تیزر قسمت پانزدهم | از نگاه یاران | محمد اطهاری
از نگاه یاران | قسمت پانزدهم | محمد اطهاری
بسمالله الرّحمن الرّحیم
بنده محمّد اطهاری دانشآموختهی دورهی ۱۹ علوی شاگرد استاد بزرگوار حضرت علامه هستم.
از دوران دانشآموزی خاطرهای نقل میكنم سال ۱۳۵۵ آقای علامه كسالتی داشتند و چند هفتهای در منزل بستری بودند. من سال اول نظری بودم، با همكلاسیها قرار گذاشتیم به عیادت آقا برویم. بچهها سوار مینیبوس شدند و من به جهت مسؤولیتی كه در نمازخانهی مدرسه داشتم از سرویس جا ماندم. من و یكی از دوستان با اجازهی مدرسه، خودمان با تاكسی به منزل آقا آمدیم. وقتی رسیدیم دیدار تمام شده بود و درب حیاط باز بود. آقا همین كه صدای ما را شنیدند، با همان لفظ شیرین و دلنشینشان گفتند: بفرمایید آقا! داخل شدیم. ایشان ۲۰ دقیقه برای ما صحبت فرمودند. تشكر كردیم و از ایشان اجازهی مرخصی گرفتیم و برگشتیم. وقتی رسیدیم مدرسه، از دوستان دیگری كه با جمع بچهها آمده بودند پرسیدیم: آقا چه فرمودند؟ دیدیم دقیقا مطالبی را كه برای آنها گفته بودند، برای ما دو نفر هم تكرار كرده بودند و این نشانهی لطف و محبّت و در واقع صفا و صمیمیتی بود كه در وجود این مرد بزرگ تاریخ معاصر به چشم میخورد.
ارتباط بیشتر ما به سال ۱۳۷۱ بر میگردد. آن زمان من معلم تعلیمات دینی بودم و در شورای دینی علوی و نیكان خدمت آقا میرسیدیم و از محضر آقا استفاده میكردیم. یكی از این جلسات مصادف شده بود با سالگرد فوت مرحوم پدرم كه من نتوانستم بیایم. آقا ساعت ۲ بعدازظهر من را پیدا كردند كه عزیز جون! بعدازظهر میتوانی بیایی اینجا؟ گفتم: میآیم. خدمتشان رسیدم و ایشان مطالبی را كه در جلسهی صبح مطرح شده بود، به تفصیل برای بنده فرمودند. بعد پرسیدند: چرا صبح نیامدی؟ گفتم: سالگرد فوت مرحوم پدرم بود. ایشان گفتند: مگر شما برادر نداری!؟ گفتم: چرا، دو برادر دارم. گفتند: خوب، آنها مراسم را برگزار میكردند، تو دیگر لازم نبود بروی، میآمدی و این جلسه را از دست نمیدادی. یك جلسهی دیگر هم كسالت پیدا كردم و نتوانستم بیایم. آقا لطف كردند و از آقای دكتر داروئیان وقتی برای بنده گرفتند و من به ایشان مراجعه کردم و الحمد لله آن كسالت برطرف شد.
امّا فصل پُررنگتر و ماندنیتر و پُرخاطرهتر به بعد از سال ۱۳۷۷ برمیگردد. یكی از نوجوانهای دهونك كسالتی پیدا كرده بود و سر دردهای مزمن و شدید داشت. آقا زنگ زده بودند به یكی از دوستان كه بگویید یكی از اطباء خودمان ایشان را ببیند. آن دوست به من گفت و قرار شد این جوان بیاید مدرسه. من شرح حالش را پرسیدم و متوّجه شدم سینوزیت دارد که با درمان مختصر در عرض ۱۰ روز سردردها برطرف شد. این نوجوان به آقا گفته بود كه من خوب شدم. پرسیده بودند: چه كسی تو را دیده؟ گفته بود: دكتر اطهاری. آقا زنگ زده بودند به آن دوستمان كه این اطهاری، اطهاری خودمان است؟ گفته بود: بله. گفته بودند: بگو بیاید. فصل جدید شرفیابی من خدمت آقا از اینجا آغاز شد و از آن به بعد هفتهای سه چهار بار خدمتشان شرفیاب میشدم. وقتی زنگ میزدند میگفتند: عزیز جون! كی میآیی اینجا؟ میگفتم: آقا! كی وقت دارید؟ میگفتند: هر وقت تو بگویی. گاهی هم بنده را احضار میكردند، زنگ میزدند كه عزیز جون! امروز ۴ بعدازظهر بیا اینجا.
