مصاحبهی آقای علی محّمدی اردهالی
بسمالله الرّحمنالرّحیم
مرحوم آقای علامه اوایل سال 1333 برای ارائهی رسالهی توضیح المسائل آیت الله بروجردی که با همكاری مرحوم علی اصغر فقیهی تهیه كرده و به چاپ رسانده بودند، به مغازهی ما تشریف آوردند و گفتند: ما این رساله را از شكل قدیم خارج كردیم تا درخور فهم تیپ امروزی و جوانها باشد. حالا چاپش كردیم و پیگیر توزیع آن هستیم.
مدتی گذشت. آقای علامه كتاب راه خداشناسی را برای من آوردند، دیدم ایشان آن را به گونهای تدوین کردهاند كه برای جوانها جاذبه دارد. من به دنبال همین فكر، آن را دادم به مرحوم دكتر عطاءالله شهابپور كه بانی انجمن تبلیغات اسلامی بود و انگلیسی و فرانسه را خوب میدانست تا آن را به انگلیسی ترجمه كند. بعد آن را به تیراژ 3000 چاپ كردیم و به دانشجویان میدادیم میبردند به اروپا و آمریكا. این كتاب اثر خودش را گذاشت.
برخورد اسلامی آقای علامه ما را جذب كرد. در نتیجه گاهی تشریف میآوردند مغازه و كارهایی را كه در دست داشتند یا از ما كاری بر میآمد، عنوان میفرمودند. ایشان در تأسیس مدرسهی علوی با مرحوم حاج مقّدس رحمـةاللهعلیه همكاری داشتند و بحمد الله موفق شدند. من از مرحوم علامه جز پاكی و صداقت ندیدم. خداوندِ علیّاعلی نوری که در قلبِ مؤمنان می تاباند، به ایشان تابانده بود و این مرد بهرهی كامل از دین و فقه برده بود.
در همان برخوردهای اول از ایشان پرسیدم: آقای علامه! چه شد كه این راه را انتخاب كردید و در مسیر تعلیم و تربیت قرار گرفتید؟ قدری در فكر رفت و گفت: یك روز در مدرسهی فیضیه قدم میزدم. دیدم پسر یكی از علمای بزرگ كه افكار كمونیستی پیدا كرده بود، دم درِ حجرهای نشسته است. پیش او نشستم و گفتم: چرا به این خط افتادی و چه چیز تو را به این كار كشاند؟ گفت: راستش را به تو بگویم. پدر من سحر بیدار میشود و میرود حرم، نماز جماعتش را كه خواند به منزل میآید، چایش را میخورد و نیم ساعتی میخوابد، بعد میرود مدرسه، از مدرسه كه برمیگردد به حرم میرود، نماز ظهر و عصرش را كه خواند، دوباره به منزل میآید، ناهارش را میخورد و میخوابد، یك ساعت پس از آن به جلسهی درس میرود، تا غروب كه نماز مغرب و عشا را میخواند و پس از وعظ و خطابه، آخر شب به منزل برمیگردد و میخوابد. من كه مدرسه میرفتم، او هیچ وقت نمیدانست من كلاس چندم هستم، چه میخوانم و چهكار میكنم؛ نتیجتا آن چه واقعیتهای زندگی او را تشكیل میداد، در ما هیچ تحولی ایجاد نمیكرد و برای ما مطرح نبود.
مرحوم علامه گفتند: كسانی كه بهرهای از تربیت اسلامی ندارند، وقتی به مدرسه میروند، تحت تأثیر عقاید انحرافی بعضی از معلمها قرار میگیرند و همان افکار در مغز آنها جا میگیرد و به دنبال همان حرفها میروند. این مطلب را كه این طلبه برای من گفت، مرا به این فكر انداخت كه بیاییم و كاری بكنیم که بچه ها فکرشان با مطالب غلط پرنشود و نورِ خدا را كه برگرفتهی از قرآن كریم و فرمایشات ائمهی اطهارعلیهم السلام است و در اختیار ما قرار گرفته، به نسل جدید منتقل كنیم و راه جدید را فرا راه اینها قرار بدهیم تا جامعهی اسلامی از فرسودگی قرنهای گذشته خارج شود. این بود كه از قم به تهران آمدم و مدرسهی علوی را تأسیس كردیم.
مرحوم روزبه با وجود این كه در سطح اساتید دانشگاه مطرح بود و مشاغل بالایی به ایشان پیشنهاد شده بود، همه را رها كرده و به مدرسهی علوی پرداخت. واقعا ما هر چه داریم از نور علوی است. وقتی من با مرحوم روزبه رو به رو میشدم و آن عظمت روحی را كه در سایهی اطاعت از اوامر الهی در وجود او میدیدم، واقعا بال و پر در میآوردم و خودم را در دریای ایشان غوطهور میدیدم. او مردی بود مخلص و واقعا به خدا پیوسته که خدایش رحمت كند.
وقتی مرحوم روزبه فوت شد و جنازهی ایشان را به قم بردند، درغسّالخانه من بالای سر ایشان همان طور كه او را غسل میدادند خواندن زیارت عاشورا را شروع كردم. خدا را شاهد میگیرم، آن موقع كه آب آخر را روی مرحوم روزبه ریختند، یك مرتبه دیدم چهرهی مرحوم روزبه باز شد، لبها كنار رفت و خنده صورت او را فرا گرفت، من بیاختیار گفتم: اِ، روزبه زنده شده! دوباره قیافه به حالت قبلی خودش برگشت. موقع دفن بچههای علوی واقعا متأثر بودند و عجیب گریه میكردند. مسئول قبرستان میگفت: این آقا کیست؟ چون از آن وقت كه دراین قبرستان هستم، مراسم دفنی به این عظمت ندیدهام.
