سخنرانی شماره 81 برای معلمان (از تو آموختیم)

تاریخ ایجاد: ۱۴۰۱/۴/۱۴

تعداد بازدید:۱

سخنرانی شماره 81 برای معلمان (از تو آموختیم)

رفتم در اتاق فراش ها گفتم: آقا، این بالا ناهار می‌خورند، شما چطور اینجا نشستید؟ ی گلیم پاره، ی لقمه نان می‌گذارد دهانش، ی پر لیمو، این ناهارش است، گفتم: آقا 600 نفر بالا، همچین : یا باید این بود یا این! شما را به امام زمان این را شنیدی عوض می‌شوی یا نه؟ اگر نشوی باختی!



بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

سخنرانی آقای علامه برای معلمان دبستان علوی 2

قال علی علیه‌السلام: اِذا عَلِمتُم فَاعمَلوا به دانسته‌های خودتان عمل کنید. خب، عربی‌اش را که فهمیدید، فارسی هم همین است که عرض کردم. آقای غفوری فرمودند: حضرت علی‌‌علیه‌السلام امام اول ما نیست، با حالا چه فرقی دارد وقتی حرف او را گوش نکنیم؟ جشن و جلسه تشکیل بدهیم و فردا محرم و صفر است، سینه بزنیم، نعره بکشیم، اما یک مرهم روی قلب امام حسین گذاشتیم ما؟ اِذا عَلِمتُم فَاعمَلوا به دانسته‌های خودتان عمل کنید. حالا آقایانی که کاغذ دارند، دو سطر عبارت فارسی است من می‌خواهم عرض کنم، آقایان بنویسند.

 این کتاب‌های اخلاق را بنده خیلی دیدم، مثل این دو سطر اصلاً ندیدم در این 80 سال! چه کار باید کرد آقا واقعاً؟! نسخه را بگیریم و بگوییم چقدر قشنگ است! شرح نهج‌البلاغه بنویسیم و خطبۀ همام را معنی کنیم و... لااله‌الا‌الله! این چه دستی است، نمی‌گذارد، آن نسخه را عملش کن، خوب نمی‌شوی ها!

آن دو سطر این است، بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم: «بعضی‌ها می‌خواهند هم رهایی یابند و هم از آنچه بالفعل درآنند، بیرون نیایند و این شدنی نیست!» سرکلاس می‌گفتیم هر کسی معنی کند، شاه‌ فرنگ است! حالا کی می‌تواند معنی کند؟! [با خنده] شما بخوانید آقای حسینی؛

«بعضی‌ها می‌خواهند هم رهایی یابند و هم از آنچه بالفعل درآنند، بیرون نیایند و این شدنی نیست!»

