مصاحبه جناب آقای با محمود اکرامی

تاریخ ایجاد: ۱۴۰۳/۳/۱۰

تعداد بازدید:۱

مصاحبه جناب آقای با محمود اکرامی

آقای اکرامی، فارغ‌التحصیل دبیرستان علوی، به خاطرات شیرین خود از دوران تحصیل و ارتباط نزدیک با علامه کرباسچیان می‌پردازد. او از تأثیر عمیق آموزه‌های علامه بر زندگی خود و هم‌کلاسی‌هایش می‌گوید و به روش‌های آموزشی خاص مدرسه علوی و اهمیت تربیت اخلاقی دانش‌آموزان اشاره می‌کند. اکرامی همچنین به نقش مهم علامه در شکل‌گیری شخصیت او و بسیاری از فارغ‌التحصیلان علوی اشاره می‌کند. در ادامه، اکرامی به ویژگی‌های منحصر به فرد علامه کرباسچیان از جمله دقت، جزءنگری و تأکید بر تربیت اخلاقی دانش‌آموزان می‌پردازد. او همچنین به مقایسه‌ای بین سبک زندگی و آموزه‌های علامه کرباسچیان و دیگر شخصیت‌های بزرگ مذهبی مانند علامه طباطبایی می‌پردازد. اکرامی معتقد است که آموزه‌های علامه کرباسچیان همچنان می‌تواند الگوی مناسبی برای تربیت نسل جوان باشد. او همچنین به نقش مهم مدرسه علوی در تربیت نسل‌های بعد و تاثیرگذاری فارغ‌التحصیلان این مدرسه در جامعه اشاره می‌کند.


بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

خلاصۀ مصاحبۀ آقای محمود اکرامی فارغ التحصیل دورۀ 10 علوی (18/12/1400)

بنده محمود اکرامی متولد ۱۳۳۲ هستم. دبستان را در مدرسۀ حسنی جامعۀ تعلیمات اسلامی گذراندم. پدرم مؤسس مدرسه بودند. دبیرستان علوی آن موقع خیلی در جامعۀ متدینین معروف و مشهور شده بود و من توفیق پیدا کردم در این دبیرستان مشغول به تحصیل شوم. پدر من پزشک و عضو جامعۀ تعلیمات اسلامی بود و با حاج شیخ عباسعلی اسلامی حشر و نشر داشت. سطح علمی این مدارس پایین بود ولی مدارسی مانند البرز، هدف، خوارزمی و آذر به جنبه‌های علمی بیشتر می­پرداختند. جای خالی مدرسه­ای مثل علوی دیده می‌شد. افراد مذهبی خشک، نسبت به ایده­های جدید مدرسۀ علوی، بدبینانه نگاه می­کردند. آن­ها نگاه سنتی داشتند و چیزهای جدید را هضم نمی­کردند. در جامعۀ تعلیمات اسلامی افراد بسیار معتبر، امثال آقای کاشانی­فرید، آقای کرداحمدی و آقای وجیه­اللهی بودند اما کمتر به دنبال تربیت افراد علمی فرهیخته بودند که پیشرفت­های روز دنیا را در نظر داشته باشند. آقای علامه مدرسۀ علوی را با احساس این نیاز تأسیس کرد که به دنبال آن ده­ها مدرسه به وجود آمد. بعدها فارغ التحصیلان علوی نیازهای انقلاب را تأمین کردند و برکات این مدرسه بعد از انقلاب روشن و مشخص شد.

 شاخص اصلی ما آقای علامه بودند. چیزهایی در ایشان می­دیدیم که در دیگران نبود. ایشان شبیه هیچ کس نبود که ما مثال بزنیم. آقای علامه علم و دین را با هم تلفیق کرد و هر دو را در حد بالای خودش پیش می­برد و چیزی را فروگذار نمی­کرد.

 من وقتی وارد دبیرستان شدم، شوفاژ ندیده بودم. بخاری مدرسۀ قبلی ما با خاک­اره می­سوخت. ما خیلی پیشرفته بودیم که در خانه بخاری نفتی داشتیم، قبل از آن بخاری هیزمی بود. آقای علامه برای مدرسۀ علوی شوفاژ کشیده بود.

