بسم الله الرحمن الرحیم
من دکتر سید علی سبحانیان فارغ التحصیل دوره ۱۹ دبیرستان علوی هستم. بعد از دیپلم جهت ادامهی تحصیل به لندن رفتم و طی ۱۴ سال موفق به اخذ مدرك داروسازی و دكترای تخصصی شیمی دارویی شدم در مراجعت به ایران مشغول تدریس در دانشكده داروسازی شدم.
روزی حسین آقا به من زنگ زدند که آقاجون مشکلی دارند. من خدمت ایشان رسیدم. آقای علامه با حوصله و به تفصیل وضع جسمی خود را برای من بیان كردند. ایشان نیاز به عمل جراحی داشتند لیكن با توجه به اینكه سابقاً دوتا از شریان های اصلی مغز ایشان گرفتگی داشت، و با توجه به سن ایشان تصمیم گرفتیم تا عمل جراحی ایشان در خارج از كشور انجام پذیرد و من نیز قول دادم در این سفر ایشان را همراهی كنم.
سفر بسیار آموزنده و تجربه ی بی نظیری برای من بود که توانستم ۴ هفته در خدمت استاد باشم و سؤالاتی که سالیان سال در ذهن من مانده بود را از ایشان بپرسم. عجیب این که ایشان همان بود که انتظار داشتیم و جداً تفاوتی در ظاهر و باطن وجود نداشت. ماهی نیست که آن لحظهها را به خاطر نیاورم و برای دوستان جهت سرمشق بازگو نكنم.
در این سفر هر لحظه که با ایشان بودم، برای من درس بود و هر لحظه را با کلاس درس اخلاق ایشان تطبیق میدادم و همیشه به این نتیجه میرسیدم که ایشان عالم بلاعمل نیست و به گفتههای خود عمل میکند. من اقرار میکنم که جناب آقای علامه مردی بود که جدا آن چه را که به ما میگفت خودش عمل میکرد و ظاهر و باطنی یكسان داشتند.
خیلیها اظهار علاقه میکردند که كار ویژهای برای ایشان انجام بدهند لیكن ایشان خود را وامدار كسی نمیكرد. بعضی دوست داشتند ایشان را امام جماعت کنند یا انتظار داشتند که ایشان نمازشان را غلیظ تر بخوانند ولی ایشان همیشه به طریقهی خودشان نماز خواندند. حتی مواقعی که دوروبرشان وزیر و وکیل بود و هیچ موقع اجازه ندادند که افراد برای ایشان عنوانی درست کنند. خیلیها که میدانستند ایشان از طرف وزیر امورخارجه سفارش شدهاند، آمده بودند کاری بکنند و بعد بگویند ما این کار را کردیم ؛ غافل از این که ایشان در یک وادی دیگر سیر میکنند.
وقتی رسیدیم لندن، اتاقی در سفارت ایران در اختیار ما گذاشتند. به محض این که رسیدیم، دیدیم ایشان با مستخدم آن جا نشستهاند و از او میپرسند: تو چه کار میکنی و چه طور هستی ؟ و شرایط او را بررسی میکردند با این که ایشان در آن حال خسته بودند و برای عمل جراحی آمده بود. این مستخدم از قدیمیها بود و من او را میشناختم او بارها به من گفت: با این که در سفارت روحانی زیاد میآید ولی ایشان مرد عجیبی است. موقع برگشتن، ایشان ما را موظف کردند از تک تک کارمندهای آن جا تشکر و معذرت خواهی کنیم، چه در سفر اول و چه در سفر دوم. بعد هم سؤال کردند که آیا این کار انجام شد یا نه ؟
در طول این مدت مقامات مختلفی میآمدند، هم سفیر، هم ردههای پایینتر سفارت، هم دوستان و آشنایان دیگر. من به چشم خودم دیدم که آقای علامه همان طور که با من بودند با آن مستخدم هم بودند و با آن سفیر هم بودند. ایشان وقتی میتوانستند حرکت کنند، جلوی همهی مهمانها بلند میشدند و اصلا مهم نبود چه کسی از در میآید و وقتی بعد از عمل نمیتوانستند بلند شوند، هیچ تفاوتی بین افراد به لحاظ پست و مقامشان نمیگذاشتند و اصلا دنبال این نبودند که نظر افراد را با این حرکات نسبت به خودشان جلب کنند و جدا از این بازیهای دنیایی و رسوم عرفی فارغ بودند. ایشان برنامه بسیار بسیار منظمی داشتند. نه دیدارها ایشان را مجبور میکرد که کارشان را انجام ندهند نه عمل جراحی و کسالت.
