کوچک بود.چهل پنجاه هزار نفر بيشتر جمعيت نداشت و خيلی هم خوش آب و هوا بود. ماشين هيچ نبود. وسيلهی اياب و ذهاب افراد متمکن درشکه بود. رفتيم منزل پدر. ايشان شب آن جا ماندند. فردا ايشان را بردم مسجد سيد خدمت پدر دکتر مجتهدی معروف به امام جمعه که در اخلاق و عرفان از شاگردان مرحوم سيد علی آقا قاضی طباطبايی بود. اين دو هم ديگر را درک کردند. بنا شد آقای علامه بعد از نماز مغرب و عشا منبر بروند. منبر ايشان در زنجان گل کرد. هم مطالب جالب بود، هم آواز خوبی داشت و روضهی خوبی میخواند. دوازده شب آن جا منبر رفت و منبرشان خيلی شکوفا شد.
آن وقت نوعا در خانه ها نان میپختند. يکی دو بار سر سفرهی ما نان خورد، گفت: به مزاجم نمیسازد. تنها يک سنگکی در زنجان بود، رفت آن را پيدا کرد. نان سنگک میخريد. شب سوم آقای امام جمعه ايشان را برد خانه اش. ايشان از دستمال نان سنگک درآورد. آقای امام جمعه تعجب کرد. شب به ايشان سخت گذشته بود. صبح زود آمد سراغ من. قرار شد ايشان روزها در يک حجره درمدرسهی سيد باشند و شب ها بيايند خانهی ما. من گاهی صبح ساعت هشت میرفتم مدرسه، میديدم ايشان نشسته و فقط فکر میکند حتی يک جلد کتاب همراه نداشت. چهار ساعت بعد میرفتم، باز میديدم همين جور نشسته فکر میکند.
در اين مسافرت من ايشان را دو بار بردم مدرسهی توفيق چون قبلا شاگرد آن جا بودم و میخواستم اساتيدم را ببينم. همان دفعهی اول که وارد شديم، مرحوم روزبه در حياط بود. گفتم: ايشان از اساتيد ما و مدير اين جا هستند. نيم ساعتی با هم ملاقات کردند. دو سه لغت بينشان رد و بدل شد، مرحوم روزبه خيلی حاضر جواب آنها را جواب داد. دو سه روز بعد اين قضيه تکرار شد. باز ملاقات در حياط مدرسه بود. روی هم رفته شايد يک ساعت اين دو بزرگوار هم ديگر را ملاقات کردند.
سال ۱۳۲۹ نزديک تابستان ايشان به من گفت: امکاناتی فراهم کن من میخواهم سه ماه تابستان زنجان باشم. من خيلی خوشحال شدم و زودتر به زنجان رفتم و ايشان همراه با همسر و دو دخترشان بعد آمدند. يکی دو شب خانهی ما بودند. بعد خانهی مرحوم آقای همايونی ـ همکار آقای روزبه ـ را برای ايشان اجاره کرديم. اين منزل تقريبا در شمال زنجان بود. البته باغات زنجان در جنوب آن است. صبح ها با هم میرفتيم در اين باغ ها مقدار زيادی راه میرفتيم. ايشان میخواست مرا با مثنوی آشنا کند. اشعار مثنوی را گاهی ساده میخواند و گاهی با آواز. گاهی توضيح میداد مثلا از اشعاری که چند روز درباره اش صحبت کرد، اين اشعار بود:
خضر کشتی را برای آن شکست
تا تـوانـد کـشتی از فجـار رست
چون شکسته میرهد اشکسته شو
امـن در فـقر است انـدر فـقر رو
نردبـان خـلق اين ما و من است
عاقـبت زين نردبان افـتادن است
هر که بالاتـر رود ابـلـه تـر است
کاستخوان او بتر خواهد شکست
اين فروع است و اصولش آن بود
کـه تـرفـع شــرکـت يـزدان بـود
میگفت: زمان رضا شاه که همهی درها را به روی ما بستند، من چهار سال در خانه بودم و انيس و مونس من کتاب مثنوی بود و آن را مطالعه میکردم. لذا زياد حفظ بود و مرا هم تشويق میکرد که آن را مطالعه کنم. میگفت: با متشابهاتش کار نداشته باش.
عصرها ايشان میرفت شمال زنجان در بيابانها و تپه ماهورها گردش میکرد. يک روز بدون اطلاع قبلی من هم به آن اطراف رفتم. ناگهان ايشان را ديدم، گريه کرده و چشم هايش قرمز شده تا مرا ديد خودش را جمع و جور کرد و چشمانش را پاک کرد که من متوجه نشوم!
