بسم الله الرحمن الرحیم
سخنرانی آقای علامه برای معلمین علوی
آقایان قطعاً شنیدید میگویند: عالم ملک و ملکوت. این دو تا جمله را آقایان شنیدید یا عالم خلق و امر ألا لِلّهِ الخَلقُ وَ الأمر عالم خلق یعنی عالم ماده یعنی همین عالم ما. عالم امر یعنی همان عالم ربوبی که در آیۀ آخر سورۀ یاسین إنَّما أمرُهُ دیگر آنجا ماده و زمان و اینها نمیخواهد. ارتباطی بشود، بچهای بیاید، نه ماه توی شکم. إنَّما أمرُهُ إذا أرادَ شَیئاً أن یَقولَ لَهُ کُن فَیَکون. عالم ملک یعنی عالم ماده یعنی همین عالم مشهود همین. عالم ملکوت یعنی آن عالمی که اینجا را اداره میکند و دیده نمیشود و عالم ملکوت احاطه دارد به این عالم، این تحت سیطرۀ آن است. او اینجا را اداره میکند. یک تکهای آقای سبط آوردند که این نشان میدهد عالم ملکوت چیست و چه وسعتی دارد نسبت به این عالم. حالا آقا میخوانند برایتان.
بسم الله الرحمن الرحیم آقای رجایی مدیر دبیرستان کمال و راهنمایی مهدی عجلاللهتعالیفرجه برای این بنده نقل کردند که زمانی به مجلسی در کرج دعوت شده بودم در مسیر فردی به نام آقای اخباری در کنار ایشان در ماشین نشسته بوده و به ایشان گفته بود من در زندگیام جریان عجیبی اتفاق افتاده است. گفته بود: من کاسبی بودم معتقد به مبنای تشیع و اهل جلسات و هیئات مذهبی و وضع مالی من هم خوب بود. اتفاقاً مدتی برخورد کردم با فردی یا افرادی که تبلیغ افکار وهابیت را میکردند و کمکم در من اثر گذاشت و من هم به مجالس عزاداری بیاعتقاد شدم و افکار آنها در من رسوخ کرد و بعضاً این امور توسلات را استهزا میکردم. به دنبال این جریان وضع مادی من به هم خورد، ورشکست شدم و طلبکارها مطالبه میکردند و من در فشار و سختی فوقالعادهای قرار گرفتم و بالاخره برای گریختن از دست طلبکارها به باغ یکی از اقوام به پیشنهاد او پناه بردم و در آنجا هم در شدت فشار میگذراندم و خانوادهام حمل داشت و در یک شب که او را درد زایمان گرفت، هیچ چیز در اختیار نداشتم ولو دو تخم مرغ که برای او نیمرو کنم. در این حالت که واقعاً مضطر شده بودم، وضو گرفتم و زیر آسمان رفتم و گفتم: خدایا دیگر حال ما را میبینی، فرجی برای ما برسان با دل شکستۀ خاصی. ناگهان به فاصلۀ کمی از این توسل و دعا دیدم که در باغ باز شد و یک مرد و یک زن که به همراه خود در زنبیلی میوه و غذا آورده بودند، وارد باغ شدند و مستقیماً به اتاقی که خانوادۀ من در آن بودند رفتند. من حیرت زده از آنها جهت آمدنشان را سؤال کردم و آن مرد اظهار کرد که این زن عیال من است و منزل ما در همین نزدیکی شماست. چند دقیقه پیش که در خواب بودیم، ناگهان از خواب برخاسته شروع کرده به گریه کردن. علت را پرسیدم، گفت: الان حضرت زهرا سلاماللهعلیها را خواب دیدم و فرمودند: در این نزدیکی شما یکی از دختران من میخواهد - چون خانوادۀ آقای اخباری سید بودند - حضرت فرمودند: یکی از دختران من میخواهد وضع حمل کند و چیزی در اختیار ندارد و شما قدری آذوقه برای آنها ببرید و آدرس را در خواب دقیقاً بیان فرمودند. من به وی گفتم: بگذار صبح که شد میرویم و برای آنها آذوقه میبریم ولی ایشان گفت: نمیشود فرمودهاند الان میخواهد وضع حمل کند و الان نیاز دارند. لذا هم اکنون ما این وسایل را برای شما آوردهایم. آقای اخباری گفته بود: در آن لحظه که عنایت حضرت صدیقۀ اطهر سلاماللهعلیها را دیدم، به سر خود زدم که عجب، عجب من جاهل و نادان هستم! آیا من منکر توسلات به ائمۀ هدی و عنایات ایشان شدهام و اعتقادات گذشتهام را کنار گذاشتم؟ هم اکنون میبینم که چگونه فاطمۀ زهرا علیهاسلام همۀ نقاط عالم را میبیند و بهداد ذریه و دوستان خود میرسد! ایشان اظهار کرده بود که از آن پس من پیوسته در مجالس و محافل ذکر فضایل و مناقب و معجزات و کرامات ائمۀ هدی علیهمالسلام شرکت میکنم و در حقیقت مداح اهل بیت شدهام و جالب اینکه به دنبال این روش، آرام آرام وضع مالی من هم خوب شد و اکنون یک آموزشگاه دارم و امر مالی و دنیایی من به خوبی اداره میشود.