كسانی كه مرحوم علامه آنها را انتخاب كرد، این نور به قلبشان تابید و اثر وجودیشان را امروز میبینیم و نتیجهی زحمات و مرارتهایی كه آنها كشیدند، امروز با عزّت جامعهی اسلامی بحمد الله تلألؤ پیدا كرده است. خداوند روزی را پیش آورد كه ما بتوانیم دنیا را جذب اسلام عزیز بكنیم.
وقتی آقای علامه از معالجهی اروپا برگشته بودند، من خدمتشان رسیدم. گفتند: وقتی میخواستم بروم، اطرافیان ناراحت بودند، به آنها گفتم: اگر عمل كردم و خوب شدم، بر می گردم و در خدمت شما هستم و اگر هم خوب نشدم، شما دنبالهی كار را بگیرید. همهی اولیای حق رفتند، این مسیری است كه خدا برای هر كسی قرار داده است و مرگ من سبب توقف کارهای شما نباید بشود.
فراش مدرسهی علوی برای من تعریف میكرد که با این كه منزل آقای علامه ونك ومنزل من شهر بود، هیچ وقت زودتر از ایشان به مدرسه نرسیدم. هر چه صبح زودتر میآمدم، باز میدیدم ایشان آن جاست.
یک روز ایشان به من تلفن كرد و گفت: پاشو بیا اینجا. من آمدم مدرسه. ایشان گفت: بچههای امام زمان قرآن ندارند. 100 جلد قرآن ترجمهی الهی قمشهای تا فردا به مدرسهی ما برسان. باور كنید در آن شرایط برای من خریدن 5 قرآن امكان نداشت. گفتم: چشم آقا. آمدم پیش حاج محمدعلی علمی كه آن قرآن را چاپ كرده بود. گفتم: مدرسهای است به نام علوی، مدیر آن عزیزی است که 100 قرآن از من خواسته و باید این اجرا بشود. اینها را به من بده امروز عصر ببرم، پولش را یك جا ندارم بدهم. ایشان مرد نیك نفسی بود؛ رئیس انبارش را صدا كرد و گفت: قرآنهایی را كه محمدی میخواهد به او بده ببرد، رسیدش را بنویس، هر وقت داشت میدهد. ما هم قرآنها را گذاشتیم داخل وانت، آوردیم مدرسه. آقای علامه گفت: آقای محمدی! به همین زودی آوردی! گفتم: وظیفهام بوده. وقتی كاری كه ایشان میگفت، انجام میدادیم، خندهی ملیحی در صورتش ظاهر میشد كه انسان از آن لذت میبرد.
خاطرهی دیگری دارم. همشیرهام تلفن كرد و گفت: داداش! این آقای علامه، داخل خانه هم برای ما مشكل ایجاد می كند. گفتم: چه شده؟ گفت: شوهر من را خواسته مدرسه؛ وقتی برگشت، دیدم یك نفر همراه اوست. گفتم: برای چه این را آوردی؟ گفت: فرش اتاق بالا را میخواهم ببرم. گفتم: این مال اتاق پذیرایی ماست، میخواهی چه كار كنی؟ گفت: شما كاری نداشته باش، میخواهم برای آخرتم بفرستم. آقای علامه گفتند: برای كاری واجب پولی احتیاج داریم. من دیدم هیچ چیز نقدتر از این فرش ندارم، این را میفروشم، میدهم به آقای علامه، كارش را راه بیندازد، اگر خدا خواست دوباره میخریم و اگر هم نخواست طوری نمیشود. حالا شوهرم فرش را نصف قیمت فروخته و پولش را به آقای علامه داده. من به همشیره گفتم: هیچ نگران نباش، بگذار راهی كه رفته، ادامه دهد. اگر كمبودی پیش آمد، ما پشت سرتان ایستادهایم؛ بگذار به فكر آقای علامه كمك کند. الحمد لله بعدش هم درست شد.
منظورم این است كه مرحوم علامه به خاطر خلوصی که داشت، واقعا سخنش اثر میگذاشت چون سخن كز دل برآید لاجرم بر دل نشیند.
یك خاطره هم از ساختن دبستان علوی دارم: مرحوم علامه یك شب عدهای را دعوت كردند. در یك اتاق بزرگ نشسته بودیم. مقداری صحبت كردند كه ما میخواهیم مدرسه را بسازیم، هر كس به مقدار توانش كمك بدهد؛ یكی آهن، یكی آجر، یكی گچ و اگر میخواهد پول بدهد و اگر هم نمیتواند، ندهد. بعد دفترچهای آوردند، گفتند: هر كس اسم و تلفنش را بالای صفحه بنویسد و جنسی را هم كه میخواهد بدهد همراه زمانی که میدهد بنویسد. بعد ورقه را برگرداند و به نفر كناریاش بدهد تا دیگری نبیند و ریا نشود. به این شکل در این جلسه هزینهی ساختمان مدرسه تأمین شد.
من هیچ وقت ندیدم و نشنیدم كه مرحوم علامه كاری را تصمیم گرفته و به هدف نرسیده باشد. تمام تیرهایش درست به هدف مینشست و با عنایت الهی موفق میشد. تورش مردانه بود و هر كس را كه میكشید و میآورد، تخطی نمیتوانست بكند. خود او آن چه داشت، واقعا در طبق اخلاص گذاشته بود.
عموم شاگردن علامه نور تربیت الهی به قلبشان تابیده و هر وقت من آنها را میبینم، خدا را به وجود آنها شكر میكنم و قلبم شاد میشود و به این عزیزان افتخار میكنم و همهی وجودم خاكِ پای مجموعهی آنهاست.
والسّلام علیكم و رحمة الله و بركاته