بسم الله الرحمن الرحیم
الآن كه من به منزل مرحوم آقای علامه آمدم، خاطرههای سالهای جوانیام تجدید شد. در همین اتاق پدر ایشان مرحوم آقا میرزا محمد باقر جوانهای ونك را جمع میكرد و درس قرآن و احكام دینی میداد. من هم كوچك بودم و در آن جلسات شركت میكردم. ایشان این خانه را با خشت و تیرهای چوبی ساخت و كسی باور نمیكرد آقای علامه بعد از فوت پدر در این خانهی ساده بیاید و پردههایی مثل ۱۰۰ سال پیش آویزان كند.
آقای علامه در همین منزل هفتهای یك شب به جوانها درس اخلاق و قرآن میداد. یك بار سرهنگی همراه عدهای به باغ نوی ونك آمده بودند و مشغول مشروب خوری و عیاشی بودند. عدهای از جوانها با كتك آنها را بیرون كردند. آن سرهنگ به ژاندارمری شكایت كرد. شخصی در ژاندارمری گفته بود: این كارها زیر سر آخوندهایی است كه با این جوانها جلسه دارند لذا آقای علامه را به ژاندارمری احضار كردند. من رفتم دیدم همه روی صندلی نشستهاند ولی ایشان به عنوان اعتراض روی زمین نشسته بود. این جریان باعث تعطیلی آن جلسه شد.
مرحوم آقای علامه رفتار و كردارش برای ما آموزنده بود. اگر با ایشان میرفتیم جایی كار داشتیم و در منزل كسی را میزدیم، وقتی صاحب خانه میپرسید: كیست؟ ایشان میگفت: من اصغر هستم. رفتار و كردار ایشان برای ما كه افتخار همسایگی ایشان را داشتیم، واقعا الگو بود. ایشان سالها در این محل به اوضاع و احوال مستمندان و گرفتارها رسیدگی میكرد ولی دلش نمیخواست كسی از این مسأله اطلاع پیدا كند. در ونك خانمی بود كه كسی را نداشت. ایشان مرتب هزینهی زندگی او را توسط من میداد. ما این پول و اجناس را میبردیم و به آن زن میدادیم بدون این كه بگوییم اینها را آقا داده است چون ایشان نمیخواست خودش را معرفی كند.
بنده از زمانی كه جوان بودم تا الآن كه پیر شدم واقعا جز خیر و خوبی و اخلاق و ادب از مرحوم علامه چیز دیگری ندیدم. آقای علامه به پدرم گفت: میخواهم از دختر شما برای آقای روزبه خواستگاری كنم. ما با آقای روزبه آشنایی نداشتیم. ایشان در سن نسبتا بالا ازدواج نكرده بود. آقای علامه شنید كه خانوادهی ما نك و نال میكردند كه داماد مسن است و دختر ما كوچك. به شوخی گفت: اگر میخواهید با آدم وصلت كنید، بفرمایید ولی اگر نمیخواهید، بروید با هر كس كه خودتان میدانید. در هر صورت ایشان سبب شد مرحوم روزبه با هم شیرهی ما ازدواج كرد كه ثمرهاش دو پسر و یك دختر است.
راه رفتن، صحبت كردن و نشستن مرحوم علامه آموزنده بود. در مجالس ختم و مجالس عمومی نزدیک درب هر جا که جا بود مینشست و هیچگاه به صدر مجلس که آقایان بزرگان مینشینند نمیرفت و با ذکر شوخی از کسانی که اصرار دارند در آن جا خود را جا دهند مذمت میکرد. طوری نبود كه به كسی امر و نهی كند. از خودش شروع میكرد و هر كس در هر سن و مقامی که بود، میتوانست از ایشان چیز یاد بگیرد. ما هم كه افتخار همسایگی ایشان را در این محل داشتیم، از ایشان استفاده میكردیم.
شخصی تند غذا میخورد. آقای علامه بدون این كه به او بگوید چرا تند غذا میخوری؟ یك بار با او هم غذا شده بود و شروع كرده بود آهسته و با تأنی غذا خوردن و خوب جویدن. این مطلب را بعدا آن شخص به من گفت. ایشان توجه به وضع مزاجی اطرافیان داشت و توصیههای بهداشتی میکرد و به كوچكترین مسائل اجتماعی و اخلاقی آنان حساس بود تا درست تربیت شوند چون دنبال انسانسازی بود.
آقای علامه معتقد بود اگر بخواهیم به این مملكت خدمتی بكنیم، باید از طریق آموزش و پرورش بچهها را تربیت كنیم تا اخلاق و ادب و ایمان و اعتقاد داشته باشند لذا ایشان برای تعلیم و تربیت بچهها و جوانها مدرسهی علوی را تأسیس كرد ولی این طور نبود كه مدرسه از ابتدا همه چیز داشته باشد و پول فراوان در اختیار ایشان باشد. ایشان با زحمت زیاد این مدرسه را راه انداخت. یادم هست اوایل تأسیس مدرسه برای گرم كردن كلاسها در زمستان از اهالی ونك بخاری علاءالدین جمع میكرد. خود ما چند تا از این بخاریها داشتیم، دادیم.
