مصاحبه با دکتر محمد دولتی

تاریخ ایجاد: ۱۴۰۳/۳/۱۰

تعداد بازدید:۱

مصاحبه با دکتر محمد دولتی

آقای محمد دولتی، فارغ التحصیل مدرسه نیکان، در این مصاحبه به خاطرات خود از دوران تحصیل در این مدرسه و تأثیر عمیق علامه کرباسچیان بر زندگی خود می‌پردازد. او از شرایط سخت زندگی خانوادگی خود و چگونگی ورود به مدرسه نیکان می‌گوید. دولتی همچنین به تفاوت‌های بین مدارس دولتی و مدرسه نیکان و تأکید علامه بر تربیت دینی و اخلاقی دانش‌آموزان اشاره می‌کند. دولتی در ادامه به نقش مهم علامه کرباسچیان در تأسیس مدرسه نیکان و انتخاب معلمان متدین و دلسوز اشاره می‌کند. او همچنین به آموزه‌های اخلاقی و تربیتی علامه و تأثیر آن بر زندگی خود و دیگر دانش‌آموزان می‌پردازد. دولتی در پایان به اهمیت ازدواج و توصیه‌های علامه در این زمینه اشاره می‌کند و بیان می‌کند که چگونه تعالیم علامه بر زندگی شخصی و حرفه‌ای او تأثیرگذار بوده است.


زندگی و زمانه علامه کرباسچیان | قسمت هفتم | دکتر محمد دولتی

 

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

خلاصۀ مصاحبۀ آقای محمد دولتی فارغ‌التحصیل دورۀ ۲ نیکان (۲۵/۸/و 1400/9/22)

پدر و مادر بنده نقش اصلی و بی‌بدیل در رشد و تربیت بنده داشتند و دارند. پدر من سال 1315 در زنجان به دنیا آمده بودند و از قزوین ازدواج می‌کنند سپس به تهران می‌آیند. ما فرزندان همه در تهران به دنیا آمدیم. من متولد ۱۳۴۲‌ هستم. ما در جنوب تهران از جمله یافت‌آباد زندگی می‌کردیم در خانه‌ای محقر در حومۀ شهر که آب و برق و آسفالت و ... نداشت. پدر من آن زمان کار نقاشی می‌کرد و خط‌شان هم خوب بود. در خیابان تولید دارو نزدیک منزل ما مسجد حضرت ابوالفضل پیش‌نمازی داشت به نام آقای مرتضوی. ایشان در مدرسۀ نیکان مسئول کارهای اداری بود و به پدر من گفته بود: مدرسۀ نیکان معلم زبان می‌خواهد. پدر به نیکان می‌آیند. در این ملاقات صحبت از آقای روزبه می‌شود که در دبستان توفیق زنجان معلم پدر بودند. آقای دوایی پدر را به دیدار آقای روزبه به دبیرستان علوی می‌برند و بعد از سال‌ها این معلم و شاگرد به یکدیگر می‌رسند. به این ترتیب پدر با این مجموعه آشنا شده و در مدرسۀ نیکان مشغول به تدریس می‌شوند به دنبال آن برادر بزرگتر را در دبیرستان علوی و بنده را در اول راهنمایی نیکان ثبت نام می‌کنند. نیکان تفاوت زیادی با مدارس دولتی که ما در سه‌راه آذری، یافت آباد و خیابان عباسی درس خواندیم داشت. برای نمونه یک‌بار مادرم آمد مدرسه تا گله کند چرا فرزند من باید همیشه روی پیت حلبی بنشیند؟ چون نیمکت‌ها ظرفیتش پر بود، چند پیت حلبی‌ خالی روغن ۲۰ کیلویی را گذاشته بودند، یک دانش‌آموز روی آن می‌نشست! مادر من گفت: بگذارید بچه‌ها نوبتی روی پیت حلبی بنشینند. بعد از آن اجازه دادند من لبۀ نیمکت نشستم. ما باید لوازم‌التحریر خود را دست می‌گرفتیم، چون اگر زمین می‌گذاشتیم، غیب می‌شد! معلم وقتی تکلیف‌ها را می‌دید، قسمت دیده شده را یا خط می‌زد یا پاره می‌کرد. قبل انقلاب، ما توانایی مالی نداشتیم که به مدرسۀ ملی برویم. دبستانی که ما می‌رفتیم، سالانه چند ریال به بهانۀ نفت بخاری و یا زندگی سرایدار مدرسه می‌گرفت که ما همین مبلغ را هم نمی‌توانستیم به راحتی بپردازیم. البته من در بهشت زندگی می‌کردم چون این پدر و مادرند که زندگی را برای انسان معنادار می‌کنند که اگر قناعت داشته باشند، آدم دنیا را خوب می‌بیند. ما در همان شرائط سخت زندگی لحظات بسیار شیرینی داشتیم. بچه‌های این زمانه اصلاً این‌ها را نمی‌فهمند. از آرزوهای ما داشتن چکمه‌های پلاستیکی بود که داخل آن پارچۀ کرک‌دار باشد تا پای ما کمی گرم‌تر شود. و یا اینکه پشت چکمه‌مان پاره نباشد، چون وقتی می‌خواستیم با عجله چکمۀ پلاستیکی را پا کنیم، پشت آن خم می‌شد و بعد از چند بار ترک می‌خورد بعد وقتی در راه مدرسه در برف قدم می‌گذاشتیم، آب به داخلش می‌آمد و صبح که می‌رفتیم مدرسه، پایمان تا بعد از ظهر خیس بود!

