بسماللهالرحمنالرحیم
خلاصۀ مصاحبۀ آقای محمود اکرامی فارغ التحصیل دورۀ 10 علوی (18/12/1400)
بنده محمود اکرامی متولد ۱۳۳۲ هستم. دبستان را در مدرسۀ حسنی جامعۀ تعلیمات اسلامی گذراندم. پدرم مؤسس مدرسه بودند. دبیرستان علوی آن موقع خیلی در جامعۀ متدینین معروف و مشهور شده بود و من توفیق پیدا کردم در این دبیرستان مشغول به تحصیل شوم. پدر من پزشک و عضو جامعۀ تعلیمات اسلامی بود و با حاج شیخ عباسعلی اسلامی حشر و نشر داشت. سطح علمی این مدارس پایین بود ولی مدارسی مانند البرز، هدف، خوارزمی و آذر به جنبههای علمی بیشتر میپرداختند. جای خالی مدرسهای مثل علوی دیده میشد. افراد مذهبی خشک، نسبت به ایدههای جدید مدرسۀ علوی، بدبینانه نگاه میکردند. آنها نگاه سنتی داشتند و چیزهای جدید را هضم نمیکردند. در جامعۀ تعلیمات اسلامی افراد بسیار معتبر، امثال آقای کاشانیفرید، آقای کرداحمدی و آقای وجیهاللهی بودند اما کمتر به دنبال تربیت افراد علمی فرهیخته بودند که پیشرفتهای روز دنیا را در نظر داشته باشند. آقای علامه مدرسۀ علوی را با احساس این نیاز تأسیس کرد که به دنبال آن دهها مدرسه به وجود آمد. بعدها فارغ التحصیلان علوی نیازهای انقلاب را تأمین کردند و برکات این مدرسه بعد از انقلاب روشن و مشخص شد.
شاخص اصلی ما آقای علامه بودند. چیزهایی در ایشان میدیدیم که در دیگران نبود. ایشان شبیه هیچ کس نبود که ما مثال بزنیم. آقای علامه علم و دین را با هم تلفیق کرد و هر دو را در حد بالای خودش پیش میبرد و چیزی را فروگذار نمیکرد.
من وقتی وارد دبیرستان شدم، شوفاژ ندیده بودم. بخاری مدرسۀ قبلی ما با خاکاره میسوخت. ما خیلی پیشرفته بودیم که در خانه بخاری نفتی داشتیم، قبل از آن بخاری هیزمی بود. آقای علامه برای مدرسۀ علوی شوفاژ کشیده بود.
آقای علامه در هفته برای ما یک ساعت درس اخلاق داشت. همه چیز در این کلاس بود. گاهی ترانهای میخواند که ما اصلاً نشنیده بودیم! ایشان روی حقالناس خیلی تکیه میکرد به طوری که گویی الآن صحنۀ قیامت است! آقای علامه با ظواهر بهشدت مقابله میکرد، به خصوص اگر با عمل همخوانی و هماهنگی نداشته باشد. یک بار معلم ریاضی تکلیف داده بود، من دو سه تا مسأله را حل کردم و بقیه را حل نکردم. معلم من را از کلاس بیرون کرد و دفتر فرستاد. به آقای علامه گفتم: ایشان تکلیف خواسته بود اینقدر را انجام دادم و بقیه را چون بلد بودم حل نکردم. ایشان پذیرفت. بعد معلم را صدا کرد دستش را محکم گرفت و روی صندلی نشاند. برایش مهم نبود که این دانش آموز است یا معلم، به من گفت: حرفت را بگو. معلم خلاف آنچه را گفته بودم گفت. آقای علامه برگشت و گفت: پس این دانشآموز دروغ میگوید؟ آقای عابدی آنجا بودند، گفتند: من تا جایی که این دانشآموز را میشناسم، دروغ نمیگوید. آن ساعت گذشت و من نتوانستم کلاس بعدی را بروم. رفتم دفتر و به آقای علاقه گفتم: بر اساس چیزهایی که از شما دربارۀ حقالناس شنیدیم، من از این معلم راضی نیستم، چون در حضور جمع به من نسبت دروغ داد و شما دروغ ایشان را تأیید کردید و آبروی من پیش دیگران رفت و الان نتوانستم کلاس بروم. آقای علامه برافروخته شدند و درست ۱۸۰ درجه تغییر حالت دادند و گفتند: من را ببخش، من عذر میخواهم، من را حلال کن. گفتم: بخشیدم. باز گفتند: جانم، من را بخشیدی و حلال کردی؟ این جرأت و جسارت و توجه به حقالناس را آقای علامه به ما داده بود و من تا الان ریالی به کسی بدهکار نیستم. آقای علامه در کلاس اخلاق مطالبی برای ما میگفت که ما بعد از کلاس در حیاط مدرسه که راه میرفتیم، انگار روی زمین نبودیم. کلاس اخلاق شامل ترانه، دست زدن، تکرار حدیث و شعر برای یکدیگر بود و جزو عمرمان حساب نمیشد و تا یک هفته ما را اشباع میکرد.
