تیزر قسمت پنجم- «زندگی و زمانه علامه کرباسچیان»- سید محسن بهفر
زندگی و زمانه علامه کرباسچیان- قسمت پنجم: سید محسن بهفر
بسم الله الرحمن الرحیم
خلاصۀ مصاحبۀ آقای سیدمحسن بهفر فارغالتحصیل دورۀ 8 علوی (7/5/98)
آقای علامه واقعا حق بزرگی به گردن همۀ ما و جامعۀ اسلامی دارند. من سال 1330 در خانوادهای مذهبی در جنوب تهران، میدان خراسان به دنیا آمدم. تا کلاس سوم دبستان مدرسۀ اثنیعشری میرفتم که مدرسهای مذهبی بود. وقتی منزل خیابان مطهری آمدیم، به مدارس دولتی رفتم که اصلا فضای مذهبی نداشت. سال 42 برای اول دبیرستان مراجعه کردیم به مدرسۀ علوی و الحمدلله پذیرفته شدیم. آقای علامه با تکتک افراد ورودی یک مصاحبۀ کوتاه میکرد و با یکی، دو سؤال میفهمید که این بچه به درد مدرسۀ علوی میخورد یا نه. اصالت خانوادگی برایشان مهم بود. اواخر آن سال پدر ما به رحمت خدا رفت. از منزل زنگ زده بودند به مدرسه با آقای علامه صحبت کرده بودند که شما به محسن خبر دهید. ما را از سر کلاس صدا کردند رفتیم خدمت آقای علامه. ایشان از من سؤال کردند فرق مؤمن با غیرمؤمن چیست؟ من گفتم: مؤمن نماز میخواند و ... ایشان گفتند: بله یک فرق مهمی دارد المؤمن کالجبل الراسخ مؤمن مثل کوه است، حوادث در او تأثیر نمیکند. باد، باران و برف در کوه تأثیری ندارد. بعد خیلی مختصر سؤال کردند: پدر شما چه کسالتی داشت؟ با این حرف متوجه شدم پدر به رحمت خدا رفته است. بعد گفتند: آقاجون حالا میخواهی بری خونه یا بری سر کلاس؟ با توجه به صحبتهای آقای علامه گفتم: میروم سر کلاس و نرفتم منزل. این بسیار مهم بود که ایشان به این ترتیب و با این لطافت موضوع فوت ابوی را به من گوشزد کردند. عصر با سرویس مدرسه رفتیم منزل و دیدیم این اتفاق افتاده. سن پدر خیلی بالا نبود، حدود 53 سال بود. با توصیۀ ایشان سعی کردیم خیلی بر خودمان مسلط باشیم و خم به ابرو نیاوریم و به طور طبیعی سال را طی کنیم. برخورد اولیۀ آقای علامه بسیار خوب و ملایم بود و من هیچ احساس خشنی از آن نداشتم.
مدرسۀ علوی مشهور شده بود. در مدارس ملی آن زمان بحث نماز و مذهب مطرح نبود، بالعکس کلاس موسیقی داشتند. مباحث اخلاقی و روابط انسانی و کرامت نفس بچهها رعایت نمیشد. با ورود به مدرسۀ علوی احساس کردم فضای مذهبی حاکم است و مسائل تربیتی بهتر و بیشتر از مدرسۀ اثنیعشری رسیدگی میشود.
آقای روزبه سالهای اول دبیرستان با ما کلاس نداشتند ولی در سالهای بالاتر با ایشان درس فیزیک داشتیم. هر معلمی نمیآمد ایشان همان درس را شاید شیرینتر و با کیفیت بسیار بالاتر ارائه میکردند. بعد از فارغالتحصیلی من خودم چندین سال در مدرسۀ علوی شاغل بودم و به مرحوم روزبه در آزمایشگاه فیزیک کمک میکردم. گاهی برای یک آزمایش، حدود دو ساعت وسایلش را آماده میکردیم تا ایشان ده دقیقه آن را درس بدهند. مثلا در بحث تداخل امواج یک صفحۀ شیشهای بود به ابعاد 30 در 40 سانتیمتر. دو سانتیمتر آب روی آن ریخته میشد و بالای آن دیاپازون میگذاشتند که در آن موج ایجاد میکرد. نورافکنی از زیر شیشه این تداخل امواج زیبا را به سقف میانداخت و بچهها میدیدند و دیگر فراموش نمیکردند. ایشان در آزمایشگاه خیلی زحمت میکشیدند. تهیۀ و چیدمان این وسایل خیلی وقت میگرفت که بچهها معطل نشوند و وقت آنها گرفته نشود. آرامش، ادب و بزرگواری ایشان خیلی بارز و حضورشان خیلی متواضعانه بود.
