چشم ما در پی خوبان جهان خواهد بود
تا جهان باقی و آیین محبت باقیست
شهریار
کسی چه میدانست بخش بزرگی از آیندۀ آموزشوپرورش در این خاکوآب قرار است آن روز، کنار خیابان شاهپور رقم بخورد؟ اما چنین شد و آن «برخورد خیلی عجیب» رخ داد.
این داستانِ برخورد ما با آقای روزبه خیلی عجیب است. یک روز بنده رفتم راه بروم. آنوقتها «آب کرج»[1] میرفتیم که چند درخت بید بود و نهر آبی. بیاراده رفتم سمت خیابان شاهپور[2]، درحالیکه آنجا که جای تفریح نیست! مقداری که رفتم، برخوردم به آقای روزبه.
همینجا بود که علامه رخت مدیریت را بر تن روزبه پوشاند، و چه خوش به تنَش نشست.
اگر روزبه نبود، با صد تا بنده و آقای غفوری، علوی درست نمیشد. ایشان در نهایتِ سادهزیستى و زهد و بىاعتنایى به دنیا و مادیات، و در اوج تعبد و تقوا بود. اگر علاوهبر علمیت قوى، آن پاکى و تقوا و هدفدارى را نداشت، این چراغ روشن نمىشد.
و چراغ روشن شد و کمکم جان گرفت، بهدست کسی که پا گذاشته بود روی خیلی چیزها.
برای آقای روزبه بورس تحصیلی فراهم شد برود آمریکا. گفتم: «اگر بروید، بچهمسلمانها چه کنند؟» گفت: «نمیروم!» روزبه استادیِ دانشگاه را زیر پا گذاشت و آمد مدرسۀ علوی، با سی تا شاگرد کار را شروع کرد. سالهای اول فراش نداشتیم. ایشان آبپاش به دست میگرفت و حیاط را آب میپاشید.
آری، حیاط را آب میپاشید و گردوخاک دنیا را چنان مینشاند که شاگردانش بتوانند راه را ببینند و از چاه بشناسند. خودش هم پیشاپیش آنها در همان راه روان بود و بارَش را چنان سبک کرده بود که بتواند چست و چالاک گام بردارد.
کسى که اسیر شکم و پایینتر از شکم است آیا مىتواند قدمى در این راه بردارد و این آثار قیمتى را از خود به یادگار بگذارد؟ روزبهى باید باشد که از اسارت اینها بیرون آمده و آزاده باشد. ظهر از مستخدم مىپرسید: «ناهار چه دارید؟» او هم مثلاً مىگفت: «نان و پنیر و هندوانه.»ایشان مىگفت: «براى ما هم همان را تهیه کنید.» اگر مستخدم از قهوهخانه دیزى مىخرید، ایشان مىگفت: «براى ما هم همان را بخرید.»
پول در نظر آقای روزبه خاکستر بود. ایشان لباس و کفش کهنه میپوشید. فارغالتحصیلهایى که مرحوم آقاى روزبه را درک کردند انسانى را دیدند که گرفتار لباس و شکم و خانه و مادیات نبود.
یک روز ایشان وضو گرفته بود و میخواست وارد سالن شود. گفتم: «آقا منزل شما مناسب نیست. اجازه میدهید خانهای تهیه کنیم؟» گفت: «من که ندارم.» گفتم: «قسطی بپردازید.» خندید. گفت: «اسامه کنیزی را یکماهه خرید. وقتی پیغمبر(ص) شنیدند، فرمودند: ’اسامه چه آرزوی درازی دارد.‘»
میگفت: «شاگردها آنجوری میشوند که ما هستیم، نه آنطور که ما میخواهیم.»
شاگردى به مرحوم آقاى روزبه جسارت کرد. دانشآموزان دیگر به او گفتند: «برو عذرخواهى کن.» وقتى اظهار شرمندگى کرد، ایشان مثل اینکه اصلاً اتفاقى نیفتاده باشد، گفتند: «چى؟ کى؟» شاگرد با خوشحالى برگشت و گفت: «الحمد لله ایشان حرفهاى مرا نشنیده بود.»
بله، مرحوم روزبه فقط با حرف کار نکرد. برای همین هم اگر نکات اخلاقی را به دیگران یادآوری میکرد یا از ادب و فروتنی و بزرگواری و فروبردن خشم سخن میگفت، در شنوندگان و شاگردان مؤثر واقع میشد. رمزوراز این اثرگذاری در این بود که گفتار او با کردارش متفاوت نبود؛ به آنچه میگفت معتقد بود و به همان هم عمل میکرد.