آقای شاهمرادی معلم هندسه و یک سال معلم قرآن صبحگاهی ما بودند و برای ما تفسیر میگفتند. آقای عابدی معلم ادبیات ما بودند و یک سال در قرآن صبحگاهی قصۀ حضرت یوسف را گفتند که کاملا خاطرم هست. اینها همه اثر داشت، ولی اینها کجا و کلاس اخلاق آقای علامه کجا؟
ما وقتی وارد کلاس هفتم شدیم، ساختمان جنوبی ساخته شده بود و ما ۵ کلاس هفتم آنجا رفتیم. قبل از ما دو کلاس هفتم میگرفتند. بعد شنیدیم بعضی همکاران مدرسه آقای روزبه را مجاب کرده بودند که بیشتر دانشآموز بپذیریم و تعداد کلاسها را زیاد کنیم، چون جامعه احتیاج دارد و مدرسه هم فضای آموزشی کافی دارد. آقای علامه مخالف بودند و میگفتند: ما هر دانشآموز را که بپذیریم، در مقابل او مسئولیت داریم و باید به اندازۀ وسعمان شاگرد بگیریم و کیفیت کار بالا باشد. این اختلاف نظر باعث شد که آقای علامه یک سال مدرسه نیامدند و وضعیت مدرسه تنزل پیدا کرد. با نبودن آقای علامه آن آرامش و سکون و اقتدار در مدرسه نبود. کمکم خانوادهها متوجه شدند. تعدادی از بچهها خدمت آقای علامه رفتند که ما چه کار کنیم؟ تا بالاخره مریضی آقای روزبه پیش آمد. آقای علامه احساس تکلیف کردند که باید برگردند و خیلی ساده دوباره به مدرسه برگشتند. البته آقای علامه همیشه از آقای روزبه تکریم میکردند. همان سال در ماه رمضان آقای علامه دو جلسه در مسجد الجواد میدان هفت تیر منبر رفتند. بچهها برای شرکت هجوم آوردند. نمیتوانستیم بدون آقای علامه زندگی کنیم.