 آقای علامه در هفته برای ما یک ساعت درس اخلاق داشت. همه چیز در این کلاس بود. گاهی ترانه­ای می­خواند که ما اصلاً نشنیده بودیم! ایشان روی حق­الناس خیلی تکیه می­کرد به طوری که گویی الآن صحنۀ قیامت است! آقای علامه با ظواهر به‌شدت مقابله می­کرد، به خصوص اگر با عمل همخوانی و هماهنگی نداشته باشد. یک بار معلم ریاضی تکلیف داده بود، من دو سه تا مسأله را حل کردم و بقیه را حل نکردم. معلم من را از کلاس بیرون کرد و دفتر فرستاد. به آقای علامه گفتم: ایشان تکلیف خواسته بود اینقدر را انجام دادم و بقیه را چون بلد بودم حل نکردم. ایشان پذیرفت. بعد معلم را صدا کرد دستش را محکم گرفت و روی صندلی نشاند. برایش مهم نبود که این دانش آموز است یا معلم، به من گفت: حرفت را بگو. معلم خلاف آنچه را گفته بودم گفت. آقای علامه برگشت و گفت: پس این دانش­آموز دروغ می­گوید؟ آقای عابدی آنجا بودند، گفتند: من تا جایی که این دانش­آموز را می­شناسم، دروغ نمی­گوید. آن ساعت گذشت و من نتوانستم کلاس بعدی را بروم. رفتم دفتر و به آقای علاقه گفتم: بر اساس چیزهایی که از شما دربارۀ حق­الناس شنیدیم، من از این معلم راضی نیستم، چون در حضور جمع به من نسبت دروغ داد و شما دروغ ایشان را تأیید کردید و آبروی من پیش دیگران رفت و الان نتوانستم کلاس بروم. آقای علامه برافروخته شدند و درست ۱۸۰ درجه تغییر حالت دادند و گفتند: من را ببخش، من عذر می­خواهم، من را حلال کن. گفتم: بخشیدم. باز گفتند: جانم، من را بخشیدی و حلال کردی؟ این جرأت و جسارت و توجه به حق­الناس را آقای علامه به ما داده بود و من تا الان ریالی به کسی بدهکار نیستم. آقای علامه در کلاس اخلاق مطالبی برای ما می­گفت که ما بعد از کلاس در حیاط مدرسه که راه می­رفتیم، انگار روی زمین نبودیم. کلاس اخلاق شامل ترانه، دست زدن، تکرار حدیث و شعر برای یکدیگر بود و جزو عمرمان حساب نمی­شد و تا یک هفته ما را اشباع می­کرد.

 آقای شاه­مرادی معلم هندسه و یک سال معلم قرآن صبحگاهی ما بودند و برای ما تفسیر می­گفتند. آقای عابدی معلم ادبیات ما بودند و یک سال در قرآن صبحگاهی قصۀ حضرت یوسف را گفتند که کاملا خاطرم هست. این­ها همه اثر داشت، ولی این­ها کجا و کلاس اخلاق آقای علامه کجا؟

 ما وقتی وارد کلاس هفتم شدیم، ساختمان جنوبی ساخته شده بود و ما ۵ کلاس هفتم آنجا رفتیم. قبل از ما دو کلاس هفتم می­گرفتند. بعد شنیدیم بعضی همکاران مدرسه آقای روزبه را مجاب کرده بودند که بیشتر دانش­آموز بپذیریم و تعداد کلاس­ها را زیاد کنیم، چون جامعه احتیاج دارد و مدرسه هم فضای آموزشی کافی دارد. آقای علامه مخالف بودند و می­گفتند: ما هر دانش­آموز را که بپذیریم، در مقابل او مسئولیت داریم و باید به اندازۀ وسع­مان شاگرد بگیریم و کیفیت کار بالا باشد. این اختلاف نظر باعث شد که آقای علامه یک سال مدرسه نیامدند و وضعیت مدرسه تنزل پیدا کرد. با نبودن آقای علامه آن آرامش و سکون و اقتدار در مدرسه نبود. کم­کم خانواده­ها متوجه شدند. تعدادی از بچه‌ها خدمت آقای علامه رفتند که ما چه کار کنیم؟ تا بالاخره مریضی آقای روزبه پیش آمد. آقای علامه احساس تکلیف کردند که باید برگردند و خیلی ساده دوباره به مدرسه برگشتند. البته آقای علامه همیشه از آقای روزبه تکریم می­کردند. همان سال در ماه رمضان آقای علامه دو جلسه در مسجد الجواد میدان هفت تیر منبر رفتند. بچه­ها برای شرکت هجوم آوردند. نمی­توانستیم بدون آقای علامه زندگی کنیم.

