از نگاه یاران | تیزر قسمت دوم | جعفر حبیبی دوست
علامه از نگاه یاران | قسمت دوم: حاج جعفر حبیبی دوست
مصاحبهی آقای حاج جعفر حبیبی دوست (7/8/1386)
بسم الله الرحمن الرحیم
در طول حدود 44 سال كه افتخار دامادی مرحوم جناب استاد آقای علامه را داشتم، خاطرات آموزنده و شیرینی از ایشان دارم.
اولین خاطره، خاطرهی ازدواج است. من در آن زمان در بازار شاگرد بودم و خانواده برای خواستگاری میرفتند. یك روز آمدند و دختر یك مدیر مدرسه را معرفی كردند. تصور من از مدیر مدرسه یك آدم كراواتی بود. حاج حسین عزیززاده مرا به مغازهاش دعوت كرد. رفتم دیدم یك آقای روحانی آنجا است. به مجرد این كه وارد شدم، آن آقای روحانی سلام كرد و من جواب دادم. بلافاصله فرمود: شما كه میخواهی دختر مرا بگیری نباید بیای ببینیش؟ این برای من خیلی غیر منتظره بود. چون خانواده رفته بودند، دیده بودند و پسندیده بودند. حتی استخاره هم كرده بودیم، بسیار خوب آمده بود. من گفتم: نیازی نیست. گفت: چرا؟ گفتم: برای اینكه استخاره كردم و با خوب آمدن آن نیازی به دیدن ندارم. گفت: آیه چی بود باباجون؟ گفتم: این آیه آمد كه نِعمَة مِن عِندِنا كذلِكَ نَجزی مَن شَكَر وقتی خداوند چیزی را به عنوان نعمت معرفی میكند، انسان باید آن را بپذیرد. ایشان سری تكان دادند و گفتند: خُب، آخه اونم باید شما رو ببینه! گفتم: این یه چیزی. گفتند: كی بریم باباجون؟ گفتم: هر وقت شما بفرمایید. گفتند: فردا همین موقع. فردا ایشان تشریف آوردند و رفتیم. مراسم معمول خواستگاری انجام شد. بعد از اینكه خانمها از اتاق بیرون رفتند، آقا تشریف آوردند و سؤال كردند: خُب باباجون، پسندیدی؟ گفتم: من كه عرض كردم با آمدن آن آیه صحبتی ندارم. ایشون منو پسندیدن؟ گفتند: بله، جواب ایشون مثبته. من عرض كردم: من كه مكلفم، شما هم ولی دختر هستید؛ ما با هم صحبتهامون رو بكنیم تا دیگران چیزی تعیین نكنند که من قادر به انجامش نباشم. گفتند: خُب بگو باباجون. گفتم: من شاگردم و روزی 15 تومان اجرتمه، فردا بیكار بشم نمیدونم! وضعم خوب بشه نمیدونم! از مال دنیا چیزی ندارم، علاوه 925 تومان هم بدهكارم. (خونهای توی كوچهی هفتتن اطراف بازار خریده بودیم به 4500 تومان كه سه دنگ آن مال من و سه دنگ آن مال پدرم بود. من از سهم خودم 925 تومان بدهكار بودم.) یک فرش و یك دست رخت خواب و یك مشت كتاب، این دارایی منه! این موضوع را كه گفتم، مرحوم آقای علامه اشك از چشمهاشان جاری شد و از گونههاشان چكید و فرمودند: اگر فقر عیب بود، اول معیوب علیبن ابیطالب بود. اینا كه چیزی نیست باباجون. بعد من هر چه گفتم، ایشان پذیرفتند و گفتند: عیب نداره! باشه باشه! ایشان راجع به خرید عروسی هیچ صحبتی نكردند و در مورد مهریه گفتند: شما چی در نظر داری؟ گفتم: آخرین مهریهای كه در خانوادهی ما قرار گذاشتند، 5000 تومان بوده. ایشان بلافاصله قبول كردند. خلاصه ایشان خیلی سهل گرفتند و همه چیز را به عهدهی ما گذاشتند.
این اولین برخورد بزرگوارانه خاطرهی بسیار زیبا برای من به جا گذاشت. شاید هر كس دیگری بود، در برابر آن آیه میتوانست سوء استفاده كند و بگوید: پس حالا چنین و چنان. این که ایشان گفتند: دختر هم باید تو رو ببینه! موضوع خیلی حساسی است. یعنی حق انتخاب را به دخترشان دادند که او تصمیم بگیرد و تحمیلی نباشد. این بهترین و آموزندهترین خاطرهای بود كه در ابتدای برخورد با ایشان داشتم.