اولین تماس چهارشنبه روزی بود ساعت ۴ بعدازظهر آمدم خدمتشان. آن جوان ونكی هم آن جا بود. آقا علاوه بر این كه به یك شخصیت تربیتی اشتهار داشتند، در عین حال شخصیتی بسیار مردمی بودند. بارها دیده بودم از همسایهها كسانی كه گرفتاریهای خانوادگی، مشكلات مالی یا بیماری داشتند، آقا آن را حل و فصل میكردند. بعد از این كه آن جوان را مرخص كردند، گفتند: عزیز جون! من میدانستم كه در مدرسهی پارسا مشغول شدهای و از پیشدبستانی شروع كردید، كار درست را شماها كردید. ما در پیشدبستانی پارسا به دلیل این كه بچهها از دامان مادر به محیط مدرسه منتقل میشوند، واسطهای گذاشتیم و مربیها را از خانمهای محجبه و متدین انتخاب كردیم. در حالی که محیط پیشدبستانی کاملا مجزا است. آقا گفتند: بعضی آمدند پیش من كه شما ثبتنام در مدرسهی پارسا را تحریم كنید، چون اطهاری در مدرسهی پسرانه خانمها را آورده و من گفتم: اگر فلانی باشد من خاطرم جمع است. بعد فرمودند: تو در مدرسهی پارسا میخواهی چه كار بكنی؟ عرض كردم: آقا! آن اصولی كه شما در این چهل سال در مدرسهی علوی بنا گذاشتید، همهاش را رعایت میكنیم. سنتها و روشهایی هم كه اصل شده مثل كوتاه كردن موی سر رعایت میكنیم. گفتند: بارك الله، خوبه. دیگر چهكار میخواهی بكنی؟ گفتم: با اجازهی شما میخواهیم در بقیهی سنتها و هنجارها تجدیدنظر كنیم. ایشان دستشان را بلند كردند و محكم زدند روی پای من و گفتند: آفرین محمّد جان! آفرین محمّد جان! این دقیقا همان چیزی است كه من میگویم و دیگران نمیفهمند. چهل سال حرفهای ما را دارند تكرار میكنند. این حرفها مال چهل سال پیش بود و این بیت را برای من خواندند:
بیزارم از آن كهنه خدایی كه تو داری
هر روز مرا تازه خدای دگری هست
امّا مراقب باش كارت خطرناك است. گفتم: بله آقا! میدانم. فردای آن روز پنجشنبه ساعت ۱۰ صبح زنگ زدند و گفتند: عزیز جون! من روی این جملهی تو خیلی فكر كردم، تكانم داد، امّا باید خیلی مراقب باشی و این سبب شد كه ایشان پدروار روند كارهای ما را در مدرسهی پارسا دنبال میكردند. من هفتهای یك بار یك نسخه از تمام پلیكپیها، یادداشتها، نامهها، اسناد تربیتی و مقالاتی كه ترجمه یا تألیف شده بود، برای آقا میآوردم و ایشان مطالعه میفرمودند و میفرستادند برای مرحوم آقای دكتر خسروی. ایشان هم ملاحظه میفرمودند و گاهی یادداشتهایی میكردند. خلاصه آقا سیر پیشرفت و تحول مدرسهی پارسا را ریزبهریز دنبال میكردند حتی گاهی به من زنگ میزدند و راجع به موضوعی نظر میخواستند كه البته از باب ارشاد بنده بود مثلا میگفتند: شما بحث نماز را برای بچهها چهطور میگویید؟ یا شما بحث حق الناس را در مدرسه چهطور بیان میكنید؟ یا بحث بلوغ یا بحث تربیت دینی را چهطور میگویید؟ این ارتباط هر روز بیشتر و پُررنگتر میشد.
