بسماللهالرحمنالرحیم
آشنایی من با دبیرستان علوی، از اینجا شروع شد که من علاقهی زیادی به تدریس داشتم و اغلب با دانشآموزان مدارس مختلف در تماس بودم تا ببینم آنها چه طور مطالب را یاد میگیرند و معلمشان چه طور مسائل را برایشان میگوید. چند دانشآموز علوی در همسایگی ما بودند. اینها یك روز مسألهای مطرح كردند به این صورت که ۱۲ سكه داریم كه یكی از آنها تقلبی است و وزنش کمتر است. با ۳ بار توزین آن را مشخص كنید. من دیدم حل این مسأله به این سادگیها نیست. بیشتر از یك هفته، شب و روز روی آن كاركردم تا راه حل آن را پیدا كردم. به این ترتیب من فریفتهی مدرسهی علوی شدم كه دانشآموزانش اینقدر با ذوق و با دقت هستند و آرزو میكردم روزی در چنین مدرسهای درس بدهم. تا این كه یك روز در مدرسهی ادیب یكی از رفقا گفت: شما میآیی مدرسهی علوی درس بدهی؟ گفتم: حاضرم بیایم امّا حالا وقت ندارم. اگر بخواهند ممكن است برای سال آینده خدمتشان بیایم. روز بعد گفت: همین حالا بیا و ما را آورد پیش آقای روزبه و آقای علامه. ما آمدیم سلام علیك كردیم. دل من این آقایان را گرفت. گفتم: حالا كه وقت ندارم. سال بعد میآیم برایتان تدریس میكنم. گفتند: عصرها خارج از برنامه بیایید. من قبول كردم. وقتی آمدم مدرسهی علوی دیدم واقعا اینجا همان جایی است كه من میخواستم. شاگردها طلبهی واقعی و علاقمند به درس بودند و با ما بحث میكردند. بعد از مدتی قرار شد جمعهها هم بیایم با بچهها كار کنم و درس آنها را برسانم.
یكی دو سال علوی درس دادم. بعد آقای روزبه مریض شدند و حالشان وخیم شد. دل من نیامد ایشان را با این حال ببینم. دیگر نرفتم تا انقلاب شد و سال ۵۸ دو مرتبه آمدم علوی و از سال ۶۴ كه بازنشسته شدم، تا سال ۸۴ فقط در مدرسهی علوی و نیكان تدریس داشتم.
اما خاطرات من از آقای علامه:
من هر موقع مدرسه میرفتم، در زمستان، تابستان، سرما، گرما، حاج آقا آنجا بودند. مدرسهی علوی را ایشان اینطور درست كرد. ایشان یك لحظه از مدرسه غافل نمیشد و تمام بچهها، معلمها و همهی کارها را زیر نظر داشت.
هر وقت ایشان میگفت: ساعت ۲:۳۰ بیا من كارت دارم، میدیدم ساعت ۲:۳۰ آنجاست، یك ثانیه بالا و پائین نبود. با ایشان زندگی كردن، پای عمر انسان حساب نمیشد. ایشان فكر و ذكرش بچه مسلمانها بود و میگفت بچه مسلمانها را فراموش نكن. در سختترین حالت مریضی كه پهلویش میآمدیم، انگار نه انگار حادثهای اتفاق افتاده، فقط میگفت: نوری! مدرسه را تنها نگذار.