در طول زندگی ما مسافرتهای زیادی با ایشان رفتیم. چون مقید بودند با خانواده در سال 2 بار به مسافرت بروند یكی تعطیلات نوروز و یكی تابستان ولو چند روز. میفرمودند: مسافرت باعث آرامش اعصاب است و به بچهها برای درس خواندن انرژی و نشاط جدید میدهد. یك سال با ایشان رفته بودیم اهواز. الآن در طول سال همه نوع میوه هست ولی سابق میوهجات فقط در فصل خودش بود. من در مسافرتها مأمور خرید بودم. برای خرید همراه بچهها رفتم. بچهها خیار دیدند و گفتند: بابا خیار، خیار... آن فصل خیار نوبرانه بود. من یك كیلو خیار خریدم به 7 تومان و با چیزهای دیگر آوردیم منزل. ایشان وقتی چشمش به خیار افتاد، شدیداً برآشفت و گفت: ما باید زمانی خیار بخریم كه همه بتوانند بخرند. بچهها خیلی چیزها میبینند و میخواهند. بچه نباید فقط آره را بشنود، یك زمانی هم باید نه را بشنود، وگرنه توقع دارد همه چیز برایش آماده شود. ایشان اصرار داشتند خرج سفر دنگی باشد تا هزینهها به نسبت تعداد خانوادهی ما و خانوادهی ایشان عادلانه تقسیم شود وگرنه 7 تومان چیزی نبود كه مشكلی ایجاد كند.
یكی از خاطرات خیلی جالب بنده زمانی بود كه ایشان محلی را برای مدرسهی علوی در كوچهی مستجاب پشت مجلس خریده بودند. منزلی بود قدیمی که دورتا دور آن اتاق بود با یك زیرزمین بزرگ و یك حوض آب وسط حیاط. حدود سال 38 برف سنگینی آمده بود. ایشان هم سحرها بعد از اذان صبح از منزل پیاده میرفتند تا سه راه ونك و از آنجا با ماشین میرفتند مدرسه و قبل از همه در مدرسه حضور داشتند. (یكی از معلمین میگفت: آرزو به دل من ماند كه یك روز بروم مدرسه و آقای علامه را پشت میز نبینم! یعنی هر چه زودتر میرفتم، باز ایشان زودتر از من حاضر بود.) سحر دیدم صدای بشكه میآید. بلند شدم گفتم: چیه آقا؟ گفتند: این بشكه را میخواهم ببرم مدرسه. گفتم: توی این برف و سرما مشكل است، وسیله هم نیست. گفتند: نه، یه جوری میبریمش. اصرار كردم که من در خدمتتان باشم. گفتند: نه تو برو استراحت كن. بعد عبا را چهارلا كردند گذاشتند روی شانه و بشكهی خالی را هم گذاشتند روی دوش و لبهاش را گرفتند و رفتند. من تعجب كردم كه بشكه را برای چه میخواهند. روز بعد که مدرسه خدمت ایشان رسیدم، سؤال كردم: آقا! میگذاشتین من كمكتان میكردم. این همه راه تا سه راه ونك! گفتند: در وسط راه آقای نیكومنش رسید و با ماشین خودش بشكه را بردیم مدرسه. گفتم: حالا بشکه را برای چه میخواستین؟ فرمودند: هوا سرده و حوض وسط حیاط مدرسه یخ زده، بچهها برای نماز ظهر و عصر با سختی وضو میگیرند و ممكن است خاطرهی بدی از نماز در ذهن اینها به وجود بیاید. فعلا این بشكه را گذاشتیم توی زیرزمین، یه شیر آب كشیدیم سر بشكه كه بچهها سر آن وضو بگیرند وقتی پر شد آب آن را خالی میكنیم تا بعد آبگرمكن تهیه کنیم.
خاطرهی دیگر اینكه زمانی ایشان كسالت شدیدی داشتند و بستری بودند. به من گفتند: شما نرو بازار، چندروزی این جا باش كه افرادی كه میآیند، از آنها پذیرایی کنی. ایشان در رختخواب خوابیده بودند و شدیداً درد میكشیدند ولی به مجردی كه كسی برای عیادت میآمد، ایشان مینشستند گویا هیچ ناراحتی ندارند و پس از سلام، یك موضوع اخلاقی و نكتهی آموزندهای را مطرح میكردند تا طرف دست خالی برنگردد. وقتی عیادت كننده میرفت، ایشان دوباره با سختی در بستر میافتادند.