چند سال گذشت. سال ۱۳۳۲ بعد از تابستان من از زنجان به قم برگشتم. رفتم سراغ ايشان تا من را ديد گفت: تکليف عوض شد. غير از درس آقای بروجردی همه چيز تعطيل. آن هم چون جنبهی آموزندگی اخلاقی دارد. من امسال رفتم ونک، ديدم مردم رساله را نمیفهمند. اين رساله ها را طلبهها هم نمیفهمند. بايد بنشينيم آن را آسان کنيم. ما بحث اجتهاد و تقليد رساله را به اتفاق آقای اخلاقی و مرحوم قدوسی اصلاح کرديم. ايشان آن را برد پيش آقای بروجردی و گفت: رسالهی مجمع المسايل شما مشکل است و مردم آن را نمیفهمند. ما میخواهيم آن را ساده کنيم. بحث اجتهاد و تقليدش آماده شده، آن را ملاحظه فرماييد. آقای بروجردی فرموده بود: همهی رساله را بنويسيد بعد بياوريد پيش من. ايشان ما را کشيد به کار. بعد از ايشان کسی که بيشتر از همه در توضيح المسايل کار کرد، از لحاظ کار علمی من بودم و کسی که زحمت زياد کشيد خانم ايشان بود. آقای قدوسی، آقای اخلاقی، آقای نجف آبادی را وادار میکرد میرفتند مجمع المسايل و جامع الفروع را مطالعه میکردند و تا حدودی ساده مینمودند و میآوردند. بعد ايشان هفته ای يک روز میآمد تهران پيش حاج شيخ محمد آخوندي. میگفت: اين آدم چيز فهمیاست. من میروم خانه اش عبارت را میخوانم، او فکر میکند بعد میگويد: اين کلمه اين جور باشد بهتر است. بعضی جاهای توضيح المسايل به تحقيق ده بار عوض شده است يعنی ما مینوشتيم میديديم نشد، خط میزديم. ايشان میبرد پيش خانم، خانم هم با اين که بچه شير میداد و گرفتار بود، دوباره آنها را پاک نويس میکرد. بعد که از نقطه نظر ما و ايشان منقح میشد میداد به آقای علی اصغر فقيهي. ايشان از لحاظ ادبی نظراتی میداد و خيلی جاهايش را عوض میکرد. بعد از همهی اين ها چون خط من خوب بود، آن را میداد من پاک نويس میکردم.
يک بار جريانی بين من و ايشان پيش آمد که صد در صد من مقصر بودم و رابطهمان قطع شد. ماه رمضان من رفتم مسافرت. بعد از ماه رمضان آمدم قم. يک وقت ديدم ايشان از دور گفت: سلام عليکم. آمد و من را در بغل گرفت و بوسيد و گفت: چه قدر در فراق شما بر من سخت گذشت! چه قدر منتظر شما بودم! و فورا دو صفحه کاغذ درآورد و به من داد و گفت: فردا صبح پاک نويس اينها را میگيرم. اصلا مثل اين که يک چنين اتفاقی نيفتاده. يک کلمه هم به روی خودش نياورد که در آن جريان تو مقصر بودی و تا آخر عمرش هم نگفت.
بدين ترتيب توضيح المسايل تمام شد. آن را برای تأييد خدمت آقای بروجردی دادند. ايشان خودش وقت نمیکرد مطالعه کند. آن را در اختيار اطرافيان گذاشت. آقای علامه میرفت آن جا تا مطالب را جا بيندازد. بالاخره خيلی طول کشيد تا به تأييد آقای بروجردی رضوان الله تعالی عليه رسيد.
آقای حاج حسين مصدقی کاغذ فروش بود. دکانش کنار در غربی مسجد جامع بازار قرار داشت. ايشان بانی چاپ توضيح المسايل شد و از آن هزار جلد چاپ کرد. چه قدر زحمت کشيده شد که اين هزار جلد فروش رود و پول آقای مصدقی داده شود. بعضی از طلبه ها که آقای علامه آن ها را میشناخت وقتی برای تبليغ میرفتند، از اين رساله ها به آنان میداد که ببرند و بفروشند. کم کم توضيح المسايل جا باز کرد و تجديد چاپ شد. الآن متأسفانه از بس فتاوای مراجع را در بين آن عبارات نسبتا شيوا اضافه کرده اند، رساله ها مشوه شده و بايد تجديدنظر شود و يک گروه چهار پنج نفری بايد آن را از نو بنويسند.
