بسم الله الرحمن الرحیم
من قبل از سال ۱۳۳۵ در دبیرستانهای جعفری، مصطفوی و مرتضوی و مدارس دولتی دبیر ورزش بودم. مرحوم حاج حسین مزینی قبلا رئیس هیأت مدیرهی جامعهی تعلیمات اسلامی بود و در سال ۳۵ هم جزء هیأت مؤسس مدرسهی علوی بود. من چون پدر نداشتم ایشان از ۵ سالگی حق پدری و تربیت به گردن من داشت. من معمولا وقتی تابستانها از دامغان میآمدم، اولین تماسم با ایشان بود.
اواخر شهریور سال ۱۳۳۵ كه به تهران آمدم با ایشان تماس گرفتم. ایشان گفت: شما با مدرسهی علوی تماسی داشتهاید؟ گفتم: من اولین بار است كه میشنوم. ایشان فرمودند: شا به عنوان دبیر ورزش مدرسه به آن جا معرفی شدید و با آن ها تماس بگیرید. من خودم را معرفی و كارمان را شروع كردیم.
آن سال دبیرستان علوی یك كلاس بیشتر نگرفته بود. با توجه به گستردگی مدارس جامعهی تعلیمات اسلامی و عدم کنترل دانشآموزان، متوجه شدم این شیوهای است كه آقای علامه و مرحوم روزبه و هیأت امنای علوی در پیش گرفته اند كه شاگردانشان را دست چین كنند. من هفتهای یك مرتبه با شاگردها ورزش داشتم. وقتی من كارم را شروع میكردم، آقای علامه از دفتر بیرون میرفت. من كم كم حساس شدم. بعد متوجه شدم كه با وجود این كه من از طرف آقای مزینی و آقای فقهی كه صاحب امتیاز مدرسه بود معرفی شده بودم، ولی چون ایشان دربارهی دبیرهای ورزش چیزهایی شنیده بود كه اكثرا آداب مذهبی را رعایت نمیكردند، برای اطمینان از پشت شیشهی كلاس، من را كنترل میكند كه آیا رعایت مسائل اخلاقی را با بچه ها دارم یا نه؟ من با وجود اینکه متوجه این قضیه شدم ولی به روی خودم نیاوردم؛ ایشان هم سر فرصت این مراقبتهای اخلاقی را از من به عمل آورد، نه برخورد من غیرطبیعی شد و نه رفتار ایشان.
سال بعد اولیها رفتند دوم و برای كلاس اول شاگرد گرفتیم. طبعا وقتی ما در حیاط میخواستیم ورزش كنیم، مزاحم كلاس دیگر بودیم. قرار شد ورزش را بیاوریم قبل و بعد از ساعات رسمی مدرسه. از آن جا بود كه بنده نظامت مدرسه را هم عهده دار شدم. از صبح ساعت شش میآمدم: نرمش صبحگاهی، ناهار، نماز، مطالعه و ورزش عصرها و تقریباً تا نه شب در مدرسه میماندیم. از دورهی اول تا وقتی فارغ التحصیل شدند پانزده نفر ماندند. تا سال ۱۳۳۸ ـ ۱۳۳۹ در محل قدیم مدرسه در كوچهی مستجاب در خیابان عین الدوله بودیم. بعد محل فعلی در خیابان فخرآباد خریداری و قسمت شمالی مدرسه ساخته شد.
مرحوم روزبه رحمة الله علیه صبحهای زود میآمد كارهای آزمایشگاه را ردیف میكرد. آقای علامه هم صبح زود میآمد و تقریباً ساعت نه و ده برای تأمین مالی حقوق معلمین، خریدن محل و ساختمان جدید مدرسه به سمت بازار میرفت.
سال اول و دوم عصرها كه بچهها میرفتند، آقای علامه شخصا مدرسه را نظافت میكرد. و من هم گوشهای از کار را انجام میدادم و من چون جوان بودم، شستن توالتها را خودش انجام میداد و كلاسها و حیاط را با هم جارو میكردیم.
یك روز جمعه آمدم دبیرستان زنگ زدم. دیدم صدای شلپ شلوپ آب میآید مثل این كه یك نفر آب حوض را میكشد. اما كسی در را باز نكرد. دوباره زنگ زدم. حدود ده دقیقه همین جور صدای آب میآمد. یك دفعه دیدم یك نفر به سرعت در را باز كرد و رفت توی دفتر نشست. وارد شدم، دیدم آقای علامه لباسهایش خیس است، خندید و گفت: تویی؟ گفتم: اگر در را باز میكردید، میآمدم كمكتان آب حوض را میكشیدیم. گفت: نمیدانستم تویی.