بعد از آن که این داستان را شنیدیم، - آخر این چند دقیقه که برنمیگردد آقاجان. کرۀ زمین را هم بدهی - مثل آن وقتی که آن را نشنیدیم نباشیم همین. یعنی بگیم عالم ملکوت وسعتی دارد که اینجا پهلویش قطره و دریا هم نیست. چون قطره محدود است، دریا هم محدود است. عالم ملک محدود است، عالم ملکوت که محدود نیست. با لفظ بازی نکنیم آقا. عالم ملک، عالم ملکوت، عالم شهود، عالم غیب، عالم شهادت، عالم خلق، عالم امر. این که مسخره بازی است آقا. واقعاً هزار و چهارصد ساله خانم فاطمۀ زهرا سلاماللهعلیها از دنیا رفته. این تو باغ میگوید: خدایا من چه کنم؟ با این میشود شوخی کرد؟ اگر انشاءالله خدا لطف کرد و ما باورمان آمد که غیر از اینها. خانۀ گنده، ماشین، فرش ماشینی را عوض کنیم فرش کاشی، یک چیز دیگری هم هست، قدرتمان چند برابر این میشود که حالا هستیم. از نظر فیزیکی نمیگویم ها. چه باید کرد؟ یک نفر به نام رضای روزبه رضواناللهعلیه این را لمس کرده چند هزار نفر را تا حالا ساخته مسلمان؟ با تصاعد هندسی چند میلیون را؟ این را که دیدیم دیگر. لاالهالاالله. این مصیبت نیست آقا که من مثل گاو عصاری دور خودم و زن و بچهام طواف کنم؟ اگر اینکه او با خدا صحبت میکند توی باغ خانم فاطمۀ زهرا میآید میگوید: پاشو برو. میگوید: نه بعداً. خانم حضرت زهرا: همین حالا برو. الان خانم حضرت فاطمۀ زهرا اینجا نیست؟ امام زمان نیست؟ انبیا همه اینجا نیستند؟ اینها جلوۀ حقاند، مگر میشود نباشند؟ باید توی چاه پیدایش کنیم امام زمان را جمکران؟ لاالهالاالله. کار کجاش گیر است؟ یک عالم ملکوت یک تکهاش همین که عرض کردم. یک تکۀ دیگرش عالم بعد از مرگ است. آنجا چه خبر است؟ عرض کردم عین گاو عصاری. راهنمایی، دبیرستان، دانشگاه، لیسانس، دکتری، من ۴ تا دکتری دارم. الحمدالله خانه را عوض کردیم، آپارتمان خیلی سخت بود ها! همین، همین حقهبازیها و دیوانهگیریها! آیا با مرگ زندگی من تمام میشود یا نه؟ هیچ شده ما فکر کنیم؟ نه آقا ما عقیده داریم به بقای روح، نخیر آقا، این حرفها چیه؟ امام زمان دروغ نیست! پیغمبر دروغ نیست، قرآن دروغ نیست. إذا جاءَ اَجلهُم لایستأخرون... از همین حرفها. قلب قبول کرده که بعد از اینجا یک خبری هست. این نامهای است مال آقای ثباتی معلم مدرسۀ نیک پرور. حالا ایشان میخوانند و...
بسم الله الرحمن الرحیم. در ایام فوت والدهام، چون هر روز در منزل از عدۀ زیادی میهمان پذیرایی میکردیم، مقداری ظرف از همسایهها گرفتیم. روز سوم برای سهل انگاری یکی از بچهها دو عدد دیس که مال ما نبود شکست که ما بعداً متوجه شدیم که صاحب آنها خیلی ناراحت شده است. دو روز پس از این جریان خانم پسر عموی مادرم که در شهرستان بندر انزلی است تلفن کرد و گفت: دیشب مادر شما را درخواب دیدم که به منزل ما آمده. پرسیدم: چطور شده است که به اینجا آمدهاید؟ گفت: ابتدا به دیدن مادرم رفتم و حالا به ملاقات پدرم آمدم. جالب این است که مادر ایشان در تهران نزدیک خود ایشان دفن شده و قبر پدرش در بندر انزلی است. سپس با ناراحتی گفت: در منزل ما دو عدد دیس مال همسایهها شکسته است و من خیلی از این جهت ناراحتم.
اینکه میگفتند: فکر کردن یک ساعت، بهتر است از عبادت هشتاد ساله یعنی همین. این مغز، این قلب، این روح این را باور کند نه اینکه آقاجانم فرمودند، مامانم فرمودند، مجتهد محلمان گفته! این را باور کند که مرده حرف نمیزند. آقای ثباتی هستن ها، شنبه تشریف ببرید مدرسۀ نیکپرور. اصلاً او خبر نداشته این مرده است که بگویم نه بابا باخیال خوابیده بوده. اصلاً نمیدانسته که این مرده! میگوید: آقا من همچین خوابی دیدم. این فکری که بهتر از هشتاد سال عبادت است همین است که من با فکر، یقین کنم پشت پرده خبری هست و عالم منحصر به این مسخرهبازیهایی نیست که ما را اسیر کرده و بیچاره کرده و ذلیلمان کرده. بله مولوی میگوید: عالمِ هستِ نیستنما، عالم غیب را میگوید عالم ملکوت، عالم نیست هست نما یعنی اینجا نیست است.
جلوی در سالن ایشان ایستاده بودند مرحوم آقای روزبه وضو گرفته بود برود توی سالن، گفتم: آقا این منزل شما... خانهای؟ گفت: من که ندارم. گفتم: قسطی. خندید. گفت: یک ماهه یک کنیز خرید اسامه، پیغمبر فرمودند: این چه آرزوی درازی دارد! این روح است که توانسته این چند هزار نفر، این چند میلیون را بسازد نه فیزیک، شیمی، عربی، فقه و اصول. لاالهالاالله. این میتواند بگوید: من امت پیغمبرم. لَقَد کانَ لَکُم فی رَسولِ اللهِ اُسوَةٌ حَسَنَة این میتواند، بله این اسوه این الگویش پیامبر است. الگوی من کیه؟ راکفلر! همین جور بزنیم هی زیاد کنیم همین جور!