آقای گلزادۀ غفوری معلم دینی ما بودند. بیانات ایشان خیلی زیبا بود. روایتی که میخواستند بیان کنند به شکل زیبایی روی تخته مینوشتند و دو سه موضوع مهم آن را پررنگتر میکردند. در همۀ زمینههای اعتقادی و اخلاقی مطالبی میگفتند. کلاسهای ایشان خیلی با نشاط و اثربخش بود. یک روایت را چند بخش میکردند و پای تخته مینوشتند و آن را توضیح میدادند. نگارش آن خیلی زیبا بود.
آقای علامه، شخصیتش، روش بیانش و نکاتی که میگفتند اثربخش بود. ایشان در هر موضوعی داستانهای متناسب با آن را بیان میکردند تا آن مطلب را جا بیندازند.
مجموعۀ افرادی که در علوی شاغل بودند رفتار و کردارشان آموزههای دینی را القا میکرد. آقای علامه هر کسی را به عنوان مربی نمیآوردند. مثلا آقای محدث مسئول نظامت بودند. ایشان مقید به آداب دینی و خیلی جدی بودند، چون بالاخره نظامت این را اقتضا میکند. از آن زمان در مدرسۀ علوی معلم راهنما وجود داشت. معلمهای راهنما کارهای آموزشی و تربیتی را دنبال میکردند و تذکرات لازم را به بچهها میدادند. نقش معلم راهنما در آن زمان از الآن کمرنگتر بود چون تازه چنین نقشی در مدرسه شروع شده بود. آقای علامه و آقای روزبه و آقای محدث در ادارۀ مدرسه نقش بیشتری داشتند.
آقای روشن در کارگاه، مکانیک ماشین به ما تدریس میکرد. در عین حال گاهی اوقات برای ما توصیههای اخلاقی هم داشت.
یک روز شخصی زنگ زد با مشهدیمحمد زارع کار داشت. قرار شد من پیغامش را بنویسم بگذارم روی میز دفتر که وقتی آقای زارع آمد ببیند و با آن شخص تماس بگیرد. من نوشتم و به کلاس رفتم. آقای علامه مرا صدا کردند و گفتند: آقاجان مشممد صحیح نیست، مشهدیمحمد صحیح است. این نکته هم درس اخلاق بود، هم آموزش که باید هر چیزی را صحیح و دقیق بنویسی.
آقا غلامرضا زارع هم مسئول کارگاه و انبار آن بود و فردی مؤدب و نسبت به انجام وظایفش خیلی منظم بود، به طوری که رفتارش برای دانشآموزان درسآموز بود. دستاندرکاران مدارس باید کادر مدرسه را با گزینش اخلاقی استخدام کنند، هرچند صد در صد به آن نرسند. راننده، آشپز و مستخدم باید افراد شایستهای باشند چون سلوک اینها به بچهها آموزش میدهد.
فضای عمومی مدرسۀ علوی هماهنگ و خیلی مثبت بود و آقای علامه به آن توجه داشتند. الآن مدارس اگر بفهمند یک دانشآموز با برنامههای مدرسه هماهنگ نیست او را اخراج میکنند ولی آقای علامه اینگونه نبود و فوری اخراج نمیکرد و خیلی با متانت و دقت مشکل بچه را حل میکرد. ایشان روی اصالت خانواده خیلی توجه میکردند و میگفتند: این دانشآموز شیطنتی کرده، آن را با تذکر باید حل کرد. ولی اگر خانواده مساعد نبود با او برخورد میکردند.
بعضی از بچههای دورۀ ما که خانوادههای خوبی نداشتند، جزو منافقین شده و بعضی کشته شدند. آقای حیاتی معلم مدرسه بود، ما را هم کوه میبرد. به ما میگفت: فامیلی مرا نگویید، با اسم کوچکم، «محمد» مرا صدا کنید چون در منافقین شاخص بود. آن زمان کارهای منافقین پنهانی بود. ما زیر بار حرفهای او نرفتیم و ما را رها کردند. فضای منافقین در ابتدا مذهبی بود و تفکرات مارکسیستی نداشتند. همین آقای حیاتی وقتی برای نماز میایستاد، بچهها به او اقتدا میکردند ولی بعدا منحرف شد.
ما وقتی فارغالتحصیل شدیم، در مدرسه میآمدیم کمک میکردیم. یک روز صبح دیدیم در تمام جاکتابیهای بچهها یک اطلاعیۀ سازمان مجاهدین گذاشتهاند. آقای علامه متوجه شدند و قبل از این که بچهها سر کلاس بروند، آنها را جمع کردند. این وقتی بود که دبیرستان علوی یک دوره رشتۀ ادبی (علوم انسانی) گذاشته بود که تعداد دانشآموزانش 10، 15 نفر بیشتر نبودند و همۀ آنها انقلابی بودند و بعضیهاشان جزو منافقین شدند. در تعطیلات نوروز 52 اینها سال یازدهم بودند. ما مثل هر سال آنها را مسافرت بردیم. بیشتر نمایشها را بچههای ادبی اجرا میکردند؛ آن هم نمایشهای انقلابی و مخالف دولت و رژیم.