یك روز ایشان زنگ زدند با من صحبت كنند. گفتند: عزیزجون! چرا صدایت كسل است؟ گفتم: آقا! دیشب خوب نخوابیدم. گفتند: بعدازظهر بیا این جا. رفتم. ایشان فرمودند: اگر تو شب خوب استراحت نكنی، شام و صبحانه درست نخوری، حتی اگر نماز شب بخوانی در نتیجه صبح كسل باشی، اینها برای تو حرام است. ما در مقابل این همه عطوفت و محبت شرمسار میشدیم.
یكی از پزشكان متخصص فارغالتحصیل علوی از آمریكا آمده بود ایران. ایشان به من زنگ زدند كه دكتر فلانی آمده ایران، میخواهم بیایی تو را ببیند، كی وقت داری؟ گفتم: آقا! معمولا دكترها وقت میدهند. گفتند: نه!نه! او آزاد است، تو كی وقت داری؟ گفتم: سهشنبه صبح. گفتند: خیلیخوب، ساعت ۹ سهشنبه بیا این جا. آمدم، دیدم دكتر خیلی محترمی تشریف دارند. آقا گفتند: كسالت قلبت را بگو. بعد مثل پدری كه فرزندش را به پزشك برده باشد با حالت نگران به چهرهی آقای دكتر نگاه میكردند. دكتر گفت: روندی كه ایشان برای معالجه طی كرده خوب بوده. آقا پرسیدند: خوب! جای نگرانی ندارد؟ گفت: نه، این مشكل برطرف میشود. بعد به آن آقای دكتر گفتند: عزیزجون! دیرت نشود. یعنی باید بروی! او رفت و من ماندم.
سفر آخری كه ایشان برای معالجه تشریف برده بودند لندن، بازگشتشان در ماه رمضان بود. ما ساكن لواسان هستیم. به اتفاق دو پسرم برای استقبال آمدیم فرودگاه به همراه سایر استقبال کنندگان. صفی بسته بودیم، آقا تشریف آوردند. همان طور كه سرشان پایین بود، میگفتند: سلام علیكم. به من كه رسیدند سرشان را بلند كردند و گفتند: من در لندن به حسین (آقا) گفتم كه به اطهاری زنگ بزن، راهش دور است و كسالت هم دارد، از لواسان نیاید فرودگاه. چرا موبایلت خاموش بود عزیزجون!؟ نباید میآمدی. این قطرهای بود از دریای ژرف عطوفت آقا! از فرودگاه دنبال ماشین آقا آمدیم ونك. ایشان به شوخی گفتند: چرا دنبال ماشین عروس آمدید، بوق نزدید؟!
یك بار مجلس ختمی رفته بودم. آقا هم به فاصله نشسته بودند. وقتی آمدم خانه، آقا زنگ زدند كه عزیزجون! تو چرا در جلسهی ختم هی این پا آن پا میشدی، مگر پایت درد میكنه؟ گفتم: آقا! پایم زودخواب میرود. گفتند: اِ، اِ خوب شد گفتی، قطع كن! ۱۰دقیقه بعد زنگ زدند گفتند: از دكتر فلانی برایت وقت گرفتم سهشنبه ساعت ۵/۸ شب! ایشان همهی شاگردانشان را مورد محبّتهای خاص قرار میدادند.
یك بخش دیگر ارتباط من با آقا مشكلات بیماری ایشان بود. نوعا با شاگردانشان كه پزشك بودند تماس میگرفتند. یك بار ساعت یك ربع به دو نیمهشب تماس گرفتند گفتند: آقاجون! بیداری؟ گفتم: بله آقا! گفتند: راجع به این خاصیت هویج اختلاف نظر است كه آیا قابض است یا ملین؟ گفتم: پختهاش قابض است شما استفاده نكنید. گفتند: خُب، خُب خاطرم جمع شد. حالا آن دفترچه آبی را بیاور یك روایت بگویم بنویس. قال رسولالله صلّی الله علیه وآله لیأتین علی النّاس زمان لم تنل المعیشة الّا بمعصیة الله تعالی و فی ذلك الزمان فهلاك الرجل علی یدی ابویه فان لم یکن له ابوان فعلی یدی زوجته و ولده و إن لم یکن له زوجة ولا ولد فعلی یدی قراباته و جیرانه. قالوا: وکیف ذلک یا رسول الله صلی الله علیه و آله؟ قال: یعیرونه بضیق المعیشة ویکلفونه ما لا یطیق حتی یوردوه موارد الهلکة خُب نوشتی؟ یك دفعه بخون. حالا ترجمهاش كن. خُب كاری نداری عزیزجون؟!