یک کسی گفته بود به زنش که غذا را حاضر کن، من برم چکاپ کنم بیایم، آلمان. رفته آنجا گفتند: بروی بیرون میمیری! عمل کردند و مرد. جنازهاش را آوردند اینجا، همه را دولت توقیف کرده. نکند یک درجۀ ضعیفترش خود ما مبتلاییم الآن؟ نکند اینجور باشد قضیه؟ بله این آمده بود منزل ما ده سال پیش با یک ژستی همچین میکرد: سنۀ دوهزار اگر کسی بارش را نبسته باشد، دیگر نمیتواند کاری کند! لاالهالاالله. یعنی این اصلاً چه فکری است؟ روزبه عاقل است. پیغمبر اکرم میگوید: او یک ماه میگوید من هستم؟ فرمود: چشمم را باز نکردم که امید همگذاشتن داشته باشم. ما امت این هستیم؟ هم نگذاشتم که امید باز کردن... لقمه را در دهانم نگذاشتم که امید داشته باشم فرو ببرم. این قدر ما شبیه این هستیم؟ شما یک تو به من گفتی، سرت را میبرم. خب منتها چه کنم زورم نمیرسد! بله، این است دیگر آقاجان چه خاکی بر سر کنیم؟! و اگر خداوند لطف کرد انشاءالله ایمان به عالم ملکوت و فهمیدیم که پشت پرده خبری هست، آقا یک مرتبه حرف مردم را - این بد میگوید آن خوب میگوید - میریزد. آن وقت دیگر من اسیر زنم نمیشوم که میگوید: فرش ماشینی را عوض کن قسطی. میگویم من امت آن کسی هستم که فرمود: أعوذُ بِاللهِ مِنَ الکُفرِ وَ الدَّین بله یک ضرورتی است: بچهام دیفتری گرفته، قرض میکنم و در غیر این صورت پناه میبرم به خدا. پیغمبر میگوید. قبول نداریم که. پناه میبرم به خدا از دو چیز یکی کفر، بهایی نشوم، وهابی نشوم یکی دِین. آن روح بزرگ زنِ زنش میشود؟ که یقین دارد یک نقطهای است که دارد کار مثبت میکند یک جای دیگر یک عباسی یک قران بیشتر میدهند میزند به چاک. بله؟ آقا، حرف مردم در نظرش میشود باد هوا. آنوقت آزاد، آسوده، راحت. آقای خواجهپیری میفرمودند: رفتم منزل پدرم - آقای ابویشان کسالت دارند - گفتند ماها غرق این افکار میرویم ونک گاهی تشریف میآوردند منزل ما، یک چای کمرنگ میآوردند میگذارند اما سرتاپا خوشی و نشاط! لاالهالاالله. آخر این بد است، پرتقالهای کوچک برای مهمان. آخر مردم چه میگویند؟ ای به گور پدر این مردم که تو را کشتند! دنیا و آخرتت را نابود کردند! میآیند در قبر همراه تو؟ لاالهالاالله. چه خاکی بر سر کنیم آقا؟! شما آقا هفت هشت تا وصله اینجا بزنید، اگر جواب سلامت را کسی داد؟ خلقم اگر آشنای خود میخواهند. بنده مخلص سرکارم! انشاءالله مامان و آقا خوباند؟ برات خیلی ناراحت شدم! سرکار کسالت دارید! از این لوطیبازیها!
خلقم اگر آشنای خود میخواهند
الحق سپر بلای خود میخواهند
خود را ز برای ما نمیخواهد کس
ما را همه از برای خود میخواهند
این را باور کردی. این آدم دیگر غصه دارد در عمر؟ آقایان سنتان اجازه نمیدهد. شاید آقای خرازی و آقای رحیمیان یادشان باشد در همین محلۀ تهران یک خانه صد متر ۸۰ متر کاگلی، اتاق کاگلی، نصف اتاق حصیر، نصفش خاک، آقا میرفتیم آنجا این روحانی پاک، روح عظیم، تا مینشستی راحت میشدی. حرفی نمیزد که. دیدنش انسان را به یاد خدا میانداخت. حالا خب، ما چه کنیم آخر؟ ما کسی را ندیدیم که. روزبه، یک روزبه را آدم دیده باشد، دیگر غصه ندارد که. لاالهالاالله. زنش میگفت که چایی را فوت میکرد! گفتم: صبر کن خنک شود، چرا همچین میکنی؟ گفت: یک بچه در مدرسه دارد غرق میشود! گفتم: آقا آنجا که حوض ندارد! گفت: نه میگویم زودتر برسم یک کلمه به یک بچه بگویم در این طوفان دارد نابود میشود، نجاتش بدهم. اینطور، بینش ما این است؟ یا آخر برج امضا کنیم پول بگیریم نان و آب؟ لاالهالاالله. بله میگفتش که رفته بودم یک مدرسهای سر کلاس، معلم هی همچین میکرد. زنجیر را هی از اینطرف میگرداند، بچهها هم میزدند سر و کلۀ هم، درس نمیداد. گفتم: آقا، چرا درس نمیدهی؟ گفت: درس بدهم؟ انرژیام را باید حفظ کنم. آخر عمر بچهها حق الناس است! اُ حقالناس؟ اینها شعر است اینها چون بعد از این جا خبری نیست، این هم آخوندها درست کردند. بسیار خب، پس چرا نماز میخوانی؟ پس چرا روزه میگیری؟ این چه بازیای است از خودت درآوردی شترگاوپلنگ! به شترمرغ گفتند: تخم کن. گفت: من شترم. گفتند: بار ببر. گفت: من مرغم.
