بسم الله الرحمن الرحيم
ما شخصيت بزرگوار علامه را به سادگی به دست نياورديم. ايشان به روحيات افراد آشنا بود و ما آن چه در دل داشتيم به زبان میآورديم و ايشان خيلی با عاطفه بود و ما را تسکين میداد. با تعريف نمیشود شخصيت ايشان را بيان کرد. من در سن ۸۵ سالگی سر تعظيم به اين شخصيت آسمانی فرود میآورم. همه کارهايی که ايشان کرده، عالی و ماندنی است. اين مرد نمرده و نخواهد مرد. ما در مقابل آفتابِ گرم فکری او بهرهمند میشديم. ما هرگز به ياد نداريم در هيچ جای دنيا شخصيتی بتواند چنين برنامهی تربيتی را پياده کند ومردان خير را به دور خودش جمع کند.
يادم هست در سال اول بعضی به ايشان پيشنهاد میکردند که چند کلاس ثبت نام کنيد چون با اين ۲۵ شاگرد خرج مدرسه در نمیآيد. ايشان میگفتند: شما به خرجش کار نداشته باشيد، من خانه ام را میفروشم و اگر بخواهيد حقوق يک سال شما را جلوتر میدهم.
ايشان در مدرسه آشپزخانه فراهم کردند تا غذای سالم به دانش آموزان داده شود و مقيد بودند از بهترين مواد غذايی استفاده شود مثلا روغن آن حتما کرمانشاهی باشد.
ايشان واقعا سليقهی عجيبی داشت، کاری را که تصميم میگرفت ديگر ول نمیکرد. با متخصصين فن مشورت میکرد. مثلا از آشپز میپرسيد: غذا چه جور باشد بهتر است؟ يا از من میپرسيد: در و پنجره و ميز و نيمکت چه طور ساخته شود بهتر است؟ ايشان گفته بود در صندلی هر شاگرد يک جعبهی جا کتابی تعبيه کنيد تا بين شاگردها حايلی قرار داشته باشد. من ديدم ايشان تا کجاها را فکر کرده است! هم چنين ايشان گفته بود دستشوييهای دبيرستان را طوری بسازند که ايشان بتواند رفت و آمد بچه ها را از دفتر ببيند. در آن زمان اين حرف ها برای ما تازگی داشت. خداوند به ايشان يک دنيا فهم و عقل و شعور داده بود تا توانست تشکيلاتی درست کند و آدم هايی را بسازد که به اين مملکت خيلی خدمت کردند.
يادم میآيد که آب مصرفی تهران از جوی هايی روباز و آلوده تأمين میشد و هر محل هفته ای يک بار نوبت آب داشت. شب ها ميرآب صدا میکرد میگفت: آی آب دارد میآيد. از سر شب تا نصف شب يک محل را آب میداد و از نصف شب به بعد محل ديگری را. حياط ها چند پله پايين تر از کوچه بود تا آب جوی در آب انبارها ذخيره شود. مردم آب انبارهايشان را شب پر میکردند و اگر کسی پر نمیکرد، تا نوبت بعد بی آب میماند. يک بار مثل اين که به ايشان الهام شده بود که مستخدمين مدرسه خواب مانده اند و آب نينداخته اند و نوبت آب مدرسه میگذرد و مدرسه بی آب میماند. ايشان نصف شب از ونک تشريف آورده بودند، آب انبار را آب انداخته بودند و حوض را هم پر کرده بودند و دوباره به منزل برگشته بودند. مستخدمين صبح فهميده بودند ولی آقا به روی آن ها نياورده بودند.
ايشان به ما میگفت: بهترين جنس را برای مدرسه تهيه کنيد. در آن زمان آلمانی ها فرمول رنگ سبزی را پيدا کرده بودند که تخته را با آن رنگ میکردند، در نتيجه گچ به آن نمیچسبيد و بهتر از تخته سياه بود. ايشان خودش آمد و از آن تختهها به آلمانیها سفارش داد. وقتی تخته ها ساخته شد و با ايشان رفتيم تحويل بگيريم، به سازندهی آلمانی گفت: چه مقدار بايد پول بدهيم؟ من ترجمه میکردم. او حساب کرد و مبلغی را گفت. آقای علامه دست کرد در جيبش و همان مبلغ را به او داد. بعد فرمود: يک بار ديگر حساب بکنيد نکند کم داده باشم. آلمانی حساب کرد و ديد اشتباه کرده و خيلی زياد گرفته. رنگش پريد و بقيهی پول را پس داد. آقا گفت: ناراحت نشو مهم نيست.
با گرفتاری های آن روز خيلی مشکل بود کسی بتواند مدرسه درست بکند و خرج آن را در بياورد و حقوق معلمين را بدهد. ما میديديم سر برج همهی حقوق ها آماده است. ايشان هر وقت دست میکرد در جيبش هرچه میخواست در میآورد. مثل آن که هميشه آن جيب پر بود و خالی نمیشد! حالا چرا خالی نمیشد ما نمیفهميديم، لابد به جايی وصل بود.
