تیزر گفتوگو با جناب آقای علیرضا آلادپوش
زندگی و زمانه علامه کرباسچیان | قسمت چهارم: علیرضا آلادپوش
بسم الله الرحمان الرحیم
خلاصۀ پنج جلسه مصاحبۀ آقای علیرضا آلادپوش فارغالتحصیل دورۀ 6 علوی
قبل از من دو برادرم حسنآقا و حسینآقا دورۀ سوم و چهارم دبیرستان علوی بودند. همۀ ما مدرسهای نزدیک منزلمان به نام مدرسۀ مهدوی از مدارس جامعۀ تعلیمات اسلامی میرفتیم من کلاس ششم آمدم مدرسۀ اثنیعشری. آقای محسن کاشانی و آقای حسین جلاییفر و چند نفر دیگر از دوستان در این مدرسه بودند که بعد از دبستان اثنیعشری آمدند دبیرستان علوی. من کلاس هفتم رفتم دبیرستان هدف شمارۀ ۳.
یک روز که با دوچرخه رفته بودم دبیرستان علوی دنبال اخویها، دیدم شیخی از مدرسه بیرون آمد گفت: آقاجون، اینجا منتظر کی هستی؟ گفتم: منتظر برادرانم، گفت: اسم شما چیه؟ گفتم آلادپوش. گفت: ها ها ها! با ما خیلی خوش و بش کرد. بعدا فهمیدم ایشان آقای علامه بوده و به اخوی گفته بودند: اینو سال دیگه بیارش اینجا. اینطور شد که من کلاس هشتم آمدم دبیرستان علوی. البته اخویهای من که مدرسۀ علوی میرفتند گاهی در خانه نقلقولهایی از آقای علامه میکردند و ذکر خیر ایشان در منزل ما بود.
بعد از امتحانات ثلث سوم آمدیم دبیرستان علوی. برای امتحان ورودی آقای علامه بچهها را پیش آقای فرخیار معلم ریاضی و آقای دانش دبیر زبان انگلیسی میفرستادند که از آنها امتحان کنند. در عین حال آقای علامه وقتی بچهای را از جهت روحی و وضع ظاهری و خانواده میپسندیدند منعی برای ورودش نداشتند ولو اینکه دانشآموز ضعیفی بود. ایشان بیشتر روی خانواده تمرکز داشتند که خانواده سالم، متدین و مقید به مسائل مذهبی باشد. معتقد بودند نقاط ضعف درسی را میتوان برطرف کرد. لذا در تمام پایههای دبیرستان دانشآموزهای ضعیف هم بودند و آقای علامه با اینها مدارا میکردند، حتی بعضیها دو سال یک کلاس را خوانده بودند. وجود شاگردی که از جهت تربیتی و خانواده سالم باشد، به فضای معنوی مدرسه کمک میکند که این هدف ایشان بود.
آقای روزبه مدیر دبیرستان بودند و اهتمامشان بیشتر در امور آموزش مدرسه بود و آقای علامه در این امور دخالت نمیکردند؛ مثلا به جای هیچ معلمی کلاس نمیرفتند، در حالی که آقای روزبه به جای بعضی معلمین که غایب میشدند، سر کلاس میرفتند و درس او را با کیفیت بهتری ارائه میدادند.
در امتحانات نهایی چند مدرسه همیشه با هم رقابت داشتند: البرز، هدف و علوی. آقای علامه و آقای روزبه هر دو حواسشان جمع بود که رتبۀ علمی مدرسه پایین نیاید و انصافا هم موفق بودند.
امکان ورود به دانشگاه برای فارغالتحصیلان علوی آسان بود. آن موقع روزنامهها نتایج ورود به دانشگاهها را اعلام میکردند. علوی همیشه جزو رتبههای اول تا چهارم بود. سطح علمی بچههای علوی در رشتههای مختلف، بالاتر از سطح بقیۀ دانشجوها بود.
فارغالتحصیلان علوی عموما رغبتی به در فعالیتهای فوق برنامۀ دانشگاهها نداشتند، شاید از جهت استغنای روحی یا استقلال فکری که داشتند نیازی نمیدیدند در این مجموعهها شرکت کنند. این باعث میشد اثر وجودیشان در بین دانشجوها کمرنگ باشد. مثلا در نشریههای دانشجویی دانشکدهها، فدراسیون ورزشی دانشکده، گردشهای علمی یا مسافرتهای خارج بعضی از دانشکدهها فارغالتحصیلان علوی خیلی کم مشاهده میشدند. هر چند بعدها، بعضی از فارغالتحصیلان، در این فعالیتها وارد شدند و نقشآفرینی کردند.
اگر مدیر مدرسهای از حوزۀ علمیه آمده باشد، بیشتر هدفش دیندار کردن بچههاست، اما مدیری که از خارج آمده و تحصیلات خارج داشته، هدفش این است که دانشآموزانش را به یک جایگاه رفیع علمی برساند؛ لذا امثال مدرسۀ البرز و هدف الگوبرداریشان از دانشگاههای خارج بود. فارغالتحصیلان این مدارس هم در ارتباطات اجتماعی موفقتر بودند چون مدیرانشان جهانبینی نسبتاً وسیعتری داشتند، اما فارغالتحصیلان مدارس مذهبی به علت محدودیتهای مذهبی مجبور بودند محدودتر ارتباط برقرار کنند. شاید یکی از دلایلی که فارغالتحصیلان مدرسۀ علوی در فعالیتهای اجتماعی کمتر شرکت میکردند، همین محدودیتهایی بود که از جهت مذهبی برایشان وجود داشت.
بعد از انقلاب وقتی دنبال آدمهایی سالم برای خدمت در پستهای بالای اجتماعی بودند، از فارغالتحصیلهای علوی استفاده کردند. جامعه بعد از انقلاب نیاز به خدمتگزار داشت لذا بیش از دوهزار معلم از آموزش و پرورش به وزارتخانههای دیگر مأمور شدند، چون معلمها سالمتر از قشرهای دیگر بودند. سالمترین نیروها، نیروهایی بودند که به گروههای سیاسی روشنفکری آلوده نشده بودند. در نتیجه اینها در مسیر خدمت به مردم قرار گرفتند.
آقای علامه معتقد بودند اصل در تربیت، نیروی انسانی است که بچهها را تربیت میکند و امکانات فیزیکی در اولویتهای بعدی است. به این جهت، در پایهگذاری مدرسۀ علوی بر حضور آقای روزبه و آقای گلزادۀ غفوری تکیه داشتند. ایشان در مورد آقای غفوری میگفتند: ببینید یک روحانی که درجۀ اجتهاد دارد، خودش را کوچک میکند و میآید دبیرستان با بچهها سر و کله میزند، اردو میرود، درس فقه و عربی میدهد، در حالی که من بارها به بعضی علما مراجعه کردهام و گفتم: بیایید برای بچههای خودتان یک مدرسه درست کنید، یا در مدرسهای تدریس کنید، گفتند: این کسر شأن ماست. اما عقیدۀ آقای علامه این بود که مهمترین کار، تربیت بچههاست چون آدمهای بزرگسال شکل گرفتهاند و عوض نمیشوند و مثال چنار امامزاده صالح را میزدند که نمیشود آن را صاف کرد.
آقای علامه نه تنها به فکر تربیت در مدارس پسرانه بودند بلکه به ایجاد مدارس دخترانۀ اسلامی هم اهتمام داشتند که ما از آن کمتر اطلاع داشتیم. بعدها گفته میشد که اگر ایشان از مدرسۀ دخترانۀ فخریه حمایت نمیکردند، بسیاری از خانوادههای مذهبی مانع ادامۀ تحصیل دخترانشان در دبیرستان و سپس دانشگاه میشدند، زیرا جامعه شرایط مناسبی برای حضور دختران مذهبی نداشت. اقدام ایشان در زمان خودش جهادی بزرگ محسوب میشد.
سال 69 ما داشتیم مدرسۀ روزبه را میساختیم. آقای علامه یک روز زنگ زدند که آقاجون، زمینتون چند متره؟ گفتم: حدود 12 هزار متر، گفتند: وقت داری بیای پیش من؟ گفتم: بله. رفتم، تا وارد شدم، گفتند: ۱۲هزار متر نه، ۱۲ هکتار! کو معلمت؟ کمی فکر کردم، گفتم: از فارغالتحصیلهای علوی استفاده میکنیم. گفتند: نگفتم فارغالتحصیل، گفتم معلم، من تکانی خوردم. این ضربه را دم در به ما زدند، بعد رفتیم نشستیم. گفتند: در و دیوار و آزمایشگاه آدم نمیسازه، معلمه که بچه رو میسازه. چند تا معلم نیاز داری؟ از حالا به فکر باش.