خلقم اگر آشنای خود میخواهند
الحق سپربلای خود میخواهند
آقاجان، آقاجان بله، پدر زن میخواهد یک زنجیر آهنی، اینجا جلوی پایت هم پا میشود. ای خاک بر سرت که نمیدانی چه بلایی میخواهد سرت بیاید. لاالهالاالله. مادر زن هم غذاها را اول جلویت میگذارند. حالا مریض شدی آسایشگاه بردندت. پدر همچین میکند: آقای علامه، در ماه بچههایم به من سر نمیزنند! تو حقالناس میدانی چیه آقاجان؟ پنج ریال من از جیب شما بزنم! عمر این بچهها حقالناس نیست؟ بازرس میآمد آقای روزبه مرحوم با او صحبت میکرد. آقا یادشان است، آقایانی که بودند زمان روزبه، پنج دقیقه دیر میرفت سر کلاس این را جبران میکرد، میگفت: جوابشان را نمیتوانم فردای قیامت بدهم. کیَکه مرده، آقا باید بروم تشییع جنازهاش، پسرش از من میرنجد! آنکه مستحب است، این حقالناس است. یک شاهی، پدرت را درمیآورند برای یک شاهی. یعنی یک بیستم یک قران. حالا آقایان میفرمایند: ای بابا این حرفهای تازه چیه؟ نخیر اراک ملایی است نود ساله از دنیا رفته، پسرش گفت: بعد از یک هفته خوابش را دیدم. دیگر این از آن خوابهایی نیست که بگوییم خیالی بود ها. گفتم: آقاجان حال شما چطور است؟ گفت: اینجایم میسوزد. چرا؟ گفت: یک شاهی، آقایان نمیدانید یعنی چی؟ یعنی یک بیستم یک قران پول گلگاوزبان به یزقل یهودی عطار سرکوچه بدهکار بودم. صبح بدون اینکه من به او بگویم، گفتم: پدر من به شما بدهکار است؟ گفت: آره، سه هفته پیش آمد یک شاهی گلگاوزبان خرید. احتمال بدهیم که این درست باشد. احتمال بدهیم آقا عجب. خلاصه ما یک پولی به این دادیم گذشت. هفتۀ بعد یکی از رفقا آمد گفت: دیشب پدرت را دیدم در خواب گفت: برو به پسرم بگو، به احمد بگو: پول یزقل را دادی، سینهام آرام شد. حقالناس همین است که بنده الان از جیب آقای عمرانی یک پنج تومانی بزنم؟ این حقالناس نیست؟ آن که چیزی نیست. عمر! بنده، یک روزی آقایان منزل ما بودند آقای علی اکبریان گفتم: اگر پول هم قیمت دارد، برای این است که عمر صرفش شده والا پول که چیزی نیست، کاغذ است، نقره است، طلاست.
براهیمی معلم نیکان استاد دانشگاه چهار ابتدایی میآید ادبیات درس میدهد، میگوید: اینجا یک محیط دیگری است. مادرش فوت شد. صبح جمعه بردند بهشت زهرا دفن کردند. هست این مال هزار سال پیش نیست. الآن بروید ببینید. قرار دارد با پدرها و بچهها که سه بعد از ظهر همان روز بیایند دبستان. نمیدانم تست دارند؟ چی؟ یک ربع به سه آمد اینجا گفتند: آقا، آخر شما مادرتان فوت شده! گفت که مردم چه گناهی دارند؟ قرار دارم من. چون در یک جوی هستیم که شرافت از بین رفته، احترام قول از بین رفته. میگوییم اِ اِ اِ عجب دیوانهای بوده! اما وقتی میرویم قرآن را باز میکنیم، میبینیم قرآن میگوید: خلف قول از معاصی کبیره است. نگفته مگر اینکه ننهات مرده باشد. این را نگفت خلاصه. این چه جور فکری است که استاد دانشگاه سر و دست برایش میشکنند، پول نمیگیرد که میگوید: اینجا دارد یک کاری انجام میشود، من میآیم اینجا به این بچهها ادبیات چهار ابتدایی. این که چیزی نیست آقاجان، من آلمان و فرانسه را نمیگویم. شنبه بروید ببینید ای وای!