یكی از خصوصیات اخلاقی ایشان این بود كه هیچ وقت برای خودشان چیزی نمیخواستند، ولی برای مدارس و معلمین و خانوادهی آنها اهتمام زیادی داشتند كه در رفاه و آسایش باشند. برای مثال آشپزخانهی خانهی ایشان به قدری ساده و قدیمی بود كه مثل آن شاید در دهات هم پیدا نشود. چهارتا تیر روی دیوار گذاشته بودند و رویش را حصیر و کاهگل كرده بودند با یك چراغ خوراكپزی كه غذا درست میكردند. یك توالت هم به شکل بسیار ابتدایی گوشهی حیاط خلوت بود. بارها ما به ایشان عرض میكردیم: آقا اجازه بدهید كه اینجا را بسازیم، هزینهاش چیزی نمیشود. زمستان ونك سرد است، در بارندگیهای شدید یا برف و بوران و یخبندان، وقتی خانواده میخواهند آشپزخانه بروند یا خود شما میخواهید توالت بروید، واقعاً اذیت میشوید. اجازه بدهید ما اینجا را درست كنیم ولی ایشان قبول نمیكردند. بالأخره یك روز آن قدر به ایشان گفتیم تا ایشان راضی شدند كه من فردا بروم منزل حاج غلامحسین كشاورز (معماری بود بسیار صحیحالعمل که برای مدرسه هم خدماتی داشت.) ایشان را بیاورم اینجا را ببیند، یک آشپزخانه و توالت مناسبتر بسازیم. ایشان قبول كردند و ما هم خیلی خوشحال شدیم که بالأخره توانستیم از ایشان رضایت بگیریم. شب رفتیم منزل خودمان در قلهک. صبح اول اذان دیدم زنگ میزنند. از جا بلند شدم با تعجب دیدم آقای علامه هستند. در را باز كردم. سلام كردند و گفتند: عزیزجون! اومدم بِهت بگم كه ما سرپناهی داریم كه فعلاً بارون و برف و سرما نمیآید، امّا بعضی از معلمین ما منزل ندارند. ما اگر این پولرو خرج منزل اونها بكنیم خیلی بهتره، ما عمرمون تمام شده، همینجوری عادت كردیم، وِلِش كن ! خداحافظ. ایشان با این چند جملهی كوتاه همهی حرفهای ما را خنثی كردند و رفتند. این خانه به همان صورت بود تا این که یك سال بارندگی زیادی شد و دیوار حیاط خلوت که پشت آن جوی آبی بود فرو ریخت و ایشان مجبور شدند بالأخره یك آشپزخانه و توالتی خیلی مختصر و معمولی بسازند. كسانی كه زندگی ایشان را ندیدند، خوب است بیایید ببینند. این فرشها از سال 1338که من دیدم یعنی 48 سال پیش، به همین صورت اینجا افتاده و هنوز هم هیچ تغییری نكرده است. امّا ایشان بارها دستور میدادند برای فلان شخص نیازمند یك فرش بخرید.
ایشان خیلی اهتمام داشتند كه برای معلمین خانه تهیه كنند. به بنده امر میفرمودند بروید برای فلان كس منزلی در این حدود تهیه كنید. ما میرفتیم به بنگاهها و این طرف و آن طرف میسپردیم، چند جایی را نشان میدادند و به نظر معلم مورد نظر میرساندیم. اگر موافقت میكرد، بودجهاش را ایشان می دادند و خریدش را ما میكردیم و تحویل آن معلم میدادیم. ایشان افراد زیادی را خانهدار كرد.
ایشان كارهایی كه بنده میتوانستم انجام بدهم، تلفن میكردند و جوری مطلب را بیان میفرمودند كه برای انسان واجب عینی میشد كه انسان هر كار دارد بگذارد زمین و دنبال آن برود. عموماً این دستورات برای رفاه خانوادههای معلمین و كاركنان مدرسه بود. گاهی افراد میخواستند دختر شوهر بدهند یا نیازی داشتند، ایشان به بنده امر میفرمودند بدون اینكه اسمی از من باشد، شما بروید مشكلاتش را بررسی كنید. بعد هزینههای مادیاش را ایشان تأمین میكردند.
ایشان به قدری مسلط بر خودشان بودند که روزهای تعطیل كه ما میآمدیم منزل ایشان، در حالیکه بچهها بازی و سروصدا میكردند، ایشان میخوابیدند، گویا هیچ سر و صدایی نیست و اگر میشنیدند كسی به بچهها میگوید: ساكت باشید، آقا خوابیده! ایشان میگفتند: نه كاری نداشته باشید، من میخوابم.