من از سال 48 مدتی در دبیرستان علوی در بخش ورزش همکاری میکردم و تعدادی از همکلاسیهای من جذب کار فرهنگی در مدرسۀ علوی و نیکان شدند. شاید این جاذبه به خاطر سرمایهگذاریای بود که آقای علامه انجام داده بودند. به خاطر دارم دو سه سال در تابستان، کلاسهای عربی برگزار کرده بودند و تعدادی از دانشآموزان کلاس دهم و یازدهم در آن شرکت میکردند که البته هم ورزش میکردند و هم کلاس میرفتند و هم پذیرایی میشدند. مشخص بود آقای علامه برای اهداف دینی و تربیتی این هزینه را میکنند که نتیجهبخش هم بود. از دورۀ 6 آقایان شجاعی، خاموشی، نهاوندیان، جلائیفر، نیکخواه، کاشانی، رحیمیان و ... بیشتر از دورههای دیگر برای همکاری مدارس جذب شدند و بحمدالله منشأ اثر هم بوده و هستند.
آقای علامه هر چه مدرسه نیاز داشت، برای تهیۀ آن قدم پیش میگذاشتند و در این راه آبرو و هزینه برایشان مطرح نبود. بارها با خواهش و تمنا بعضی از معلمها را آورده بودند مدرسه، وقتی دیده بودند مناسب نیست، گفته بودند برود. در این موارد با صمیمت او را صدا میکردند و میگفتند: آقاجون، این حقوق تا آخر سال شماست، دیگر تشریف نیاورید. ممکن بود او مقداری مکدر شود ولی برای آقای علامه مدرسه مهم بود. سال سوم دبیرستان ما ۳ تا معلم عوض کردیم که ۲ تا از آنها از مدارس خوب بودند. بعد از دو جلسه آقای علامه آنها را رد کردند. زیرا رفتار و گفتارشان مناسب مدرسۀ علوی نبود.
آقای علامه میگفت: اگر برای خدا کار کنید و اخلاص و توکل داشته باشید، خدا کمک میکند. گاهی میگفت: عزیزترین چیزی که پیش ما است آبروست. خدا به شما آبرو داده، چرا در راه او خرجش نمیکنید؟ مثلا اگر لازم است باید التماس کنیم تا معلمی را بیاوریم یا اگر معلمی را آوردیم و دیدیم مناسب نیست، باید وسط سال عذرش را بخواهیم، نگویید آبرویمان میرود. آبرو چیه جونم؟ اگر برای خدا باشد، چه اشکالی دارد؟ متأسفانه ما این حرف ایشان را میفهمیم ولی نمیتوانیم عمل بکنیم. ایشان روی خودش کار کرده بود.
توجه به نیروی انسانی:
آقای علامه به معیشت تمام کارکنان مدرسه توجه داشتند و به آموزش فرزندان و سلامتی خانوادۀ آنها اهمیت میدادند. یک روز یکی از مستخدمان که لباسش کمی کهنه شده بود، بدون اطلاع خودش به رانندۀ مدرسه گفتند: ایشونو میبری ناصرخسرو دو تا پیراهن و یک دست کت و شلوار واسش میخری، میاری. فردا صبح دیدیم یک لباس نو و تمیز تن این مستخدم است. آقای علامه به کسی که ناراحتی فکری یا جسمی داشت توجه میکردند و اگر نیاز به استراحت داشت میگفتند: برو استراحت کن. یکی از بستگان یکی از معلمها فوت شده بود و او خیلی ناراحت بود. آقای علامه به او گفتند: شما امروز بروید منزل.
من از مدرسۀ هدف وارد مدرسۀ علوی شدم؛ دفتر مدیر اتاق خیلی سادهای بود. اتاق جدایی برای مدیر و اتاق جدایی برای ناظم نبود، مدیر و ناظم مثل بقیۀ معلمها بین بچهها بودند. این برای من جالب بود که اینها چقدر ساده و بیتکلفاند.
مدیریت آقای علامه طوری بود که صبح، همه چیز در مدرسه آماده و مرتب بود. حیاط، شیشههای کلاسها، راهرو، سالن مطالعه تمیز بود حتی در سالن، گلاب میزدند که بچهها برای نماز یا مطالعه میآیند، خوشبو باشد.
آقای علامه اهتمام داشتند وقت دانشآموز و معلم تلف نشود مثلا برای اینکه بچهها در کوتاهترین زمان ناهار بخورند، میگفتند: کمی زودتر غذاها را بکشید تا بچهها معطل نشوند، بگیرند و بروند یا در آزمایشگاه وسایل آماده بود یا نمازخانه تمیز و آماده بود. اگر یک شیر آب خراب میشد، خودشان را موظف میدانستند در کوتاهترین زمان آن شیر درست بشود.
آقای علامه به مسائل آموزشی به مقدار مسائل تربیتی تأکید نداشتند ولی مسائل تربیتی در ذهنشان بسیار پررنگتر بود، به این دلیل که گاهی دانشآموزان خوب را که مردود میشدند، اخراج نمیکردند و نگه میداشتند. آقای روزبه هم در بخش تربیتی شبیه آقای علامه فکر میکردند و میگفتند: ما باید آدم تربیت کنیم ولو کاسب و بقال بشود. ولی چون این دو بزرگوار با اخلاص بودند و درست کار میکردند و از معلمهای ورزیده استفاده میکردند، خود به خود نتیجۀ آموزشی خوب هم به دست میآمد و علوی جزو مدارس خوب تهران بود.
آقای علامه اصولی به عنوان ارزشهای تربیتی برای خودش داشت که از آن عدول نمیکرد مثلا این که دانشآموزها باید موی سرشان را با نمرۀ ۴ بزنند تا وقتشان پای آینه تلف نشود و مورد توجه جنسی قرار نگیرند. یا اینکه لباس ساده بپوشند نه رنگی و مدلدار.
آقای علامه با این روش، ما را از مظاهر غیر اخلاقی دور میکرد. ایشان میگفت: شما پیراهن رنگی جلف نپوشید، موسیقی گوش نکنید، سینما نروید، اینها در شأن شما نیست، مربوط به اشخاص تربیت نشده است، شما از آن فاصله بگیرید، دانشآموز مدرسۀ علوی هیچ وقت به نامحرم نگاه نمیکند. کسانی که به بیحجابی در جامعه دامن میزنند یا مواد مخدر را میان جوانها رواج میدهند گناه و ظلم میکنند. باید نهی از منکر کرد. این امر و نهیها باعث شده بود حسن و قبحهایی در ذهن بچهها حک شود. ایشان نمیگفت: بروید مبارزه کنید؛ ولی وقتی حسن و قبحها را نشان میداد، هر جوانی میگفت: باید جلوی این مفاسد ایستاد.
بعضی وقتها میدیدند دانشآموزی لباس نامتعارف پوشیده است، صدایش میکردند و میگفتند: جونم، برو خونه اینو عوض کن بیا. اگر میگفت: پدرم خریده، تلفن میزدند به پدرش میگفتند: این لباس را بیرون بدهید و دیگر هم از این رنگ نخرید وگرنه بچهتان را اینجا نیاورید یعنی برای حفظ اصول مدرسه، چنان محکم برخورد میکردند که اولیا جرأت نداشتند از آنها عدول کنند و این ناراحت کننده نبود چون وقتی در مدرسۀ علوی موی سر همه کوتاه باشد، دیگر کسی به دیگری طعنه نمیزند! همه موی سرشان کوتاه است یا همه لباس ساده دارند. آقای علامه هیچ وقت سر کلاس توصیه نمیکرد که عطر بزنید یا پیامبر ثلث مالش را صرف خرید عطر میکرد. احساس من این بود که ایشان نمیتوانست آن را کنترل کند. مثل مارکهای مختلف کفش ورزشی که الآن ما با آن مواجه هستیم و اگر آن را آزاد بگذاریم، دیگر نمیتوانیم آن را کنترل کنیم. بله در مورد غذای بچهها که همه یکسان باشد و تفاوتی بین آنها نباشد، چون قابل اجرا بود و مشکلی هم نداشت، آقای علامه با راهاندازی آشپزخانه برای مدرسه، این کار را انجام داد.
در هر کلاسی تعداد کمی علاقهمند به ورزش بودند و میرفتند امجدیه، آقای علامه به اینها چیزی نمیگفت ولی بعضیها را نهی میکرد و پدرشان را صدا میکرد و میگفت: این چرا رفته امجدیه؟ چون میدانست این ورزشکار نیست، ایشان در امر تربیت واقعا استاد بود و به هر کسی هر چیزی را نمیگفت.
یک بار یک نظامی وابسته به مقامات بالای کشوری برای ثبتنام فرزندش آمده بود دبیرستان علوی، چون بچهاش مناسب نبود، آقای علامه او را نپذیرفت و محکم ایستاد. او تهدید کرده بود که درِ مدرسه را میبندم. ایشان گفته بود: نهایت آرزوی من این است، من طلبۀ قم هستم، میروم قم ولی مدرسه، بچۀ تو را نمیپذیرد. همچنین بسیاری از توصیههای مقامات بالای آموزش و پرورش را رد میکرد و به هیچ وجه زیر بار خدشهدار کردن اصول مدرسه در پذیرش دانشآموز نمیرفت. مقاومت ایشان در این مسائل عملا نشان میداد که نباید زیر بار زور رفت. مدرسه راه درست را به ما القا میکرد. شاید یکی از دلایل گرایش بعضی از فارغالتحصیلان علوی به مبارزات سیاسی، همین آموزهها بود که در ذهنشان نقش بسته بود و مبانی دینی داشت.