در سالهای اول آقای علامه ادبیات و اخلاق و آقای غفوری زبان وفقه و مرحوم مزینی ریاضی و مرحوم فقهی كاردستی و خط و مرحوم روزبه فیزیك و شیمی و جبر درس میداد. تابستان كه میشد آقای علامه میگفت: حقوق تابستانت را بده برای مدرسه وسیله بخریم. من هم میگفتم: اشكالی ندارد. همان ماهی بیست تومان حقوق تابستان را میدادم وسیله بخرند.
آقای علامه میتوانست مثل خیلی از روحانیون زندگی مرتبی داشته باشد. وقتی من را به عنوان نظامت مدرسه از سال دوم انتخاب كرد، گفت: ما این جا آمدهایم آدم بسازیم. حالا با خود میگویم خدا را شكر كه شغل معلمی را پیش پای من گذاشت كه در حال معلمی شاگرد افرادی مثل مرحوم روزبه و علامه باشم.
از سال ۱۳۳۵ تا ۱۳۵۸ كه در مدرسهی علوی بودم من و علامه مثل پدر و فرزند بودیم. آقای علامه در مسایل تربیتی و كارهای مدرسه خیلی ریزبین و سختگیر بود. به گونهای كه من گاهی ناراحت میشدم ولی به خاطر شیخوخیت و اعتقادی كه به هدف علامه داشتم تحمل میكردم. من با این كه جوان و ورزشكار و معاون مدرسه و دبیر ورزش بودم ولی در مقابل علامه مثل یك شاگرد در مقابل استاد و مرشد و پیر بودم و دستوراتش را اجرا میكردم. هر چند تحمل آن سخت ولی سازنده بود.
شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد
که چند سال به جان خدمت شعیب کند
ما ظهرها نمیگذاشتیم بچهها بیرون بروند چون محیط بیرون آلوده بود و بی حجابی و بی بند و باری غوغا میكرد. اوایل شاگردها ناهار میآوردند و در مدرسه گرم میكردند ولی بعد سالن غذاخوری درست كردیم و به بچه ها غذا داده میشد. عصرها هم تا دیر وقت بچهها میماندند و فروشگاه مدرسه به همین انگیزه دایر گردید.
طریقهی انتخاب معلم خیلی بدیع و جالب بود. نیمهی دوم اردیبهشت زمان انتخاب معلم بود. مدارس دیگر تقریباً ۱۵ اردیبهشت تعطیل میشد ولی ما تا آخر اردیبهشت شاگردها را به مدرسه میآوردیم و معلمینی را كه میخواستیم برای سال آینده انتخاب كنیم سر كلاس میفرستادیم و از بچه ها سؤال میكردیم كه روش تدریس و معلومات آن ها چه طور است؟
علامه و روزبه مكمل یكدیگر بودند كه اگر هر كدام نبودند، دبیرستان علوی به این صورت نبود.
به خاطر این كه بچه ها در تابستان بی كار نباشند، آقای علامه باغ مرحوم حاج محمود زاهدی در ونك را اجاره میكرد و ما آن جا اردو داشتیم كه خیلی تماشایی و متنوع بود به طوری كه از اردوی شركت نفت و جاهای دیگر میآمدند و از ما الگو میگرفتند.
یك استخر شنا داشتیم كه آن را سه قسمت كرده بودیم. نوار قرمز برای مبتدی ها، نوار آبی برای كسانی كه آب تا سینهی آن ها بود و نوار سبز قسمت عمیق. بچه هایی كه از آب میترسیدند كمربند شنا میبستند و من بغلشان میكردم و میآوردمشان قسمت عمیق تا یواش یواش ترسشان بریزد، به طوری كه تا آخر اردو اكثرشان شنا یاد میگرفتند و بعد از چهار سال كارت شنای مقدماتی با مهر امجدیه به آنها میدادیم چون من از طرف فدراسیون شنا اجازه داشتم كه امتحانشان كنم.
ما در اردو كلاس نقاشی، توربافی، سبدبافی، خط ، ماشین نویسی، گلسازی و کشاورزی در حد مقدماتی داشتیم. اول اردو مقداری جوجه میگرفتیم كم كم این جوجه ها بزرگ میشدند و در پایان اردو به هر دانش آموز یكی میدادیم كه خیلی خوشحال میشدند.
شب ها مینشستیم نمایش رادیویی درست میكردیم و برای بچه ها میگذاشتیم یا نمایش نامه مینوشتیم و میدادیم بچه ها بازی میكردند. گاهی راه پیمایی و صحرانوردی داشتیم. برای این كه جمعه ها بیكار نباشند كار دستی درست میكردند میآوردند و امتیاز میگرفتند. هر فردی كه امتیاز بیشتری میگرفت، قایق سواری یا دوچرخه سواری میكرد.