علامه شکارچی بود. دنبال شکار تک میرفت. دو نفر را با هم در يک مجلس شکار نمیکرد، چون گيرندهها متفاوت است. من و آقای اخلاقی خيلی رفيق بوديم ولی با اخلاقی جدا بود و با من جدا. با آقای قدوسی هم ايشان خيلی رفيق بود ولی جدا بود.
علامه طباطبايی تازه آمده بود قم و هنوز جلوه ای نکرده بود. ايشان با آقای علامه طباطبايی ارتباط برقرار کرده بود و به طور خصوصی خدمت ايشان میرفت.
آقای علامه از چند نفر زياد اسم میبرد. اول اول از آقا شيخ آقا بزرگ ساوجی، شايد هيچ مجلسی منعقد نمیشد مگر اين که دو سه بار از ايشان اسم میبرد. بعد آقا سيد رضا دربندی، بعد حاج ميرزا ابوالحسن شعرانی و آقای الهی قمشه ای بعد مرحوم آقای بروجردی و مرحوم آقای طباطبايي. البته از حاج سيد مهدی قوام به عنوان يک منبری خوب و اخلاقی و از آقا شيخ محمدحسين زاهد هم به عنوان يک مرد متقی و زاهد تعريف میکرد.
ايشان میگفت: در قديم صبح زود سوار اسب میشدم و تا شب ده ها منبر میرفتم. يکی دو ساعت در بين روز استراحت داشتم. هر منبر پنج قران میدادند. اگر يک روز به يکی از منبرها نمیرسيدم، شب خوابم نمیبرد که پنج قران از دستم رفته است. تا رسيدم به آقا شيخ آقا بزرگ ساوجي. ايشان مرا منقلب کرد و ماديات در نظر من صفر شد به طوری که اگر کرهی زمين هم طلا میشد، برای من با خاک علی السويه بود. آقا شيخ آقابزرگ منبر را برای من قدغن کرد و گفت: تو بايد درس بخوانی. من پيش ايشان شروع به درس کردم.
بعضی روزها در تابستان میآمديم باغ نوی ونک. آقای زاهدی آن جا را گله به گله به افراد اجاره میداد. آقای علامه يک محوطه ای را اجاره کرده بود. در ده ونک فقط يک دکان بود، آن هم مال آميرزا باقر پدر آقای علامه ولی ايشان برای همان يک روز که میخواست از ما دو سه نفر پذيرايی کند، وسيلهی پذيرايی را از تهران فراهم میکرد. يک روز به من گفت: مدتی قبايم کهنه شده بود و چند وصله داشت. پدرم يک قواره پارچه به من داد گفت: اين پارچه را قبا بدوز. بعد از چند روز هر چه فکر کردم ديدم نمیتوانم قبول کنم آن را در بقچه گذاشتم خدمت پدر رفتم و گفتم: پدرجان نمیتوانم بپذيرم. اجازه بدهيد خدمت خودتان باشد.
يک سال بعد از تابستان آقای علامه به من گفت: من بايد منزل اجاره کنم. سعی کن برای من يک خانه پيدا کنی که خيلی ارزان باشد ؛ چانه بزن قيمت را بياور پايين. من خانه ای برای ايشان اجاره کردم به ماهی هفت تومان (يعنی هفتاد ريال). دو تا اتاق داشت. يک اتاق محل زندگی زن و بچه بود و در اتاق ديگر يک تخت چوبی قرارداشت که روی آن يک گليم فرسوده انداخته بودند. باقی اتاق هم خالی بود. اغلب توضيح المسايل روی اين تخت پاک نويس شد. من موظف بودم اول آفتاب بيايم. ايشان پشت در منتظر من بود. روی تخت و گليم مجبور بودم بنشينم و حدود سه ساعت کار میکرديم. اتاق بزرگ و گنبدی بود و سرمای سخت زمستان را تحمل میکرديم. گاهی در اين سه ساعت يک استکان چای میآورد. نزديک درس آقای بروجردی که میشد. با هم میرفتيم درس آقا.
آقای علامه نزديک تابستان که هوا گرم میشد خانم و بچه ها را میفرستاد تهران و خودش بقچه اش را بر میداشت، میآمد حجرهی آقای قدوسی در مدرسهی فيضيه ( اولين حجره دست چپ از در شرقي.) روی يک تخت آقای قدوسی، يک تخت آقای علامه، يک تخت هم يک طلبهی خرم آبادی مینشستند. باز هم من ايشان و مرحوم قدوسی را ساعت ها میديدم که همين طور نشسته بودند و فکر میکردند.