هدف مدرسۀ علوی تربیت دینی بود، منتها نه آن تربیت دینی که در قشر مذهبی تعریف میشد. آقای علامه از زمان خودش جلوتر بود. خانوادههای متدین و بازاریها بچههای خود را در مدارس جامعۀ تعلیمات اسلامی میگذاشتند. وقتی که علوی تأسیس شد، کمکم گرایش به علوی پیدا کردند. آقای علامه در روشهای تربیتی با این مدارس موافق نبود و البته خود اعضای جامعۀ تعلیمات اسلامی تأیید میکردند که مدرسۀ علوی موفقتر است و برخی از آنها، فرزندان خود را مدرسۀ علوی گذاشتند. بسیاری از مدارس جامعۀ تعلیمات بسته شد و نتوانستند دوام بیاورند ولی علوی استمرار پیدا کرد؛ چون در آن مدارس کسی پای کار مدرسه به طور ثابت نمیایستاد؛ اما در مدرسۀ علوی این بزرگواران به طور ثابت پای قضیه ایستادند.
آقای علامه دنبال بهتر شدن مدرسه بودند؛ وقتی متوجه شدند ورزش برای نوجوانان لازم است، امکانات ورزشی فراهم کردند. اگر میدیدند محیط سینماها خوب نیست، فیلم خوب آوردند و در مدرسه نشان دادند. آقای علامه از نوآوری استقبال میکردند. وقتی دریافتند که محیط استخرها از جهت اخلاقی مطلوب نیست، اردو درست کردند و برنامۀ استخر گذاشتند. خلاصه برای حفظ بچهها هزینه میکردند.
ایشان معتقد بودند اگر چیزی را از بچه میگیریم، باید جایگزینی به او بدهیم. اگر میگفتند: سینما نروید، از جاهای مختلف فیلمهای مناسب میگرفتند و هفتهای یک روز برای بچهها فیلم نشان میدادند. اگر هم بعضی فیلمها صحنه داشت، مثلا خانم بیحجابی را نشان میداد، آپاراتچی تصویر را تار میکرد یا با چیزی جلوی نور آپارات را میگرفت تا قبح نگاه به نامحرم از بین نرود.
یا اگر میگفتند: امجدیه نروید، توپ فوتبال تهیه میکردند تا بچهها در مدرسه بازی کنند. البته دکتر داروئیان میگفت: والیبال بهتر از فوتبال است؛ چون زانوی بچهها در فوتبال با توپ سبک آب میآورد ولی توپ سنگین این نقص را ندارد. ایشان در تغذیۀ مدرسه هم نظارت داشتند. این حُسن آقای علامه بود که هر کاری را به کارشناسش ارجاع میدادند.
اردوی تابستانی از ابتکارات آقای علامه بود. میخواستند دانشآموزها در تابستان به محیطهای نامناسب نروند و اخلاق و تربیتی که ۹ ماه در مدرسه کسب کردهاند، در طول ۳ ماه از بین نرود. سالها اردوی تابستانی علوی در باغنو ونک بود که در آن علاوه بر استخر، کلاس خط، نقاشی، ماشیننویسی، سبدبافی و پرورش جوجه برقرار بود. در پایان اردو هم یک جوجۀ بزرگشده به هر دانشآموز میدادند. بچهها به این برنامهها خیلی علاقهمند بودند. اردو یک روز در میان بود و بچهها از 8 صبح تا ۳ بعد از ظهر آنقدر خسته میشدند که فردا باید استراحت میکردند و فرصت سرگرمیهای نامناسب نداشتند. آقای علامه بر کار اردو نظارت میکردند.
علاوه بر جنبههای مهارتی و تفریحی، هدف تربیتی اردو این بود که معلمها با رفتارشان روی بچهها اثر اخلاقی داشته باشند. حالا ما امروز به تقلید از آقای علامه اردو برگزار میکنیم، ولی شاید هدفمان این باشد که بچهها تابستان از محیط درسی جدا نشوند! ایشان جنبههای اخلاقی در ذهنش بود، که احتمالاً ما از آنها فاصله گرفتهایم.
در مدرسۀ علوی ورزش بیشتر فوتبال و والیبال بود بعدا چند حلقه بسکتبال هم اضافه شد. بعضی معلمها مخالف با ورزش بودند میگفتند: اینها لهو و لعب است! یک توپ بیندازند وسط یک عده دنبالش بدوند یعنی چی؟ ولی آقای علامه برعکس اصرار داشتند که ورزش رونق پیدا کند. وقتی من فارغالتحصیل شدم به من پیشنهاد کردند بیا به ورزش مدرسه کمک کن. ما آمدیم. هر چه میخواستیم، آقای علامه در اختیار میگذاشتند. مثلا گفتیم: 10 تا توپ میخواهیم. آقای علامه استقبال میکردند یا گفتیم: هر کس بخواهد ورزش کند، باید با کفش ورزشی بیاید یا هرکس امتحان ورزش ندهد، به او نمره نمیدهیم ولو شاگرد اول باشد. بعضی از روحانیون مدرسه مخالف برنامههای ورزشی بودند. ذهنشان بسته بود و فکر میکردند این کارها مکروه و غیر اخلاقی است ولی آقای علامه حمایت میکردند و معتقد بودند انرژی بچهها باید خالی شود. بچهای که ورزش میکند، انرژیش خالی میشود، در کلاس راحت مینشیند، در منزل آرام است، دعوا نمیکند، اعصابش راحت است. بعد گفتیم: بچهها باید لباس ورزشی بپوشند. باز بعضی از معلمها گفتند: یعنی چی آقا؟ لباس رنگی بپوشند بالا پایین بپرن! ولی وقتی به آقای علامه گفتیم، گفتند: اشکال ندارد، منتها رنگ لباس زننده نباشد. بعد گفتیم: میخواهیم گرمکن یا کاپ جایزه بدهیم، خیلی راحت پذیرفتند چون اثر این کارها را در مدرسه میدیدند و بچهها هم واقعا استقبال میکردند.
زمانی که آقای علامه اردوی تابستانی برگزار کردند، عدهای از خشکمقدسهای بازار گفته بودند: إه! بچهها لخت میشوند و با مایو میروند تو استخر! چه کار زشتی! چون ذهنهای این افراد به روز نبود و در محیطهای بسته بودند. فشار روی آقای علامه زیاد بود ولی ایشان ایستادگی میکردند. نتیجۀ کار ورزش ما در مدرسه آن سال مطلوب بود و آقای علامه از آن خیلی راضی بودند. بعدا که این بچهها فارغالتحصیل شدند، حتی بعضیها وارد تیمهای دانشگاه شدند که بازخوردش خیلی خوب بود. آنها در کارهای اجتماعیشان هم موفق بودند. اگر آقای علامه کار ورزش را حمایت نمیکردند، امکان نداشت در مدرسه اجرا بشود. آقای علامه بعد از باغنو ونک، سال 51 استخر رویال ونک را اجاره کردند که استخر خیلی خوبی بود و تصفیه داشت. من آن سال مسئول اردوی مدرسه شدم و با همراهی استادم آقای علیرضایی ثبتنام کردیم و مربیهای خیلی خوب آوردیم و با حمایت آقای علامه برنامۀ خیلی خوبی اجرا شد. بعضی از همان معلمان که از ورزش دور بودند، وقتی توصیف این استخر را شنیدند، آمدند و گفتند: بیایید به ما هم آموزش بدهید یعنی در عرض دو سه سال این تغییر فکر در همکاران مدرسه به وجود آمد.
حقوق مربیهای شنا ۲هزار تومن بود، ما از آنها در دو شیفت استفاده میکردیم، در نتیجه حقوقشان ۴هزار تومان میشد. آخر اردو لیست هزینۀ اردو را به آقای علامه دادیم. ایشان گفتند: آقاجون، این مربیها فارغالتحصیل علویاند؟ گفتم: بله یه تعدادشون، گفتند: خب اینها برای خدا کار کردن؟ گفتم: بله، شما هم برای خدا بدهید. گفتند: چشم و راحت پذیرفتند، چون دیده بودند نسبت به اردوهای سالهای گذشته کیفیت شنای بچهها بالا آمده. ایشان معتقد بودند برای نیروهایی که مفید هستند، این هزینه چیزی نیست، ما باید جایی هزینه بکنیم که راندمان داشته باشد و چون اردوی آن سال راندمان داشت و همه راضی بودند، هزینه کردن برایشان مهم نبود. آقای علامه حرف مسئول آزمایشگاه را به عنوان یک کارشناس میپذیرفتند. مثلا آقای کمال خرازی که مسئول آزمایشگاه فیزیک بودند هر چه لیست میداد، آقای علامه تهیه میکردند یا مسئول کتابخانه اگر برای خرید کتاب لیستی میداد، ایشان قبول میکردند، زیرا میدیدند این مسئولین خواهان بهبود مدرسه هستند.