اگر کسی بگوید من این را نمی‌فهمم،‌ دیگر ما با او کاری نداریم، ولش کن عزیزجان! کدام ما هستیم که مصداق این نیستیم؟ الان هر کدام از ما از خودمان بدش می‌آید، من از خودم بدم می‌آید، شما از خودتان بدتان می‌آید، ببینید، این چطور است؟! عمرم که تمام شد، یک رکعت نماز درست ندارم! از این رها شوم، مگر غیر از این است؟ اما این حالتی هم که الان دارم، این را از دست ندهم، حالا مثال بزنیم جانم. بنده مرض قند دارم مثلاً، می‌خواهم این مرض قند من خوب شود، چون کور می‌شوم، آخرش کوری است، کفگیرک درمی‌آورد تنم وَ وَ وَ [با خنده] اما آقا به بنده فرمودید که آقا خب خرما نخور، شیرینی باید نخوری، می‌گویم نه! من باید مرض قندم خوب شود، هِه‌هِه‌هِه [اَدا درآوردن] سفرۀ سکینه می‌اندازم، سفرۀ رقیه، شیرینی هم می‌خورم! تمام ما زندگی‌مان همین است، تمام ما! حالا جملۀ‌ آخری: «و این شدنی نیست...» آقاجانم؟ بله! خدا می‌تواند یک کاری بکند که دو دوتا بشود 8 تا؟ این حرف‌ها چیه از خودت درآوردی آشیخ؟! مگر می‌شود؟ خدا قدرتش به امر محال تعلق نمی‌‌گیرد،‌ اینطور است؟ خب بله همینطور هم است دیگر، این پهلوان یک سنگ 10 منی را پرتاب می‌کند، 10 متر، مگر غیر از این است؟ اما نمی‌‌تواند یک پر کاه را نیم متر پرت کند، چرا؟ آیا عاجز است؟ چرا نمی‌تواند؟ [با خنده] آن نیرویی که باید به آن وارد شود، این نمی‌تواند به خودش آن نیرو را بگیرد، سنگ 10 منی می‌تواند انرژی‌ای که آن پهلوان وارد می‌کند بگیرد، 10 متر هم پرت شود. آقا هیچ شده که ما مسلمان‌ها روی همین جمله فکر کنیم و آن شدنی نیست. لااله‌الا‌الله! واقعاً خدا به ما رحم کند! خیلی بیچاره‌ایم! آمدیم در دنیا و کور رفتیم! ای آقـــا، این‌ها را ندارد دیگر! خدا اگر بخواهد از آن طرفش بلعم باعورا 80  سال عبادت کرد،‌ عاقبت به شر شد! اما این یکی، توسل کرد به خدا و خدا نجاتش داد! می‌دانی چه داری می‌گویی؟ پیغمبر اکرم ‌صلوات‌‌الله‌‌وسلامه‌‌‌علیه فرمودند: آی 15 نفر، ما اعم از اینکه فاتح شدیم یا شکست خوردیم، تکان نخورید از اینجا! جنگ احد، یادتان است. اُ اینها دارند غنیمت‌ها  را می‌برند و میدان را خالی کردند، کفار گفت ریختند از آن پشت و 70 نفر را کشتند. هر چه می‌گویی: آقا قرآن است، می‌گوید: فَلَن تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبديلا وَلَن تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَحويلا نظامی دارد این عالم، برای اینکه می‌خواهد خوش باشد، می‌گوید: ما شیرینی می‌خوریم، مرض قندمان هم خوب شود، اگر این را بشنوید، شما نمی‌خندید؟ دوباره بخوان جانم:

«بعضی‌ها می‌خواهند هم رهایی یابند و هم از آنچه بالفعل درآنند، بیرون نیایند و این شدنی نیست!»

استاد ما می‌فرمودند: عاقل، طمع خام نمی‌کند؛ همۀ ما طمع خام داریم، فرمودند عاقل، معلوم است ما دیوانه‌ایم دیگر [با خنده] شاه خُل‌هاییم! فرمودند: عاقل، طمع خام نمی‌کند، باید شیرینی نخوری، مواد قندی نخوری، می‌میری ها! [با خنده].

آنکه روزی نیستش بخت و نجات

ننگرد عقلش به‌جز در نادرات

می‌ببینید چه می‌گوید که، می‌گوید او چون می‌خواهد لَش‌بازی درآورد، خیال می‌کند دنیا هم حسابی ندارد. آنکه روزی نیستش بخت و نجات... یعنی قسمتش نیست که از این دنیا بهره ببرد، ننگرد عقلش به‌جز در نادرات یعنی آن کم‌ها، نادرها را می‌بیند، بلعم باعورا ها را می‌بیند. اما امام موسی‌بن‌جعفر را نمی‌بیند ها. گفت: بغل اتاق حضرت موسی‌بن‌جعفرسلام‌‌الله‌‌علیه دیدم شب بیست و هفتم ماه رمضان، از سر شب تا سحر می‌گفت: أللّهُمَّ ارزُقنِي التَّجافِىَ عَن دارِ الغُرور لااله‌الا‌الله! خدایا این دنیا ما را می‌خواهد گول بزند، ما را از چنگال این نجات بده! وَ الإنابَةَ إلى دارِ السُّرور به خانۀ شادی برگردم،‌ بیایم پیش تو وَالإستِعدادَ لِلمَوتِ قَبلَ حُلولِ الفَوت یعنی پیش از اینکه مرگ بیاید، مهیا باشم! لااله‌الا‌الله. او نمی‌شناخت خدا را؟ نمی‌دانست خدا قدرت دارد، ببردش بهشت؟ ببینید این را به ما نمی‌گویند آقا! لااله‌الا‌الله! چند دقیقه سرت را بگذار روی زانویت، فکر کن! نکند خدای نکرده، روزی که از این نشئه حرکت می‌‌کنی، یک رکعت نماز در نامۀ اعمالت نباشد؟ 80 سال هم نماز خواندی! واقعاً شرم نکنیم به خودمان؟