وقتی آقای روزبه سال ۱۳۵۲ مرحوم شدند، ما فارغالتحصیل شده بودیم، برای تشییع آمدیم مدرسه. از حراست منطقه گفته بودند جنازه وارد مدرسه نشود. آقای علامه از جلوی دفتر با صدای بلند داد زدند: برگردید، دستور است. همه برگشتند و جنازه در خیابان فخرآباد تشییع شد. این اقتدار آقای علامه بود. تشییع آقای روزبه خیلی شلوغ بود و خیلیها در قم شرکت کردند ولی آقای علامه به قم نرفتند و دنبال تعیین مدیر جدید برای مدرسه بودند و حکم دکتر خسروی را از منطقۀ آموزش و پرورش برای مدیریت مدرسه گرفتند. دکتر خسروی پزشک و معلم طبیعی کلاس ششم دبیرستان بودند و نقاشی فوقالعادهای داشتند. یک بار بخشهای مختلف گوش را با رنگهای مختلف پای تخته کشیده بودند و ما پشت شیشۀ کلاس ششم میآمدیم و به آن نگاه میکردیم. ایشان همزمان با تدریس در علوی، مدیر مدرسۀ جعفری از مدارس جامعۀ تعلیمات اسلامی بودند. عقل و تدبیر آقای علامه بر عواطف و احساسات ایشان غالب بود. خیلی قدرت روحی میخواهد که انسان در آن شرایط در تشییع جنازۀ همکارش حضور پیدا نکند و دنبال مصلحت مدرسه باشد. ما احساس کردیم برای آقای علامه تعیین مدیر بعدی مدرسه فوق العاده مهم است و وقتی ما از قم برگشتیم، دیدیم حکم مدیریت را گرفتند و مدیر مدرسه تعیین شده است که اگر تأخیر میشد، شاید شرایط مدرسه به گونهای دیگر بود. آقای علامه با انتخاب دکتر خسروی در سال 1352 بعد از آقای روزبه تا سال 1381 که دکتر خسروی مرحوم شدند، توانست مدرسه را حفظ کند.
آقای علامه بنای مبارزه و مخالفت علنی با دستگاه را نداشت و دنبال توسعۀ مدرسه به صورت کلاس به کلاس بود. یکی از معلمان انقلابی علوی بعد از انقلاب میگفت: دیوارهای مدرسۀ علوی را باید در مرزهای کشور گذاشت. یعنی همۀ آموزش و پرورش یک باره علوی شود. مگر با شعار میشود آدم ساخت؟
آقای علامه اگر کاری را به کسی میسپارد، مرتب آن را پیگیری میکرد و میگفت: عزیزم چه شد؟ آقای دکتر سپهری نقل میکرد که ایشان کاری به من سپرده بود که انجام بدهم، گفتم: چشم. فردا زنگ زدند: نتیجه؟ گفتم: مشغول هستند. گفتند: مرحمت و گوشی را قطع کردند. چند روز بعد خدمت ایشان رفتم که مژده بدهم آن کار انجام شد. فقط گفتند: مرحمت. ایشان اگر احساس میکردند کار شل پیش میرود، از طریق دیگری آن را دنبال میکردند.
وقتی ما با آقای علامه قرار داشتیم، میدیدیم در خانه باز است و ایشان میگفتند: بفرمایید یا اگر میخواستیم به اتفاق ایشان جایی برویم، میدیدیم سر کوچه قدم میزنند و منتظرند. یکبار آقای علامه زنگ زدند که فردا جمعه چه کار داری؟ گفتم: در خدمتتان هستم. گفتند: ساعت ۷ بیا. من دیرتر رفتم، ایشان با حالت برافروختهای گفتند: هفت، هفت است و هشت، هشت! من آب شدم و از آن روز سعی کردم در قرارهایی که میگذارم، وقت را رعایت کنم. یکی از دردهای جامعۀ ما وقت نشناسی و عدم رعایت قولوقرارها است. ما هیچ وقت این تذکرات را از دیگران نشنیدیم.
علامه در روشهای تربیتی و مدیریتی ویژگیهایی داشت که شبیه هیچکس نبود. ایشان مجمع اضداد بود. یک بار در دفتر نشسته بودیم، یکی از دانشآموزان سال بالا خلافی کرده بود، آقای علامه توی گوش او زد. او هم اعتراضی نکرد. در همان لحظه تلفن زنگ زد. ایشان گوشی را برداشت و شروع کرد به خنده. افراد عادی وقتی عصبانی میشوند چند دقیقه طول میکشد تا به حال طبیعی برگردند. ما دیدیم عصبانیت و خندۀ ایشان ارادی است.