حفظ اعتبار مؤسسه:
یک روز عصر بعد از رفتن بچهها آقای روزبه و آقای موسوی آمده بودند زیر سایهبان بالای استخر فرشی پهن کرده بودند و تألیف کتاب عربی آسان را دنبال میکردند. در این هنگام، سرهنگی با زن بیحجابش و تعدادی همراه میآیند، مستخدم مدرسه میگوید: استخر در اجارۀ مدرسه است، نمیتوانید بیایید. سرهنگ میرود و با صاحب استخر علی ونکی که از آشنایان او بوده برمیگردد. علی ونکی داخل میشود و به آقای روزبه توهینی میکند. وقتی آقای علامه مطلع شدند، دستور دادند وسایل استخر را جمع کنند ببرند مدرسه و به شاگردها بگویند فعلا استخر تعطیل است. فردا صبح ما دیدیم چند نفر از ونک آمدند دبیرستان، جلو آنها آقامیرمحمد زاهدی، واسطه اجاره استخر و علی ونکی صاحب استخر بودند، آمده بودند عذرخواهی. آقای علامه دادی زدند سر زاهدی که علی ونکی چسبید به دیوار! گفتند: به آقای روزبه توهین میکنی؟ اصلا میفهمی یعنی چی؟ تو کی هستی؟ آقای زاهدی گفت: آقا من دست شما را میبوسم، آقای علامه گفتند: من کیام؟ بروید از آقای روزبه عذرخواهی کنید. آقای زاهدی، علی ونکی را برد پیش آقای روزبه، او عذرخواهی کرد و گفت: من غلط کردم، اشتباه کردم، دیگر کسی را استخر نمیآورم، استخر در اختیار شماست. آقای علامه بعد از اینکه آقای روزبه رضایت دادند، دوباره دستور دادند اثاث استخر را برگرداندند و اردو ادامه پیدا کرد.
معتبر بودن علامه:
یک روز در ونک از تعمیرکاری پرسیدیم: خانۀ آقای علامه را بلدی؟ گفت: آقای علامه؟ امامِ ونکه! و در حالی که از کارش دست میکشید، گفت: میخواهید بیام نشونتون بدم؟ شخصیت آقای علامه واقعا در ونک طوری بود که مردم نسبت به توهین به آقای روزبه و مدرسۀ آقای علامه مکدر شده بودند و ادامۀ این وضع برای صاحب استخر خوب نبود و آنها هم علاقهمند بودند قضیه جمع بشود. قضیه به خیر گذشت و استخر شبانهروز در اختیار مدرسۀ علوی بود. در پایان اردو تقریبا دانشآموزی نداشتیم که شنا بلد نباشد.
نظارت بر کادر جدید:
آقای علامه دانشآموزها و معلمهای جدید را تا مدتی زیر نظر داشتند که اگر در گزینش اشتباه کردند، آن را اصلاح کنند، دیگر اینکه اینها با ضوابط مدرسه آشنا شوند. ایشان برای نیروی تازهوارد، آنقدر وقت میگذاشتند که با مدرسه هماهنگ شود، وقتی خیالشان راحت میشد رها میکردند.
آقای علامه چون میخواستند بر کلاسها نظارت داشته باشند، درهای چوبی کلاسها را دادند یک چهارگوش از آن در آوردند و شیشه انداختند که از پشت شیشه بشود کلاس را دید. این کار دو فایده داشت: یکی اینکه ببینند معلم مسلط بر کلاس هست یا نه که اگر معلم ایرادی داشت، به او تذکر دهند، دوم اینکه ببینند بچهها به درس گوش میدهند یا نه. یا در زنگهای مطالعه، درس میخوانند یا بازیگوشی میکنند. دبیری از انجمن ایران و آمریکا آمده بود و خیلی هم به گرامر انگلیسی مسلط بود، کمی هم حالت غربزدگی داشت. ابتدا با نظارت آقای علامه از پشت شیشۀ کلاس مخالف بود ولی یک ماه که از سال گذشت، خودش گفت: این شیشههای چهارگوش که آقای علامه به در کلاسها گذاشته، بیحساب نیست یعنی خودش فهمید چنین چیزی برای نظارت کلاس مفید است. این را آقای علامه باب کردند و بعد هم جا افتاد و مورد استفادۀ سایر مدارس شد.
حل یک معضل اجتماعی:
برای من این سؤال مطرح بود که چرا مدرسۀ علوی صبحها نیم ساعت زودتر شروع میکند و عصرها هم دیرتر تعطیل میکند. ظاهرا برای بالا بردن کیفیت درسی بود ولی در کنار این حکمتهای دیگری هم بود. نزدیک مدرسۀ ما مدرسۀ دخترانۀ آذر بود که زمان تعطیل شدنش ساعت ۳ بعدازظهر بود، اگر مدرسۀ علوی هم ساعت ۳ تعطیل میشد، ارتباط پسرها و دخترها اجتنابناپذیر بود. آقای علامه این سیاست را به کار بردند که بچهها یک ساعت در مدرسه مطالعه کنند تا دخترها بروند، بعد اینها تعطیل شوند، تا برخورد و تماسی پیش نیاید.
کلاس اخلاق علامه:
آقای علامه برای تمام کلاسها هفتهای یک ساعت درس اخلاق داشتند که نه امتحان داشت و نه نمره. ایشان در این ۶ سال تعداد کمی آیه و روایت برای ما خواندند. محور صحبتهای کلاس اخلاق ایشان، باوراندن بقای روح و معاد به بچهها بود. ایشان از شعر، نقلقول و داستان استفاده میکردند. گاهی شعری یا حدیثی میخواندند بعد برای اینکه جا بیفتد میگفتند: هر آقایی واسه داداشیش از حفظ بخونه.
آقای علامه در این ۶ سال درس اخلاق فکر نمیکنم بیش از چند مسأله احکام برای ما گفته باشند. تنها دنبال این بودند که ما را تزکیه و از مادیات جدا کنند. مجموعۀ گفتار و رفتار ایشان نشان میداد اخلاق مقدم بر احکام است. آقای علامه کلیات احکام را در نظر داشت. سال اول ورود دانشآموزها به مدرسه میگفت: هرکسی حمدشو واسه داداشیش بخونه. گاهی اوقات به بعضی میگفت: شما حمدتو بخون عزیزم، او میخواند و ایشان میگفت: درسته. این نشان میداد آقای علامه مراقب هست که ما نمازمان درست باشد یا احکام بلوغ را در یک جلسه به طور واضح میگفت و تمام میشد بعد اگر کسی سؤالی داشت، خصوصی از آقای علامه میپرسید. یک بار از قول پدری گفت: شب بلند شدم، دیدم پسرم نماز شب میخونه؛ آفرین، خوشا به حال کسی که بتونه گاهی تهجدی داشته باشه و با خدای خودش راز و نیاز کنه. ایشان زود رد میشد یعنی مستحبات را واجب قلمداد نمیکرد. خود آقای علامه با اینکه توضیحالمسائل را نوشته بود ولی کاری نمیکرد که شاگردی در احکام گیر کند و وسواسی بشود. ایشان راجع به روزه صحبت میکرد اما در جزئیات احکام آن وارد نمیشد. ایشان هر فکری و هر حرکتی ولو در جهت یادگیری احکام و قرآن که بچهها را از مسائل اخلاقی و زندگی درست جدا کند نفی میکرد. کسی بر اساس آیات جهاد میگفت: جهاد امروز بر ما واجب است، ایشان میگفتند: امر به معروف بر ما واجب نیست؟ پس اینکه تنها به جهاد چسبیدی، معلوم میشود دکان است!
انتخاب و گزینش همکار:
آقای علامه معلمهایی میآورد که متعصب نبودند حتی دکتر گلزادۀغفوری، آقای موسوی و آقای دانش آشتیانی روحانی بودند ولی متعصب نبودند. یکی از شاگردها وضویش سهربع طول میکشید. آقای علامه آب پاکی را روی دستش ریخت، به طوری که بعد از آن دو دقیقه بیشتر طول نمیداد. به او گفت: این بازیا چیه؟! آب بریز بلند شو برو. نماز ظهر و عصر خود ایشان به ۵ دقیقه نمیرسید. با این کار به ما القا میکرد که نماز برای اطاعت خداست و اطاعت خدا فقط در نماز نیست. دانشآموزها در سبک دینی بالاتفاق آقای علامه را انتخاب میکردند و آقای علامه معارضی نداشت. یک روحانی، تازه معلم شده بود و خیلی دنبال دقت در احکام بود. آقای علامه صحبتهایی با او کرد که او هم کمکم این ایرادها را کنار گذاشت.
آقای علامه تابلوهایی در کلاسها زده بودند که یک شعر ارزشی در آن نوشته بود. بعد سر آن کلاس که میرفتند، بیت بیت آن شعر را معنی میکردند بعد میگفتند: فلانی بخونه یا هر کی حفظ شد بگه. این اشعار در ذهن دانشآموزان نقش میبست. در یکی کلاسها این شعر نصب شده بود:
یا جامِعاً مانِعاً وَ الدَّهرُ یَرمَقُهُ
مُفَکِّراً اَیَّ بابٍ مِنهُ تَغلِقُهُ
جَمَعتَ مالاً فَفَکِّر هَل جَمَعتَ لَهُ
یا غافِلَ القَلبِ اَیّاماً تُفَرِّقُهُ
ایشان چند جلسه دربارۀ آن صحبت کردند.