زمانی که ما با ایشان در لندن بودیم، استخوان پای پسرم که کلاس اول دبستان علوی بود، شکست و چند ماه نتوانست مدرسه برود. ایشان این را فهمیدند و گفتند: اگر این بچه نمیتواند برود، باید از مدرسه بیایند و به او درس بدهند؛ این حق شماست و از لندن بارها به آقای سعیدیان تلفن زدند تا معلمی را مسئول کردند که بیاید منزل ما و به این بچه درس بدهد. گویی اصلاً مشكل خود را فراموش كرده بودند.
برای من خیلی جالب بود که ایشان از هر موقعیتی استفاده میکردند و کتابچهای را به دست من یا حسین آقا می دادند و میگفتند: بخوان. انگار که ایشان در خانهی ونک یا مدرسهی علوی نشستهاند و حرف میزنند. با یک حوصلهای لغتها را تشریح میکردند و جملات را توضیح میدادند و وقت افراد را با تعارفات بیهوده تلف نمیکردند. مقاماتی که میآمدند تعجب میکردند که چقدر شخصیت ایشان با دیگران فرق میکند.
ایشان از هر لحظه برای آموزش استفاده میکردند. ما با ایشان هر روز یک ساعت در هاید پارک که نزدیک محل اقامت ما بود قدم میزدیم. یک بار نشد که ایشان بگوید: بنشینید، من خسته شدم بلکه پا به پای ما میآمدند به طوری که گاهی اوقات من و حسین آقا از ایشان عقب میافتادیم و خسته میشدیم. برخی اوقات ایشان میایستادند. من فکر میکردم خسته شدهاند. بعد میدیدم ایشان چیزی دیدهاند و میخواهند آن را به آیهای، حدیثی یا شعری مربوط کنند و به ما درسی بدهند. در این یک ساعت شاید چهار پنج بار ایشان ما را میایستاندند و در مورد آدمها، درختها، آرامش محیط و… به ما درس میدادند. قصد ما از قدم زدن در پارک این بود که به ایشان آرامش بدهیم و ایشان را از کلاس و درس و بیماری دور کنیم اما ایشان هیچ موقع با بیماری زندگی نکردند و همیشه با درس و آموزش زندگی کردند.
برای عمل ایشان ما پیش دکتر بسیار محترمیرفتیم. دکتر تا ایشان را دید گفت: من فکر میکنم ایشان از شخصیتهای مذهبی هستند. من گفتم: بله و سلامتی ایشان برای ما خیلی مهم است و به این جهت با وسواس میخواهیم جملات ایشان و شما را ترجمه کنیم. در این جلسهی دو ساعته ایشان مرتب از من خواستند تا همه چیز را تمام و كمال به ایشان بازگو كنم. ومیفرمودند، چیز مهمی نیست، بگویید، چیزی را پنهان نکنید و این جدا به من آرامش میداد. من میخواستم بعضی چیزها را نگویم اما میدیدم ایشان میفهمند و آن جاهایی را که من میخواستم ترجمه نکنم، ایشان گویی متوجه میشدند و میگفت: بگو چه شده ؟ من دیدم گفتن و نگفتن من اصلا تأثیری ندارد و ایشان نه از آن ناراحت میشوند و نه خوشحال لذا همه چیز را شفاف میگفتم. این پروفسور مجربترین متخصص بیهوشی را انتخاب کرد و او آقا را ویزیت کرد و گفت: به علت گرفتگی عروق باید ایشان را در دو یا سه مرحله بیهوش کنیم.
موقع عمل، من با ایشان داخل اتاق بیهوشی رفتم. ایشان دست مرا محکم گرفته بود. ایشان دوبار به من گفتند: آقاجون ناراحت نباش و در آن حال بنده را به صبر و تحمل دعوت میكردند و خیلی راحت با من صحبت میکردند گویی اصلاً اتفاقی نمیافتاد.پروتکل بیهوشی دکتر که بر اساس دادههای قبلی او بود عمل نکرد. ایشان سرحال بود و دست مرا گرفته بود. سه بار آن پروتکل عوض شد، تا ساعت ۶ بعد از ظهر تقریبا طول کشید که ایشان در بیهوشی کامل رفتند و من از اتاق بیرون آمدم. حدود دو ساعت عمل ایشان طول کشید. ما پشت اتاق عمل بودیم. ساعت ۱۰ شب دکتر بیرون آمد و گفت: ایشان را آوردیم اتاق ریکاوری، سه چهار ساعتی بیهوش هستند. من به حسین آقا گفتم: برویم تا كمی استراحت كنیم. شاید یک ساعت نگذشته بود که یک دفعه دیدیم آقا صدا میزنند: سید، حسین ! ما ترسیدیم و فکر کردیم چیزی شده. بدن من میلرزید. رفتم دیدم ایشان دارند لبخند میزدند و گفتند: آقا جون ! فکر نمیکردی به این زودی به هوش بیایم ؟! ایشان دست مرا محکم گرفت، درست همان طور که قبل از عمل میفشرد. من آمدم و به حسین آقا گفتم: آقا به هوش آمدند و حالشان خیلی خوب است.