بعد از آنکه ایمان به عالم ملکوت پیدا شد، یک ملکوت داریم که الان دارد اینجا را اداره میکند و دیدیم یک نمونهاش را، یک ملکوت هم بعد از این عالم است که آن بعد از این عالم از بنده سؤال میکنند آقا تو طبقۀ پنجم بودی، این بچه خودش را انداخت، خونش گردن تو است. آقایان هم میگویند. آقایان میگویند: علامه تو کشتیش. میگویم: من که هلش ندادم! میگویند: میتوانستی نگهش داری، چرا نگهش نداشتی؟ ما میتوانستیم یک قدری به خودمان فشار بیاوریم. عملاً این بچه ببیند یک کسی دارد برایش فدا میشود، فردا این هم همانطور باشد. چند میلیون آدم را این آقایانی که اینجا تشریف دارید ساختید، اگر این مسیر را انشاءالله اختیار کنید. چه بکنیم قربان غربتت ای امام زمان! غربت چیه آقا؟ فردا صبح من دعای ندبه میروم! آن مرهم قلب امام زمان است یا یک دانه یار برایش تهیه کنی؟ یک بچه را از هروئین نجات بدهی؟ لاالهالاالله. الآن در بعضی از مدارس کلاس سۀ ابتدایی بچه میخورد زمین از هروئین. لاالهالاالله. ما هم گردنهای کلفت، خانههامان مرتب باید باشد. بله بله بله، نه عملاً خدمت ایشان عرض کردم الان عملاً مثل کسی است که عملاً ها، پیغمبر ها دروغ گفتند، خدایی در کار نیست، مگر غیر از این است آقا؟ ظاهراً نخیر آقا، بله خداوند انشاءالله همۀ ما را انشاءالله رحمت کند. مشمول رحمتیم. از این حرفهایی که مسخره است. پس اگر ایمان به عالم ملکوت و عالم غیب پیدا شد، مردم باد هوا میشوند. خب دیگر چه جانم؟ دیگر در زندگی تکلف نداریم. تکلف چیه؟ خودمان را به زحمت بیندازیم. ما خودمان را به زحمت نمیاندازیم هیچی. در آیۀ شریفه میفرماید: قُل ما أسئَلُکُم عَلَیهِ مِن اَجر یعنی من که آمدم از شما مزد نمیخواهم. پیغمبر میفرماید: وَ ما أنَا مِنَ المُتَکَلِّفین من اهل تکلف نیستم، خودم را به زحمت نمیاندازم. تکلف دیگر از ماده کلفت است؛ مشقت. ندارم من. بله آقا، بنده فقیرم گدام، حالا امرتان چیه آقا؟ بفرمایید ببینم آقا. شما یک قران میخواهی بیا دو ریال بگیر. بنده ندارم، گدام آقا، حرفت را بزن. لاالهالاالله. آخر مردم چه میگویند؟ مردمی که دین و قبر و قیامت و همه را از دستت گرفتند. پسره آمده اینجا که بله ۶۰۰ هزار تومان قرض کردم برای مجلس عروسیام و میدانم تا ده روز دیگر زندانم! شما را به خدا ببینید کار این مردم به کجا کشیده! لاالهالاالله. آزاد نیست، حر نیست.
بیا تا زین سپس دلشاد باشیم
چو مرغان هوا آزاد باشیم
خوشا مرغی که در بند قفس نیست
به جز آزادگان دلشاد کس نیست
خانه را عوض کردی خوشحال شوی؟ نمیشود. درد تو را دوا نمیکند. خانۀ آقا دو هزار متر است، خب مال ما چهار هزار متر است مال من، چهار هزار متر است مال آقا ده هزار متر است آن حد یقف ندارد، یک جا بایست. اگر میخواهی راحت باشی. من با آخرت کاری ندارم، همین جا را میگویم.
تکلف گر نباشد خوش توان زیست
تعلق گر نباشد خوش توان مرد
چه میشود آن وقت این زندگی؟ تکلف گر نباشد خوش توان زیست. من به این بستم آقا، عزرائیل آقا میگوید: باید بیایی، پدرم در میآید.
تکلف گر نباشد خوش توان زیست
تعلق گر نباشد خوش توان مرد
آزاد آمده، آزاد هم از دنیا میرود. بله، مرحوم آقای بروجردی چشمشان را باز کردند دیدند که این آقایان مجتهدین و علما خیلی ناراحتاند، فرمودند: آقایان چرا ناراحتید؟ یکی گفت که آخر آقایان نازک نارنجیاند، خوابشان خوراکشان به هم خورده، فرمود: آقا مرگ که هنگامه ندارد! یعنی یک روز آمدیم، یک روز هم باید برویم. گاهی ایشان میفرمودند: شمارۀ نفسها محدود است. لاالهالاالله. بله ایشان میگفت که پنجشنبه کی است؟ نمیفهمیدند برای چی. شب پنجشنبه گفت محضری را آوردند، وصیت نامهاش را نوشت. به زنش گفت: کفن را حاضر کن، صبح دستپاچه نشوی. این درست است یا من چنان به این قالیچه بستم که اگر آتش بیفتد قلبم میسوزد. ای خاک بر سرت کنند. لاالهالاالله. روی یکی از همینها خوابیدی جنازهات را بلند میکنند میبرند! چرا همچین میکنی؟ چرا خودت را مسخره کردی؟ بله بنده در یکی از سخنرانیهایم گفتم: آقا را وقتی ماشینش را میبرند، رنگش میپرد. به دامادمان گفته بود: عجیب است آقای علامه میگوید ماشینت را که بردند رنگت نپرد! گفتم: نه به او بگو آقای علامه گفتند که رنگت بپرد، یک چند روز مهمان سیسییو باش، از آنجا هم به بهشتزهرا! خاک بر سر برای تو میگوید. الله اکبر. این دیگر چه بازیای است؟ خب یک کسی از خیراندیشی دیگر، خب حالا که بردند، از اینکه رنگت بپرد خودت را ریزریز کنی؟ نمیشود آقا، عجیب است. یک ملکات رذیلهای بر این جامعه حاکم است که هیچ کاریش هم نمیشود کرد، چون سندیت دارد. همه این جورند. خب اگر همه این جورند، حضرت ابراهیم پس آمد چه کار کند یک نفره، این طرف همۀ دنیا. این حرف منطقی است؟ اگر تمام کرۀ زمین الآن بیایند بگویند آقا ما از آقای عمرانی بدمان میآید، مگر این که بند انگشتش را ببرد قبول میکند ایشان؟ هیچ عاقلی قبول میکند؟ اما قلب و کبد و کلیه و قبر و قیامت و امام زمان را میگذاریم زیر! من کی گذاشتم زیر پا آقا؟ شبهای احیا میروم احیا، دو سه روز دیگر محرم است سیاه میپوشم. نفهمیدم چی گفتی؟ این یک چیز دیگر است. اینها پوستش است، مغزش چیه؟ وَ ما خَلَقتُ الجِنَّ وَ الإنسَ إلّا لِیَعبُدون باید بنده شوی. من و شما بندهایم؟ گفت وَ ما خَلَقتُ الجِنَّ وَ الإنسَ إلّا احیا برویم، سیاه بپوشیم؟ بنده یعنی از خودش اراده ندارد، هر چه مولایش بخواهد، این دیگر کی ناراحت است؟ بله بحثی را که سر کلاس داشتیم، آقایان که بودند یادشان است. میگفتم خیال مغیر واقع نیست. یعنی چه؟ آقایان همه الان عقیدهتان این است که ده صبح است. آیا ده صبح میشود؟ من عقیده ندارم که بعد از اینجا خبری هست، آن سرجایش است. این هم نوشتۀ جناب آقای ثباتی. لاالهالاالله. خودت را مسخره نکن آقاجان.