یك دفعه ساعت ۱۰ دقیقه به ۱ نیمه شب بود تماس گرفتند. گفتند: عزیز جون! میتونی بیایی این جا؟ گفتم: بله آقا! میآیم. گفتند: راهت دور است. گفتم: آقا! همهی وجودم فدای شما. گفتند: كی میرسی؟ گفتم: ساعت ۵/۱٫ آمدم دیدم آقا در حیاط قدم میزنند. درب را باز كردند، آرام گفتند: بیا داخل. آمدم داخل و آن شب تا صبح من با آقا بیدار بودم. به جرأت آن شب ماندنیترین و خاطره انگیزترین شب زندگی من بود. آقا گفتند: برایم حرف بزن تا اضطرابم كم شود امّا من میدانم كه اینها بهانه بود تا آقا من را تربیت كنند. نماز صبح را كه خواندم آقا صبحانه آوردند، نان و پنیر، كره و مربّای آلبالو و چای. بعد صبحانه را كه خوردم گفتند: عزیز جون! صدای طبل به گوشِت رسید؟ این داستان صدای طبل هم شنیدنی است:
آقا تابستانی شهرستانك بودند. شورای دینی علوی و نیكان را دعوت كردند شهرستانك. من به دلیل كاری كه در دانشگاه داشتم نتوانستم صبح بروم. ظهر با ماشین خودم رفتم. ناهار را خورده بودند و من رویم نشد كه بگویم ناهار نخوردهام. آخر جلسه آقا برای شوخی فرمودند: پیامبر اكرم صلّی الله علیه و آله در معراج دیدند ملكی كنار طبلی ایستاده. پرسیدند این چیه؟ گفتند: این فرشته منتظر است كه آخوندی سور بدهد و او این طبل را به صدا در بیاورد و از اوّل عالم تا امروز این طبل صدایش در نیامده است. امّا امروز من این طبل را به صدا در آوردم. من به شوخی گفتم: آقا! صدای این طبل به گوش بنده كه نرسید. این جریان سال ۷۲ بود. سال ۷۹ یعنی هفت سال بعد آقا بعد از صبحانه به من گفتند: خُب، صدای طبل به گوشِت رسید عزیز جون؟!
یك سال در زمستان در تعطیلات ژانویه یكی از متخصصین گوارش كه فارغالتحصیل علوی بود از آلمان آمده بود ایران. آقا زنگ زدند به من که فلانی از آلمان آمده و دواهایی برای من آورده، بیا ببین خوب است یا نه؟ گفتم: آقا! ایشان استاد مسلم طب است، من در مقابل او چه بگویم؟! گفتند: نه، تو بیا ببین. من آمدم دیدم داروهایی آورده كه یكی از آنها را آقا به دلیل خونریزی گوارشی نباید مصرف میكردند. گفتند: دیدی گفتم كه لازم است تو بیایی!
آقا یك روز از من تعهد گرفتند كه طبابت نكنم و فقط به كار مدرسه بپردازم. گفتند: اگر مریضی را معاینه بكنی در ذهنت این است كه این مریض خوب شد یا نه؟ دوا را درست دادم یا نه؟ گفتم: چشم آقا این كار را نمیكنم. گرچه عمل به این تعهد خیلی برایم مشکل است. این داستان گذشت. دو سه روز بعد آقا زنگ زدند كه زیر دندهی راست من درد میكند. گفتم: آقا من قول دادهام که طبابت نكنم! ایشان قه قه خندیدند و گفتند: نه، تو باید برای من طبابت بكنی! این خاطره برای من خیلی جالب بود. البته من به قولی كه به آقا دادم، عمل كردم و تقریبا از جهت معاینه و معالجهی بیمار هیچكار طبابتی ندارم.