وقتی مرحوم روزبه به رحمت خدا رفت، قرار بود جنازهی ایشان را از دبیرستان تشییع كنیم. آن وقتها ساواك خیلی مراقب بود و این جریان را به منطقهی آموزش و پروش گزارش داده بود. رئیس منطقه به آقای علامه تلفن كرده بود كه در كجای دنیا رسم است كه جنازهی مدیر را در مدرسه بیاورند و از مدرسه تشییع كنند؟ آقای علامه هم خیلی تیز بود و برای بقای مدرسه بلافاصله گفته بود: هر چه شما بفرمایید. رئیس منطقه هم خیلی خوشش آمده بود.
وقتی جنازه را از بیمارستان آوردند، آقای علامه نگذاشت جنازه را داخل مدرسه بیاورند و از همان بیرون در آمبولانس گذاشتیم و تشییع كردیم. آقای علامه به من گفت: تو در مدرسه بمان چون بچه ها سر كلاس بودند. خودش هم با جنازه به قم نرفت که از این موضوع ما ناراحت شدیم. ولی برای او هدف مهم بود نه فرد.
از منطقه زنگ زدند كه به جای آقای روزبه كسی را معرفی میكنید یا ما بفرستیم؟ علامه با زرنگی ولی متواضعانه گفت: اگر صلاح بدانید برای آقای دكتر خسروی كه سابقهی مدیریت دارند ابلاغ صادر كنید. كافی بود آقای علامه یك حركت تند و خلاف از نظرآن ها انجام بدهد و آن ها یك نفر مدیر بفرستند و مدرسه را به هم بریزند. رئیس منطقه تلفنی موافقت كرد.
آقای علامه طی متنی به آقای خسروی نوشت: جناب آقای دكتر خسروی دام عزه
چون كه گل رفت و گلستان شد خراب
بـوی گـل را از كـه جوییم از گـلاب
فردا صبح به اداره بروید و ابلاغتان را بگیرید. به این ترتیب ابلاغ دكتر خسروی صادر شد و ایشان انصافا خلف خوبی برای مرحوم روزبه بودند. روحش شاد.
در قهوه خانهی نزدیك دبیرستان علوی همیشه چند تیم ساواك مراقب مدرسه بود. من به خاطر این كه در دبیرستانهای دولتی كار میكردم، دوره های پیش آهنگی شیر و خورشید سرخ را گذرانده بودم. در اردوهای پیش آهنگی كه معمولا دختر و پسر با هم قاطی بودند، ما نمیخواستیم شركت كنیم. روی یك پرچم نوشته بودیم: پیشاهنگی پسران “دبستان علوی” و روی یك پرچم: شیر و خورشید سرخ ایران “دبیرستان علوی”. من از مدارس دولتی شاگردهایی را لباس پیشاهنگی یا شیر و خورشید میپوشاندم، بعد پرچم علوی را دستشان میدادم و در روزهای چهارم آبان و در مراسم پیشاهنگی و شیر و خورشید آن ها را رژه میبردم. البته خودم هم میرفتم. ششم بهمن به قول خودشان انقلاب شاه و مردم بود. ماشین های مدرسهی علوی را میدادیم معلمین و بچه های مدارس دیگر را به مراسم ببرند. روی ماشین ها نوشته بود: دبیرستان علوی. در حالی كه یك نفر از دبیرستان علوی شركت نكرده بود. خلاصه این دستورات آب نكشیدهی زمان طاغوت را ما با این طریق سر و سامان میدادیم بعد هم برای مدرسه تقدیرنامه میآمد كه چون در مراسم با شكوه ششم بهمن حضور گسترده ای داشته اید بدین وسیله از رئیس دبیرستان تشكر میشود. من این تقدیرنامه ها را در خانه دارم.
من ۲۳ سال از نزدیك با علامه كار كردم. یك روز عصر بود آقای علامه دستوری به من داد. گفتم: من دیگر حوصله ندارم و از فردا صبح نمیآیم. ایشان هم گفت: نیا. شب هم به خانم گفتم: فردا صبح دیگر مدرسه نمیروم ولی صبح لباس پوشیدم. خانم گفت: كجا؟ گفتم: میروم مدرسه! گفت: تو كه گفته بودی نمی روم؟ گفتم: دلم نمیآید. این عشق و علاقهی من و علامه بود. اکثرا وقتی زمستانها ساعت ۶ صبح به مدرسه میرفتم، آقای علامه را پشت میز دفتر میدیدم؛ من میخندیدم، او هم میخندید. اما نمی دانم چه ساعتی از ونك راه افتاده بود که آن موقع به مدرسه میرسید. باید از ونك تا سه راه ونك پیاده میآمد و از آن جا ماشین سوار میشد. ( آن موقع وسیلهی ایاب و ذهاب این قدر نبود.)