ایشان به نظر من بینظیر و خارقالعاده بودند و خیلی سخت میشد این هوش و ذکاوت و حضور ذهن را از ایشان گرفت. به هر حال هوش و ذکاوت و سرزندگی ایشان را راحت از ایشان نگرفتند و وقتی هم گرفتند خیلی زود ایشان پس گرفت.
دکتر گفت: ایشان سریعترین مریضی است که از اتاق عمل به ریکاوری و از آن جا به بخش آمد. ایشان سه روز بعد از عمل گفتند: آقاجون ! بیایید راه برویم و من با ایشان داخل بخش راه میرفتم. ایشان به من اجازه نمیداد که بازوی ایشان را بگیرم، بلکه ایشان دست مرا میگرفتند. از محل پرستارها که گذشتیم یکی از پرستارها به من گفت: این آقا چند سالشان است ؟ گفتم: هشتاد و هفت سال. گفت: ایشان باید حداقل یک هفته بخوابند بعد راه بروند. گفتم: خودشان دوست دارند راه بروند. چند بار گفت: strange، strange یعنی عجیبه، عجیبه ! هم بیهوش کردن ایشان عجیب بود و هم سرعت به هوش آمدن ایشان و هم راه افتادن و خوب شدن ایشان بسیار بسیار ویژه و تعجب آور بود. کل تیم پزشکی از جراح و متخصص بیهوشی و نِرس ها به ویژگی خاص ایشان اذعان داشتند و میگفتند: ما چنین مریضی ندیدهایم.
ایشان خیلی تسلیم حرف دکتر بود، در سفر اول تا گفتیم عمل، گفتند: برویم آقاجون عمل کنیم. ایشان میدانستند عمل میشوند و با سلامتی به تهران میآیند. ولی در سفر دوم ایشان چند بار به ما گفتند: عمل نمیکنیم، نیازی به عمل مجدد نیست. ایشان میدانستند عملی صورت نخواهد گرفت و عمل فایدهای ندارد. گفتم: حاج آقا شما اجازه بدهید که من با چند نفر از اساتید فن صحبت کنم. ما پیش همان پروفسور اول ایشان رفتیم. ایشان تا پرونده را دید با این که سه سال گذشته بود به خاطر شرایط ویژهای که در عمل ایشان مواجه شده بود شناخت و گفت: به علت درگیر شدن هر دو قسمت کبد و سن ایشان صلاح نمیدانم. من مطمئن هستم با توجه به شرایطی که در ایشان دیدم و روحیه ی ایشان از عمل موفق بیرون می آیند اما فایدهای ندارد من بهبودی بعد از عمل نمیبینم و نمیخواهم ایشان را اذیت کنم. از نظر من زندگی فیزیکی ایشان پایان یافته و ایشان با توجه به این که روحانی هستند، باید به زندگی آخرت بیندیشند. این حرف دقیقا تأیید صحبت ایشان به من بود که آقاجون این سفر، سفرعمل نیست، رها کنید. ما میخواستیم به هر حال کاری بکنیم. ایشان از بدو سفر در هواپیما میگفتند: من برای عمل نمیآیم، منتها چون اصرار میکنید، به عنوان وظیفه میآیم. دکتر دوم که می خواستیم برویم، باز ایشان گفتند: ما این جا نباید عمل بکنیم و شما خودت را به زحمت نینداز.
پزشک دوم گفت: یک M.R.I بکنید و اگر نتیجه مناسب بود، من عمل میکنم. ایشان گفتند: نه آقا جون ! شما یک دکتر دیگر را هم ببینید. دکتر سوم نظرش مانند دکتر اول بود و گفت: به نظر من ایشان نباید عمل کند. آقا گفتند: من میدانستم.