یك سال من حالم مناسب نبود و نمیتوانستم زیاد كار كنم. به آقای كاشانی گفتم: برایم تدریس در علوی و نیكان سنگین است، نمیتوانم بیایم. ایشان گفت: من كارهای نیستم. به آقای علامه میگویم. گفتم: به حاج آقا هم که بگویید، میگویم حالم مناسب نیست. شب تلفن زنگ زد. دیدم حاج آقاست. سلام كردم. هیچ نگفت كه چرا نیكان نمیروی؟ گفت: فلانی! اگر توی كوچه میرفتی، میدیدی من گوشهی كوچه افتادهام چه كار میكردی؟ گفتم: حاج آقا خدا نكند. گفت: نه كار است، اتفاق است. حالم بههم خورده، افتادم گوشهی كوچه، چه كار میكردی؟ گفتم: وظیفهام بود شما را بگیرم. گفت: حالا هم همینجور است. من رفتم توی فكر. یك دفعه فهمیدم مسأله چیست. به من نگفت مدرسهی نیكان را ول نكن. من لال شدم مثل این که یكی دهانم را بست. گفتم: چشم آقا. خدا شاهد است حرف كه میزد، زبانم بند میآمد. خدایا بیامرزدشان.
یك روز با آقای احسانی آمدیم عیادت ایشان، گفتیم: چند دقیقه مینشینیم و میرویم. تا وارد شدیم، ایشان اجازه نمیداد كه ما سلام كنیم همیشه پیش سلام بود، هر كار میكردیم، عقب میافتادیم. نشستیم. حاجآقا برای ما یك ساعت حرف زد. وقتی رفتیم بیرون، ساعت را نگاه كردیم، گفتیم: بنا بود ما ۱۰ دقیقه بنشینیم، چرا یک ساعت نشستیم؟ آقای احسانی گفت: خود حاجآقا صحبت كرد. همهاش هم ما را نصیحت میكرد كه دانشآموزان علوی را رها نكنید. ایشان فقط معلمی را كار میدانست. اگر دربارهی معلمی با او حرف میزدیم و میگفتیم: فلانی اطلاعاتش خوب است، میگفت: كلاس میرود یا نه؟
خلاصه حاج آقای علامه فرشته بود، از نوع انسان نبود، مثل ما نبود، چیز دیگری بود. رفتارش آموزنده بود، گفتارش آموزنده بود، هر چه من بگویم كم گفتم، كلمات نمیتواند وصفش را بگوید.
هر دفعه من از نظر مادی نیاز پیدا میكردم، بدون این كه حرفی بزنم، حاج آقا یك چك برایم میفرستاد. ایشان میدانست كه من احتیاج به پول دارم. مثل این که ضمیر افراد را میخواند. كارهایش این طوری بود. خدا انشاءالله مزدش را در آن دنیا بدهد. در این دنیا كه داده، الآن تمام این مدارس اسلامی مثل نیکان، احسان و روزبه تمامش از صدقهی سر مدرسهی علوی است. روشیهایی را كه ایشان ابداع كرده بود مثل مطالعهی اجباری كه بچهها بنشینند درسهای روز را باهم مرور كنند و اشكالات همدیگر را برطرف كنند، از علوی شروع شد. الآن هم مدارس دیگر در سطح كشور به این فكر افتادهاند. مبتكر این كار حاج آقا علامه و آقای روزبه بودند. خدا رحمتشان كند.
خاطرهی جالبی از آقای روزبه دارم كه همیشه مثل آئینه جلوی چشم من است. یك روز از كلاس آمده بودم بیرون، بچهها دور من جمع شده بودند، هر كدام حرفی میزدند. من هم میگفتم: این جور خوب است، آن جور خوب است و با همدیگر صحبت میكردیم. آقای روزبه ما را دید گفت: فلانی! خودت را خسته نكن. حرف به درد نمیخورد. هر چه شما بگویی، بچهها آن نمیشوند. بچهها آن میشوند كه تو هستی. شما هر كار بكنی، آنها همان كار را میكنند. راست بگویی، راستگو میشوند، دروغ بگویی، دروغگو میشوند. كار صحیح انجام بدهی، کار صحیح انجام میدهند. هر كاری بكنی، الگو هستی و بچهها آن را یاد میگیرند و همان را پس میدهند. خدا رحمتشان كند.