 وقتی آقای روزبه سال ۱۳۵۲ مرحوم شدند، ما فارغ­التحصیل شده بودیم، برای تشییع آمدیم مدرسه. از حراست منطقه گفته بودند جنازه وارد مدرسه نشود. آقای علامه از جلوی دفتر با صدای بلند داد زدند: برگردید، دستور است. همه برگشتند و جنازه در خیابان فخرآباد تشییع شد. این اقتدار آقای علامه بود. تشییع آقای روزبه خیلی شلوغ بود و خیلی­ها در قم شرکت کردند ولی آقای علامه به قم نرفتند و دنبال تعیین مدیر جدید برای مدرسه بودند و حکم دکتر خسروی را از منطقۀ آموزش و پرورش برای مدیریت مدرسه گرفتند. دکتر خسروی پزشک و معلم طبیعی کلاس ششم دبیرستان بودند و نقاشی فوق‌العاده‌ای داشتند. یک بار بخش­های مختلف گوش را با رنگ­های مختلف پای تخته کشیده بودند و ما پشت شیشۀ کلاس ششم می­آمدیم و به آن نگاه می­کردیم. ایشان هم­زمان با تدریس در علوی، مدیر مدرسۀ جعفری از مدارس جامعۀ تعلیمات اسلامی بودند. عقل و تدبیر آقای علامه بر عواطف و احساسات ایشان غالب بود. خیلی قدرت روحی می­خواهد که انسان در آن شرایط در تشییع جنازۀ همکارش حضور پیدا نکند و دنبال مصلحت مدرسه باشد. ما احساس کردیم برای آقای علامه تعیین مدیر بعدی مدرسه فوق العاده مهم است و وقتی ما از قم برگشتیم، دیدیم حکم مدیریت را گرفتند و مدیر مدرسه تعیین شده است که اگر تأخیر می‌شد، شاید شرایط مدرسه به گونه‌ای دیگر بود. آقای علامه با انتخاب دکتر خسروی در سال 1352 بعد از آقای روزبه تا سال 1381 که دکتر خسروی مرحوم شدند، توانست مدرسه را حفظ کند.

آقای علامه بنای مبارزه و مخالفت علنی با دستگاه را نداشت و دنبال توسعۀ مدرسه به صورت کلاس به کلاس بود. یکی از معلمان انقلابی علوی بعد از انقلاب می­گفت: دیوارهای مدرسۀ علوی را باید در مرزهای کشور گذاشت. یعنی همۀ آموزش و پرورش یک باره علوی شود. مگر با شعار می­شود آدم ساخت؟

آقای علامه اگر کاری را به کسی می­سپارد، مرتب آن را پیگیری می­کرد و می­گفت: عزیزم چه شد؟ آقای دکتر سپهری نقل می­کرد که ایشان کاری به من سپرده بود که انجام بدهم، گفتم: چشم. فردا زنگ زدند: نتیجه؟ گفتم: مشغول هستند. گفتند: مرحمت و گوشی را قطع کردند. چند روز بعد خدمت ایشان رفتم که مژده بدهم آن کار انجام شد. فقط گفتند: مرحمت. ایشان اگر احساس می­کردند کار شل پیش می‌رود، از طریق دیگری آن را دنبال می‌کردند.

وقتی ما با آقای علامه قرار داشتیم، می‌دیدیم در خانه باز است و ایشان می­گفتند: بفرمایید یا اگر می­خواستیم به اتفاق ایشان جایی برویم، می­دیدیم سر کوچه قدم می­زنند و منتظرند. یکبار آقای علامه زنگ زدند که فردا جمعه چه کار داری؟ گفتم: در خدمتتان هستم. گفتند: ساعت ۷ بیا. من دیرتر رفتم، ایشان با حالت برافروخته­ای گفتند: هفت، هفت است و هشت، هشت! من آب شدم و از آن روز سعی کردم در قرارهایی که می­گذارم، وقت را رعایت کنم. یکی از دردهای جامعۀ ما وقت نشناسی و عدم رعایت قول­و­قرارها است. ما هیچ وقت این تذکرات را از دیگران نشنیدیم.