آن موقع سنت‌های دینی کمتر و بسیط‌تر بود. مسجد فقط کاربری نماز جماعت و روضه داشت، جشن و مراسم به شکل امروز وجود نداشت. نماز، روزه، حجاب و حلال‌خوری به عنوان یک سنت، در گوشت و خون متدینان رفته بود، ولی معرفت دینی و آشنایی به احکام کمتر دیده می‌شد. در منطقه‌ای که ما زندگی می‌کردیم، تجملات خیلی وجود نداشت.

روز اولی که من به مدرسۀ نیکان آمدم، آقای جلائی‌فر و آقای مهروان با من گفتگو کردند. این دو بزرگوار معلم ما بودند و حق بزرگی بر گردن بنده دارند. لطف خدا بود ما به نیکان آمدیم که سطح فرهنگی و علمی آن از مدارس دولتی آن زمان خیلی بالاتر بود. پدر ما در اینکه ما خوب تحصیل کنیم، مجدانه پیگیری می‌کرد و نسبت به تکلیف‌های درسی ما خیلی پیگیر بود. فضای مدرسۀ نیکان اصلاً فضای لاکچری نبود. من وقتی یکی از معلم‌ها را دیدم، به قدری ساده و متواضع بود که فکر کردم ایشان یکی از مستخدمین مدرسه است. بعداً فهمیدم علاوه بر با شخصیت بودن این مربیان، این از آثار تربیتی آقای علامه است. مثلاً معلم‌ها مجاز نبودند ماشین مدل بالا بخرند. معلمی پیکان داشت و می‌خواست پژو ۵۰۴ بخرد، ایشان گفته بودند: شما معلم هستید باید زندگی ساده داشته باشید.

ما صبح‌ها ساعت ۵ و نیم با فولکس آقای مرتضوی به مدرسه می‌آمدیم که خیلی در راه بودیم. پدر در ماشین قرآن خواندن را به من یاد می‌دادند. بعد از ظهرها هم با آقای مرتضوی به خانه برمی‌گشتم. معلم‌ها خیلی دوست‌داشتنی بودند و ما را تحمل می‌کردند. ما به مدرسه عشق می‌ورزیدیم و مدرسه را رها نمی‌کردیم. گاهی عصرها ما را بیرون می‌کردند ولی از در دیگری داخل می‌آمدیم! ما در مدرسه تنبیه بدنی نداشتیم، نهایت اخراج از کلاس یا اخراج یک روز از مدرسه بود. پدر، معلم زبان ما بود و زبان را طوری یاد می‌داد که بعدها که دانشگاه رفتم، تفاوت جدی آن با تدریس‌های دیگر برایم کاملاً مشهود بود. ایشان در خانه برای تدارک ابزار آموزشی خیلی زحمت می‌کشید. گاهی عروسک میمون یا کلاغ می‌ساخت، چون به نقاشی و کارهای هنری وارد بود. شاگرد‌ها با پدر خیلی رفیق بودند. ایشان به کارش عشق می‌ورزید. کسی که در رأس مدرسه است اگر به کارش اعتقاد داشته باشد، کسانی هم که به او ملحق می‌شوند، معتقد می‌شوند. پدر بعد از دیدن آقای علامه و آقای روزبه گم‌گشتۀ خودش را پیدا کرده بود و همۀ زندگی‌اش آموزش بچه‌ها شده بود. ایشان در آموزش زبان از هنر و خلاقیت خودش خیلی استفاده می‌کرد. ایشان به خوش‌نویسی حروف انگلیسی اهمیت می‌داد. در کلاس بسیار آسان می‌گرفت و بچه‌ها خیلی به او علاقمند می‌شدند. تکالیف بچه‌ها را با دقت می‌دید، دانش‌آموز کیف می‌کرد از اینکه کارش دیده شده است. ایشان بعد از انقلاب چند کتاب زبان با توجه به فرهنگ جامعۀ ما برای آموزش و پرورش نوشت چون معتقد بود آموزش زبان، فرهنگ را منتقل می‌کند.