آقای علامه در درس اخلاق خود از مقدس اردبیلی، آقای بروجردی، آقا سید رضا دربندی، آقا شیخ محمدحسین زاهد و حاج مقدس داستانهایی نقل میکردند. مثلا در مورد آقای بروجردی این خاطره را بارها میگفتند که وقتی هنگام وفات، قلب ایشان گرفت و دکتر خواست ماساژ بدهد، آقای بروجردی گفتند: رها کنید، مرگ است، مرگ که هنگامه ندارد!
دیگر از ویژگیهای آقای علامه این بود که میخواستند قداستهایی که به غلط در ذهن ما رفته را بشکنند، میگفتند: انگشتر نشانۀ تقوا نیست، خودشان هم انگشتر نداشتند. کسی که ریشش بلندتر یا عمامهاش بزرگتر باشد دیندارتر نیست. زهد و تقوا را جایگزین اینها میکردند. میگفتند: شما گول عمامه و انگشتر و ریش را نخورید. در مقابل از روحانیون خوب تجلیل میکردند، مثلا راجع به آیتالله بروجردی میگفتند: مرحوم بروجردی در سن 80 سالگی سحر بلند میشدند، یخ حوض را میشکستند، وضو میگرفتند و آستینهاشان را پایین نمیزدند تا دستشان خشک شود. پس قداست مرحوم بروجردی به خاطر زهد و عبادت و اطاعت خدا بود نه لباس و موقعیتش. ایشان میخواست دین قشری را از ذهن بچهها پاک کند و هیچ کس جز ایشان نمیتوانست چنین کار مهمی را انجام دهد. چون ایشان روحانی بود و آن زمان قداست روحانی بیش از امروز بود و بچهها از ایشان حرفشنوی داشتند. ایشان ظواهر را از حجیت میانداخت و میگفت: دینداری به داشتن ریش و انگشتر و شال سبز نیست. آقای علامه خیلی جلوتر از بقیه بود و سعی میکرد در ذهن بچهها دین را از پیرایهها جدا سازد. میگفت: ما باید قرآندان و عامل به قرآن تربیت کنیم نه قرآن خوان. ما تمام 6 سالی که در مدرسۀ علوی بودیم، هیچ وقت در ایام سوگواری ندیدیم به در و دیوار مدرسه سیاهی یا بیرق مشکی بزنند. آقای علامه پیراهن مشکی نمیپوشید ولی به کسی هم نمیگفت: چرا سیاه میپوشی؟ در عوض، در کلاسهای اخلاق تأکید میکرد که اگر شما کسی را به عنوان امام قبول دارید، باید سعی کنید او را بشناسید و مثل او زندگی کنید و قدم جای پای او بگذارید و حرفش را عمل کنید. در سالهایی که ما علوی بودیم، ایشان یک مداح به مدرسه نیاورد. آن زمان این کارها جزو مظاهر دین بود، ولی آقای علامه به آنها توجه نداشت. ایشان به جای ظواهر، به حقیقت و باطن دین میپرداخت و تکیه بر معرفت دینی داشت، نه حفظ ظواهر. میگفت: اگر ما حسینی هستیم و امام حسین را دوست داریم، باید پا جای پای او بگذاریم، اگر سینه بزنیم ولی غیبت کنیم یا به نامحرم نگاه کنیم، تیر به قلب امام زمان میزنیم. میگفت: آیا امامحسین کشته شد، برای اینکه ما در محرم قیمه بدهیم؟ امامت را بشناس. امام میخواست ما آدم بشیم! اگر آدم بودیم پیرو حسینیم، اگر نیستیم، این کارها چه فایدهای دارد؟ به این شکل باورهای دینی را در قلب بچهها مینشاند. ایشان با تمام وجود و با انرژی مطالب را منتقل میکرد و بچهها سرا پا گوش بودند. در کلاس اخلاق پیروی اباذر از امامعلی و تبعید به ربذه را میگفت و بچهها اشک میریختند. خود ایشان هم گاهی اوقات سر کلاس اشکش میآمد. میخواست بگوید: دین اصلی باور به مبدأ و معاد است که نتیجه آن پرهیز از دروغ و غیبت و پیمانشکنی و خیانت است.
آقای علامه در مدرسه یک نفر را تعیین کرده بود که سؤالهای دینی بچهها را جواب بدهد و هیچ معلم دیگری حق نداشت سؤالهای دینی را جواب بدهد. با این کار نشان میداد فقه تخصصی است و هر کس نمیتواند در آن ورود پیدا کند. از طرف دیگر از تحجر و تعصب پرهیز میکرد مثلا در فضای سیاسی سالهای ۴۸ و ۴۹ بچهها کتابهایی میخواندند مثل زندگی و مرگ قهرمان پاتریس لومومبا ترجمۀ غلامرضا نجاتی یا کتاب فلسطین یا کارنامۀ سیاه استعمار ترجمۀ آقای هاشمی رفسنجانی یا کتاب زردهای سرخ دربارۀ چین یا کتابهای دکتر شریعتی. یکی از روحانیون مدرسه کتاب پاتریس لومومبا را دست یک شاگرد دیده بود؛ در نمازخانه بین دو نماز گفته بود: اگر پاتریس لومومبا قهرمانه پس امام صادق چیه؟ اگر امام صادق قهرمانه، اینها کیاند؟ میخواست امام صادق را جای پاتریس لومومبا بنشاند، نمیفهمید امام صادق امام دین بود و پاتریس لومومبا یک فرد مبارز ملی که برای ملت خودش زجر کشیده بود، فکر میکرد پاتریس لومومبا را بالا ببرند، امام صادق پایین میآید! آقای علامه این معلم را از سخنرانی برای بچهها کنار گذاشت که در مسائل اجتماعی ورود پیدا نکند.
آقای علامه برای تقویت باورهای مذهبی دانشآموزان، از چهرههای خیلی برجسته استفاده میکرد، مثلا علامه جعفری یا استاد مطهری را برای سخنرانی میآورد تا بچهها یک عالم درست حسابی را ببینند. یا آقای دکتر مزینی، کارمند ارشد بانک ملی، را میآورد که هم تکنوکرات بود و هم متدین و حرفهای نو میزد یا دکتر جناب، استاد دانشگاه را میآورد که صحبتهای بسیار نو و اجتماعی داشت. وقتی ما اینها را میدیدیم احساس میکردیم انسان میتواند دیندار باشد و مشاغل سطح بالا هم داشته باشد.
دانشآموزی یک ساعت مچی پیدا کرد آورد دفتر؛ پدری آنجا بود، گفته بود: آقا، عجیبه که این دانشآموز یک ساعت پیدا کرده و آن را آورده! آقای علامه گفته بود: اگر غیر این باشه عجیبه! مسلمان حقالناس را رعایت میکند. چون ایشان سر کلاس روی حقالناس خیلی تأکید میکرد.
کلاسداری آقای علامه را هیچ معلمی نداشت، آقای علامه در عرض ۵ دقیقه بچهها را میگریاند و در عرض ۵ دقیقه بچهها از خنده ریسه میرفتند. در ۶ سالی که ما شاگرد آقای علامه بودیم، هیچ وقت دانشآموزی سر کلاس ایشان حواسش پرت نمیشد یا تکلیف درسهای دیگر را انجام نمیداد. اگر حواس کسی پرت میشد، ایشان میگفتند: فلانی حواسش اینجا نیست! گاهی میگفتند: فلانی این شعر را دو مرتبه بخواند یا پای تخته بیاید بنویسد. اگر آقای علامه به هر دلیل نمیآمدند، به هیچ وجه کسی نبود که بتواند جای درس اخلاق ایشان را پر کند، برای همه محرز بود که ایشان جایگزینی ندارد.
در برنامۀ صبحگاه مدرسه، نوار قاریان خیلی جذاب را میگذاشتند. بعد گفتند: آیهای که خوانده میشود، در تابلو نوشته شود تا بچهها ببینند. بعد آیاتی را انتخاب کردند که از جهت تربیتی کاربردی بود و قاریای انتخاب میکردند که صوت زیبا و دلنشینی داشته باشد. واقعا ما صبحها این آیات را گوش میکردیم به وجد میآمدیم.
آقای علامه واقعا خودش را ساخته بود. آدم خودساخته وقتی صحبت میکند به دل مینشیند. اگر میگفت: زندگی ساده داشته باشید، زندگی خودش ساده بود، میز دفترش، یک میز ساده بود. اگر میگفت: هر سال مبل و پرده عوض نکنید، دنبال کت و شلوار نو نباشید، پیراهن رنگارنگ نپوشید، به دل مینشست. لباس پوشیدنشان واقعا برای ما الگو بود، سادۀ ساده! اما تمیز! یک بار کسی ندید آقای علامه ناخنش بلند یا عمامهاش چرک باشد. با اولیا و دانشآموزان هیچ تکلفی نداشت. آدم واقعاً لذت میبرد و احساس آرامش میکرد که در کنار چنین مردان بزرگی زندگی میکند و درس میخواند.