و رضای روزبه این بینش را به دانش هم آراسته بود.
از زنجان که آمده بود تهران، کت تنش نمیکرد. پالتو میپوشید و موی سرش هم کوتاه بود. دانشجوها مسخرهاش میکردند. یک روز استاد سؤالی کرد و هیچکس نتوانست جواب بدهد. استاد گفت: «من هم باید مطالعه کنم.» اما ایشان جواب داد. استاد تعجب کرد. فردا وقتی خواست وارد دانشکده شود، آقای روزبه هم بود. استاد گفت: «من باید پشت سر شما بیایم.» میخواست آقای روزبه را تجلیل کند. ایشان امتناع کرد. استاد گفت: «نمیروم!» از آن روز بچهها به آقای روزبه بهدیدۀ احترام نگاه میکردند.
اینها البته این دانشیمردِ فرزانه را فریب نمیداد و دچار نخوتش نمیکرد. بهقولی باعث نمیشد خودش را گم کند.
سال اول تأسیس علوی یک کلاس داشتیم. آخر خرداد که مدرسه تعطیل شده بود، با آقای روزبه در ایوان ایستاده بودیم. ایشان گفت: «الحمد لله که چند کلمه ریاضی و فیزیک یاد گرفتیم و آن را بهجا مصرف کردیم.»
چنان بیتکلف میرفت و میآمد که اگر کسی از پیش نمیدانست او مدیر است، بهزحمت از دیگرانش بازمیشناخت.
دانشآموزی برای امتحان ورودی آمده بود مدرسۀ علوی. موقع واردشدن به دفتر دیده بود کسی با لباسهای مندرس نشسته پشت میز. آن فرد از او سؤالات جبر و مثلثات پرسیده بود. این دانشآموز میگفت: «با خودم گفتم: وای، یعنی فراش این مدرسه هم اینقدر معلومات دارد؟ من اینجا قبول نمیشوم. بعدها فهمیدم ایشان مدیر مدرسه، جناب روزبه بودهاند.»
جامع اضداد بود. گاه روح عاطفیاش جلوه میکرد.
بعضی از شاگردان تمکن مالی نداشتند که از غذای آشپزخانۀ مدرسه استفاده کنند. اینها در سالنِ نماز سفره میانداختند. آقای روزبه هم میآمد در جمع اینها و ناهار نان و پنیر و حلواارده یا نان و ماست میخورد. روح عاطفی روزبه میگفت این بچهها نباید احساس سرشکستگی کنند.
و گاه چنان جدیت به خرج میداد که هرکس او را نمیشناخت گمان میبرد با فردی بیشازاندازه خشک و زمخت طرف است که جز هدفش چیزی نمیشناسد.
آقای روزبه در یک مسجد خرابه در تابستانِ گرم کتاب عربی آسان را مینوشت. به ایشان گفتند: «فلانی مُرد؛ برویم تشییع جنازه.» فرمود: «او را بههرحال دفن میکنند، اما نوشتن این کتاب زمین مانده.»
برای مدرسه از جانش مایه میگذاشت و از همهچیز میگذشت. شب و روز هم نمیشناخت.
بینالطلوعین با اتوبوس میرفت تجریش، مدرسۀ فخریه، به چند خانم معلم روش تدریس تاریخ یاد بدهد. معلمی داشتیم که ایشان ساعتها روش تدریس ریاضی به او یاد داد. یکی از فارغالتحصیلان تعریف میکرد: موقعى که در دبیرستان تحصیل مىکردم، یک روز وسایلم را در مدرسه جا گذاشتم. ساعت ده شب به مدرسه رفتم که آنها را بردارم. دیدم چراغ آزمایشگاه فیزیک روشن است. وارد شدم و دیدم آقای روزبه آنجاست. بعد از سلام، عرض کردم: «چرا به منزل نرفتهاید؟» گفت: «فردا باید آزمایشى انجام دهیم که تنظیم وسایلش دو ساعت طول مىکشد. براى اینکه فردا وقت بچهها را نگیرم، آمدهام تا آن را منظم کنم. شما هم اگر مایلید، کمک کنید.» بعد از ساعت یازده گفت: «من مىمانم، شما بروید.» فرداى آن روز پرسیدم: «دیشب تا کى در مدرسه ماندید؟» گفت: «تا یکِ بعد از نصفهشب. وسایل را مرتب کردم و رفتم.» آقای روزبه اگر در مدرسۀ دیگری درس میداد، به پول آن روزها، ساعتی صد تومان دستمزدش بود. بااینحال، به دبیرستان علوی آمده بود و پول هم نمیگرفت.