ما یك سرودی برای مدرسهی پارسا درست كرده بودیم که ریتم داشت و ما باید جوازش را از آقا میگرفتیم. من نوار را که ۲ دقیقه و ۵۶ ثانیه بود آوردم خدمت آقا گذاشتم و گفتم: آقا! این نوار اشكال دارد؟ آقا گوش كردند. گفتند: نه اشكال ندارد اما آقایانی كه به شما كمك مالی میكنند میگویند: اطهاری موسیقی گذاشته، دیگر به تو پول نمیدهند. گفتم: نه، عزیزانی كه پول میدهند، این سرود را شنیدهاند و ایراد نگرفتهاند. آقا گفتند: اگر این طور است، خاطرم جمع شد.
گاهی راجع به همكاران مدرسه اظهار نظر میكردند كه فلانی را نیاورید یا فلانی را بیاورید. یكی بود كه من مدتی شاگردی ایشان را كرده بودم، میخواستم ایشان را برای کار دعوت كنم. آقا گفتند: نه، چون تو شاگردش بودی دیگر نمیتوانی به او حرفی بزنی و او هر كاری دلش بخواهد میكند. گفتم: درست است آقا!
حضرت علامه با تفكر، ماوراء را میدیدند و درایت و تیز بینی و هوشمندی آقا آن قدر عمیق بود كه نیاز نداشتند با چشم برزخی نگاهی به ماوراء داشته باشند امّا من یقین دارم كه ایشان این توانایی را داشتند. ما سهشنبه عصرها در مؤسسهی پارسا جلسهی هیأت مدیره داشتیم و داریم. در یكی از این روزها كسی آمد حسابی حال من را گرفت و غیظ من در آمد امّا هیچ نگفتم. چهارشنبه ساعت ۵/۷ صبح آقا زنگ زدند مدرسه و گفتند: آقاجون! آن دفترچهی آبی را بیاور، بنویس: الحسود مغتاظ علی من لا ذَنب لَه، یعنی چه؟ گفتم: یعنی حسود غضبناک است نسبت به كسی كه گناهی ندارد. گفتند: یكی دیگر هم بنویس: الحسدُ یأكل الایمان كما تأكل النّارُ الحطب. یك وقت كسی میآید حرفهایی میزند، ناراحت نشوی این از روی حسادت است آقاجون! آقا آن قدر به حالات درونی بنده اشراف نظر داشتند که مدتی من فكر میكردم كسی خبرچینی من را در خانه و مدرسه برای آقای علامه میكند. گاهی به خانمم میگفتم: چه دلیلی دارد هر حالتی در من اتفاق میافتد، شما زنگ میزنید به آقای علامه میگویید. گفت: والله من این كار را نمیكنم.
نمونهی دیگر: یك روز خیلی دلم گرفته بود و سنگین بودم. همین طور راه افتادم رفتم ده ونك، سر كوچه ماشین را پارك كردم آمدم. دو دل بودم که درب بزنم یا نزنم. آقا درب را خودشان باز كردند و سرشان را آوردند بیرون، گفتند: بیا داخل عزیزجون! رفتم داخل نشستم. آقا رو به روی من دو زانو نشستند و بی مقدمه شروع كردند و گفتند: یادداشت نكن، این حرفها را باید فقط بشنوی. خلاصه سه ربع برای من صحبت كردند و دل من را از آن غم شستند و واقعا آرام شدم. من پیراهن آقا را گرفتم و گفتم: آقا! تا نگویید كی گفته به شما این حرفها را به من بزنید من از این جا نمیروم! گفتند: محمد جان! تا ۱۰ شب هم این جا بنشینی، نمیگویم! فقط بدان همانی كه به تو گفت بیا اینجا، به من گفت این حرفها را بزن!