منزل آقای علامه نزدیک مدرسۀ روزبه بود، ایشان روزها قدم میزدند. یک بار ما ایشان را در راه دیدیم و همراه ایشان آمدیم مدرسه. در دفتر نشستیم. بدون مقدمه گفتند: چرا آموزههای قرآنی را به ما نگفتند؟ «ألَم نَشرَح لَکَ صَدرَک» یعنی چی؟ خدا به پیغمبر نمیگوید: ما به تو چنین دختر و داماد و نوههایی دادیم، یا قرآن و مقام رسالت دادیم. میگوید: ما به تو شرح صدر دادیم. سعۀ صدر بزرگترین نعمتی است که خدا به کسی میدهد. اگر ما میخواهیم مثل پیغمبر باشیم، این شرح صدر را کی باید به دست بیاوریم؟ زیر خاک، یا در همین دنیا؟ وَ وَضَعنا عَنکَ وِزرَکَ الَّذی اَنقَضَ ظَهرَک چه بار سنگینی بر دوش پیغمبر بوده که خدا با این سعۀ صدر از دوش پیغمبر برداشته؟ این بار سنگین، حرفهای نامربوط مردم، مشکلات اجتماعی و جهل مردم است. شما هم باید اینها را تحمل کنید، اگر میخواهید کار تربیتی کنید، نباید به این چیزها اعتنا کنید. این سعۀ صدر در وجود آقای علامه بود که حرفشان به دل ما نشست. میدیدیم خودشان از این سعۀ صدر استفاده کرده و لذتش را بردهاند. برای مثال، اگر بچهها توپ میزدند شیشه یا ایرانیت میشکست، آقای علامه نمیگفتند: خودتون برید بخرید، میگفتند: اشکال نداره، اتفاقه میفته.
آقای علامه به هیچ معلمی بیاحترامی نمیکردند، حرمت معلمها را جلوی شاگردان نگه میداشتند؛ مثلا اگر معلمی دیر میآمد، آقای علامه به او نمیگفتند: چرا دیر آمدی؟ میگفتند: کلاس آماده است! دیگر این معلم دیر نمیآمد. ایشان به شدت از تحقیر دیگران پرهیز میکردند. نمیگذاشتند شخصیت دانشآموز شکسته بشود. احترام به دیگران ملکۀ ایشان بود.
آقای علامه میخواستند بچهها را با تنبّه به اهداف تربیتی هدایت کنند نه با تنبیه. یکی از دانشآموزان یک کروات کاغذی درست کرده بود، یک چوب هم برداشته بود و ادای رهبر ارکست را درمیآورد. بچهها هم جمع شده بودند و میخندیدند. آقای علامه رد شدند، او را دیدند، گفتند: برو دم دفتر. گفت: من رفتم دم دفتر، یک زنگ کلاس نرفتم. بعد آقای علامه گفتند: بیا تو دفتر شمارۀ باباتو بگیر! من خیلی ترسیدم، با خودم گفتم الآن به پدرم میگویند: بیا مدرسه، پروندۀ بچهات را بگیر ببر. شمارۀ پدرم را گرفتم، گوشی را دادم به آقای علامه. آقای علامه بعد از سلام و احوالپرسی گفتند: فرشهایی که برای مدرسه فرستادید، خیلی خوب شده و پردههای سالن را إنشاءالله میفرستید، خدا به شما کمک کنه، مرحمت زیاد! گوشی را گذاشتند زمین و به من گفتند: برو دیگه از این کارا نکن! متوجه شدم علامه هدفش تنبیه نبود، دنبال این بود که من تنبه پیدا کنم. گاهی بچهای خطایی انجام میداد، آقای علامه او را صدا میکردند و میگفتند: برو فلان مستخدم را صدا کن بیاید. این میفهمید که آقای علامه فهمیده و ایشان هم همین را میخواست، دنبال این نبودند کسی را اذیت کنند.
از سجایای اخلاقی ایشان این بود که نقطه ضعف و منفی از کسی نقل نمیکردند بلکه همواره محاسن و نکتههای مثبت اخلاقی او را میگفتند تا در بقیه هم به وجود آید.
آقای هیچ وقت دنبال مقصر نبودند؛ اگر کاری انجام نمیشد، نمیگفتند: کی انجام نداده؟ چرا انجام نداده؟ طوری برخورد میکردند که همه خودشان را مسئول میدانستند. مثلا اگر قرار بود شیر آبخوری درست بشود و ایشان میدیدند انجام نشده، بدون اخم و ناراحتی و داد و عصبانیت، میگفتند: خب آقاجون، الآن چیکار باید بکنیم؟ بگین یکی بیاد درست کنه. روز دوازدهم عید ما رفتیم مدرسه برای ورزش، کلاسها، شیشهها و در و پنجرهها خیلی زیاد بود و مستخدمها محدود. آقای علامه آمدند دیدند همه مشغولاند، به یکی از مسئولان گفتند: جونم، اینها خسته میشوند، مدرسه هم آماده نمیشود. برو دو تا کارگر از بیرون بیار به اینها کمک کنند. یعنی ایشان نمیخواستند نیروها خسته و کلافه و کسل شوند.
گاهی بچهها به کسی که داخل دستشویی بود آب میپاشیدند. اتفاقا یک روز آقای علامه دستشویی بودند. یکی از بچهها اشتباهی به ایشان آب پاشید؛ آقای علامه خیس آمدند بیرون ولی انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و به طرف دفتر رفتند!
یک بار آقای علامه اشتباهاً بچهای را تنبیه کرده بود. بعد که متوجه شده بود، او را صدا کرده بود و صورتش را جلو آورده بود و گفته بود: آقا جون، من اشتباه کردم، بزن تو صورتم، قصاص کن، من روز قیامت نمیتونم جواب بدم! این بچه به گریه افتاده بود و خم شده بود دست آقای علامه را ببوسد، ایشان گفته بود: جونم، راضی شدی از من؟ اگه راضی نیستی تلافی کن! آیا الآن یک معلم پیدا میشود که اگر اشتباهی بکند، بیاید بگوید: من اشتباه کردم و منیتش را زیر پا بگذارد؟ با اینکه آقای علامه، عالم و مجتهد و مدیر مدرسه بود. این سجایای اخلاقی آقای علامه خیلی روی بچهها اثر داشت.
در طول ساختن مدرسۀ روزبه ما هفتهای یکی دو بار منزلشان میرفتیم، تا مینشستیم بلافاصله بلند میشدند برای ما چایی میآوردند و موقعی که میخواستیم برویم، خم میشدند کفشها را جفت میکردند. مردی به این بزرگی که سمت استادی نسبت به همۀ ما دارند، وقتی خودشان را میشکنند، میخواهند به من نوعی تازهکار مغرور بگویند: تو مهم هستی و تو هم باید منشأ اثر باشی. ایشان نه فقط نسبت به ما، بلکه برای هر کدام از فارغالتحصیلها یا معلمین که میآمدند، همین رفتار را داشتند، یعنی هم خودشان پذیرایی میکردند و هم موقع رفتن، آنها را تا دم در بدرقه میکردند. اما امروز منِ نوعی در خودم نمیبینم که خم شوم و کفش دانشآموزم را جفت کنم! برای این که سرمایهای که ایشان داشت، در ما به وجود نیامده است!
گاهی آقای علامه جلوی شاگردها خم میشدند کفش آقای روزبه را جفت میکردند. شما یک مدیر پیدا میکنید که کفش جلوی معلم جفت کند؟ این تواضع و خودشکنیها اثرش از حرفهای ایشان بیشتر بود. یا وقتی در حیاط میدیدند یک تکه کاغذ یا پوست میوه افتاده، برمیداشتند در سطل خاک میانداختند.
آقای علامه مقید بودند خودشان شخصا به خانۀ بعضی از معلمین یا مستمندان بروند و کمکهایی ببرند یا از آنها عیادت کنند.
ما پیشنمازی آقای علامه را ندیدیم. هیچ دانشآموز و معلمی موفق نشد پشت سر آقای علامه نماز بخواند. من علتش را نمیدانم.
بسیاری از کارها که به نظر ما جزئی بود، برای آقای علامه مهم بود. مثلا دانشآموزی در مدرسه مانده بود و اولیائش نیامده بودند او را ببرند. ما معمولا میگوییم یک نفر به خانهاش زنگ بزند، بعد خودمان میرویم، ولی ایشان میایستاد تا تکلیف دانشآموز مشخص بشود و از اضطراب در بیاید. میفرمود: اگر این بچه اضطراب داشته باشد، وقتی به خانه میرود، در اثر ناراحتی او خانوادهاش ناراحت میشوند و شاید کسالت پیدا کند و این در دراز مدت به رفتار ناپسند او منجر شود. حالا اگر من بتوانم اضطراب او را برطرف کنم، باید برای خدا این کار را انجام دهم. ولی معمولاً ما بهانه میآوریم تا این کارهای جزئی را انجام ندهیم. ایشان آنها را با اهتمام انجام میداد.
آقای خواجهپیری مدیر دبستان علوی نقل میکرد: آقای علامه جایی را برای اردوی مدرسه دیدند و پول جمع کردند که آنجا را بخرند. صحبت شد مدیری نداریم که آنجا را اداره کند. ایشان گفتند: همۀ این پولها را برگردانید. ما اگر بودیم میگفتیم: خُب حالا فرد دیگری را میگذاریم، چرا این پولها را برگردانیم؟ اما ایشان فکرش فراتر از این بود. میگفت: اگر مدیر نداشته باشیم که اردو را اداره کند، تالی فاسدش بیشتر است.