درواقع او دراینمیان، یک و فقط یک مسئولیت برای خودش قائل بود: دستگیری از بچهها.
یک روز صبح در منزل چاى را فوت مىکرد که زودتر به مدرسه برود. همسرش گفت: «چرا عجله مىکنى؟» گفت: «اگر دیر به مدرسه برسم، یک دانشآموز غرق مىشود.» خانم گفت: «مدرسه که حوض ندارد!» ایشان گفت: «ممکن است دانشآموزى در امواج فساد این اجتماع غرق شود؛ مىخواهم یک دقیقه زودتر خودم را به مدرسه برسانم، بلکه با گفتن یک جمله، از نابودشدن نجاتش دهم.» گاهى بازرس به مدرسه مىآمد و مرحوم آقاى روزبه به این علت که باید در دفتر مدرسه حاضر میبود، چند دقیقه دیر به کلاس مىرسید. ایشان بعداً آن چند دقیقه را بهنحوی جبران مىکرد.
شاید به همین خاطر بود که چنان قدر عمر را میدانست که حاضر نبود لحظهای را بهرایگان از کف بدهد.
مرحوم آقای روزبه اواخر دینی درس میداد. ایشان با اتوبوس از منزل پدرخانمش در ونک به تهران میآمد. بنده خودم دیدم در صف اتوبوس و ماشین، کتاب قواعد مرحوم علامۀ حلی را مطالعه میکرد. گاهی افراد در دفتر مدرسه دورتادور نشسته بودند و حرف میزدند، اما آقای روزبه چون تمرکز داشت، مشغول مطالعه بود.
تا روز آخر هم از مرامش دست نشست و بر عهدی که بود ماند.
یکى از دوستان چند بار به ایشان گفته بود: «با کسالت و ضعف مزاجى که دارید، باید چلوکباب بخورید»، ولى ایشان جوابى نمىداد. یک روز که اصرار را از حد گذراند، گفت: «هروقت توانستیم براى همۀ مستخدمها چلوکباب تهیه کنیم، ما هم مىخوریم.» روز پیش از مرگ هم به مدرسه آمد و چون نمىتوانست از پلهها بالا برود، در سالن نمازخانه به بچهها درس داد.
اینچنین بود که هرچه به پایان راه نزدیکتر میشد، بیشازپیش احساس سربلندی میکرد.
در لندن، عدهای به عیادت آقای روزبه رفته بودند. آنجا صحبتی شد و همه گفتند اگر به جوانی برگردند، این راهی را که رفتهاند دیگر نمیروند، یعنی همه از گذشتۀ خود پشیمان بودند. تنها ایشان فرمودند: «اگر من به جوانی برگردم، همین راهی را میروم که رفتم.» وقتی هم که دکتر به ایشان گفت: «سرطان دارید»، لبخندی زد و گفت: «کارم را کردهام و از گذشتۀ خودم پشیمان نیستم. باید مُرد و حرفی نیست.» آری، روزبه ضرر نکرد.
آری، روزبه ضرر نکرد...
در وصیتنامهاش هم نوشت: «در چند سالی که من در مدرسه بودم، گاهی مهمانهایی میآمدند که با من کار شخصی داشتند و برای آنها چای و شربت میآوردند. برای این موضوع، صدوپنجاه تومان از ماترک من به مدرسه بدهید.» آیا مرگ آقای روزبه با مرگ دنیاطلبان یکی است؟ شبی که آقای روزبه از دنیا رفت، فردا صبحش خانمی از آریاشهر به منزل ایشان آمد و گفت: «اینجا کسی بهنام رضای روزبه مرده است؟» گفتند: «بله.» گفت: «دیشب در خواب دیدم که طبقی از گل و نور از آسمان آوردند و گفتند: ’رضای روزبه را میخواهیم پیش خاتم انبیا صلوات الله علیه وآله ببریم.‘»
پس
آرزوی روزبهشدن را بکن، هرچند آنکه محال است؛ لااقل چیزی برای شب اول قبرت بگذار. تو هم روزی میمیری...
[1]. بلوار کشاورز کنونی.
[2]. خیابان وحدت اسلامی کنونی.