ايشان آمد تهران. من قم بودم. بعد که همديگر را ديديم گفت: تکليف عوض شد. حالا بايد مدرسه باز کنيم. روايت هم دارد از همان راهی بايد دشمن را شکست داد که او از آن راه وارد شده. ما از راه فرهنگ شکست خوردهايم و بايد از راه فرهنگ وارد شويم. قبل از تآسيس مدرسه يک سال تمام ايشان با آقای مزينی، حاج سيد صدرالدين جزايری، آميرزا علی آقای غفوری، آقای قاينی و بنده در منزل مرحوم حاج مقدس در بازار عباس آباد که آن هم يک اتاق داشت جمع میشديم و مذاکره داشتيم که برای تأسيس مدرسه چه کار بايد کرد؟ اگر کسی يک حرف مفيدی میگفت، ايشان فورا مینوشت. چون درد مال ايشان بود. يک شب من گفتم: راجع به کلاس خط هم فکر کرديد؟ فورا نوشت که کلاس خط بايد داشته باشيم.
بعد از يک سال پیريزی و برنامهريزی، آقای احمدزاده يک باب خانهی قديمی که الآن دبستان علوی شمارهی يک است را در اختيار دبيرستان گذاشت. آن جا مدير و معلم و خادمش آقای علامه و روزبه بودند و تا حدی آقای غفوري. دوره ی اول بيست و دو سه نفر شاگرد بودند که آقای علامه شکار کرده بود.
آقای روزبه با پدر و مادرش از زنجان آمده بودند تهران خيابان، بوذرجمهری نو خانهی محقری دست و پا کردند و آن جا زندگی میکردند تا اين که در خيابان شاهپور اين دو ياری که همديگر را در زنجان ديده بودند، به يک ديگر برخورد میکنند. آقای روزبه در دبيرستان تخت جمشيد تدريس میکرد و خبری از آقای علامه نداشت. آقای علامه منويات خودش را در مورد تأسيس مدرسه به او میگويد و آقای روزبه هم جواب میدهد که من حاضرم مديريت آن جا را به عهده بگيرم. بعد از آن اين دو نفر، يار غار هم بودند و با هم مسئوليت مدرسهی علوی را به عهده گرفتند.
آقای علامه به فکر شکار من بود. از من دعوت کرد رفتم دبيرستان علوي. ايشان مرا با خودش برد کلاس اول که ۲۳ نفر بودند و درس قرآن داشتند. چند نفری قرآن خواندند. يک ربع آخر کلاس ايشان گفت: خوب حالا هدف از اين قرآن خواندن چيست؟ با آن بيان آتشينی که داشت درباره يک آيه صحبت کرد. جلسه تمام شد، آمديم بيرون. ايشان گفت: ما برای اين جا يک ضبط صوت میخواهيم و چند تا نوار ؛ شنيده ام تو نوار داری ؛ خريد اين دستگاه هم با خودت. من يک ضبط صوت ريلی بزرگ فيليپس خريدم و چند نوار قرآن هم آوردم. کم کم پايم به مدرسه ی علوی و تدريس در آن باز شد.
چند سال گذشت تا اين که کدورتی بين مرحوم روزبه و مرحوم علامه پيش آمد و آقای علامه نزديک دو سال به مدرسه نيامد و اين سال ها برای ما خيلی تلخ بود. تا اين که آقای روزبه مريض شد. ايشان را برای پیگيری بيماری برديم مرکز طبی کودکان. مرحوم دکتر قريب بعد از چند روز تحقيق و معاينات با تلفن به من گفت: خبر بدی دارم، آقای روزبه سرطان دارد. من خيلی منقلب و متأثر شدم. آمدم ونک منزل آقای علامه و گفتم: روزبه سرطان گرفته. حال آقای علامه به هم خورد. گفتم: حالا ديگر شما بايد بياييد مدرسه. من فردا شب عدهای از دکترها را به خانهام دعوت کردهام که بيايند دربارهی روزبه تصميم گيری کنيم. از شما میخواهم فردا شب در اين جلسه شرکت کنيد. ايشان گفت: شما کارتان را بکنيد بعد نتيجهاش را به من بگوييد. شب بعد از آن جلسه آمدم ونک. آقای علامه گفت: چی شد؟ گفتم: اکثريت نظرشان اين بود که بايد ايشان را بفرستيم خارج. آقای علامه به من گفت: آقا جون! تا هر چند ميليون خرج داشت، خرج بکن، پای من. ان شاء الله اين يک مغز علمیرا نجات بدهيم ؛ ولی هيچ کس نفهمد.