خاطرهی سوم: ما در مؤسسهی پارسا هفتهای یك روز بعد از ظهرها یا شبها پدرها را همراه بچههاشان به استخر دعوت میكردیم. امكان هم داشت مهمان هم با خودشان بیاورند. یك بلیط ۵۰۰ تومان از مدرسه میخریدند مهمان میآوردند. چهارشنبه شبی بود ما رفتیم استخر شهید رجایی لویزان. یكی از همكارها آمد گفت: آقای دكتر! یكی از جوانها مایویی پوشیده كه برازندهی شئونات مدرسه نیست، به او تذكر دادهایم ولی گوش نكرده و كمی هم بیادبی كرده. من مایو پوشیدم و با زیر پیراهن رفتم در محوطهی استخر و آن جوان را پیدا كردم و به او گفتم: عزیزمن! این مایو كه شما پوشیدی شایستهی جمع ما نیست، ما مایو داریم میدهیم شما روی این پایت كن تا از جهت بهداشتی هم مشكلی نداشته باشد. گفت: نمیخواهم. گفتم: ببین عزیز من! تو جای پسر من هستی، اینجا بچههای كوچك هستند، این مایو مناسب نیست. گفت و گوی ما با این جوان بالا گرفت و او با پرروگیری زیر بار نمیرفت. من گفتم: من به عنوان مسؤول فرهنگی این جمع، وظیفه دارم این جا را از آلودگی حفظ بكنم. گفت: شما فرهنگیها سر تا پایتان آلوده است! همهتان آلودهاید! این خطاب جمعی را كه كرد، من را برآشفت. من ورزشكار هستم یك لحظه فكر كردم تمام انرژی من رفت داخل دستم كه یك چك بزنم در گوش این جوان. تا آمدم این كار را بكنم، یادم افتاد كه دانشآموزی سر كلاس یك دفعه به مرحوم آقای روزبه توهین کرده بود. ایشان با كظم غیظ گفته بودند: اگر این را به مستخدم مدرسه گفته بودی، چند روز اخراجت میكردم! من با یادآوری این مطلب جلوی خودم را گرفتم و به او گفتم: عزیز من! بیا برو بیرون. گفت: من ۵۰۰ تومان پول دادهام. به همكاران گفتم: ۵۰۰۰ تومان به ایشان بدهید، ایشان را راهنمایی كنید بیرون. او رفت و من از برآشفتگی دیگر نتوانستم آن شب ادامه بدهم. نیمهكاره رها كردم آمدم خانه. تا رسیدم، خانمم گفت: آقای علامه از ساعت ۸ تا یك ربع به ۹ پنج بار تماس گرفتهاند و گفتهاند: فلانی را كار فوری دارم، زود پیدایش کنید و بگویید با من تماس بگیرد. من به ایشان زنگ زدم. آقا گفتند: اگر الآن بخواهی بیایی این جا كی میرسی؟ آن موقع ما فرمانیه مینشستیم. گفتم: آقا! فكر میكنم ساعت ۵/۹٫ گفتند: خُب نمازت را بخوان و بیا. نمازم را خواندم و رفتم. آقا در حیاط قدم میزدند. تا صدای پای مرا شنیدند، گفتند: بفرمایید! وارد شدم. یك برگه دادند و گفتند: بلند بخوان. داستان یك معلم شیمی بود كه قرار بوده در مدرسهی علوی استخدام بشود. مرحوم آقای روزبه رفته بودند در آزمایشگاه شیمی تهكلاس نشسته بودند كه روش تدریس این معلم را ببینند. به خاطر ظاهر خیلی سادهی مرحوم روزبه این آقای معلم فكر كرده بود ایشان یكی از مستخدمین مدرسه است که از زیر كار در رفته و آمده ته كلاس نشسته. آقای روزبه دستشان را گذاشته بودند زیر چانه و گوش میکردند. معلم شیمی میگوید: هر كسی دستش زیر چانهاش است درازگوش است! بچههایی كه متوجّه میشوند به آقای روزبه میگویند: این معلم به شما توهین کرد! ایشان میگویند: شما مشغول درستان باشید. آقای روزبه بعد از كلاس به آقای علامه میگویند: معلم خیلی خوبی است استخدامش كنید. دو سه ماه میگذرد. این معلم شیمی به یكی از معلمین میگوید: این آقای روزبه كه از ایشان تعریف میكنند كجاست؟ من در این سه ماه ایشان را ندیدهام! او آقای روزبه را به او نشان میدهد و میگوید: ایشان است! آن معلم شیمی با خود میگوید: ای داد بیداد! پس من روز اول به آقای روزبه اهانت كردم و با وجود این ایشان مرا استخدام كردند! عجب گذشتی! عجب جوان مردی! داستان را که خواندم به آقای علامه گفتم: آقا! داستان خیلی قشنگی است ولی چه دلیلی داشت كه من را این موقع شب احضار بكنید كه بیایم این را بخوانم؟! در ضمن من فردا صبح پنجشنبه ساعت ۵/۶ قرار بود بیایم خدمت شما، خوب فردا این متن را میخواندم. گفتند: اولا فردا نمیتوانی بیایی. بعد هم لازم بود این را همین الآن بخوانی. گفتم: آقا! چه ضرورتی دارد؟ حالا هفتهی دیگر میخواندم! گفتند: نه، لازم بود همین الآن این را بخوانی! خلاصه از من اصرار و از آقا انكار. گفتند: ببین! تو مدیر مدرسهای باید سعهی صدر داشته باشی! گفتم: آقا! این سعهی صدر را فردا یا هفتهی بعد به من میدادید. گفتند: نه، تو با پدرها و دیگران در تماس هستی، ممكن است تو را عصبانی كنند، باید تحمّلت زیاد باشد! گفتم: خُب آقا! این تحمّل را هفتهی دیگر تذکر میدادید. دست آخر زدند روی شانهی من و گفتند: پاشو عزیزجون! دیرت میشود، من این را به تو گفتم چون میروی در استخر یك وقت كسی اهانتی به تو میكند، باید تحمل داشته باشی. قسم میخورم آن شب من ۲۰ دقیقه در بزرگراه چمران كنار خیابان ایستاده بودم و به خاطر به هم ریختگی و آشوبی كه در من ایجاد شده بود، نمیدانستم از كدام طرف باید بروم! رسیدم خانه، یكی از دوستان زنگ زد و گفت: مشكلی دارم، مشكل مرگ و زندگی، فردا صبح زود باید بیایم پیش تو. گفتم: بیا. بعد یادم افتاد که با آقا قرار دارم. زنگ زدم به ایشان گفتم: آقا! یك همچین مسألهای پیش آمده. گفتند: نیا. بعد یادم افتاد که ایشان گفته بودند که فردا صبح نمیتوانی بیایی!
یك خاطرهی ویژه هم دارم: خندههای شیرین و دلنشین و نشاط آور آقای علامه را همه دیده بودند امّا اشك آقا را نمیدانم كسی دیده باشد؟ من دو بار گریهی آقا را دیدم، یك بار خودم باعث آن شدم و بعد خودم را سرزنش كردم. بعد از ایام نیمهی شعبان یكی از سالها خدمت آقا رسیدم. گفتند: محمّد جان! ما چرا اینقدر نادان هستیم!؟ مسئول ستاد بزرگداشت شعبانیه با افتخار گفته كه ما هشت میلیارد تومان هزینهی چراغانی و… نیمهی شعبان امسال كردهایم! نمیشد این هشت میلیارد را هشت تا مدرسه بسازند به اسم امام زمان علیه السلام و سرباز امام زمان علیه السلام تربیت كنند؟! گفتم: بله آقا! از این مسائل هست. بعد آمدم خود شیرینی كنم. گفتم: یكی از آقایان منزل یكی از محترمین تشریف آورده بودند. یك ربع سخنرانی كردند كه گنبد كاظمین را طلا كنند. در آن جلسه یك میلیارد تومان جمع شد. این قضیه مربوط به ۷ـ ۸ سال پیش است. آقا گفتند: تو این را از كجا شنیدی؟ گفتم: نوارش را دارم. گفتند: بیاور گوش بدهم. جلسهی بعدی كه خدمتشان شرفیاب شدم، نوار آن جلسه را آوردم گذاشتم. ایشان دقیق از ابتدا تا انتها حدود ۲۰ دقیقه گوش كردند. یك وقت دیدم ایشان زار زار به گریه افتادند. من از این که گریهی آقا را در آوردم، هیچ وقت خودم را نمیبخشم.