در سفر دوم چند بار گفتند: آقا من میمیرم ! ولی شما کار خودتان را بکنید. گویا آماده بودند برای سفر آخرت. ولی در سفر اول این جملات را نمیگفتند و بیشتر وقت ما صرف صحبت های ایشان میشد که خیلی بشاش و سرحال مینشستند و به حسین آقا میگفتند: بخوان. گاهی افراد حاضر سؤال میکردند و ایشان جواب میدادند. فارغالبال بودن ایشان از مسائل سیاسی خیلی عجیب بود. هر کسی یک جلسه میآمد، جذب میشد و جلسهی بعد با چند نفر دیگر میآمد. ایشان آن طور که با ما حرف میزدند، با آن ها هم حرف میزدند و نصایحی را که برای ما میگفتند، برای آن جمع هم میگفتند بدون یک کلمه کمتر یا بیشتر.
در سفر اول وقتی که از عمل بیرون آمده بودند، گاهی سه جور غذا به ایشان پیشنهاد میکردیم تا تقویت شوند، ایشان همیشه غذای سادهتر را انتخاب میکردند. فکر نمیکنم درعالم کسی این قدر بدون وابستگی به غذا، غذا بخورد. اصلا غذا برایشان مهم نبود، فقط میدانست که باید غذایی بخورد برای این که بماند. خیلی اوقات ما سعی میکردیم غذای بهتری جلوی دست ایشان بگذاریم. لیكن ایشان نمیپذیرفتند و همیشه ساده ترین غذا را انتخاب میكردند.
وقتی برگشتیم آقای رضا بهشتی که کار آموزش عربی مدارس را انجام میدهد، بیمار بود. من خدا را شاهد میگیرم ایشان آن قدر که برای بردن آقا رضا به خارج از کشور جهت معالجه به من زنگ زدند، برای خودشان به من زنگ نزدند. شب و صبح به من زنگ میزدند، میگفتند: آقا چه کار کردید ؟ با آن پروفسور صحبت کردید ؟ این قدر نگران حال ایشان بودند و اصرار داشتند که ما آن چه را که از دستمان بر میآید برای این بیمار انجام بدهیم. بعد نشستم ایشان را قانع کردم و گفتم: عمل ایشان با عمل شما فرق میکند، من مصلحت نمیدانم ایشان خارج بروند. به نظر من آقا رضا مصلحتش این است که تا جایی که می تواند دارو درمانی کند و بعد هم همین جا عمل بشود. تا این که ایشان گفتند: اگر شما میگویید: صلاح نیست، چون متخصص هستید میپذیرم. یعنی این طور نبود که برای خودشان شرایط ویژهای را بخواهند. بلکه مشکلات مردم و مسائل دیگران از مسائل و مشکلات خودشان مهم تر بود.
در اواخر در جلسهای که ایشان نیمه اغما بودند، به حسین آقا گفتم: هزار ماشاءالله هنوز حرفی که میزنند، متوجه هستند. چون من چیزی گفتم، ایشان گفتند: شما که در لندن این جوری گفتید.
در طول این دو سفر چند بار سعی کردیم چیزی را جور دیگر به ایشان بگوییم ولی ایشان سریعاً متوجه میشوند و میگفتند: سر شیخ را نمیتوانید کلاه بگذارید ! خیلی وقتها با ایشان مشورت میکردیم و ایشان به ما مشاوره میدادند. ضمن این که میگفتند: هر چه پزشک بگوید همان کار را میکنیم ؛ اما جدا به این نتیجه میرسیدیم که با خودشان مشورت کنیم چون میدانستند که باید عمل شوند یا باید عمل نشوند. دیگر برای ما مسجل شده بود که ایشان واقع را میدانند. ایشان میگفتند: این پزشکها شاید نخواهند بگویند که حال من چه قدر بد است یا چه قدر دیگر زنده هستم، اما شما این حرفها را بگذار کنار، ببین چه کار باید کرد ؟ لذا ما تصمیم گرفتیم با ایشان مشورت کنیم.
من هر لحظه از زندگیم را مدیون درسهای ایشان میدانم و خدا را شکر میکنم که مرا لایق دانست که بتوانم چند هفته در کنار ایشان باشم و از سیمای ایشان، نصایح ایشان، راه رفتن ایشان، نماز خواندن ایشان، خوابیدن و بیدار شدن ایشان، نحوه ی زندگی ایشان بهره بگیرم. ان شاءالله ما شاگردان خوبی برای ایشان باشیم و دعای خیر ایشان بدرقه ی راه ما باشد.