دو سه روز بعد بدون مقدمه آقای علامه آمد به دبيرستان دست روزبه را بوسيد، هم ديگر را بغل کردند و روزبه را برای سفر به خارج از زير قرآن رد کرد. به اين ترتيب آقای علامه به مدرسه برگشت و آن کدورت هر چه بود، در بوتهی فراموشی سپرده شد. آقای روزبه بعد ازسفر اول ۵ سال زنده بود تا دوباره سرطان ايشان عود کرد و سفر دوم فايده نبخشيد.
آن چيزی که من در علامه ديدم و در هيچ کس جز روزبه نظيرش را نديدم، بیاعتنايی به دنيا و ماديات بود. سويدای وجود هر دو باور کرده بود که:
ألا کل شيء ما خلا الله باطل
و کـل نـعـيـم لا محـالـة زائـل
اتاق ايشان گليم بود بعد شد خرسک. روزبه هم همين طور بود. در بين علما و حتی مراجع، من نظيری برای اين دو، در بی اعتنا بودن به ماديات نديدهام. اين بزرگترين وجه مشترک اين ها بود که هر دو به معنای واقعی عبدالله بودند و هيچ کدام عبد دنيا نشدند. از روزی که من ايشان را ديدم، زاهد نهج البلاغه ای ديدم و اين مطلب را هم درباره ی روزبه و هم درباره ی علامه نزد خدا شهادت میدهم.
برخورد اين دو سيم، نتيجه اش اين همه چراغهای نورانی در سطح جهان شد. تا اين که روزبه رفت و به لقاءالله پيوست و علامه هم در جوار او دفن شد. خداوند آن دو را رحمت کند و ما را هم از خواب غفلت بيدار کند. الحمدلله خوشحاليم که اين چراغ به دست شاگردان آنها روشن است و ان شاء الله روشنتر شود.
مگر صاحب دلی روزی ز رحمت
کـنــد در حــق درويـشـان دعـايـي
من مرحوم آقای شیخ آقا بزرگ ساوجی را زیارت نكرده بودم. ایشان سازندهی اولی آقای علامه بود. شاید هیچ مجلسی نبود که ما با آقای علامه بنشینیم و ایشان دو سه بار اسم شیخ آقا بزرگ را ذكر نكند. اما سازندهی دومش مرحوم آقای بروجردی بود که نگاه، منش و درس ایشان آموزنده و اطمینان بخش بود. هر وقت درس به مناسبت محرم یا نوروز یا تابستان تعطیل میشد، مرحوم آقای بروجردی روز آخر به جای درس، اخلاق میگفت. آن درسهای اخلاق سازندهی دوم مرحوم علامه بود. همیشه ایشان روی دو آیه كه از آقای بروجردی شنیده بود، تكیه میكرد. یكی این آیه: قل انّ الخاسرین الّذین خسروا انفسهم و اهلیهم یوم القیامة ذلك هو الخسران المبین (سورهی زمر آیهی ۱۵) مرحوم آقای بروجردی میفرمود: خسروا انفسهم خسران در مرحلهی ذات است. هر انسانی ذاتی دارد و عوارضی. بدن ما و هرچه در این جهان هست، عوارض است. ذات ما درون ما است. خسران واقعی وقتی است كه خسران متوجه ذات شخص بشود. اگر تاجری ورشكست شد، این ضرر در عوارض است و قابل جبران میباشد ولی خسران ذات قابل جبران نیست.
این حقایق در سویدای قلب مرحوم علامه خیلی اثر گذاشته بود. ایشان برای دانشآموزان و معلمان جلسهی تربیتی داشت و گاهی برای یك نفر ساعتها وقت صرف میكرد. من این آیه را زیاد از ایشان شنیدم.
آیهی دیگری كه مرحوم آقای بروجردی میخواند و در آقای علامه زیاد اثر كرده بود، این آیه بود: قل هل ننبئُكُم بالاخسرین اعمالاً الّذین ضلّ سعیهم فیالحیوة الدنیا وَ هُم یحسبون انّهم یُحسنون صنعاً (سورهی كهف آیهی ۱۰۴) آیا به شما خبر دهم زیان کارترین مردم چه كسانی هستند؟ کسانی که تمام فعالیت و انرژی وجودیشان در زندگی دنیا گم میشود و خیال میكنند كه كار خوب انجام میدهند. گفتار علامه با بعضی از معلمین حول و حوش این آیات دور میزد.