من زندگی سخت و تلخی داشتم و وضع مالیام خوب نبود، با ايشان که آشنا شدم مثل اين که غنی شدم. علامه برای من يک پيامآور بود مثل اين که میدانست به من چه میگذرد. ايشان نسبت به ما محبت داشت و با شوخی های خود خنده بر لبان ما مینشاند و به ما هر کمکی را میکرد.
اين مرد بزرگوار برای اسلام و اين مملکت رنج ها برد و زحمت ها کشيد. برايش اذيت و آزار ايجاد میکردند. مولوی میگويد: زين ستوران بس لگدها خورده اند. اما او راهی را انتخاب کرده بود که ضربهی محکم به تشکيلات آن زمان میزد بدون اين که کوچک ترين گرفتاری از طرف دولت برای مدرسه ايجاد شود.
يک بار من از ايشان خواهش کردم پسر فلان کس را که در مجلس شورای ملی کار میکند، در مدرسه بپذيريد. چند نفر ديگر هم واسطه شده بودند از جمله وزير فرهنگ به مدرسه مستقيما نامه نوشته بود که اسم اين شاگرد را بنويسيد. آقای علامه گفت: اين به درد ما نمیخورد و اسم او را ننوشت.
حکيم سنايی شعری گفته مثل اين که آقای علامه را تعريف کرده:
سال ها بايد که تا يک سنگ اصلی زآفتاب
لعل گردد در بدخشان يا عقـيـق اندر يمن
عمرها بايد که تا يک کودکی از روی طبع
عالمیگردد نکو يا شاعری شيرين سخن
قـرن ها بـايد که تا صـاحـب دلی پيدا شود
بـوسعيد اندر خراسان يا اويس اندر قرن
آقای علامه کارهايی کرده که تعريف کردنی نيست. قديم رسم بود که مسجد میساختند.آقای علامه میگفت: تنها با مسجد نمیشود زندگی کرد، مدرسه هم لازم است، بچه ها را بايد در مدرسه آماده کرد.
بچه های مدرسه علوی صبح ها نيم ساعت زودتر از مدارس ديگر میآمدند و عصرها هم ديرتر تعطيل میشدند. علتش را پرسيدم. گفت: باباجون! اين ها وقتی میآيند مدرسه، دختر نمیبينند وقتی هم که میروند خانه، دختر نمیبينند.
ايشان دريايی بود که هر قدر از آن آب بر میداشتيم کم نمیشد. من به قدر وسعم از آن برداشت کردم. خود علامه (خدا بيامرزدش) اين شعر را زياد میخواند:
دريای فراوان نشود تيره به سيل
عارف که برنجد تنک آب است هنوز
آقا مقداری کسالت داشتند و مدرسه تشريف نياورده بودند. چند نفر باهم رفتيم عيادتشان. خانه و زندگی ايشان خيلی ساده بود. نشستيم، يک ظرف انگور آوردند. ما هی خورديم ديديم تمام نمیشود! حالا معجزه بود من نمیدانم. از اين بشر خيلی کارها ساخته است.
من برای اردوی دانشگاه تهران کار میکردم. آقای نيک پندار مرا آورد مدرسهی علوی. گفت: شما که میرويد اردوی دانشگاه، بياييد اردويی برای علوی درست کنيم. من و آقای نيک پندار و پسرم آمديم دبيرستان علوي، نشسته بوديم صحبت میکرديم. آقای روزبه و آقای علامه هم بودند. آقای علامه میرفتند و بر میگشتند. يک دفعه گفتند: اين پشت آتش گرفته. ما چند نفر بلند شديم رفتيم ببينيم کجا میسوزد. آقای علامه گفت: اين پسرت را بياور علوی اسم بنويس. گفتم: چرا؟ گفت: تا من گفتم اين جا آتش گرفته، همه دويديد ولی پسر تو از جايش تکان نخورد. يک کتاب به او داده بودم، نشسته بود آن را میخواند. گفتم: من شهريهی مدرسه اش را هم داده ام. ايشان فرمودند: برو پس بگير، من شهريه اش را میدهم. من او را به دبيرستان علوی آوردم و او در اين جا شش سال مجانی تحصيل کرد. دليل اين که آقای علامه او را بدون شهريه قبول کرد اين بود که گفت: اين بچه استعدادش خوب است. واقعا هم خوب بود ولی ما نمیدانستيم. اصلا نمیدانستيم استعداد چيه؟
يک روز از ختم برمیگشتيم؛ فرمود: آموزش بايد مدرسهای باشد و سخنرانی و حرف دردی را دوا نمیکند. مغز مبتکری لازم بود که فرمايشات ايشان را درک کند. علامه بنياد يک کار فرهنگی را گذاشت که کمکم ساخته شد وهدف او را محقق کرد.
من آقای علامه را بالا تر از اين حرفها میبينم، اين حرفها لايق او نيست ولی اين فهم من است. آدمهای بزرگ مثل نعمتها مال همه هستند و کسی مالک آنها نمیشود. علامه چيز ديگری بود. او مثل گلی بود که ما نمیتوانستيم آن را بچينيم.