یكی از نكاتی كه ایشان به خصوص برای جوانها خیلی اصرار داشتند ورزش بود. ضمن اینكه خودشان چندین سال با افرادی كه نزدیك منزل ایشان بودند، هفتهای سه روز میرفتند كوه و وقتی بر میگشتند، اولین نفر بودند كه پشت میز مدرسه نشسته بودند. همچنین ایشان جوانها را به اسبسواری ترغیب میكردند كه باعث نشاط خاصی میشود. با توصیهی آقای علامه بچههای بنده بعضی جمعهها همراه بچههای ایشان میرفتند قصر فیروزه محل سواركاری ارتش با قیمت کمی اسبسواری میكردند.
یكی از دوستان ایشان مرحوم حاج حسین آقای نجات اهل شیراز مرد بسیار شریفی بود که عدهی زیادی از جوانها و دانشجویان را مواظبت و در مسائل اعتقادی با آنها كار میكرد. یك بار آمده بود تهران منزل ما. به اتفاق آمدیم ونك خدمت آقای علامه. آقا فرمودند: ایشان را فوری ببرید پیش دكتر كوثری. ما هم بلافاصله رفتیم. (مرحوم دكتر كوثری هم مرد بسیار شریفی بود که حق زیادی به گردن ما و خیلیها دارد.) به مجرد این كه ایشان را معاینه كرد، به ایشان گفت: شما باید با اولین پرواز بری خارج هر جا كه میتونی قلبت رو عمل کنی. من تعجب كردم. از مطب كه آمدیم بیرون، دیدم آقای نجات خیلی تو فكر است. گفتم: حاجآقا! چرا ناراحتید؟ گفت: مگر این نیست که در قیامت اعمال ما را با اعمال آقا امیرالمؤمنین علیهالسلام میسنجند و ایشون میزان الأعمالاند. من در این فكرم كه اگر اعمال ما را با اعمال آقای علامه بسنجند، ما رفوزهایم، چه رسد به اعمال آقا امیرالمؤمنین علیهالسلام.
یك روز از مدرسه زنگ زدند كه آقای علامه با شما كار دارد. من رفتم مدرسه . ایشان با تلخی و تندی گفتند: پسر شما دیروز توی سرویس شلوغ كرده، لذا جای او این جا نیست، پروندهاش را بگیرید ببرید.این را گفتند و از دفتر رفتند بیرون. من یك دفعه جا خوردم و معطل موندم چه كار كنم چون برایم تا حالا چنین اتفاقی نیفتاده بود. به دفتر دار گفتم: حالا چه كار باید كرد؟ گفت: شما بروید به آقای علامه بگویید او را بخواهد و از او تعهد بگیرد كه اگر بار دیگر شلوغ كرد اخراجش كنند. رفتم خدمت ایشان و همین را گفتم. ایشان همین كار را كردند و از او تعهد گرفتند و دیگر چنین اتفاقی نیفتاد.میخواهم بگویم ایشان بین نوهی خودشان و بچههای دیگر تبعیض قائل نبودند.
در سال 60 شرایط كاری بازار به هم خورده بود. من رفتم سازمان حج و زیارت خدمت آقای لولاچیان تا اگر كاری از دستمان برمیآید، برای حجاج بكنیم. شبی كه فردایش قرار بود مشرف شوم، آقای علامه من را خواستند ونك و فرمودند: پدرجان یك فرد نشسته مسافت مختصری را میبینه، امّا کسی که ایستاده مقدار دورتری را میبینه و كسی که بالای پشتبامه چندین كیلومتر رو میبینه. ، شما نشستهای ولی من روی پشتبام چندین كیلومتر رو میبینم. فكر میكنم این سفر برای شما صلاح نباشد. عرض كردم: من در این سفر به عنوان كارمند نیستم حتی هزینهی سفر حجّم را دادهام و از بیتالمال نمیرم. هدف من اینه كه بریم اون جا كمكی به حجاج بكنیم. ایشان سری تكان دادند و گفتند: اگر این طوره برید عیبی نداره و بلند شدند دعای سفر را در گوش بنده خواندند.