ما از سفارتخانه ها فیلم میگرفتیم. بعد از ساعت ۸ شب كه بچه ها میرفتند، تازه مینشستیم فیلم ها را كنترل میكردیم و قسمت های ناجورش را قیچی میكردیم. یك شب وقتی انتخابمان را كردیم و بیرون آمدیم دیدیم ۳ بعد از نصف شب است و برف آمده و زمین را سفید پوش كرده و ما غرق كار بودیم. توی خیابان ها هیچ كس نبود.
آن زمان فرهنگ استان در محل پارك شهر بود. كارهای اداری مدرسه را من انجام میدادم. روز ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ رفته بودم اداره. از اداره كه آمدم دیدم چند كامیون سرباز از باغ ملی كه شهربانی در آن جا بود به سمت بازار رفت. من به تاكسی گفتم: جریان چیست؟ گفت: مگر خبر نداری؟ گفتم: نه! گفت: از صبح تا حالا جلوی بازار و خیابان ری درگیری است. گفتم: پس من را زودتر برسان و مسیری انتخاب كن كه به شلوغی برنخوریم. آمدم به آقای علامه گفتم: جلوی بازار درگیری است؛ اگر اجازه بدهید مدرسه را تعطیل كنیم. بلافاصله ماشین های دبیرستان را فرستادم دبستان و بچه ها را به منازلشان بردند. بعد آمدند بچه های دبیرستان را بردند. فقط شمیرانی ها ماندند. تا آن موقع زد و خورد به بهارستان و خیابان ژاله كشیده شده بود. در مدرسه را بستیم. ناهار برای بچه ها نان و پنیر و مغز گردو تهیه كردیم. بعد به خانواده ها تلفن كردیم كه هر كس بیاید بچهی خودش را ببرد. خلاصه همه رفتند. آخرین نفر آقای علامه بود. آقای علامه را عقب ماشین یكی از آشنایان نشاندیم و از ایشان خواهش كردیم عمامه شان را بردارند. عصر حكومت نظامی اعلام شد. تنها من در مدرسه مانده بودم كه با چه وضعیتی به خانه رفتم.
مرحوم علامه شخصیت افراد، شرافت انسانی و موارد اخلاقی را خیلی رعایت میكرد. ایشان آن قدر نسبت به صفات والای انسانی اهمیت میداد كه حد ندارد. مثلاً بعضی وقت ها كه پول نیاز داشتیم و از ایشان مساعده میخواستیم، ایشان دستهی پول را جلوی ما میگذاشت و بیرون میرفت یا سرش را بر میگرداند و با یك نفر صحبت میكرد و یا كشو را میكشید و به آن مشغول میشد. خلاصه پول را نمی شمرد و بدین طریق به ما درس اعتماد میداد. انصافا تا حدی كه برایش مقدور بود برای آرامش و آسایش پرسنل مایه میگذاشت، هر چند خودش در همان خانهی قدیمی زندگی میكرد و زندگی اش از اول تا آخر فرق نكرد. مرحوم علامه برای معلم ها خانه میخرید. در حالی كه مدارس دیگر این كار را نمی كردند. یك روز دبیر ریاضی ما مریض بود. به عیادت او رفتیم. بخاری علاءالدین داشت. آقای علامه گفتند: مریضی شما مال همین بخاری است و فوری یك بخاری لوله دار تهیه كرده و به منزل او فرستادند و نصب كردند. بدون این كه یك قران بگیرند.
دبیرهای معروف تهران افتخار میكردند كه در مدرسهی علوی درس بدهند. دبیرستان البرز، هدف و خوارزمی و اواخر دبیرستان دانشگاه ملی رقیب ما بودند و اكثرا قبولی ما در كنكور از آن ها بیشتر بود.
علامه در عقیده و هدفش ذوب شده بود. علامه خودش نبود، هدفش بود. این جسم قالبی بود برای آن هدف مثل قطب نما كه اگر آن را به هر طرف بچرخانی رو به جنوب میایستد. علت این كه علامه و حرفش این قدر موثر بود و اثرات تربیتی اش ریشه میدواند، این بود كه حرفش از دل برمی آمد. اگر به من میگفت: دنبال تشریفات نباش، خودش هم نبود و اگر میگفت: انسان بسازید، خودش بیشتر در این راه تلاش میكرد. سخن كز دل برآید لاجرم بر دل نشیند.
والسلام