آقای علامه معتقد بودند معلم باید بهترین باشد؛ به این جهت پدرم را چند تابستان به‌ انگلیس فرستادند که در آنجا دورۀ آموزش زبان دانشگاه کمبریج و آکسفورد را ببیند چون برای یاد گرفتن زبان، آدم باید در محیطی باشد که به آن زبان صحبت می‌شود. ایشان خیلی مجدانه کار زبان را پی‌ گرفت. آقای علامه همانند زبان انگلیسی، کار آموزش عربی را هم مجدانه دنبال می‌کردند.

در مدرسۀ نیکان آقای بهشتی مدیر بودند و کارهای اجرایی بیشتر به عهدۀ آقایان دوایی، جلائی‌فر، نیکخواه و کاشانی بود. آقای بهشتی برای ما مدتی اخلاق می‌گفتند. آقای علامه گاهی به نیکان رفت و آمد داشتند و در سال ۵۸ برای ما کلاس اخلاق گذاشتند.

به طور دقیق نمی‌دانم، نیکان چرا نتوانست برای یک دوره بالاتر از ما دبیرستان تأسیس بکند، در نتیجه آن‌ها رفتند علوی به دورۀ ۱۹ علوی پیوستند. این دوره سال آخر دوباره به نیکان برگشتند. آن‌ها دورۀ اول نیکان شدند و ما دورۀ دوم. چند نفر ازکادر علوی آمدند نیکان و ما از آن‌ها بهره‌مند شدیم؛ آقای حسین کرباسچیان شیمی، آقای رحیمیان جبر و آقای یزدان‌فر برای ما زبان می‌گفتند، استاد علی‌اصغر فقیهی معلم ادبیات و آقای روغنی‌زاد معلم راهنمای سال آخر ما بودند.

آقای علامه عالمی بود که به لحاظ اخلاقی و علمی همه او را قبول داشتند. ایشان احساس وظیفه کرد که داشتن یک مدرسه مهم‌ترین واجب است چون خانواده‌های متدین مجبور بودند بچه‌هایشان را مدرسه بفرستند و محیط اخلاقی مدارس نامناسب بود. مثلا وقتی ما در دبستان دولتی بودیم، مبصر کلاس سوم جوانی بود که سه سال رد شده بود بعد او را به جرم فحشا گرفتند! قمارباز و معتاد در مسیر مدرسۀ ما زیاد بود. مشروب‌فروشی و سینما با تابلو‌های تحریک‌کننده در جامعه فراوان بود. تلویزیون برنامه‌های ناجور داشت که مذهبی‌ها آن را حرام می‌دانستند. محصولات فرهنگی مذهبی خیلی کم بود. تنها مجلۀ مناسب برای کودکان و نوجوانان پیام شادی و برای بزرگترها مکتب اسلام بود که در قم چاپ می‌شد.

تأسیس مدرسه در آن زمان با مخالفت بعضی از روحانیان و متدینان روبه‌رو شد. یک آدم متدین اصلاً نمی‌توانست بپذیرد که در نظام آموزش و پرورش شاهنشاهی می‌شود با تأسیس مدرسه، بچه‌مسلمان تربیت کرد. تربیت دینی در مساجد دنبال می‌شد که کاملاً وابسته به پیش‌نماز و هیئت‌امنای آن بود. آقای علامه قاعدتا باید به منبر و محراب بپردازد ولی خیلی عجیب بود که ایشان خیلی هوشمندانه کار سخت‌تر را انتخاب کرد یعنی یک مدرسه تأسیس کرد که هدف اصلی آن غیردینی بود؛ یعنی باید در آن ریاضی و علوم و زبان درس بدهد ولی ایشان معلمی را سر کلاس فرستاد که آن معلم متدین بود، فیزیک درس می‌داد ولی خیلی نامحسوس متدین تربیت می‌کرد. معتقد بود به جای تربیت دینی باید فضای دینی فراهم کند که بچه‌ها از عمل معلم‌های متدین، دین را یاد بگیرند. مسجد ظرفیت این کار را نداشت، چون تربیت، زمان مفصل لازم دارد و زمان حضور در مسجد کوتاه است. مدرسه‌ای که آقای علامه تأسیس کرد مانند مدارس دیگر نبود و برای خودش یک نظام بود. ایشان دقت داشت پولی که برای مدرسه می‌آید از کجاست؟ زمین مدرسه را چه کسی داده؟ بچه‌ها از چه خانواده‌هایی می‌آیند؟ غذایی که در مدرسه به بچه‌ها داده می‎شود، مواد آن پاک و حلال باشد. فراهم کردن چنین نظامی خیلی زحمت داشت، البته خدا کمک کرد. مدارس دیگر هم بودند ولی خدای متعال بصیرتی به آقای علامه داده بود که ابعادی را ببیند که نوعاً دیگران ندیدند و یا کمتر دیدند، یا دیدند و اهمیت ندادند و یا نتوانستند اجرا کنند. ایشان معتقد بود تربیت دینی بچه‌ها یک مسئولیت و کار بزرگ است ولی به مقداری که توان و ظرفیت داریم باید زیر بار آن برویم؛ نگاهی که دیگران بعدها متوجه شدند که آقا تو مسئول همۀ عالم نیستی! یک امکانات و ظرفیت محدود داری و باید به اندازۀ خودت بار برداری.