وقتی امریکا بودم، یک بار در جلسۀ انجمن اسلامی اظهار کردند که این جا قرآن کم داریم و اگر تعدادی قرآن تهیه شود، افراد بیشتری را میتوانیم به جلسات خود دعوت کنیم. من به یاد آقای علامه افتادم که مکاتباتی هم با ایشان داشتم. در نامهای به ایشان نوشتم که این جا به تعدادی قرآن نیاز داریم. پس از مدتی، دیدیم دو محمولۀ پستی شامل صد جلد قرآن از ایران رسید! باورش برای ما سخت بود. بعدها آقای عبدالصمدی به من گفت: آقای علامه مرا مأمور تهیۀ قرآن و ارسال آن به امریکا کرد و تا انجام کار مرتباً تماس میگرفت و زمانی که اطلاع دادم قرآنها را پست کردم، خیال ایشان راحت شد. انصافاً توجه و اهتمام ایشان در کاری که از دستشان برمیآمد، باید سر مشق همه قرار گیرد.
آقای علامه اگر با کسی 5 دقیقه صحبت میکردند، در او اثر میگذاشتند. حالا این به خاطر اخلاص ایشان بود یا به خاطر عنایت الهی. در هر صورت، وقتی با بازاری، با اولیا، با معلم یا با دانشآموز صحبت میکردند، سخنشان تأثیرگذار بود. گاهی دانشآموزی یا معلمی را میدیدند با نگاه اول میگفتند: این به درد مدرسه میخورد یا نمیخورد، بعدا میدیدیم تشخیص ایشان درست بوده است.
در تابستان 53 یک شب رفتیم منزل آقای علامه که با حسینآقا پشتبام بخوابیم فردا صبح برویم اردو، حسینآقا گفت: آقا خواباند، یواش از پلهها بالا برویم. من بودم و آقای گرامی و آقای پورسیف. ما از پلهها یواش بالا میرفتیم که یک مرتبه در باز شد، آقای علامه دو تا طالبی دستش بود با سفره، گفت: حسین، این طالبی، این هم سفره، پنیر هم اونجاست، برین پشتبوم، خداحافظ!
آقای علامه چند سال تابستانها شهرستانک میرفتند. شب جمعهای با دوستان رفتیم شهرستانک. ساعت ۱۱ شب بود. مقداری راه مانده بود برسیم به منزلی که ایشان آنجا بودند. یکی از دوستان گفت: بابا، شیخ خوابه، این وقت شب کجا دارید میرید! نزدیک منزل که شدیم، آقا از دور بلند گفتند: شیخ بیداره، همهتون بیاین! ما ۷، ۸ نفر بودیم رفتیم. ایشان جلوی ایوان ایستاده بودند، گفتند: این قابلمۀ غذا، اینم میوه، اینم سفره، اینم آفتابه، مستراح هم اونجاست از رودخونه آب ببرید، ۶ صبح میبینمتون، مرحمت! و رفتند. سفره را پهن کردیم، شام را خوردیم و خوابیدیم. صبح آمدند برای ما صحبت کردند. بعد از صبحانه گفتند: شما بروید کوه من اینجا کار دارم. برخورد ایشان بسیار پدرانه و دوستانه بود. ایشان خیلی گشادهرو بودند و خیلی حسن سلوک داشتند. کمتر کسی پیدا میشود در تمام برخوردهایش مثل ایشان در شب و روز، اشتغال زیاد و اشتغال کم، سلامت و بیماری با همه با گشادهرویی برخورد کند. خداوند به ما توفیق بدهد آنچه ایشان در ارتباط با تقرب به خدا به ما یاد دادند، بتوانیم عمل کنیم.
ایشان در جایجای زندگی چه مسائل خانوادگی، چه مسائل شخصی، چه روابط اجتماعی خیلی مراقب بود. ما احساس میکنیم ایشان برکت عمر و اثرگذاریشان را از نیروهای دیگری امداد میگرفت. اخلاص و معنویت، ریاضت و خودسازی، دعای پدر و مادر و خدمت به مردم داراییهایی بود که از جهت معنوی به ایشان کمک میکرد.
عجیب است طلبهای از قم میآید، با ارتباط محدودی که داشته و درسهای محدودی که خوانده، مدرسهای تأسیس میکند که شانه به شانۀ بهترین مدارس تهران میشود بلکه در بعضی از موارد از آنها جلو میزند، مدارسی که تحصیلکردههای خارج آنها را تأسیس کردند؛ قطعا این فرد بایستی فضیلتی در خودش داشته باشد. دارایی ارزشمند آقای علامه، یک دارایی معنوی و عرفانی بود. ایشان قبل از اینکه وارد کار تعلیم و تربیت بشود، خودش را ساخته بود و حاضر بود تمام داراییاش را هزینه کند. ایشان تجسم اخلاق بود و هر عملی که انجام میداد، شما میتوانستید یک برداشت اخلاقی از آن داشته باشید. چنین مردان بزرگی با بررسی یک مقطع زندگیشان یا با خدماتشان شناخته نمیشوند. قطعا فارغالتحصیلان علوی هر کدام نمادی از کارهای اخلاقی آقای علامه در ذهنشان هست ولی آقای علامه فراتر از اینها بود، اینها نمودی از داراییهای معنوی ایشان بود که جا به جا متبلور میشد. مثلا شما هیچ مدیر، روحانی و مسئولی را ندیدهاید که خم شود جلوی یک بچه، آشغالی را از زمین بردارد و در سطل بیاندازد یا کفش دیگری را جفت بکند. ایشان برای اهداف بزرگی که در ذهنش بود، خودش را ساخته بود. مدیران مدارس پیشرفته، تحصیلات خارج داشتند، دنیا را دیده بودند، زبانهای مخلتف بلد بودند، ارتباط بینالمللی داشتند ولی ایشان اینها را نداشت ولی چطور توانسته بود با این مدارس رقابت کند و کسانی را تربیت کند که نوعاً از فارغالتحصیلان آن مدارس برای کشور مفیدتر باشند. بعد از انقلاب، فارغالتحصیلان علوی مسئولیتهای اجتماعی زیادی را قبول کردند و بحمدالله موفق هم بودند. علت اینکه اینها توانستند در مدارج و مسئولیتهای بالای کشور بروند و خدمت کنند، سهم عمدهاش به خاطر داراییهایی بود که آقای علامه به اینها منتقل کرده بود. یعنی همان باور به مبدأ و معاد و رعایت حقالناس و جنبههای اخلاقی.
آقای علامه میگفتند مدرسه جای علم و درس است. عدهای به خاطر ارتباط با بعضی از محافل سیاسی علاقهمند به کار سیاسی بودند، مثل منصوریها که در ارتباط با حزب مؤتلفه بودند آقای علامه هم میدانستند ولی به روی خودشان نمیآوردند. تعدادی از دانشآموزان مدرسۀ علوی از خانوادههای سیاسی بودند مانند آقای انواری که پدرشان زندانی سیاسی بودند یا آقای صفارهرندی که از بستگان نزدیکشان به خاطر فعالیت سیاسی اعدام شده بودند. آقای علامه مخالف پذیرش آنها نبودند و آنها در مدرسه به تحصیل ادامه میدادند. حتی تعدادی از معلمین مدرسه سابقۀ سیاسی داشتند مثل آقای گلزادۀ غفوری یا آقای فرخیار. آقای دکتر مدرسی هم گاهی در حاشیۀ درس، صحبتهایی پیرامون مسائل اجتماعی داشتند. این آقایان از معلمین اصلی مدرسه بودند و منعی برای ادامۀ کارشان نبود. به نظر من آقای علامه برای کسی تعیین تکلیف نمیکردند که کار سیاسی انجام نده، لکن اجازه نمیدادند مسائل سیاسی در مدرسه مطرح شود و یادآوری میکردند که مدرسه تحت نظر است و سازمان امنیت به دنبال بهانهای است تا مدرسه را تعطیل کند هم چنان که ساواک در سال 52 مدرسۀ کمال را به خاطر فعالیتهای سیاسی برخی معلمین آن تعطیل کرد و پیشبینی آقای علامه درست بود.
سال ۴۲ التهابات سیاسی جامعه بالا رفته بود. روز 15 خرداد که میدان ارک تیراندازی شد، آقای علامه نگذاشتند بچهها از مدرسه بیرون بروند و به اولیای آنها تلفن زدند، آمدند بچههاشان را بردند. افرادی در مدرسه میخواستند کار سیاسی کنند و در فعالیتهای سیاسی نقش داشته باشند، آقای علامه مراقب بودند که قضیۀ تعلیم و تربیت با مسائل سیاسی قاطی نشود. همّ و غم ایشان حفظ مدرسه برای تعلیم و تربیت بود.