آقای علامه خیلی هوشیار و زرنگ بود. ما هیچ گاه نشنیدیم بگویند سر ایشان کلاه گذاشتیم. علامه شبیه هیچکس نبود و نقش ایشان را هیچکس نداشت. هرچند بعضی از فارغالتحصیلان علوی معلم و مدیر شدند ولی هیچکدام خودشان را با آقای علامه قابل قیاس نمیدانند. اگر ایشان میگفت: فلانی نباید معلم بشود، ما دلیل آن را نمیفهمیدیم ولی بعدها میدیدیم که ایشان کجا را میدیده است.
آقای علامه از نظر علمی برجسته بود و تحصیلات حوزوی بالا داشت و آدمهای معتقد دست اول کنارش بود که از علامه اثرپذیری داشتند.
ما قصۀ بهلول و هارون را از آقای علامه شنیدیم که خیلی درسها به ما میداد. بهلول در آفتاب خوابیده بود و پایش دراز بود. هارون آمد رد شود، به او سلام کرد و گفت: ای زاهدترین افراد! بهلول گفت: تو از من زاهدتری. هارون گفت: چطور؟ گفت: برای اینکه من از دنیای فانی گذشتم، تو از عقبای ابد گذشتی. هارون گفت: چرا پایت را دراز کردی؟ گفت: دستم را جمع کردم تا پایم را دراز کنم. گفت: از من چیزی بخواه. گفت: برو کنار آفتاب بیفتد! این حس بینیازی را ما به وضوح در آقای علامه میدیدیم. یکبار میخواستند زمینی برای مدرسه بخرند که در آن استخر بنا کنند که به دلایلی انجام نشد. آقای علامه دستور دادند پولهایی را که از مردم گرفته بودند، برگردانند و اجازه ندادند آن پولها مصرف دیگری بشود.
آقای روزبه ویژگیهای منحصر به فردی داشتند. عصرها ساعت ۴ درسها تمام میشد ولی تا ساعت چهار و نیم زنگ مطالعه بود. گروههای مطالعه دور هم مینشستند و بایستی درسهای روز را مطالعه کنند و اگر سؤالی دارند بپرسند. بعضی از سالها این زنگ مطالعه صبحها قبل از شروع کلاس بود. آقای روزبه به زنگهای مطالعه مقید بودند و برای اینکه اتلاف وقت نشود، از پشت شیشه کلاسها را نظارت میکردند، اگر کلاس بینظم بود، نگاه آقای روزبه بچهها را منظم میکرد و فرد نامنظم مورد عتاب و خطاب قرار میگرفت که چرا وقتت را به بطالت میگذرانی! آقای روزبه معلم فیزیک بودند ولی در هر مبحثی که وارد میشدند واقعاً مسلط بودند. یک سال ایشان معلم املای ما شدند. بچه ها به سالن میآمدند و باید املا مینوشتند که نصف صفحه بیشتر نبود. ایشان جملهای از کتاب فارسی میخواندند، هیچ کس حق نداشت بنویسد، بعد از یکی از بچهها میخواستند آن جمله را تکرار کند. اگر آن جمله کامل گفته میشد، بچهها آن را مینوشتند و اگر آن فرد اشکال داشت، از نفر بعدی میخواستند تکرار کند. بعد میگفتند: حالا بنویسید. املا با جملات کوتاه شروع میشد و بعد دو کلمه، یک نصف جمله و یک نصف خط به آن اضافه میشد. این به حافظۀ ما خیلی کمک میکرد. آقای روزبه میخواستند ما از حافظهمان کمک بگیریم و بیشتر دقت کنیم. گاهی صبحهای زود که به مدرسه میآمدم، میدیدم بعضی از همکلاسیها با آقای روزبه کلاس تفسیر دارند. من از این جلسه محروم بودم و این حسرت همیشه برای من باقی ماند. از آن جمع یکی آقای محمدتقی فیاضبخش بود.