آقای علامه در کارهای مدرسه با افراد مختلف گفتگو و مشورت می‌کردند و در انتخاب معلم خیلی دقت داشتند. مدرسۀ نیکان برگرفته از آن دقت‌ها و مشورت‌ها بود. به دنبال معلم‌ها‌یی بودند که به لحاظ اخلاقی شایستگی لازم و از نظر علمی انحدار داشته و نسبت به آموزش دغدغه و همت بلند داشتند. الآن بچه‌ها و خانواده‌ها کنکورمحور شده‌اند یعنی علم‌آموزی تبدیل شده به اینکه درکنکور رتبه بیاورند. شاید امروزه جای خالی بعضی از معلم‌های قدیمی را حس می‌کنیم. استاد فقیهی و دکتر مظلومی معلم ادبیات ما آدم‌های بزرگی بودند. اگر کسی بیوگرافی آن‌ها را بخواند، تعجب می‌کند که چطور چنین شخصیت‌هایی می‌آمدند دبیرستان درس می‌دادند.

آقای علامه نسبت به کادر اصلی و مؤثر مدرسه، همواره به تمرکز در کار توصیه می‌کردند. ایشان برای مدیران علوی و نیکان توصیه‌های جزیی داشتند و هر روز کارهایشان را نظارت و پیگیری می‌کردند.

من بعد از سال سوم راهنمایی می‌خواستم طلبه بشوم؛ با چند نفر از معلم‌ها مشورت کردم، گفتند: دبیرستان را تمام کن. بعد هم در ادامۀ مشورت‌ها قرار شد برویم درس دانشگاه را بخوانیم، رفتیم مهندسی خواندیم. بعد چون پدر ما همیشه تدریس می‌کرد، علاقۀ من به تدریس زیاد بود و از طریق گروه عربی وارد مدرسه و معلم عربی شدم.

در سال‌های اول تدریس، خیلی تند درس می‌دادم. آقای علامه به من زنگ زدند و گفتند: فردا صبح چه کار داری؟ گفتم: کلاس دارم. گفتند: کی؟ گفتم: هفت و نیم. گفتند: پس ساعت شش اینجا باش. گفتم: چشم. صبح ‌رفتم. ایشان با همان خوش‌رویی از من استقبال کردند. توقف من در خانۀ ایشان یک ربع بیشتر نشد. ایشان گفتند: آقاجون، چرا اینقدر تند سرکلاس حرف می‌زنی؟ این بچه‌ها چه گناهی دارند که به اضطراب بیفتند و درس را نفهمند؟ من خیلی حالم گرفته شد. با خودم گفتم: خب این را تلفنی هم می‌شد گفت. البته بعداً فهمیدم چه کسی به آقای علامه این را خبر داده؟! بعد از این رفت‌و‎آمد صبحگاهی! این مطلب در ذهن من حک شد. ایشان حساب می‌کردند اگر مطلب مهمی را بخواهیم به کسی بگوییم، باید برای آن وقت بگذاریم و او بیاید گوش کند، تذکر تلفنی اثر ندارد. ایشان در مسایل ریز مثل لباس یا سر وقت حاضر بودن در کلاس یا نوع حرف زدن و سطح مطالبی که در کلاس گفته می‌شود، با دلسوزی به معلم‌ها تذکر می‌دادند و چون افراد می‌دیدند ایشان برای رشد آن‌ها این مطالب را می‌گویند، دلگیری ایجاد نمی‌کرد. آقای علامه در جذب افراد، تشخیص و درایت خاصی داشتند. بعضی از دوستان با ایشان مشورت می‌کردند که معلم بشوند، ایشان استقبال نمی‌کردند. خیلی عجیب بود! اینطور نبود که هر کسی از در وارد شود، ایشان او را برای معلمی بپذیرند. یکی از ملاک‌های مهم برای ایشان این بود که شخص، معلمی را انتخاب کند و در آن متمرکز باشد. خلاصه ایشان گزینش می‌کردند، اینطور نبود که فراخوان عمومی بدهند که همه بیایند. بعدا پیگیری می‌کردند که آن معلم دانش و مهارت لازم را فرا بگیرد، مثلا دوره ببیند و کلاس برود یا با کسی مشورت بکند.