تلف کردیم عمر چرخ را عمری و پندارد

تلافی می‌کند روزی اگر سازد تلف ما را

لااله‌الا‌الله! این دستگاه عظیم آفرینش، کُرات، افلاک، درست شده برای اینکه درس بخوانیم و زن بگیریم و بچه دار شویم و دخترمان را شوهر بدهیم، سیسمونی بدهیم! وای! لااله‌الا‌الله!

مرحوم آقای روزبه‌ رضوان‌الله‌علیه آمد در دنیا و رفت، میلیاردها آمدند و رفتند، کی برنده شد؟ الان که آقایان اینجا نشستید، 17 هزار دختر و پسر سر سفرۀ روزبه هستند. نه، من خانۀ خوب می‌خواهم، وسایل زندگی مرتب می‌خواهم! آبرو دارم من! کت پاره! [ادا درآوردن] کفش پاره! این‌ها را می‌خواهم در عین حال هم می‌خواهم روسفید باشم پیش خاتم انبیا! خاک بر سرت کنند، نمی‌شود! و این شدنی نیست!

حالا یک قسمتی را، آقای شجاعی لطف می‌کنند تشریف می‌آورند این را برای ما می‌خوانند تا ببینید که اصلاً چه شد که با آمدن یک رضای روزبه، این تحول در عالم به وجود آمد، مربوط به ایران نیست ها، بله! با همان کت و شلوار پاره و کفش پاره. لااله‌الا‌الله! چه شد؟ این چه کار کرد این مرد؟ اگر ما می‌خواهیم واقعا، این ایام متعلق است به مولا‌سلام‌الله‌علیه، یک مرهمی به قلب علی‌بن‌ابیطالب بگذاریم، این قسمت‌ها را که آقا می‌خوانند، فکر کنید. آقایان این چند دقیقه که تشریف دارید اینجا، برنمی‌گرددها! شما را به‌ خدا این چند دقیقه را خراب نکنید آقا!

کاری که صلاح دولت توست

در جستن آن عنان مکن سست

مصلحت این است که با خواندن این یک قدم بیایید جلو. لااله‌الا‌الله! بخوانید جانم!

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

«از تو آموختیم که ساده‌زیستی و وارستگی از تعلقات دنیا برای آدمی حقارت و کوچکی نیست؛

دوباره جانم!

«از تو آموختیم که ساده‌زیستی و وارستگی از تعلقات دنیا برای آدمی حقارت و کوچکی نیست که بزرگ شدن و عظمت یافتن است، انسان شدن است، رهایی از چنگال نفس و شیطان است، گسستن بندهای اسارت دنیا  و پرواز به‌سوی ملکوت آسمان‌هاست. دیدیم که می‌توان اسیر شکم و غذا نبود...؛

 گفت: رفتم در اتاق فراش‌ها گفتم: آقا، این بالا ناهار می‌خورند، شما چطور اینجا نشستید؟ یک گلیم پاره،  یک لقمه نان می‌گذارد دهانش، یک پر لیمو، این ناهارش است، گفتم: آقا 600 نفر بالا، همچین کرد: یا باید فکر این بود یا فکر این! شما را به امام زمان این را شنیدی عوض می‌شوی یا نه؟ اگر نشوی باختی! مگر غیر از این است؟

خوردن برای زیستن و ذکر کردن است

تو معتقد که زیستن از بهر خوردن است

 همۀ ما گرفتاریم، برای شکم قیمت قایل است آقا، الله‌اکبر! بخوان جانم.