آقای گلزاده غفوری با ما درس دینی داشت. شیوۀ امتحان گرفتن ایشان با بقیۀ معلمها فرق میکرد. امتحانها در سالن مدرسه برگزار میشد ولی آقای غفوری امتحان خودش را در کلاس برگزار میکرد. مراقب هم نداشت. ایشان سؤالها را میداد، بعد از جیبش مقداری نخودچی کشمش جلوی میز هرکس میگذاشت و از کلاس بیرون میرفت. بعد از بچهها میخواست که خودشان به ورقۀ خودشان نمره بدهند. عجیب بود که نمرات درس ایشان کمتر از بقیۀ درسها میشد ولی احدی تقلب نمیکرد. آن نخودچی کشمش برای ما خیلی مزه داشت. ایشان قبل از کلاس میگفت اگر سؤالی دارید بنویسید. سؤالات را جمع میکرد و در کلاس پاسخ میداد. یک سؤال را من خودم از علامه طباطبایی و کسان دیگری پرسیدم ولی پاسخی که آقای غفوری داد، از کسی نشنیدم. من در مجلهای خواندم که در قرآن آمده: يا بَني إسرائيلَ اذكُروا نِعمَتِيَ الَّتي أَنعَمتُ عَلَيكُم وَأَنّي فَضَّلتُكُم عَلَى العالَمين (بقره/ 47)؛ در صورتی که در مذمت یهودیها کتابها نوشته شده، مانند کتاب دنیا بازیچۀ یهود و از ظلم اسرائیل به فلسطینیها زیاد گفته شده است. من این سؤال را از آقای غفوری پرسیدم که چطور خداوند در قرآن بنیاسرائیل را بر دیگر مردمان برتری داده است؟ ایشان از میان ۱۰، ۱۵ سؤال بچهها روی این بیشتر از بقیه وقت گذاشتند و گفتند: این آیه حکم گله و شکایت خدا را دارد که آنقدر که من برای شما بنی اسرائیل پیامبر فرستادم و شما آنها را آزار دادید و کشتید، برای اقوام دیگر این تعداد پیامبر نفرستادم. یکی از سالهایی که مشهد مشرف بودم، دیدم علامه طباطبایی پشت سر آقای میلانی در نماز شرکت کردهاند، رفتم و از ایشان این سؤال را پرسیدم. ایشان مطلبی فرمودند. بعد رفتم از آقای میلانی هم پرسیدم. ایشان فرمودند: بنیاسرائیل حتی غذایشان را از موسی میخواستند که در امت های دیگر اینطور نبود. ولی پاسخ آقای غفوری برای من دلنشینتر بود.
آقای میلانی معتقد بودند که اگر رفتن به خارج برای تحصیل لازم باشد، افراد ازدواج کنند، بعد بروند. یکبار خدمت ایشان رسیدم، ایشان نسبت به رعایت مسائل اعتقادی و توسل به امام زمان سفارش کردند و گفتند: شبانه روز ۱۴۴۰ دقیقه است، از این مقدار دو دقیقه وقتتان را به امام زمان اختصاص بدهید و با ایشان صحبت کنید. البته من آن زمان خارج نرفتم ولی سال ۵۸ به آمریکا رفتم و فقط ۲۰ روز بودم و به ایران برگشتم و در کسوت معلمی در مدرسۀ نیکان خدمت کردم.
آقای علامه وقتی حدیث یا شعری میخواندند میگفتند: هر آقایی برا داداشیش از حفظ بخونه و ما میخواندیم و حفظ میشدیم. ایشان این حدیث را برای ما تکرار میکردند: أَيُّهَا النّاسُ، لا تَستَوحِشوا في طَريقِ الهُدى لِقِلَّۀِ أَهلِهِ، فَإنَّ النّاسَ قَدِ اجتَمَعوا عَلى مائِدَۀٍ شِبَعُها قَصيرٌ وَ جوعُها طَويل یا حدیث کمیل را برای ما شرح میدادند: یا کُمَیل اَلنّاسُ ثَلاثَۀٌ: فَعالِمٌ رَبّانيٌّ وَ مُتَعَلِّمٌ عَلى سَبيلِ نَجاۀِ وَ هَمَجٌ رَعاع اینها فوقالعاده مؤثر بود و من اینها را در دانشگاه برای دانشجویان میگفتم که اثر مفیدی در مسائل اخلاقی داشت.