نگرش آقا به دین، نگرش ویژهای بود. من كتاب روش تعلیمات دینی در مدارس مسیحی در لندن را خوانده بودم و یادداشتهایی را به فارسی نوشته بودم و پیش آقا آوردم. گفتند: خیلی جالب است؛ میتوانی همهی این را برای من ترجمه كنی؟ گفتم: این كار را میكنم (كه البته نرسیدم همهاش را ترجمه بكنم.) بعد از ایشان پرسیدم: آقا! صرف نظر از محتوای دین، آیا ما میتوانیم به روش دیگران در دیندار كردن نوجوانهایمان اقتدا بكنیم؟ گفتند: آره آقاجون! میشود. چه عیبی داره؟ گفتم: مثلا آنها بچهها را هفتهای یكبار میبردند در باغ برای شكرگذاری، آیا ما میتوانیم این كار را بكنیم؟ گفتند: آره آقاجون! چرا نمیشود؟! بكنید. بعد چند روایت خواندند: مثل أطلبوا العلم و لو بالصین یا خذ الحكمة و لو من اهل النفاق شیوه و روش را از آنها بگیرید ولی اصلتان را حفظ كنید.
آخرین خاطره مربوط به آخرین دیداری است كه من خدمت ایشان شرفیاب شدم. چند روز قبل از ایامی كه دیگر صحبت نكردند، حاج خانم به من زنگ زدند كه آقا با شما كار دارند. شنبه صبح بود. من از مدرسهی پارسا آمدم ونک. آقا دراز كشیده بودند. گفتند: من ذهنم جمع نیست باید كمكم كنی تا بتوانم حرفهایم را به تو بزنم. آن دیدار علیرغم دیدارهای دیگر كه معمولا یك ساعت طول میكشید یك ساعت و سه ربع طول كشید. آقا من را با صحبتها و محبّتهای خود زیر و رو كردند. من دست و سینهی آقا را بوسیدم. نمیخواهم بگویم اینها افتخار است چون از دید مكتب علامه اینها هیچ است. سفارشها و تأكیدهایی كردند. دو سه نفر را به نام اسم بردند که مراقب اینها باش كه تأثیر در روند كار تو نگذارند و از جمله نكتهای را گفتند.
جریان این بود که دو سال و هشت ماه قبل از فوت آقا بنده یك روز به اتفاق یكی از دوستان رفته بودم بازار كه از شخصی پنجهزار متر باغی را در شمیران برای مدرسهی پارسا بخریم. خیلی طمع کار و دندان گرد بود. خلاصه حرفمان شد. به من گفت: تو چند سالت است؟ من هم لجم درآمد و گفتم: فرض کن۲۰ سال ولی از عمرم استفاده كردهام امّا تو عمرت را ضایع كردهای! قهر كردیم و آمدیم مدرسه. یكشنبه بود. ساعت یك ربع به دوازده آقا زنگ زدند كه از صبح من دو سه بار زنگ زدم كجا بودی؟ گفتم: بازار بودم. گفتند: عصر میآیی این جا؟ گفتم: میآیم. دو و نیم بعد از ظهر خدمتشان رسیدم. گفتند: بازار برای چه رفته بودی؟ گفتم: رفته بودیم ملكی برای مدرسه بخریم و این طوری شد. گفتند: چه جالب؟! و دیگر هیچ نگفتند. دو سال و هشت ماه بعد در آخرین ملاقات همهی حرفها را كه زدند، در حالی که دست من در دست آقا بود و ایشان گاهی نوازش میكردند، گفتند: محمد جان! یادت هست دو سال و هشت ماه پیش یك روز صبح رفته بودی بازار ملكی را بخری؟ گفتم: بله آقا! گفتند: یادت هست دعواتان شده بود؟ گفته بود: چند سالت هست و تو گفته بودی: ۲۰سال ولی من از عمرم استفاده كردهام ولی تو از عمرت استفاده نکردهای! تو نباید این را میگفتی، آدم سازی با سیاست بازی جمع نمیشود. یعنی دو سال و هشت ماه ایشان این را در دلشان نگه داشته بودند كه فرصت مناسبی پیدا كنند و به من بگویند چون من آن روز خیلی داغ و عصبانی بودم و اگر میگفتند شاید تأثیر نمیكرد.
إن شاء الله خداوند از نفحات قدسیهی ایشان شامل حال ما بكند.
و صلی الله علی سیدنا محمد و آله الطاهرین