من آن سالها مسئول آزمایشگاه فیزیک، شیمی و طبیعی و مربی کارگاههای مدرسه بودم. حتی وقتی محل مدرسۀ راهنمایی جدا شد، شاگردها برای کارگاه میآمدند کارگاه دبیرستان. کلاسهای فوق برنامۀ زیادی داشتیم که آقای کمال خرازی آن را برنامهریزی میکردند و من در خدمت ایشان بودم. از قبیل کلاس تایپ، عکاسی، ظهور فیلم، نقاشی و کمکهای اولیه. مدرسه چند دستگاه تایپ یا ماشین تحریر خریده بود. بچهها میآمدند آنها را روی میزهای آزمایشگاه قرار میدادند و یک ساعت تمرین ماشیننویسی میکردند. من مربیشان بودم و بچهها به مهارت بالایی از تایپ رسیده بودند؛ مثلا 140 حرف در دقیقه میزدند. چند سال فعالیتهای فوق برنامۀ علوی خیلی پررنگ انجام میشد. شاید ده رشته در آن زمان وجود داشت. ظهرها بعد از نماز جماعت و ناهار، بچهها در زمان بازی و استراحت، بنا به علاقه و انتخاب خودشان میآمدند در این کلاسها ثبت نام میکردند ولی بعد از انتخاب، باید هر روز منظم شرکت میکردند.
بعضی اولیای دانشآموزان از قشرهای ضعیف بودند که مدرسه ملاحظۀ آنها را میکرد و شهریه کمتر میگرفت. ملاک گزینش مدرسۀ علوی این بود که بچه انحراف اخلاقی و رفتاری نداشته باشد، از جهت درسی ضعیف نباشد (متوسط به بالا باشد) و از خانوادۀ مذهبی و اصیل باشد. بحث شهریه آخر مطرح میشد. یعنی اگر بچه ملاکهای بالا را داشت ولی پدرش توانایی پرداخت شهریۀ مدرسه را نداشت، ثبت نام میشد. خلاصه مدارس ما در مورد شهریه، متناسب با توان مالی افراد برخورد میکنند. در مدرسۀ علوی هم کسی متوجه نمیَشد وضع مالی خانوادۀ فلان دانشآموز ضعیف است. معلمین هم کاری نداشتند. مدرسۀ پیام هم همینطور است ولی در جامعه بازتاب این است که اینجا مدرسۀ پولدارهاست، ما هم به خاطر آبروی افراد نمیتوانیم موضوع را بازکنیم. در حالی که ما هر سال با کمبود بودجه مواجهایم و از بیرون مدرسه مبالغی تزریق میکنیم تا مدرسه روی پای خودش بایستد.
آقای علامه خیلی راحت از افراد پول میگرفت. یکی از دوستان نقل میکرد که آقای علامه مرا دعوت کرد و برای خرید خانۀ یک معلم کمک خواست. گفتم: الآن وضعیت مالیام به گونهای است که نمیتوانم کمک کنم. آقای علامه گفت: آقاجون خونتو بفروش! ایشان واقعا جدی میگفت، چون به یقین رسیده بود. امثال ما به آن یقین نرسیدهایم. اگر بدانیم کار تعلیم و تربیت واجب است، خانۀ خود را میفروشیم و خانۀ کوچکتر میخریم. ما یک دفعه به اتفاق آقای پورسیف خدمت آقای علامه رسیدیم. دو تا چای آوردند با قندان گذاشتند جلوی ما. ایشان از ما پرسیدند: آقاجون قند دارید یا نه؟ گفتیم: بله حاجآقا. گفتند: اگر ده درصد این یقین را که این قند جلوی شماست، نسبت به قیامت داشته باشید، برای شما کافی است! برخی مشکلات ما از این است که به قیامت یقین نداریم. حرف خیلی متینی بود. با همین مثال میخواستند به ما یک دنیا درس بدهند. ذکر داستانهای غیبی از زبان ایشان که یقین داشت، در بچهها اثر گذار بود. اگر امثال ما که عامل نیستیم، آنها را بگوییم، شاید چندان اثری نداشته باشد.
ایشان در کلاسهای اخلاق هفتگی هر جلسه نکتهای، تذکری و داستانی میگفتند که خیلی اثر داشت. تذکر به بقای روح از زبان ایشان در شاگردان اثر میکرد. اینها باید برای بچهها تذکر داده شود. حالا اگر شخصیتی خودش عمل کند، آن تذکرها اثر بیشتری خواهد داشت. منزل آقای علامه نشان میداد ایشان به آخرت اعتقاد دارد. ایشان میتوانست فرش خیلی خوب زیر پایش بیاندازد ولی وابستگی به دنیا و تجملات آن نداشت. این منزل، خودش فریاد میزد که صاحب این خانه، شخص زاهد و عاملی است. یقینی که ایشان داشت ما نداریم.
خدا مرحوم آقای علامه را رحمت کند و بر درجات ایشان بیافزاید.