یك وقت ایشان مرا به كلاس آقای نیرزاده دعوت كرد. رفتم سر كلاس اول دبستان نشستم، خود ایشان هم نشست. دیدم فردی با لباس بلند دهاتی با شكل خاصی وارد كلاس شد و كفشهایش را دم در كند. بچهها خندیدند. از آقای علامه پرسیدم: این آقا مطرب است؟! گفت: حالا صبر كن و ببین. وقتی آقای نیرزاده تا آخر ساعت درس داد، باورم نمیشد در این مملكت فردی با این سبك درس دادن وجود داشته باشد، من كه نفر دومی هنوز مثل ایشان ندیدهام. ایشان هر روز در یك مدرسه به كلاس اولیها درس میداد. بچهی خود من كلاس اول شاگرد ایشان بود.
آقای علامه عدهای از بچههای ونك را در مدرسهی نیكان بدون شهریه و با سرویس و غذای رایگان ثبت نام كرده بود. گاهی ایشان بچههای ما را مثل بچهی خودش با ماشین به مدرسه میبرد و میآورد و زمستانها كه برف زیاد میآمد و از ۳ راه ونك (میدان ونك فعلی) ماشین به ده ونك نمیآمد، پیاده در سرما تا ونك میآمدند.
آقای علامه بچههای مدرسه را تابستانها هم رها نمیكرد و در ایام تعطیل هم با دلسوزی مواظب رفتار و كردار و اخلاقشان بود كه خدای نكرده به راه باطل نروند. لذا باغ نوی ونك را كه در اختیار حاج سید محمود زاهدی بود تابستانها اجاره میكرد و بچههای مدرسه را میآورد آن جا تا گردش و تفریح كنند و استخر بروند. اردوی تابستانی علوی چند سالی در آن جا تشكیل میشد تا وقتی كه دولت شاه آن باغ را برای خوابگاه دانشگاه فرح (دانشگاه الزهرای فعلی) از آقای زاهدی گرفت.
آقای علامه به فكر محل دیگری برای اردوی تابستانی بچهها بود. در این زمان در ونك استخر مختلطی بود به نام رویال ونك. ایشان از این بابت خیلی ناراحت بود. یك روز به من كه در ونك معاملات املاك داشتم، گفت: آیا میشود این استخر را اجاره كنی؟ گفتم: برای كی؟ گفت: برای بچههای علوی كه در تابستان از آن استفاده كنند، در ضمن این بساط هم جمع شود. ما چندین جلسه نشستیم تا توانستیم صاحب آن را راضی كنیم كه استخر را به مدرسهی علوی اجاره بدهد. به او گفتیم: اگر قصد تو منفعت است، بیا این جا را به مدرسه اجاره بده، تا از آن استفادهی مشروع بشود. به همین سادگی نبود كه یك قرار داد اجاره بنویسیم و برویم. بالاخره آن جا را برای مدرسه اجاره كردیم و چند سال تابستانها بچههای علوی میآمدند و از آن استخر استفاده میكردند. آقای علامه یك روز گفت: اگر میشود این جا را بخر و با چند نفر هم برای خرید آن صحبت كرد ولی موفق نشدیم. در تمام این مسائل آقای علامه پیشقدم بود.
یك روز با مرحوم روزبه در محل استخر رویال ونك نشسته بودیم. بی اختیار علفی را از لب جوی آب كند. بعد از مدتی به من گفت: این ملك مال كیست؟ گفتم: مگر شما میخواهید آن را بخرید؟ گفت: نه. متوجه شدم ایشان از این كه گیاهی را كنده ناراحت است و میخواهد از مالك آن حلالیت بطلبد. گفتم: آقا! شما چرا این قدر نگران هستید. این جوی آب مال همهی مردم است و آن گیاه كه شما ناخود آگاه كندید، علف هرزهی خود رو بود و كسی آن را نكاشته بود. من تعجب میكردم كه فردی این مقدار به حساب و كتاب قیامت معتقد باشد.
یك وقت آقای دكتر مجتهدی (رئیس بهداری ارتش) كه هم شاگردی مرحوم روزبه بود از خارج برای ایشان یك دست كت و شلوار آورده بود. به من گفت: این را برای مرحوم روزبه ببر چون ممكن است از من قبول نكند. من بردم. ایشان پرسید: این چیست؟ گفتم: این لباس را دكتر مجتهدی دادهاند. ایشان شلوار آن را برداشت و كتش را كه مدل آن شیك بود برگرداند.
یك روز رفتم منزل ایشان. دیدم خواهرم گلیمی را در اتاق پهن كرده. گفتم: این جا كه فرش داشت! گفت: مال آقا باقر (ش برادر آقای روزبه) بود، وقتی اثاث كشیدند، فرشها را هم بردند. ما فرش نداشتیم و با این گلیم داریم زندگی میكنیم. در هر صورت اشخاصی در همین مملكت و زیر همین آسمان با این خصوصیات و اخلاق و رفتار بودند كه اگر امروز داستان زندگی آنها را برای مردم بگوییم، شاید برای بعضی قابل هضم نباشد و بگویند اینها افسانه است.
آقای علامه عمرش را صرف تعلیم و تربیت و ترویج علم و ادب كرد و بچههای ما و دیگران از مدارس ایشان استفاده كردند. الحمد لله امروز بعد از سالها ثمرهی تلاش ایشان این است كه افراد شایستهای در این كشور از این مدارس بیرون آمدند و اگر خدمتی میشود، به دست تربیت شدگان ایشان است. خدا ایشان را بیامرزد و با مولا علی محشور كند.
و السلام علیكم و رحمة الله و بركاته