 علامه در روش­های تربیتی و مدیریتی ویژگی­هایی داشت که شبیه هیچ­کس نبود. ایشان مجمع اضداد بود. یک بار در دفتر نشسته بودیم، یکی از دانش­آموزان سال بالا خلافی کرده بود، آقای علامه توی گوش او زد. او هم اعتراضی نکرد. در همان لحظه تلفن زنگ زد. ایشان گوشی را برداشت و شروع کرد به خنده. افراد عادی وقتی عصبانی می­شوند چند دقیقه طول می­کشد تا به حال طبیعی برگردند. ما دیدیم عصبانیت و خندۀ ایشان ارادی است.

 آقای علامه خیلی هوشیار و زرنگ بود. ما هیچ گاه نشنیدیم بگویند سر ایشان کلاه گذاشتیم. علامه شبیه هیچکس نبود و نقش ایشان را هیچ­کس نداشت. هرچند بعضی از فارغ­التحصیلان علوی معلم و مدیر شدند ولی هیچکدام خودشان را با آقای علامه قابل قیاس نمی­دانند. اگر ایشان می­گفت: فلانی نباید معلم بشود، ما دلیل آن را نمی‌فهمیدیم ولی بعدها می‌دیدیم که ایشان کجا را می­دیده است.

آقای علامه از نظر علمی برجسته بود و تحصیلات حوزوی بالا داشت و آدمهای معتقد دست اول کنارش بود که از علامه اثرپذیری داشتند.

 ما قصۀ بهلول و هارون را از آقای علامه شنیدیم که خیلی درس­ها به ما می­داد. بهلول در آفتاب خوابیده بود و پایش دراز بود. هارون آمد رد شود، به او سلام کرد و گفت: ای زاهدترین افراد! بهلول گفت: تو از من زاهدتری. هارون گفت: چطور؟ گفت: برای اینکه من از دنیای فانی گذشتم، تو از عقبای ابد گذشتی. هارون گفت: چرا پایت را دراز کردی؟ گفت: دستم را جمع کردم تا پایم را دراز کنم. گفت: از من چیزی بخواه. گفت: برو کنار آفتاب بیفتد! این حس بی­نیازی را ما به وضوح در آقای علامه می­دیدیم. یک­بار می­خواستند زمینی برای مدرسه بخرند که در آن استخر بنا کنند که به دلایلی انجام نشد. آقای علامه دستور دادند پول­هایی را که از مردم گرفته بودند، برگردانند و اجازه ندادند آن پول‌ها مصرف دیگری بشود.

آقای روزبه ویژگی­های منحصر به فردی داشتند. عصرها ساعت ۴ درس­ها تمام می‌شد ولی تا ساعت چهار و نیم زنگ مطالعه بود. گروه­های مطالعه دور هم می‌نشستند و بایستی درس­های روز را مطالعه کنند و اگر سؤالی دارند بپرسند. بعضی از سال­ها این زنگ مطالعه صبح­ها قبل از شروع کلاس بود. آقای روزبه به زنگ­های مطالعه مقید بودند و برای اینکه اتلاف وقت نشود، از پشت شیشه کلاس­ها را نظارت می­کردند، اگر کلاس بی­نظم بود، نگاه آقای روزبه بچه­ها را منظم می­کرد و فرد نامنظم مورد عتاب و خطاب قرار می­گرفت که چرا وقتت را به بطالت می­گذرانی! آقای روزبه معلم فیزیک بودند ولی در هر مبحثی که وارد می­شدند واقعاً مسلط بودند. یک سال ایشان معلم املای ما شدند. بچه ها به سالن می‌آمدند و باید املا می­نوشتند که نصف صفحه بیشتر نبود. ایشان جمله­ای از کتاب فارسی می­خواندند، هیچ کس حق نداشت بنویسد، بعد از یکی از بچه­ها می­خواستند آن جمله را تکرار کند. اگر آن جمله کامل گفته می‌شد، بچه‌ها آن را می­نوشتند و اگر آن فرد اشکال داشت، از نفر بعدی می­خواستند تکرار کند. بعد می­گفتند: حالا بنویسید. املا با جملات کوتاه شروع می­شد و بعد دو کلمه، یک نصف جمله و یک نصف خط به آن اضافه می­شد. این به حافظۀ ما خیلی کمک می­کرد. آقای روزبه می­خواستند ما از حافظه­مان کمک بگیریم و بیشتر دقت کنیم. گاهی صبح­های زود که به مدرسه می­آمدم، می­دیدم بعضی از همکلاسی­ها با آقای روزبه کلاس تفسیر دارند. من از این جلسه محروم بودم و این حسرت همیشه برای من باقی ماند. از آن جمع یکی آقای محمدتقی فیاض­بخش بود.