آن مرحوم به ما میگفت: آدم باید مقام جمعالجمعی داشته باشد و خودش این حالت را داشت. البته معصومین علیهم الصّلوة والسلام این مقام را در حد کمال دارا بودند و این ویژگی در افرادی مثل آقا شیخ آقا بزرگ ساوجی، مرحوم آقای بروجردی و آقای علامه در مراتب نازل وجود داشت. مثلا مرحوم علامه در عین زهد كاملی كه داشت، خشك نبود. معتقد بود كلاس باید بهترین كلاس و آزمایشگاه پیشرفتهترین آزمایشگاه باشد. ایشان در عین حال كه لباس کم قیمت میپوشید، مقید بود از لحاظ نظافت بسیار نظیف باشد یا كفش كم قیمت لکن واكس خورده و تمیز باشد.
یك روز من جوراب پانما پوشیده بودم و وارد دبیرستان شدم. ایشان در دفتر نشسته بود. من نمیدانم ایشان چند چشم داشت؟! در عین حال كه در دفتر بود، همه جا را میپایید! تا مرا دید، اشاره كرد و من به دفتر رفتم. گفت: این جورابها مناسب شما نیست، همین الآن اینها را عوض كنید. ایشان فوقالعادگیهایی داشت و ینظر بنورالله بود. شاید آدم معمولی اگر یك ماه با من بود، آن جوراب را اصلا نمیدید. ولی ایشان در همان قدمهای اولی كه من هنوز به حوض کنار دفتر نرسیده بودم، متوجّه آن شد. ایشان سر تا پای واردین را ورانداز میكرد که چه جور عمامه یا كلاه گذاشته، كفش و جورابش چه جور است؟ یک بار پسر من، یک لباس بافتنی که تا حدی شیك بود پوشیده بود. همان دقایق اول که مرحوم علامه او را دیده بود به او گفته بود: آقاجان! اگر شما این جور لباس بپوشید، من جلوی دیگران را نمیتوانم بگیرم، همین الآن برگردید خانه، این را در بیاورید و به یك مستحق بدهید و لباس معمولی بپوشید. داغ آن لباس به دل پسر ما ماند و او چند دقیقه بیشتر آن را نپوشید. هر چه ما اصرار كردیم كه در خانه یا در گردش و روزهای تعطیل بپوش، گفت: نه! آقای علامه گفتهاند: این برای پسر آقای عابدی پسندیده نیست.
آقای علامه در كشوی میز دفتر ناخنگیر داشت. اگر دانشآموزی ناخنش بلند بود، صدایش میكرد و سطل را میگذاشت جلو و شخصاً ناخنهای او را میگرفت یا ناخنگیر را میداد خودش بگیرد. ایشان به دهان و دندان، خشک شدن لبها، سر و وضع، اصلاح پشت گردن و رنگ لباس دانشآموزان و حتی کیف آنها توجه داشت!
دو برادر بودند که سفید رو و خوش چهره بودند. آقای علامه به من میگفت: اینها نباید لباسهای سرمهای و تیره رنگ بپوشند. تمام این ریزهكاریها را دقت میکرد که مثلا رنگ لباس دانشآموز جالب و تو دل برو نباشد تا در اجتماع فاسد او را با چشم دنبال كنند. اینها چیزهایی است كه كلاسهای عالی روانشناسی میخواهد تا یك نفر متوجّه بشود؛ در صورتی كه ایشان غیر از درسهای حوزه پای درس كسی نرفته بود. همهاش افاضاتی بود که در نتیجهی توسلات و نفَس مرحوم آقا شیخ آقا بزرگ و مرحوم دربندی و آقای بروجردی در ایشان اثر گذاشته بود.
غذای ایشان در عین سادگی بهداشتی بود. این طور نبود كه اگر نان و سبزی میخورد، سبزی آن بد و مانده باشد. در دوران اقامت در قم، آب قم شور و غیربهداشتی بود. ایشان هفتهای یك بار میآمد تهران دو دبه آب بهداشتی میآورد قم و آب دیگری نمیخورد.
ایشان زیاد پیادهروی میكرد. همان وقت كه قم بودیم، گاهی مرا برمیداشت دوتایی میرفتیم جایی كه حالا میگویند سالاریه که همهاش باغ و بیابان و هوایش تمیز بود. بعد آنجا میزد زیر آواز، صدایش هم خوب بود، اشعار خوبی هم بلد بود.
ایشان تا اواخر ییلاقش ترك نمیشد. تابستانها شهرستانك میرفت. صبح نماز را میخواند، پیاده میرفت تا گلهكیله آن جا ده دقیقهای كنار رودخانه استراحت میكرد و برمیگشت.