آقای علامه نفوذ کلام عجیبی داشت، چون با باور و اعتقاد سخن می‌گفت و صحبتش با سوز دل و صادقانه بود. چیزی که به نظر من خیلی مهم است، اعتبار داشتن سخن استاد است. ما حرف‌های آقای علامه را گوش می‌کردیم هم به خاطر ابهت و احترام ایشان و هم به خاطر این که دوست داشتنی بودند. ایشان می‌گفت: برو کوه، ما می‌رفتیم. تنها هم باید می‌رفتیم، سحر قبل از اذان هم باید می‌رفتیم. ایشان خیلی تلاش کرد تا این را جا بیندازد. حرف گوش کردن‌ آدم را رشد می‌دهد. برای جوانان امروز امکان ارتباط و استفاده از آدم‌های بزرگ به معنای واقعی، به آسانی فراهم نیست. این دو جهت دارد: یکی فراوانی اطلاعات در دسترس و تخیّل عالم شدن و دیگری قدر استاد نکو دانستن. می‌خواهد نماز شب نخواند، می‌گوید: کارهای اجتماعی مهم‌تر است، می‌خواهد کارهای اجتماعی نکند، می‌گوید: نماز شب مهم است. خود ما آن چیزی را که می‌خواهیم، با دست خودمان فرم می‌دهیم، ولی وقتی حرف استادی را گوش بکنیم، اینطور نیست. استادی که خطوط قرمز احکام شرعی را مراعات می‌کند و اهل تقواست و در فضای دین صحبت می‌کند، اگر به کاری، توصیه کند، باید حرف او را گوش کرد. اگر آدم چند سال حرف گوش کند، تربیت می‌شود.

رفاقت من با آقارضای حبیبی نوۀ آقای علامه، هم دورۀ ما، من را به اندرونی خانۀ آقای علامه راه داد و با بعضی چیزها آشنا کرد که برای من خیلی عجیب بود. مثلا می‌دیدم آقای علامه روضۀ هفتگی داشتند و گاهی مستمع تنها خودشان بودند. بعضی وقت‌ها به حدی گریه می‌کردند که شانه‌هایشان تکان می‌خورد. آقای علامه معصوم نبودند و من نمی‌خواهم از ایشان بت بسازم، ولی انصاف هم چیز خوبی است. بعضی گمان می‌کردند آقای علامه با مجلس روضه مخالف است. کدام یک از ما مقیدیم مجلس بگیریم، روضه‌خوان بیاید روضه بخواند، ما دم در بنشینیم، گوش کنیم و گریه کنیم.

آقای علامه در کارهای خانه مشارکت می‌کردند. یکبار با دو سه نفر از هم‌دوره‌ای‌ها رفته بودیم خدمت ایشان شهرستانک. ما ۸ صبح بیدار شدیم، دیدیم ایشان قبل از اذان صبح رفته‌اند پیاده‌روی. وقتی برگشتند گفتند: بچه‌ها، بلند شوید دست و صورت‌تان را بشویید. ما رفتیم دست‌هایمان را بشوییم، وقتی آمدیم دیدیم سفره پهن شده و صبحانه آماده است. خجالت کشیدیم. صبحانه را خوردیم. گفتند: بیایید این اتاق کارتان دارم. ما تا رفتیم، ایشان سفرۀ صبحانه را جمع کرده بودند. گاهی کفش ماها را جفت می‌کردند. ایشان ادا در نمی‌آوردند. اینها برای ما پیام‌های زیادی داشت.

من در ویژگی‌های آقای علامه ۲۷ مورد را نوشتم و در ستون بعدی هم توصیه‌های ایشان را نوشتم. بیشتر توصیه‌ها با ویژگی‌های ایشان مطابق بود.

تقوای ایشان به نظر من کاملا محسوس بود. تقوا یعنی رعایت ادب حضور خدای متعال، یعنی اینکه انسان خدا، رسول خدا و امام زمان صلوات‌الله علیهما را حاضر ببیند.