 آقای گلزاده غفوری با ما درس دینی داشت. شیوۀ امتحان گرفتن ایشان با بقیۀ معلم­ها فرق می­کرد. امتحان­ها در سالن مدرسه برگزار می‌شد ولی آقای غفوری امتحان خودش را در کلاس برگزار می­کرد. مراقب هم نداشت. ایشان سؤال­ها را می­داد، بعد از جیبش مقداری نخودچی کشمش جلوی میز هرکس می­گذاشت و از کلاس بیرون می­رفت. بعد از بچه­ها می­خواست که خودشان به ورقۀ خودشان نمره بدهند. عجیب بود که نمرات درس ایشان کمتر از بقیۀ درس­ها می‌شد ولی احدی تقلب نمی­کرد. آن نخودچی کشمش برای ما خیلی مزه داشت. ایشان قبل از کلاس می­گفت اگر سؤالی دارید بنویسید. سؤالات را جمع می‌کرد و در کلاس پاسخ می­داد. یک سؤال را من خودم از علامه طباطبایی و کسان دیگری پرسیدم ولی پاسخی که آقای غفوری داد، از کسی نشنیدم. من در مجله­ای خواندم که در قرآن آمده: يا بَني إسرائيلَ اذكُروا نِعمَتِيَ الَّتي أَنعَمتُ عَلَيكُم وَأَنّي فَضَّلتُكُم عَلَى العالَمين (بقره/ 47)؛ در صورتی که در مذمت یهودی­ها کتاب­ها نوشته شده، مانند کتاب دنیا بازیچۀ یهود و از ظلم اسرائیل به فلسطینی­ها زیاد گفته شده است. من این سؤال را از آقای غفوری پرسیدم که چطور خداوند در قرآن بنی­اسرائیل را بر دیگر مردمان برتری داده است؟ ایشان از میان ۱۰، ۱۵ سؤال بچه­ها روی این بیشتر از بقیه وقت گذاشتند و گفتند: این آیه حکم گله و شکایت خدا را دارد که آنقدر که من برای شما بنی اسرائیل پیامبر فرستادم و شما آن­ها را آزار دادید و کشتید، برای اقوام دیگر این تعداد پیامبر نفرستادم. یکی از سال­هایی که مشهد مشرف بودم، دیدم علامه طباطبایی پشت سر آقای میلانی در نماز شرکت کرده­اند، رفتم و از ایشان این سؤال را پرسیدم. ایشان مطلبی فرمودند. بعد رفتم از آقای میلانی هم پرسیدم. ایشان فرمودند: بنی­اسرائیل حتی غذایشان را از موسی می­خواستند که در امت های دیگر اینطور نبود. ولی پاسخ آقای غفوری برای من دلنشین­تر بود.

آقای میلانی معتقد بودند که اگر رفتن به خارج برای تحصیل لازم باشد، افراد ازدواج کنند، بعد بروند. یک­بار خدمت ایشان رسیدم، ایشان نسبت به رعایت مسائل اعتقادی و توسل به امام زمان سفارش کردند و گفتند: شبانه روز ۱۴۴۰ دقیقه است، از این مقدار دو دقیقه وقت­تان را به امام زمان اختصاص بدهید و با ایشان صحبت کنید. البته من آن زمان خارج نرفتم ولی سال ۵۸ به آمریکا رفتم و فقط ۲۰ روز بودم و به ایران برگشتم و در کسوت معلمی در مدرسۀ نیکان خدمت کردم.

آقای علامه وقتی حدیث یا شعری می­خواندند می­گفتند: هر آقایی برا داداشیش از حفظ بخونه و ما می­خواندیم و حفظ می­شدیم. ایشان این حدیث را برای ما تکرار می­کردند: أَيُّهَا النّاسُ، لا تَستَوحِشوا في طَريقِ الهُدى لِقِلَّۀِ أَهلِهِ، فَإنَّ النّاسَ قَدِ اجتَمَعوا عَلى مائِدَۀٍ شِبَعُها قَصيرٌ وَ جوعُها طَويل  یا حدیث کمیل را برای ما شرح می­دادند: یا کُمَیل اَلنّاسُ ثَلاثَۀٌ: فَعالِمٌ رَبّانيٌّ وَ مُتَعَلِّمٌ عَلى سَبيلِ نَجاۀِ وَ هَمَجٌ رَعاع این­ها فوق­العاده مؤثر بود و من اینها را در دانشگاه برای دانشجویان می­گفتم که اثر مفیدی در مسائل اخلاقی داشت.