میگفت: آقاشیخ آقابزرگ از ته دل میخندید و خود ایشان هم این طور بود. قهقههاش تصنعی نبود، واقعا با تمام وجودش میخندید. گریهها و توسلات او هم جالب بود. من یكی دو بار گریههای مخفیانهی ایشان را دیده بودم که هیچكس همراهش نبود. وقتی ناگهان به او رسیدم، دیدم تمام صورتش از اشک خیس شده است.
ایشان در پنج شش سال آخر عمر، خواندن نهجالبلاغه را به دیگران توصیه میکرد و میگفت: شرح نهجالبلاغهی مرحوم آقای جعفری را مطالعه كنید.
ایشان میگفت: در دوران ممنوعیت از لباس و منبر، من چهار سال در خانه بودم و مطالعهام فقط مثنوی بود. آن موقع هضم این حرف برای من مشكل بود ولی الآن یكی از مشاغل خود من مطالعهی مثنوی است و میبینم مثنوی مانند اقیانوس است که ده سال هم برای درك مطالب آن كم است! حافظهی ایشان هم قوی بود و مقدار زیادی از اشعار مثنوی را حفظ بود و برای من میخواند. همچنین مرا وادار میكرد اشعار سعدی را مطالعه كنم و برای ایشان بخوانم و ایشان توضیح دهد. مثل این شعر:
اگــر لــذت تــرك لــذت بــدانــی
دگر لذّت نفس لذّت نخوانـی
هزاران در از خلق برخود ببندی
گرت باز باشد دری آسمـانی
سـفرهای عِـلـوی كند مرغ جانت
گر از چنبر آز بازش رهانی
این اشعار را میخواند و میگفت: ولی مرد میخواهد اینها را عملا در وجود خودش پیاده كند!
ایشان در صورت لزوم برای معلمین خانه میخرید و راجع به ازدواج آنان مساعدت میکرد. یکی از معلمین گفت: آخر سال آقای علامه مرا صدا كرد و مبلغ كلانی به من پول داد و گفت: دبیرستان علوی از زحمات شما تقدیر میكند.
در مورد استخدام مستخدمین میگفت: ما به هیچ وجه نباید شخص ازدواج نكرده استخدام كنیم، معلم عزب که هیچ! معلم عزب فیلسوف دهر هم که باشد، به درد ما نمیخورد. بعدها میگفت: علاوه بر این كه باید زن داشته باشد، فرزند هم باید داشته باشد تا عاطفهی پدری را بفهمد و در كلاس با بچهها رفتار پدرانه داشته باشد.
البته همهی امور نسبی و به اصطلاح طلبگی مقول بالتشکیک است. مثنوی دربارهی نسبی بودن بد میگوید:
پس بد مطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد این را هم بدان
خوب هم همین طور است. اگر از آقای علامه یا مدرسهی علوی یا مرحوم روزبه تعریف میکنیم، نباید آنها را به حد عصمت برسانیم، اینها خیرالموجودین بودند. مدرسهی علوی بهترین بود مثلا دقت میكرد حتیالامكان بهترین معلم را از لحاظ درسی و اخلاق و دیانت استخدام بكند. آقای دكتر حاج سید جوادی دبیر شیمی استاد دانشگاه و مؤلف كتابهایی شیمی بود. در دوران بیماری مرحوم روزبه یك دفعه ایشان پیغام داد كه من امسال تدریس نخواهم کرد. من و آقای علامه شبانه به منزل ایشان رفتیم و التماسها كردیم. آقای علامه برای جلب خاطر ایشان خودش را خیلی کوچک كرد؛ هر چند ایشان نیامد.
ایشان شاگرد خوب را جلب میكرد و امان از وقتی كه یك شاگرد مورد پسند آقای علامه نبود، البته این امر جنبهی الهی داشت. به ولی او میگفت: شما دلتان میخواهد بچهی شما این جا باشد، آیا اولیای چهل نفر همكلاسی او هم این را میخواهند؟
آقای علامه راجع به سادهزیستی دانشآموزان از لحاظ سر و وضع، لباس، كفش و جوراب وکیف و… خیلی مقید بود. روزهای شنبه كنترل ایشان نسبت به سر و وضع معلمین و دانشآموزان بیشتر از سایر روزها بود و با نگاه به دانشآموزان میفهمید كه روز جمعه استحمام کردهاند یا نه؟ و یک روز كه در محیط خانواده و فامیل بودهاند، رادیو و تلویزیون در اینها چه اثری گذاشته؟ فوراً هم تشخیص میداد.