یکی از سرمایههایی که ما در مدرسه داشتیم، دوستان خوب است که ما برای کسب آن تلاش نکردیم. اگر مدرسه کاری برای ما نکرده باشد، همین که دوستان خوبی را دور هم جمع کرده خدمت بزرگی به ما کرده است. فارغالتحصیلان مدارس هدف و خوارزمی و البرز از جهت علمی سرآمد شدند ولی هدف آقای علامه چه بود؟ ایشان ما را مثل برادههای آهن در میدان مغناطیسی قرار داد و اعتقادات ما را پایدار نگه داشت.
یکبار در زمانی که دانشآموز بودیم خدمت آقای علامه رفتیم که بچهها خسته اند و نیاز به گردش علمی دارند. ایشان قبول کردند و ما را به نمایشگاه کالاهای صنعتی بردند. یک بار خودشان همراه ما آمدند و آقای علی رحیمیان دورۀ ششم را آوردند و یک بار آقای دوایی را آوردند. یک بار هم باغ ونک رفتیم و آقای علامه صحبتهای اخلاقی شیرینی داشتند.
آقای علامه یک روز به من زنگ زدند که چه کار داری؟ گفتم: در خدمت شما هستم. گفتند: فردا صبح بیا منزل. رفتم، به من گفتند: شما میخواهید مدرسه را به باد بدهید؟ گفتم: چه شده؟ گفتند: خیلی باید احتیاط کنید. شما در ناهارخوری مدرسه گفتید: انقلاب کردیم که سالاد بخوریم؟؟ قضیه این بود که امام در اعتراض به عدهای از متحصنین که گفته بودند وضعیت معیشت ما ناجور است گفته بودند: مگر ما انقلاب کردیم که مادیات برای ما فراهم بشود؟ سر ناهار در مدرسه بعضی همکارها گفتند: آقا سالاد قطع شده. من ادای امام را در آوردم و گفتم: مگر ما انقلاب کردیم که سالاد بخوریم؟ آقای علامه مرا خواستند و گفتند: این حرف شما مدرسه را به باد می دهد مواظب باشید. خلاصه گاهی تذکراتی به ما میدادند.
من در یکی از سفرهای معالجاتی آقای علامه توفیق داشتم تا فرودگاه ایشان را همراهی کنم. آقای دوایی به عنوان راننده بودند و من عقب نشسته بودم. خیلی دوست داشتم ایشان حرفی بزنند و نصیحتی بکنند که بعدها آن را به دیگران منتقل کنم. پرسیدم: بعد از شما چه کنیم؟ گفتند: هیچی، یک سگ کمتر! بعد از فوت ایشان به دوستان و اساتید دانشگاه و همکاران خودم میگفتم که از استادم این سؤال را پرسیدم، فکر میکنید چه پاسخ داده باشند؟ وقتی پاسخ استاد را میگفتم، تعجب میکردند. آقای علامه یکبار نگفت من گفتم، من کردم، بلکه تمام خدمتها را به آقای روزبه استناد میداد. به ما میگفت: شما مکتب دیدید، بقیه ندیدند. این را کجا سراغ دارید؟ علامه تمام شد. ایشان برای مدرسه پشتوانهای بود که جایگزین نداشت. میگویند در آخرالزمان نگهداشتن دین از نگهداشتن آتش در کف دست سختتر است. ما دائماً نیاز به شارژ شدن داریم. وقتی خدمت ایشان میرسیدیم، فضای دیگری را حس میکردیم. یکبار در حیاط مدرسه به ایشان گفتم: ذکری به ما یادگاری بدهید. فرمود: أللّهُمَّ ارزُقنِي التَّجافِيَ عَن دارِ الغُرورِ وَ الإنابَۀَ إلى دارِ الخُلودِ وَ الاِستِعدادَ لِلمَوتِ قَبلَ حُلولِ الفَوت.