یكی از توصیههای ایشان به بزرگترها این بود كه شما که در مقام بالاتری از نظر علمی یا سِنّی هستید، باید متواضع باشید. بعد مثال میزدند كه این انگشت سبابه نمیتونه به این انگشت میانی برسه، این انگشت میانی باید خودشو كوچیك كنه همقد این بشه. شما هم نسبت به فرزندت، نسبت به عیالت، نسبت به شاگردت، نسبت به زیردستت باید خودتون رو كوچیك كنید تا در او تأثیر گذار باشید. شاگرد و فرزند و زن شما نمیتونه مثل شما فكر بكنه، شما باید خودت رو كوچیك بكنی تا بتونی اونو تربیت كنی و در مسیر قرارش بدهی.
زمانی فردی ضرری مادی به یكی از مشتریهای من زده بود و من باید از حقوق او دفاع میكردم. یک روز عصر من شدیداً با او برخورد و مشاجرهی لفظی داشتم تا توانستم مجابش كنم ولی آن عصبانیت باعث شد یك مرتبه دلم درد گرفت به طوری كه كیف از دستم افتاد. همان طور دولّادولْا رفتم مطب مرحوم دكتر كوثری. ایشان وقتی جریان را شنید، خودكارش را گذاشت زمین و بلند شد مثل معلمی كه دیكته میگوید، چند بار طول مطب را رفت و آمد و این جمله را تكرار كرد كه آدم عصبانی نمیشود. بعد گفت: حالا من بهت دوا میدم، ولی خاصیتی نداره. باید عصبانی نشی. نسخهای داد و من از آنجا آمدم خدمت آقای علامه. زمانی بود كه برای مدارس اسلامی مدیر دولتی میگذاشتند و ایشان شدیداً درگیر بودند. گفتند: هان، اومدی چه كنی؟ گفتم: این جور شد. ایشان فرمودند: من كه الآن جلوی تو نشستم، آتشی كه درون من هست، اگر ظاهر میشد، تو از وحشت فرار میكردی! ولی من خودمو كنترل میکنم، نشستم پیش تو، به حرفهای تو گوش میدم. تو میتونستی بدون اینكه عصبانی بشی و به خودت فشار بیاد، حق مشتری را از او بگیری. من با این همه ناراحتی و مشكلات نشستهام و دارم تدبیر میكنم.
درس دیگری كه از ایشان آموختیم، این بود كه ایشان تحت تأثیر عوامل خارجی قرار نمیگرفت و تمام سعیش بر این بود كه آنچه را كه تشخیص میداد عمل كند. البته اول روی آن خیلی فكر میكرد و چند روز جوانبش را می سنجید، بعد آن را با افراد ذیصلاح به شور میگذاشت. بعد آنچه را به نتیجه میرسید، به مرحلهی اجرا میگذاشت. البته خواستههای ایشان فرهنگی، تربیتی و الهی بود كه آنها را پیگیری میكرد.
یكی از خصوصیات ایشان این بود كه تذکرات را به صورت صریح نمیگفت و اشتباهات افراد را به رخ آنها نمیكشید، بلكه در یك فرصت مناسب آن را به صورت غیر مستقیم عنوان میكرد تا خود به خود متوجه بشوند. ایشان نسبت به خانواده و بنده كه دامادش بودم و نوهها سعیش بر این بود كه آمرانه حرف نزند، بلکه با ظرافت و ترفند خاصی مطالبش را عنوان میكرد و طرف ناخودآگاه مطلب را میگرفت.
ما دههی اول محرم شبها روضه داشتیم. آقای علامه حداقل یک شب در این مجلس شرکت میکردند. یک بار دیده بودم موقع سخنرانی استکانهای چای را جمع میکنند. شب بعد برای اهمیت موضوع با وسیلهای جدای از خانواده به منزل ما آمدند و فرمودند: وقتی سخنران مشغول صحبت است، استکانها را از جلوی حاضرین جمع نکنید چون منبری ذاکر اهل بیت است و احترام او و سخنانش واجب است. من فقط برای تذکر این نکته آمدم که این را بگویم و بروم.
آخرین خاطرهی من مربوط به روزهای آخر عمر ایشان بود که بستری و در حال اغما بودند. من و آقای خرازی داماد دیگر ایشان خدمتشان رسیدیم. چشمان ایشان بسته بود. به ما گفتند: خودتان را معرفی کنید شاید بشناسند. آقای خرازی چند بار گفت: من ناصر آقا داماد شما هستم. آقای علامه عکس العملی نشان ندادند. تا این که ایشان گفت: من داماد شما فرزند حضرت زهرا سلام الله علیها هستم. تا نام مبارک حضرت زهرا سلام الله علیها به گوش ایشان خورد، گردن خود را راست گرفته با احترام خاصی در حالی که چشمانشان بسته بود فرمودند: سلام الله علیها و دوباره به حال اول برگشتند.
والسلام