آقای علامه در زندگی شخصی‌ زاهد و بی‌رغبت به دنیا بودند، در عین حال خیلی منظم، با برنامه، پیگیر و جدی بودند. ایشان توکل زیادی داشتند و در عین حال به مشورت و فراهم‎سازی مقدمات کار، مقید بودند. اگر کاری انجام نمی‌شد، غصه و حرص نمی‌خوردند. در زندگی و سلوک ایشان خلوص چشم‌گیر بود. ایشان مرید کسی نبود، مراد هم نمی‌شد و اصولاً کرامت‌گریز بود. در عین حال به امور غیبی خیلی توجه داشت. اگر کسی خوابی صادقه نقل می‌کرد، می‌گفت. آن را دقیق بنویسد و ایشان آن را برای دیگران نقل می‌کرد. ما اگر امور غیبی را از آموزه‌های دینی حذف کنیم، آخرت را حذف کردیم. منظور من از امور غیبی شعبده بازی نیست، منظورم آیۀ یَعلَمونَ ظاهرًا مِنَ الحَیاۀِ الدُّنیا وَ هُم عَنِ الآخِرَۀ هُم غافِلون است. شما در همین دنیا به جای اینکه پول را برای خودتان خرج کنید، می‌دهید به کسی که محتاج است و لذت عجیبی می‌برید، جنس این لذت آخرتی است. کسی که از شهوتی صرف‌نظر می‌کند یا جرعۀ غضبی را فرو می‌برد، حس خوبی پیدا می‌کند، این همان جنبۀ آخرتی عمل است. نتیجۀ آخرتی زندگی کردن برای همین دنیاست.

یکی از مهم‌ترین موضوعاتی که آقای علامه مستقیم و غیر مستقیم به آن تأکید و توجه داشت، مسألۀ آخرت‌اندیشی و عاقبت‌اندیشی بود. دنیا مدام انسان را از آخرت غافل می‌کند. اگر این نگاه آخرتی را بردارید و همه چیز محسوس و عینی بشود، دیگر چه چیزی می‌خواهید به بچه آموزش دهید؟ قرآن دربارۀ نعمت‌های مؤمنین در بهشت می‌فرماید: وَ اُتوا بِهِ مُتَشابِهاً یعنی نظیر این را در دنیا چشیده بودند، منتها در حد پایین و کم‌رنگش را.

آقای علامه از تعارف و تکلف خیلی پرهیز می‌کرد و پرهیز می‌داد. این تکلفات، ما را از رسیدن به هدف اصلی عقب می‌اندازد. به این جهت تلفن‌های ایشان بسیار کوتاه بود، یعنی برای عمر قیمت قائل شو و وقت خودت را تلف نکن. ایشان در مجالس عقد و عروسی هم که می‌آمد، کاری را دنبال می‌کرد. ایشان تکلیف‌محور بود، یعنی اگر می‌فهمید این کار را نباید بکند، نمی‌کرد یا اگر می‌فهمید این کار را باید بکند، انجام می‌داد. ما در تذکر به دیگران خیلی ملاحظه می‌کنیم. ایشان از این که دیگران از تذکرش ناراحت بشوند، واهمه نداشت. البته با زبان خوب می‌گفت. مثلاً اگر می‌دید لولای درب اتاق صدا می‌کند، می‌گفت: این لولا چرا صدا می‌کند؟ کاری از من می‌آید؟ و مجدانه کار را دنبال می‌کرد. ایشان روی موضوعات بسیار ساده خیلی تأکید می‌کرد. بعد ما می‌دیدیم چه منافعی از آن حاصل می‌شود. مثلا راجع به نوع غذا خوردن می‌گفت: اگر می‌خواهید آدم بشوید، مثل آدم غذا بخورید و غذا را خوب بجوید. ایشان از نظر پزشکی فواید جویدن را توضیح می‌داد و اثر آن را روی حافظه می‌گفت. بعد فشار می‌آورد و تاکید می‌کرد که ما عمل کنیم. این توفیق نصیب من شد که توانستم این کار را بکنم. شما وقتی این کار را می‌کنید، می‌بینید چقدر روحیه و شخصیت شما عوض می‌شود. بعد ایشان می‌پرسید: حافظه‌ات چطور است؟ عمل کردی؟ می‌خواست ببیند نتیجه داد یا نه؟ من به یکی از شاگردهایی که خیلی اضطراب داشت این توصیه را گفتم. روی علاقه‌ای که به من داشت عمل کرد. بعد از مدتی گفت: انگار معجزه شده، حالم خیلی خوب شد.

آقای علامه در کلاس سطح مخاطب را می‌دید و با او ارتباط برقرار می‌کرد. ایشان در بحث احکام به شکل‌های مختلف مسألۀ تقلید را جا می‌انداخت، مسئله‌ای که امروز برای بعضی‌ها قبولش سخت است و با آن کنار نمی‌آیند. ایشان درکلاس اخلاق خیلی فعال، بانشاط و پرانرژی بود. در کلاس و مجلس ایشان، اصلاً یکنواختی احساس نمی‌کردید. مطالب کاملا استوار و متقن بود و گویا طرح درس داشت.