احتیاجات ما آقا دو نوع است. یکی طبیعی است، یکی مصنوعی که بنده تا اینجا خدمت آقایان رسیدم، این یادگار است. طبیعیاش چیه جانم؟ ناهار میخواهم، شام میخواهم، لباس تنمان کنیم. یک جا هم باران روی سرمان نیاید. این را که کاریش نمیشود کرد. احتیاجات مصنوعی چیه برای خودمان درست کردیم؟ آن احتیاجات طبیعی هست، حالا یک احتیاجات مصنوعی هم درست کردیم؟ پیراهنت را که چیز میدوزد؟ و آن هم میشود یک کاری کرد ها. فرمودند: اگر بنا شد اگر بگویم بس است یک لباس که ساتر عورت باشد، یک چیزی بخوریم نمیریم. یک جایی را هم باران اگر بگوییم بس نیست، دنیا را هم بدهیم میگوید کم است. بله دیگر، یک احتیاج یک زندگانی ضروری است. یک پیراهن دارم من، در میآورم میشویم، اینکه برای سر من گشاد است، یا نه، دو تا سه تا پیراهن داریم. خیلی خب این را میگویند حاجیات این هم که هست که طبیعیاش احتیاج ضروری است. ضروریات: یک کتری داریم در آن کته میپزیم میخوریم همان هم توش چایی. حاجیات این است که برای رفع حاجت ۲ تا ۳ تا پیاله داریم، یک قابلمه، اینکه هستش که این. سوم کمالیات: آن حد یقف ندارد. یک جا باید ایستاد. راکفلر به او گفتند: آقا آرزویی هم داری؟ گفت: آره، فکر راحت برایم بخرید. چاههای نفت، میزهای طلا! بله این را باید حلش کرد و اگر این حل نشد، ول معطلیم آقا، بیخود معلمی. معلمی چیه آقا؟ اصلاً من بارها آقایان تشریف داشتید گفتم برایتان میرویم بازار پول پیدا میکنیم. میگوید: آقایی که صد میلیارد داشته، خب یک بازاری بوده. خدا طول عمر بدهد آقای احمدی را، یک روز آمده بود منزل ما، از دوستان آقای خرازی است میگفت: من پریشب تنها نشسته بودم فکر میکردم. خیلی جالبه دیدم ده تومان - ۱۰۰ ریال - یک دانه نان ۲۴ ساعت برایم بس است. این ده تومان! واقعاً بیاییم ما یک ذره اینطوری فکر کنیم، یک غذای سادۀ طبیعی که انرژی هم دارد، تقویت هم میکند سالم هم هست، صد گرم، دویست گرم ماست و یک چهار پنج تا خرما. حالا صبح هم میخواهیم ده گرم کره. همۀ اینها را روی هم بریزی چقدر میشود؟ اگر فردای قیامت ما را ببرند در حضور خاتم انبیا صلواتاللهوسلامهعلیه ، بفرماید که من که کار خودم را کردم پیشانیم را شکستند، بعد از جنگ احد سنگ زدند کلاهخود رفته در پیشانی مبارک ایشان، ایشان را انداختند زمین، دارد خون میرود و این آهن را از پیشانی در آوردند. خب، این حالا یکیش هست. هشتاد و چهار کیلومتر هم که پیاده رفته تا طائف برای تبلیغ دینش، سه تا گردن کلفت هم آنجا نشستند رئیس قبیله. فرمود من آمدم برای تبلیغ دینم، گفتند: ما کمک نمیکنیم. سنگباران. از کوچه که آمد بیرون، همینطور خون دارد از سر و صورتش میریزد. خب من که کردم کارم را بچهها را هم که به اسارت دادم، بچه شیرخوارش را هم... به شما که رسید چه کار کردید؟ چانه زدید؟ هیچ وقت شما چانه میزنی برای نماز؟ این واجب است اِ از هر فقیهی میخواهید بپرسید، نجات جان بچهمسلمانها واجب است، واجب عینی است. بله کسی نمیتواند. حالا من واجب خودم را میخواهم انجام بدهم یک منتی هم دارم سر حسنعلیجعفر؟ لاالهالاالله. اگر ما واقعاً زندگانی را از این چیزهایش که بستند به آن و مزخرف است کنار بگذاریم میشویم روزبه. چرا نشویم آقا؟
همت بلند دار که مردان روزگار
از همت بلند به جایی رسیدهاند
در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک
جهدی کن و سر حلقۀ رندان جهان باش
همت را بزرگ کنید آقا. قالی را عوض کردیم، خانه را هم عوض کردیم، اینهایی که شما میبینید خانۀ این فاحشهها و ارمنیها و یهودیها و بدتر از یهودی ها هست. یک خانه ۱ میلیارد، ۵۰۰ میلیون هم اثاثش هست! این را آرزو میکنی؟ این آقا چیه دعای کمیل؟ وَ اجعَلنی مِن اَحسَنِ عِبادِکَ نَصیباً عِندَک با حال شب جمعه دعای کمیل. این دعا مستجاب شده یا نه؟ این عرض بنده را از غیر بنده نشنیدید تا حالا! دعای امیرالمؤمنین مستجاب شده یا نه؟ نه بابا مستجاب نشده! میتوانی این را بگویی؟ میگوید: خدایا من یک طوری بشوم از بهترین بندگان تو که از زندگیشان نصیب و بهره به ایشان دادی. اِ چی شد مستجاب شده؟ پس اینکه لباسهایش پارهپاره بود، اینقدر وصله زدم، خجالت میکشم بدهم وصلهاش کنند! اِ اِ اِ نصف اتاق هم که خاک است. سه روز سه روز که بچههایش گرسنهاند، میلرزند از گرسنگی و میخوابند! پس معلوم میشود بهترین بهره یک چیز دیگر است که او داشت و نصیب روزبهها شده و من و شما محرومیم، بیچارهایم. دیگر از این استدلال قویتر وَ اجعَلنی مِن أحسَنِ عِبادِکَ نَصیباً عِندَکَ وَ أقرَبِهِم مَنزِلَةً مِنکَ وَ أخَصِّهِم زُلفَةً لَدیکَ فَإنَّهُ لایُنالُ ذلِکَ إلّا بِفَضلِک با نماز شب خواندن و اینها نمیشود، میگوید: باید تو کمکم کنی روزبه بشوم. لا اله الا الله. یک داستان آقا. آقای رضوی آورده بود مال میراث جاویدان، من گفتم: این صفحهاش را تکثیر کرد. این را بخوان جانم. لاالهالاالله!