نمیخواهم بگویم همهی بچههای علوی به جایی رسیدند و انحراف نداشتند. چون:
باران كه در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ لاله روید و در شورهزار خس
پیغمبر خدا هم نتوانست بعضیها را درست كند تا چه رسد به ما. اما شما اغلب آقایانی كه میبینید مثمر ثمر هستند در كشور، مال علوی هستند.
یك روز یكی از شاگردها را جلوی دانشگاه دیدم. گفتم: فارغالتحصیل شدی؟ گفت: بله آقا! چهار سال آمدم دانشگاه فقط دغل بازی یاد گرفتم، هیچی یادم ندادند، هر چه یاد گرفتم علوی بود، هر چه زندگیام درسته و سالمم از علوی دارم!
یك روز از پلههای طبقه دوم آمدم پائین. چند تا از شاگردها آمدند دور من. گفتم: چه طورید؟ یكیشان گفت: آقا این جا خیلی ما را اذیت میكنند. گفتم: چه طور اذیت میكنند؟ دنبالتان نفرستادند كه بیائید این جا، میتوانید بروید یك مدرسهی دیگر! گفت: من شاگرد اول مدرسهی خوارزمی بودم، امسال آمدم این جا، مدرسهی خوارزمی و مدارس دیگرهیئت نمیخوانند. آقای روزبه میگویند: هیئت را دقیق بخوانید وامتحان هم بدهید! من خودم هم در مدرسهی دیگر معلم هیئت بودم، گفته بودم: هیئت را در چند جلسه درس میدهم بقیهی جلسات را حساب استدلالی برایتان حل میكنم. هر كه نخواهد امتحان بدهد، من به او ۱۰ میدهم. چون هیئت امتحان کتبی نداشت. گفتم: چرا این را به آقای روزبه نمیگویید؟ همان موقع آقای روزبه از دفتر بیرون آمد. گفتم: برو به ایشان بگو.آمد به آقای روزبه گفت: مدارس دیگر هیئت نمیخوانند، این جا هیئت وقت ما را خیلی میگیرد. ما باید وقتمان را بگذاریم روی درسهای دیگر كه در كنكور عقب نیفتیم. آقای روزبه به من رو كرد و گفت: از این آقا سؤال كنید آنها هیئت نمیخوانند هنر است؟! ما هم در این مدرسه فرانسه نمیخوانیم هنر كردیم؟ نه برو از آنها بپرس شما چه چیزی را میخوانید كه ما نمیخوانیم تا ما آن را بخوانیم.
آقای علامه یك چیز از معلم میخواست و آن این که مرتب باشد و كلاسش را سر وقت برود. این را مستقیم یا غیر مستقیم به معلم گوشزد میکرد. تا زنگ میخورد خودش زود میدوید میرفت سر كلاس.
ایشان مثل این كه همهی كارهایش را یك دفعه تجربه كرده و حالا دارد عمل میكند. میدانست الآن چه میشود و فردا چه میشود.
حاج آقا رفتارش حتی با مستخدمین بسیار انسانی بود. میگفت: ما برای مردم هستیم و باید برای مردم كار كنیم. ایشان واقعا رفتارش مردمی بود وهمهی فكر و ذكر و كارش مردم، بیچارهها و نیازمندان بود و سراپای وجودش برکت بود.
این كه میگویند در هر زمانی از اولیاء خدا در بین مردم هست، امثال آقای علامه هستند. اگر فردای قیامت از ما بازخواست كنند و ما بگوییم: نمیشد، میگویند: چه طور ایشان شد؟ بله واقعا علامه حجت خدا بود.
یك بار نشد از راه برسیم سلام كنیم و بتوانیم بگوییم: حالتان چه طور است؟ ایشان بلافاصله شروع میكرد میگفت: بچهها، مردم. حتی آخرین بار که حالشان خیلی وخیم بود، وقتی خدمتشان رسیدیم، گفتند: حال من خوب است و دوباره سفارش بچهها و مردم را به ما داشتند. خدا رحمتشان کند.