آقای علامه راجع به قرآن خیلی توصیه می‌کرد. نماز در نگاه ایشان خیلی‌خیلی مهم بود. حدیثی از پیامبر اکرم را داده بود با خط نستعلیق روی کاغذ ابر و باد نوشته بودند که هر کس نماز را سبک بشمارد، به این شانزده گرفتاری مبتلا می‌شود. ایشان این متن زیبا را در چند جلسه توضیح داد بعد گفت: این را ببرید در خانه جایی که در دید همه است نصب کنید. بعد می‌پرسید: نصب کردید یا نه؟ من بعدا فهمیدم وقتی شما چیزی را به دیوار خانه نصب می‌کنی، در شبانه‌روز چند بار به آن نگاه می‌کنی و به آن عامل می‌شوی، دیگران هم می‌فهمند تو چنین هویتی پیدا کردی. من از این روش مشارکت دادن خانواده‌ها در آموزه‌های تربیتی آقای علامه خیلی استفاده کردم. اسلام برای تربیت، راه‌های متعدد و آسانی قرار داده، یکی از آن‌ها نماز است و یکی صداقت و امانتداری است. اگر شما روی این دو، کار کنید، بقیۀ چیزها درست می‌شود، چون مباحث اخلاقی مثل تور می‌ماند، شما هر گره را بگیرید بالا بیاورید، بقیه به تناسبی که به این گره نزدیک باشند، بالا می‌آیند. اهل‌بیت بعضی از این‌ها را به عنوان اساس و اصل معرفی کردند. تأکید آقای علامه به حق‌الناس و امانتداری خیلی عجیب بود. فارغ‌التحصیلانی که حق‌الناس را مراعات می‌کردند، در هر رشته‌ و حرفه‌ای رفتند، خیلی اثرگذار بودند. وقت‌شناس بودن یکی از نتایج رعایت حق‌الناس است. ایشان معتقد بود کسی که حق‌الناس را رعایت نکند، در زندگی با مشکلات جدی مواجه می‌شود. اولین موضوعی که ایشان در جلسات خصوصی برای من گفتند، احترام به پدر و مادر بود. در آموزه‌های دینی رضایت پدر و مادر اکسیر عجیبی برای گشایش مشکلات انسان است.

آقای علامه خیلی تلاش می‌کرد ما را بر عهد معلمی نگه دارد و ما بفهمیم که معلمی کار شریفی است. من ابتدا عربی، فیزیک و ریاضی درس می‌دادم. ایشان می‌گفتند: مَن أومَأ اِلی مُتَفاوَتٍ خَذَلَتهُ الحیَل (هر کس به کارهای مختلف رو آورد، بیچاره می‌شود.) بالاخره ما در عربی تمرکز پیدا کردیم. بعد مسألۀ معلم راهنمایی و مسائل تربیتی پیش آمد، بعد به ادارۀ جلسات و آموزش‌های دینی کشیده شدیم. در تمام این مدت احساس می‌کردیم سایۀ آقای علامه بالاسر ماست.

از چیزهایی که در محضر آقای علامه کاملا حس می‌کردم، دوست داشتن و توجه به خدا بود. ایشان با اشعاری که می‌خواند و با تعابیری که به کار می‌برد، تقوا، توکل و خلوص را در انسان زنده می‌کرد که جز خدا را نبیند. گاهی از چیزهایی که گفته بود، سؤال می‌کرد مثلا می‌گفت: آن شعر چی بود؟ گاهی نوشته‌ای آماده کرده بود می‌داد من بخوانم، گاهی با یک سؤال شروع می‌کرد، گاهی بحثی را پیش می‌کشید، گاهی من سؤال می‌کردم. این جلسات شخصی بنده با ایشان، تقریباً هفته‌ای یک‌بار از سال ۵۹ بیش از ۷ سال ادامه داشت. ایشان به مسائل کلامی و فلسفی اصلا نمی‌پرداخت ولی از منابع مختلف خیلی آزادانه استفاده می‌کرد و علاوه بر آیات و روایات از اشعار مثنوی و حافظ بهره ‌می‌برد. از علامه طباطبایی و علامه جعفری مطلب می‌گفت. گاهی به جای اینکه سخن خودش را بگوید، در توضیح یک آیه یا روایت، قسمتی از المیزان را می‌خواند. شاید می‌خواست از زبان دیگری بگوید. گاهی از غربی‌ها شواهدی می‌آورد. از آموزه‌های آقای علامه فلسفه و عرفان در نمی‌آمد. در بحث‌های اخلاقی ایشان نه بوی فلسفه به مشام‌ می‌رسید، نه بوی عرفان، نه بوی کلام؛ ولی همیشه سعی داشت مطالب را به لحاظ عقلی محکم و مستدل بیان بکند تا مخاطب آن را بفهمد و قبول بکند. می‌خواست یک الزام ایجاد کند تا فرد کاری را انجام بدهد و به سرانجام برساند. ایشان چیزهایی را که از دین و اخلاق یافته بود، سعی می‌کرد در یک بیان منطقی ارائه کند، اما اگر یک حکم عبودیتی بود، آن را به بازی نمی‌گرفت. التزام و تقید به احکام در ایشان دیده می‌شد. تقلید از نظر ایشان امری عقلی و درست بود. یکی از بچه‌ها سر کلاس گفت: برادر من می‌گوید: چرا تو غسل می‌کنی؟ لااقل لیف و صابون بزن تمیز بشوی. آقای علامه توضیح دادند که تمیزی سرجای خودش ولی اینکه من وقتی نماز می‌خوانم باید طاهر باشم، غیر از تمیزی است. این سؤال قبل از تقلید در احکام است که چطور می‌خواهیم به احکام برسیم؟ در عین اینکه عبودیت را مطرح می‌کرد ولی بحث را عقلی و استدلالی پیش می‌برد.