بسم الله الرحمن الرحیم. عمویم از حضرت آیتاللهالعظمی بروجردیرضواناللهعلیه حکایت میکرد: روزگاری که در اصفهان درس میخواندم، پدرم ماهی سه تومان به حوالۀ یکی از بازرگانان ثروتمند آن شهر برایم میفرستاد و من چون پیش از ظهر و بعد از ظهر به درس و بحث مشغول بودم، اول ظهر هر ماه برای گرفتن پول نزد آن حاجی میرفتم و میدیدم وی کاسۀ گلی پر از دوغ در پیش نهاده و نان خشک در آن ریخته برای خوردن آماده میکند. من به شگفتی در او مینگریستم که با این ثروت هنگفت چرا چنین بر خود سخت میگیرد اما چیزی نمیگفتم. سالی یکی از پلهای بین راه نزدیک به اصفهان را آب برد. عمویم نام پل را هم گفت، متأسفانه من فراموش کردم. در آن روزها هزینۀ ساختن پل را ۳۰ هزار تومان تخمین زدند. طبق معمول تنی چند به دوره افتادند و به سروقت این و آن رفتند و مأیوسانه سری هم به حاجی زدند. حاجی پرسید: چقدر پول میخواهید؟ گفتند: سی هزارتومان. پرسید: چقدر تعهد کردهاند؟ گفتند: فلان مبلغ، حاجی گفت: آن تعهد ها را رها کنید، همۀ هزینه را من عهدهدار میشوم. هرچند این جوانمردی از چنان شخصی شگفت به نظر میرسید، ولی شگفتی بیشتر در قسمت بعدی داستان است. مرحوم بروجردی فرموده بودند: ماه دیگر که برای گرفتن مقرری نزد آن حاجی رفتم، مرا کنار کشید و گفت: آقا سید، من میدیدم تو به نان و دوغ خوردن من به تعجب نگاه میکنی، حالا از تو میپرسم: من عمری بر خود سخت بگیرم و بندگان خدا از پول من آسایش بیابند بهتر است یا خوب بخورم و بپوشم و احیاناً اندکی را هم در راه خیر بدهم.
حالا کدام بهتر است؟ ما میگوییم دومی. خانم خجالت میکشد، پدرزنم میآید، مادرزنم میآید، آخر یک چیزی جلویش بگذاریم. میگوید: خاک بر سرت کنند! چه داماد بیعرضهای هستی! این چند دقیقهای که آقایان اینجا تشریف دارید، دیگر برنمیگردد. چه کار باید کرد؟ آقا همین که شنیدیم برویم. بسم الله. اما این، این شعر نیست، خطبۀ همام نهج البلاغه خانههاتان هست. وقتی میخواهد بگوید شیعیان من کی هستند میگوید: نَفسُهُ مِنهُ فی عَناءٍ وَ النّاسُ مِنهُ فی راحَة این است. این شیعه است، من شیعهام؟ خودش از دست خودش در رنج است، مردم از دست او در راحتاند. اینکه مردم راحتاند نه اینکه آقا پول بدهند، صحبت پول نیست، صحبت پول نیست. همین که من بگویم زندگی را بیاورم محدود کنم اما این بچهمسلمانها نروند جاهای دیگر که نابود شوند. آقایانی که دانشگاه تشریف بردند از شاگردهای علوی، امروز یکیشان اینجا بود، دکتر و آلمان است؛ گفت: آقا من میروم دانشگاه درس میدهم، استاد هم هستم، حالا فهمیدم که غیر از دو نفر که هستند از شاگردهای علوی اصلا نمیفهمند ما چه میگوییم. دیگر میخواهم نروم چون تضییع عمر است. آیا آن بچهای که افتاد از طبقۀ پنجم همه گفتند: علامه کشتش، من کی هلش دادم؟ میگویند: میتوانستی نگهش داری. اگر مرحوم آقای روزبه این بزرگواری را نکرده بود، این عده از بین رفته بودند، مسئول نبود؟ پس چرا میگویید: علامه کشت این بچه را؟ منظورتان این است که میگویید میتوانست نگهش دارد. حالا میرویم نهج البلاغه ما أخَذَ اللهُ عَلی أهلِ الجَهلِ أن یَتَعَلَّموا حَتّی أخَذَ عَلی أهلِ العِلمِ أن یُعَلِّموا یعنی پیش از اینکه به آن نادان بگویند: چرا نرفتی یاد بگیری؟ به این آقا میگویند: چرا یاد ندادی؟ شامل همۀ ما نمیشود آقا؟ آن وقت تودهای را میآورند. آقای بهشتی رحمةاللهعلیه رئیس مدرسۀ نیکان گفت: سی سال قبل یک تودهای سیصد تا یک تومانی سه هزار ریال حقوقش است، خودش، زنش، پنج تا بچه. بچهها زیر یک پتو زندگی میکنند. ۱۸۰ تومان خرج حزب میدهد، ۱۲۰ تومان خودش، زنش، با پنج تا بچه، یک وعده غذا میخورند. من اینها را میگویم شما شارژ شوید؟ که چه بشود؟ آن وقت که مثلاً پول به من بدهند؟ بنده الان در همین هفته چند جا به من گفتند، من حال ندارم، بعد از صحبت سرگیجه میگیرم. گفتم: خب حالا یک چیزی به این آقایان بگویم آقا، نفسهای آخر است دیگر آقا. شارژ شوید؟ میخواهم شما را شارژ کنم نماز بخوانید؟ لاالهالاالله. چی شده دنیا آقا؟
چه شکرهاست در این شهر که قانع شدهاند
شاهبازان طریقت به مقام مگسی
لاالهالاالله. مال حافظ است.