دیدیم می‌توان اسیر شکم و غذا نبود، بندۀ نام و نان نبود، زندانی شهوت و هوا نبود، اسیر خانه و زن و فرزند نبود، همین سادگی و بی‌پیرایگی و کم‌خواهی و وارستگی تو بود که توان می‌داد تا بر سر عقیده‌ات بایستی و آزاده باشی و زیر بار ظلم و باطل و ناحق نروی. هم از این رو بود که برای تمامی دانش‌آموختگانت الگوی تمام بودی. زندگی مادی دنیا آنقدر در نظرت پست و بی‌ارزش بود که بدان اهمیتی نمی‌دادی و به‌ کمترین قانع بودی. از غذایش به قرصی نان و تکه‌ای پنیر بسنده می‌کردی که اگر رونقی می‌یافت، چند پر سبزی نیز در کنار داشت و اگر مستخدم مدرسه تغییر و تنوعی می‌داد، به‌جای سبزی و پنیر، ماست و خرمایی جایگزین آن می‌کرد، آن هم تنها تا حدی که گرسنگی شکم، تو را از خدمتِ در مسیر خدا باز ندارد و توان ادامه داشته باشی.

جوع رزق جان خاصان خداست

کی زبون همچو تو گیج و گداست؟

که ظرف غذا را پرت می‌کنی؟ این جمله را دوباره بخوان جانم.

از غذایش به قرصی نان و تکه‌ای پنیر بسنده می‌کردی که اگر رونقی می‌یافت، چند پر سبزی نیز در کنار داشت و اگر مستخدم مدرسه تغییر و تنوعی می‌داد، به‌جای سبزی و پنیر، ماست و خرمایی جایگزین آن می‌کرد، آن هم تنها تا حدی که گرسنگی شکم، تو را از خدمتِ در مسیر خدا باز ندارد و توان ادامه داشته باشی. با این همه اگر تازه‌واردی آشنا و یا بیگانه از راه می‌رسید، مهمان همین سفره بود و سهمی از غذای خویش را ایثارگرانه و برادروار در برابرش می‌گذاشتی! از پوشاکش به لباسی ساده و بی‌پیرایه اکتفا می‌کردی که ناآشنایان با تو در برخورد اول از آن رو که به‌ظاهر بین تو و ساده‌ترین کارکنان مدرسه، وجه‌تمایزی نمی‌‌دیدند و به‌خاطر رفتار متواضعانه‌ات، مقام و موقعیت‌ات را تشخیص نمی‌دادند! این لباس ساده درسی بزرگ‌مان آموخت که:

تن آدمی شریف است به جان آدمیّت

نه همین لباس زیباست نشان آدمیّت

 از تو آموختیم نوع‌دوستی، مهربانی و عطوفت را، همچون پدری مهربان و دلسوز در میان ما بودی، سایۀ عطوفت‌ات را به طور یکسان بر سرمان احساس می‌کردیم. پروانه‌وار به دور وجود شاگردان خود می‌گشتی، تا آنجا خود آموخته‌ای، به رایگان به آنان بیاموزی. آنچنان پدرانه و بی‌ریا محبت می‌کردی که به‌شدت دوستت داشتیم و باورمان نمی‌شد که همان کسی هستی که به‌تندی با اشتباه و خطامان روبرو می‌شوی! مهربانی و صمیمیّت تو، شرم حضور را از میان می‌برد و احساس آشنایی با تو به آدمی دست می‌داد. همۀ سؤالات‌مان را با شور محبت و استدلال و منطق پاسخ می‌دادی، نگاه پرعطوفت و درس و موعظه‌ات، زمزمۀ محبتی بود که طفل گریزپای را جمعه‌ها هم به مکتب می‌کشانید، بی‌آنکه به‌عنوان ریاست علمی مدرسه، حریمی برای خود بگیری و با ما برخورد کنی، از تو حساب می‌بردیم و حریمت را نگاه می‌داشتیم و این نبود مگر محبت و علاقۀ متقابلی که در قلب‌های دست‌پروردگان و ارادتمندانت احساس می‌شد که یاد تو را همیشه در دل‌هامان، زنده می‌داشت. به هر کلاس وارد می‌شدی، چراغ فروزان کلاس بودی و از هر کلاس، پا به خارج می‌گذاشتی، دل‌ها را با خود به‌همراه می‌کشیدی. آنقدر مهربان بودی که در بیماری فرزند مستخدم مدرسه که از مراجعه به پزشک و مداوا ناگزیر بود، انجام وظایف او را تا روز بعد، به گردن گرفتی! وقتی که صبح روز بعد به مدرسه آمدیم، تو را دیدیم که مشغول انجام وظایف او بودی.