یکی از حرکتهای سیاسی اسلامی، حرکت فداییان اسلام بود. آقای علامه گفتۀ نوابصفوی را که میگفت کُره را میگیریم، نقل میکرد و میگفت: یعنی چی کُره را میگیریم؟ با کی و چطوری کُره را میگیری؟ بعد راه صحیح آن را القا میکرد که البته خوشایند برخی افراد نبود! ایشان میگفتد: یکی از علما آمد پیش مرحوم آیتالله بروجردی، گفت: اگر شما تأیید کنید ما دو سه هزار نفر را میتوانیم حرکت دهیم برویم تهران و حکومت مرکزی را بگیریم. آقای بروجردی فرمودند: بسیار خب، حالا حرکت کردیم، ظهر میشود، فوج ناهار میخواهند، من که ندارم، شما دارید؟ آن شخص گفته بود: نه. آقای بروجردی فرموده بودند: پس باید دهی را بچاپیم! یعنی شما غذای این هزار نفر را نمیتوانید تأمین کنید، چطور میخواهید حکومت را بگیرید و مملکت را اداره کنید؟ آن شخص متنبه شد و از پیشنهادش برگشت. آقای علامه با نقل این مثالها نمیگذاشت افکار احساسی در ذهن ما به عنوان یک حرکت اسلامی شکل بگیرد.
آقای علامه و آقای روزبه و آقای غفوری با کار سیاسی مخالف نبودند. میگفتند: اگر دانشگاه رفتید، باید در محیط دانشگاه مؤثر باشید. خب کسی توانش این بود که فقط گلیم خودش را از آب بکشد، کسی توان داشت که جمعی را از انحراف حفظ کند، کسی توانش بیشتر بود و میتوانست در تظاهرات ضد استبدادی شرکت کند. اینها بستگی به توانایی و گرایشات افراد داشت و انتخاب آنها بر اساس ارزشهایی بود که از مدرسه در ذهن آنها نقش بسته بود. امروز هم اگر بتوانیم ارزشهای خود را در ذهن دانشآموزان خود بنشانیم، این ارزشها همیشه همراه آنها خواهد بود و نیازی نیست ما با آنها باشیم، خودشان حسن و قبحها را تشخیص میدهند.
مرحوم محمدتقی شریعتی گرایش به جبهۀ ملی داشت و ساواک ایشان را کنترل میکرد. بعضی از فارغالتحصیلهای علوی در جلسات تفسیر ایشان شرکت میکردند، ایشان در ضمن تفسیر، مسائل اجتماعی را مطرح میکرد که کمی چاشنی سیاسی داشت. آقای علامه اجازه نمیداد این مباحث در مدرسه مطرح یا بازگو بشود ولی آنها را منع هم نمیکرد که در این جلسات شرکت نکنند. در مورد دکتر شریعتی هم، آقای علامه کتابهای او را میخواند ولی نه به کسانی که میخواستند شریعتی را بزرگ کنند بها میداد، نه به کسانی که میخواستند با شریعتی مقابله کنند و در این اختلافات دخالتی نمیکرد. اجمالاً آقای علامه مانع نمیشد کسی بیرون از مدرسه فعالیت اجتماعی و سیاسی داشته باشد. ایشان مطمئن بود که ارزشهای اخلاقی را در ذهن بچهها نشانده و باورهای دینی را به بچهها منتقل کرده است.
روزهای اول انقلاب که امام در مدرسۀ علوی بودند و ظاهراً آخرین شب بود که فردایش میخواستند به قم بروند، تصادفاً آقای علامه را مقابل درب دبستان دیدم. جلو رفتم و سلام و احوالپرسی کردم. فرمودند: میشود آقای خمینی را دید؟ گفتم: اجازه دهید سؤال کنم. آقای خلخالی مسئول ملاقاتها بود. به ایشان گفتم. ابتدا گفت: وقت ملاقات تمام شده است. ولی وقتی آقای علامه را معرفی کردم، گفت: قدری صبر کنید. رفت داخل و آمد گفت: بیایید. همراه آقای علامه وارد شدیم. آقای خمینی در یکی از کلاسها که مفروش شده بود، نشسته بودند. سلام کردیم و نشستیم. آقای خلخالی معرفی کرد و آقای خمینی تبسم نمودند. آقای علامه شروع به ارائۀ مختصر فعالیتهای مدرسه کردند، سپس گفتند: این که ما دانشآموزان را از فعالیتهای سیاسی منع میکردیم ... آقای خمینی مجال ادامۀ جمله را ندادند و شروع به صحبت کردند که: شما تقیه میکردید، شما آدم تربیت کردید، کار خیلی بزرگی انجام دادید، به کارتان ادامه دهید. خداوند شما را تأیید کند و دعاهایی کردند. با آقای علامه بیرون آمدیم. این ملاقات مختصر بود ولی آقای علامه خیلی راضی به نظر میرسیدند.
البته فراموش نشود که فعالیتهای استاد علامه یا هر شخص دیگر را باید در جایگاه خودش بررسی کنیم. ایشان یک شخصیت معنوی، استاد اخلاق و مؤسس یک مجتمع فرهنگی بودند و اهتمام ایشان به تربیت نیروهای مسلمان و متخصص بود. در این چارچوب ایشان از موفقترین افراد بودند که مشابه ایشان در آموزش و پرورش کشور به ندرت پیدا میشود. لذا شایسته است در بخشهای فرهنگی، به ویژه در امر اخلاق و تربیت، از ایشان به عنوان الگوی موفقی استفاده شود. ایشان فرد سیاسی نبودند که فعالیتهای سیاسی ایشان را نقد کنیم. ممکن است اشتباهی هم در این زمینهها داشته باشند که نه کسر شأن ایشان و نه نقص ایشان است. روحانیت وظیفهاش تبلیغ دین میباشد و ایشان در امر هدایت معنوی دانشآموزان، به تأیید بسیاری از دستاندرکاران فرهنگی کار بینظیری ارائه دادند.
گاهی شنیده میشود که چون تعدادی از فارغالتحصیلان علوی از مسائل اعتقادی فاصله گرفتند، شاید مدرسۀ علوی مقصر بوده است. به نظر میرسد اگر عملکرد همۀ فارغالتحصیلان علوی را بررسی کنیم، ریزش چند درصدی بسیار طبیعی است و در مجموع اهمیت چندانی ندارد. حتی امروز در مدارس و مؤسسات فرهنگی مشابه، درصد بالاتری از چنین ریزشهایی مشاهده میشود و این نشانۀ نقص نیست.
لذا لازم است از همۀ دست اندرکاران تعلیم و تربیت تقدیر و تشکر کرد که با تلاش و ظرفیت موجودشان اهداف تربیتی را دنبال میکنند.
ما از ابتدا علاقهمند به کار فرهنگی بودیم. بعد از مدتی کار سیاسی دومرتبه به کار فرهنگی بازگشتیم. با تعدادی از فارغالتحصیلهای علوی -آقای اشرفاسلامی، آقای هندی، آقایان کلاهدوز و آقای تقدیسیان- در سال 67 مشورتی داشتیم و متفقالقول بودیم که اگر بخواهیم یک خدمت اساسی برای جامعه انجام بدهیم، باید آموزشگاه و مدرسهای تأسیس کنیم که تربیت را مقدم بر آموزش بداند. قبل از انقلاب همۀ ما معلمی کرده بودیم. بحمدالله امکانات این کار ایجاد شد. ما از مدرسۀ علوی الگو گرفته بودیم.
هیچ کدام از مدارسی که به تبع علوی درست شد، فردی به قد و قامت آقای علامه نداشتند و شاید هم به این زودیها شخصی که هم مجتهد باشد و هم بینش و بصیرت بالایی داشته باشد و هم خودش با دغدغۀ تربیتی پای کار بایستد پیدا نشود و این خلأ مدتها در جامعه ما استمرار داشته باشد!
هیچ وقت یاد آقای علامه به عنوان الگویی جاودانه، از ذهن شاگردانش خارج نمیشود چون معنویات و عرفانهای مثبت هیچ وقت از بین نمیرود. ما باید سعی کنیم شرایط تربیتی بهتری برای نسل آینده فراهم کنیم و از رحمت الهی ناامید نباشیم. آقای علامه گاهی این اشعار را میخواندند:
گفت پیغمبر که نومیدی بد است
فضل و رحمتهای باری بیحد است
بعد نومیدی بسی امیدهاست
در پس ظلمت بسی خورشیدهاست
ما در این درگه ملولان نیستیم
تا ز بُعد راه، هر جا بیستیم
در دل ما لالهزار و گلشنیست
پیری و پژمردگی را راه نیست
روحشان شاد باد.
آقای علامه به توان علمی دبیران خبره، بیش از ظواهرشان اهمیت میدادند. یک بار به یکی از معلمهای خیلی خوب ادبیات گفتند: بچهها میگن شما کروات نزنید بهتره. به او برخورد و گفت: من بدون کروات مدرسه نمیام! فردا هم با کروات آمد. آقای علامه به او گفتند: بچهها غلط میکنن، شما با کروات بیایید! با این برخورد هم دلخوری او از بین رفت و هم به او فهماندند که خودت مهمتر از این کرواتی.
ایشان از یکی از دانشآموزهای سال پنجم نقل کردند که میگفت: من دیروز سر کوچه دیدم دو تا از بچه محلامون وایسادن و میگن چاک کت کدوم بلندتره؟ بعد آقای علامه گفتند: آدم اینقدر خر میشه؟! با این برخورد هیچ کس دنبال کت چاکدار یا مدل کفش و لباس یا رنگ لباس نمیرفت.