یک تابلو بالای دفتر نصب کرده بودند که هر هفته یك حدیث با ترجمهی فارسی و انگلیسی در آن نوشته میشد تا دانشآموزان یك هفته نگاهشان به این حدیث و ترجمهی آن باشد. برای قرآن صبحگاهی من آیاتی را انتخاب وترجمه میكردم و آنرا چند نفر میدیدند و در آخر خود ایشان مطالعه میکرد، بعد پلیكپی میشد و در مراسم صبحگاه آیات با صوت خوب تلاوت میشد و دانشآموزان با نگاه به پلیکپی آیات را میشنیدند، یعنی به روش سمعی و بصری با آیات قرآن آشنا میشدند. در مراسم صبحگاه مدتی برنامهی نرمش اول انجام میشد، سپس قرآن خوانده میشد. بعد از یكی دو سال متوجّه شدند این اشتباه است. اول باید قرآن تلاوت شود. زنگ که نواخته میشد، همه میرفتند سرصف و اگر کسی به صف نمیرسید در هرجا بود به حالت خبردار میایستاد تا قرآن و ترجمهاش خوانده شود. بعد مراسم نرمش برگزار میشد. آن وقت با نظم و ترتیب خاصی كلاس میرفتند و یك ربع اوّل آموزش قرآن بود شامل: تلاوت، روخوانی، تجوید، ترجمه و تفسیر.
یك دانشآموز داشتیم عادت كرده بود ناخن میجوید. آقای علامه ماهها زحمت كشید و هر روز شاید ده دقیقه او را كنار خود مینشاند و بدون این كه کسی بفهمد، برایش حرف میزد تا بالاخره تركش داد. این طور نبود كه خشن باشد، كاری میكرد خود دانشآموز تصمیم بگیرد.
یکی از بچهها سر کلاس خودش را خیس کرد، آقای علامه گفت: ما باید علت این را كشف كنیم. حتما علت مزاجی دارد. اول با مرحوم دکتر داروئیان مطرح كرد. بعد به آن اكتفا نكرد و از مرحوم دكتر كوثری کمک گرفت. این پیگیریها تا آن جا ادامه داشت که این دانشآموز دیشب چه خورده و برنامهی غذایی خانهشان چه بوده؟ كمكم به اینجا رسید كه با ولیاش صحبت بشود. این حساسیتها منحصر به خودش بود. من این باریك بینیها را در كسی جز آقای علامه ندیدهام. خداوند ایشان را غریق بحار رحمتش فرماید.
در مدرسهی علوی دو نوع شورا داشتیم. یك شورای دبیران كه آموزشی و تربیتی بود. معلمین جمع میشدند در اتاق دبیران کنار دفتر مدرسه، ایشان میآمد بدون این كه اساتید متوجّه شوند ایشان چه هدفی دارد، حرفهای خودش را میزد و نصیحتهای خودش را میكرد و چند شعر میخواند و در روحیهی اغلب دبیران اثر میگذاشت. یکی هم شورای انضباطی و اداری بود که معلمین تمام وقت و محرم اسرار در آن شرکت میکردند. مثلا اگر خلافی از دانشآموزی سر زده بود که باید دربارهاش تصمیمی گرفته بشود مرحوم علامه شورا تشکیل میداد و جریان را میگفت بعد نظر دبیران را خواستار میشد.
مطالبی که در رشتههای تخصصی لازم بود به دبیران گفته بشود، آنها را به مرحوم روزبه واگذار میكرد.
تکیه کلام مرحوم علامه مسألهی بقای روح بود و عقیده داشت که منشأ همهی زشتیها و خلافکاریها و غرق شدن در منجلاب مادیات در این است که اکثریت افراد بشر واقعاً به بقای روح معتقد نیستند. یعلمون ظاهراً من الحیاة الدنیا و هم عن الآخرة هم غافلون (روم۷) حقا و انصافا علامه با تمام وجود به این گفتار معتقد بود، لذا پیوسته در تلاش و تکاپو بود که با انجام اعمال خیر برای آخرتش توشهاندوزی کند. تجهزوا رحمکم الله فقد نودی فیکم بالرحیل (نهجالبلاغه – خطبه ۲۰۴) آری روزبه و علامه به جوار رحمت الهی کوچ کردند و یقینا پاداش نیات و اعمال خیر خود را دریافتند. و لنجزینهم اجرهم باحسن ما کانوا یعملون (نحل ۹۷)
والسلام عليکم و رحمة الله