این‌ها را بشنویم، مثل وقتی که نشنیدیم، ما ضرر نکردیم؟ عمر که تمام شد، کرۀ زمین را بدهید دیگر برنمی‌گردد! یک بُلی بگیر از این! ای داد بیداد! فوق‌لیسانس فیزیک است، فوق‌لیسانس علوم‌تربیتی است، فیلسوف است،‌ عارف است، حکیم است، در تمام فنون در حد آن استاد، یک کت و شلوار پاره، یک جفت کفش پاره! آخر یک درس بگیرید! بعضی‌ها می‌خواهند رهایی یابند، یعنی ان‌شاءالله ان‌شاءالله مثل روزبه بشویم! لااله‌الا‌الله! رها شویم از این اعتبارات و مزخرفات. لااله‌الا‌الله! و هم می‌خواهند از‌ آنچه بالفعل درآنند، بیرون نیایند و این شدنی نیست! نوشتیم ما؟ خودت را می‌خواهی مسخره کنی؟ نوشتی که چه کار کنی؟ در کتاب‌ها از این حرف‌ها خیلی هست. این باید پیاده شود در وجودت! لااله‌الا‌الله! بگو جانم!

در گردش‌های علمی همچون دیگران مسئولیتی به دوش می‌گرفتی و تعهد خویش را به‌ بهترین‌نحو به‌انجام می‌رساندی. در مسافرت‌های دسته‌جمعی گاهی که یکی از شاگردان بیمار می‌‌شد، از پدر مهربان‌تر، او را پرستاری و مواظبت می‌کردی و شب تا به صبح بیدار می‌نشستی. شاهد بودیم که در نیمه‌های شب لیموی شیرین آب می‌‌گرفتی و با خواندن حمد و توسل به آستانی که نام و ذکرش، شفاست، به او می‌خوراندی تا مداوا گردد و کمبود والدین خویش را احساس نکند..

زنش می‌گفت: چایی را فوت می‌کرد، می‌گفتیم: آقا صبر کن خنک بشود! می‌گفت: آخر یک بچه در مدرسه دارد غرق می‌شود! گفتیم: آقا، آنجا حوض نیست که! [با خنده] می‌‌گفت: نه! می‌گویم یک دقیقه زودتر برسم یک کلمه به یک بچۀ مسلمان یاد بدهم. ان‌شاءالله در اینجا نیست کسی، معلمی را شغل می‌دانیم، نان بخوریم! لااله‌الا‌الله! هر چه می‌گویی آقا یک پسرۀ لات یک روز یک معامله کرده، 75 میلیون تومان، سود برده این جور به خودت ظلم نکن. بخوان جانم:

از تو آموختیم که فضیلت آدمی در گرفتن دست افتاده است و همدلی و همدردی با ضعفیان. ظهرها با نشستن کنار سفرۀ شاگردانی که توان محدودتری داشتند و با سینی غذای ساده‌ای که محتویاتش از پنیر و انگوری یا ماست و خرمایی، به‌همراه کف‌دستی نان، رنگین‌تر نمی‌شد، چه لطیف و بدون تحقیر، بار فقر را از دل ناتوانان برمی‌داشتی.