چه شکرهاست در این شهر که قانع شدهاند؟ بشری که ممکن است در همین عالم به جایی برسد که پشت پرده را ببیند، ببینید شما را به خدا خودش را به چه فروخته؟ به این پشم رنگ کرده، ایناها. لاالهالاالله. اگر بشود آقا این فرشهای خانۀ ما را، آدم سراغ دارید قسطی آقا، این فرشهای منزل ما کهنه شده، چهل ساله همین چهار تا خرسک عوضش کنیم شما سراغ ندارید؟ خب. لاالهالاالله.
چه شکرهاست در این شهر که قانع شدهاند
شاهبازان طریقت به مقام مگسی
آخر مگس روی نجاست مینشیند. خدا به حق محمد و آل محمد خودش امشب شب جمعه است متعلق به آقایمان امام زمان، اگر میخواهی آقا این قلب آقا آرام بگیرد، این بچۀ یتیمش را باید نجات بدهی. با حرف هم نمیشود ها. مرحوم آقای روزبه با حرف نتوانست کاری کند. گفت: رفتم سنگلج، هوا گرم یک تکه فرش زیلو اینجا افتاده، ایشان اینجا نشسته. آفتاب، دارد عربی آسان مینویسد! گفتم که آقا، کِیَکه مرده برویم تشییع. فرمودند: او را دفن میکنند، این کار زمین میماند. معلم عمویش مرده آمد مدرسۀ نیکپرور، صبح آمد مدرسه گفت: من فردای قیامت جواب بچهمسلمانها را [چی بدهم؟] واقعاً الان شما تحسین میکنید، نمیگویید: عجب خری بود! میگویید عجب، آقای براهیمی را تحسین میکنید اما خودتان چرا پا درگلید؟ عمل کنید آقا بگذارید یک عدۀ دیگر از شما درس بگیرند.
آقایی فرمودند که این به دشمن خود عشق بورزیم چی است؟ خیلی سؤال قشنگی است. یک کسی آقا، به ما فحش داده، چهار جور میشود اینجا عمل کرد: اول: او گفته پدرسگ، "ما که از او نمیخوریم آقا، خیال نکنیها!" این یک جورش است. یک جور دیگر: "ای آقا، گذشت باید کرد." [با آوا] این دو جورش است. جور سیماش چیست؟! او به ما فحش داده آقا، ما یک جعبه شیرینی میگیریم میبریم خانهاش به او میدهیم. اما جور چهارم هم دارد. که انسانها آن جوراند. یعنی چی؟ سمبلاش آقای ما حسین بن علی سلاماللهعلیه است. [فرمود] مشکها را پرِ آب کنید. یعنی چه؟! فرمود الان یک مشت تشنه میآیند. آدم واقعاً برای بچۀ خودش آب تهیه نمیکند؟ این عشق میورزد به دشمنش که آمدهاند بکشند خودش و زن و بچهاش را. الله اکبر. گفت: تمام را آب دادند، من آخری بودم؛ آقا، دیگر نمیتوانستم دهنۀ مشک را بگیرم، بس که تشنهام بود. خود آقا مشک را گذاشتند اینجام اینقدر نگه داشتند سیراب شدم. فرمودند: بده به اسبت زیادیاش را هم.
مرحمت بین که در آن وادی پرخوف و محن
آب میداد حسین بن علی بر دشمن
حالا تو شیعۀ این هستی؟ "و با دشمن خود عشق بورزیم." یعنی بچۀ همسایۀ شما که فحشیات کرده، وقتی که دیفتری گرفته باباش نیست، همان طور که بچۀ خودت را کولش میکنی و میبری، باید کولش کنی بری. آنوقت انسانی. حالا نیستی انسان. من و شما انسان نیستیم.
آقای دیگری سؤال فرمودند که فانی شدن برای دیگران است. این همان روش ائمۀ اطهار است، که پیغمبر اکرم صلواتاللهعلیه حضرت سیدالشهدا صلواتاللهوسلامهعلیه اینها روششان این بود.
و صلّی الله علی محمّد وآله