یکی از سرمایه­هایی که ما در مدرسه داشتیم، دوستان خوب است که ما برای کسب آن تلاش نکردیم. اگر مدرسه کاری برای ما نکرده باشد، همین که دوستان خوبی را دور هم جمع کرده خدمت بزرگی به ما کرده است. فارغ­التحصیلان مدارس هدف و خوارزمی و البرز از جهت علمی سرآمد شدند ولی هدف آقای علامه چه بود؟ ایشان ما را مثل براده­های آهن در میدان مغناطیسی قرار داد و اعتقادات ما را پایدار نگه داشت.

یک­بار در زمانی که دانش­آموز بودیم خدمت آقای علامه رفتیم که بچه­ها خسته اند و نیاز به گردش علمی دارند. ایشان قبول کردند و ما را به نمایشگاه کالاهای صنعتی بردند. یک بار خودشان همراه ما آمدند و آقای علی رحیمیان دورۀ ششم را آوردند و یک بار آقای دوایی را آوردند. یک بار هم باغ ونک رفتیم و آقای علامه صحبت­های اخلاقی شیرینی داشتند.

 آقای علامه یک روز به من زنگ زدند که چه کار داری؟ گفتم: در خدمت شما هستم. گفتند: فردا صبح بیا منزل. رفتم، به من گفتند: شما می­خواهید مدرسه را به باد بدهید؟ گفتم: چه شده؟ گفتند: خیلی باید احتیاط کنید. شما در ناهارخوری مدرسه گفتید: انقلاب کردیم که سالاد بخوریم؟؟ قضیه این بود که امام در اعتراض به عده‌ای از متحصنین که گفته بودند وضعیت معیشت ما ناجور است گفته بودند: مگر ما انقلاب کردیم که مادیات برای ما فراهم بشود؟ سر ناهار در مدرسه بعضی همکار­ها گفتند: آقا سالاد قطع شده. من ادای امام را در آوردم و گفتم: مگر ما انقلاب کردیم که سالاد بخوریم؟ آقای علامه مرا خواستند و گفتند: این حرف شما مدرسه را به باد می دهد مواظب باشید. خلاصه گاهی تذکراتی به ما می‌دادند.

من در یکی از سفرهای معالجاتی آقای علامه توفیق داشتم تا فرودگاه ایشان را همراهی کنم. آقای دوایی به عنوان راننده بودند و من عقب نشسته بودم. خیلی دوست داشتم ایشان حرفی بزنند و نصیحتی بکنند که بعدها آن را به دیگران منتقل کنم. پرسیدم: بعد از شما چه کنیم؟ گفتند: هیچی، یک سگ کمتر! بعد از فوت ایشان به دوستان و اساتید دانشگاه و همکاران خودم می­گفتم که از استادم این سؤال را پرسیدم، فکر می­کنید چه پاسخ داده باشند؟ وقتی پاسخ استاد را می‌گفتم، تعجب می‌کردند. آقای علامه یک­بار نگفت من گفتم، من کردم، بلکه تمام خدمت­ها را به آقای روزبه استناد می­داد. به ما می­گفت: شما مکتب دیدید، بقیه ندیدند. این را کجا سراغ دارید؟ علامه تمام شد. ایشان برای مدرسه پشتوانه‌ای بود که جایگزین نداشت. می‌گویند در آخرالزمان نگه­داشتن دین از نگه­داشتن آتش در کف دست سخت­تر است. ما دائماً نیاز به شارژ شدن داریم. وقتی خدمت ایشان می‌رسیدیم، فضای دیگری را حس می­کردیم. یک­بار در حیاط مدرسه به ایشان گفتم: ذکری به ما یادگاری بدهید. فرمود: أللّهُمَّ ارزُقنِي التَّجافِيَ عَن دارِ الغُرورِ وَ الإنابَۀَ إلى دارِ الخُلودِ وَ الاِستِعدادَ لِلمَوتِ قَبلَ حُلولِ الفَوت.




نظر

«در زیر آسمان هیچ کاری به عظمت انسان‌سازی نیست»

علامه کرباسچیان
شبکه های اجتماعی
رایانامه و تلفن موسسه

info@allamehkarbaschian.ir - ۰۲۱۲۲۶۴۳۹۲۸

All content by Allameh is licensed under a Creative Commons Attribution 4.0 International License. Based on a work at Allameh Institute