شاید آقایان تا حالا نشنیده بودید این را، خدا ان‌شاءالله طول عمرش بدهد، این را یکی از شاگردهای ایشان اینها را جمع کرد. لا‌اله‌الا‌الله. بالا ناهار می‌خوردند، آن‌هایی که نداشتند از خانه یک چیزی می‌آوردند در سالن. مرحوم آقای روزبه مواظب بود پست‌ترین غذا را کی دارد؟ نان و پنیر و حلوا ارده. مش‌محمد نان و پنیر و حلوا ارده بیاور! [با خنده] هِه‌هِه من یک مشت بزنم روی شکمَم؟ به‌جای چلو و قورمه‌سبزی، نان و حلوارده بخورم؟! [ادا درآوردن] عیب کار همین‌جاست! تو خودتی! باید از خودت بیایی بیرون، دوباره بخوان جانم!

ظهرها با نشستن کنار سفرۀ شاگردانی که توان محدودتری داشتند و با سینی غذای ساده‌ای که محتویاتش از پنیر و انگوری یا ماست و خرمایی، به‌همراه کف‌دستی نان، رنگین‌تر نمی‌شد، چه لطیف و بدون تحقیر، بار فقر را از دل ناتوانان برمی‌داشتی و در دل‌شان شهامتی می‌آفریدی، تا وقتی که از کنار‌ آن سفره برمی‌خیزند، نه‌تنها حقارتی احساس نکنند که مایۀ فخرشان شود و بدانند که شکم آدمی با غذای ساده‌ای نیز سیرشدنی است. چه شیرین بود این اطمینان‌خاطر و یقین به مسیر پیموده‌شده و نداشتن پشیمانی و ندامت از گذشته و چه آسوده و سربلند می‌توان دعوت حق را به‌سوی بهشت و رضوان خدا لبیک گفت. بیماری خانمان‌سوز، نه‌تنها کوچکترین تزلزلی در ارادۀ مصمم تو وارد نکرد و به گوشۀ انزوا و بستر بیماری‌ات نکشاند بلکه تا آخرین لحظات عمر و به پایان رساندن پل عبوری دنیا، کوبنده و مواج، در مسیر هدفی که به آن ایمان و اعتقاد داشتی، به پیش می‌رفتی و هرگز از کمی پویندگان و ناسپاسی دوران و شر و تنگ‌نظری حسودان، وحشتی به خود راه نمی‌دادی و خاطرت ملول نمی‌شد و دست از تلاش و کوشش برنمی‌داشتی و یأس و ناامیدی برایت مفهومی نداشت.

خدمت‌تان عرض کنم آقای رحیمیان‌رحمة‌الله‌علیه گفت رفتیم لندن عیادت ایشان، تمام افراد ـ‌ خیلی جالب است ـ گفتند ما اگر برگردیم به اول زندگی، این راهی که رفتیم نمی‌رویم، اشتباه کردیم. فقط ایشان فرمودند: من اگر برگردم همین راهی را که رفتم می‌روم! خیلی قدرت می‌خواهد ها! چرا شما نکنید این کار را ان‌شاءالله؟ بنده این نوشته را دادم به خانم خواند. شب وقتی رفتم منزل [با خنده] گفت که امروز من عوض شدم، گفتم: چطور؟! گفت: تو همیشه می‌گفتی اگر هزار تا من و غفوری بودیم، منهای آقای روزبه، کاری از دست ما ساخته نبود، ما می‌گفتیم: تواضع می‌کنی! امروز که این را خواندم دیدم نه، راست می‌گویی! 5 سال پیش رفتم برای معلم‌ها گفتم: آقایان، خیلی نامردی است که آدم کار دیگری را پای خودش حساب کند! چرا دروغ بگوییم؟ یک چیزهایی به خودمان ببندیم؟ شوخی ندارد که این‌ها [با خنده] می‌میریم آقا! والله ما می‌میریم! به دلیل اینکه الان یک آدم صد ساله در تمام تهران نیست!

و صلّی الله علی محمّد و آله

 




نظر

«در زیر آسمان هیچ کاری به عظمت انسان‌سازی نیست»

علامه کرباسچیان
شبکه های اجتماعی
رایانامه و تلفن موسسه

info@allamehkarbaschian.ir - ۰۲۱۲۲۶۴۳۹۲۸

All content by Allameh is licensed under a Creative Commons Attribution 4.0 International License. Based on a work at Allameh Institute