وقتی معلم راهنما شدم، سؤال‌ها عوض شد. ارتباط ما با بچه‌ها و تأثیر ما به عنوان مربی بیشتر و البته مراقبت آقای علامه هم بیشتر شد. راه رفتن ما، حرف زدن ما، بگو بخند و رفتارهای ما زیر نظر ایشان بود و ایشان خیلی جدی‌تر پیگیری می‌کرد. معلم راهنما در واقع مدیر و مسئول یک دوره است، هر چند مصوبات شورا را باید عمل کند ولی به هر صورت او با بچه‌ها در ارتباط و تعامل زیادی است. به این جهت کار معلم راهنما بسیار مهم و حساس است، به این خاطر ایشان به خودسازی مربی خیلی توصیه می‌کرد. اگر می‌گفت: وَ مُعَلِّمُ نَفسِهِ وَ مُؤَدِّبُها أحَقُّ بِالاِجلالِ مِن مُعَلِّمِ النّاسِ وَ مُؤَدِّبِهِم عملاً بالاسر ما بود و خیلی مراقبت می‌کرد.

آقای علامه توصیه‌های زیادی در مورد ازدواج داشت. چیزهایی که انسان قبل از ازدواج باید بداند یا مسیری که برای ازدواج می‌خواهد طی بکند، ایشان ریز به ریز توضیحات شفاف می‌داد. مثلاً به من گفت: ببین، طوری ازدواج کن که پشت سرت یک کاروان شکسته‌دل راه نیفتد! این حرف خیلی تکان‌دهنده‌ بود. ایشان بعضی چیزها را مسخره می‌گرفت مثلاً می‌گفت: عزیزجون، می‌گویند داماد باید بیاید پیش عروس در قسمت زنانه، عزیزجون نروی، این کار حرام است. الان فکر می‌کنم یک نفر داماد تیپ زده اگر برود در مجلس زنانه، خب دخترهایی که ازدواج نکردند این را ببینند، دل‌‌شان کباب می‌شود، یک عده هم که ازدواج کردند و شوهرشان از ریخت افتاده این را ببینند حسرت می‌خورند. بعضی بزرگترها به من فشار آوردندکه قسمت خانم‌ها بروم، گویا آیۀ قرآن است و نمی‌شود انجام نداد. گفتم: نه، من نمی‌آیم. این‌ ظرایف و نکات ریز اما بسیار اثرگذار را ما نمی‌بینیم.

آنچه در آینه جوان ‌بیند

پیر در خشت خام آن ‌بیند

الان خودنمایی رسم است. داماد با همسرش عکس گرفته، به دیوار خانه زده تا همه ببینند که او خوش‌تیپ است. چرا این کار را می‌کنیم؟ ایشان خیلی به این چیزها توجه داشت، می‌خواست بگوید: همین یک شب نشان می‌دهد تو چه کاره هستی! ازدواج گردنه‌های خیلی مهمی دارد که اگر انسان توجه نکند، سنگ روی سرش می‌آید. ایشان ریز به ریز این‌ها را می‌گفت. هرچند هیچ کسی جای پدر انسان را نمی‌گیرد، ولی ایشان پدری را تمام کرد.

یک بار به آقای علامه گفتم: من تا حالا راجع به ازدواج فکر نکردم، هر وقت صلاح است بفرمایید. ایشان چند هفته بعد گفت: حاج‌آقارضا نیکومنش صبیه‌ای دارند، اگر خواستید اقدام کنید. بعضی به من گفتند: شما به آن‌ها نمي‌خورید، آن‌ها از جهت سطح زندگی با شما تفاوت دارند. از آقای علامه پرسیدم، گفتند: نه مشکلی نیست، این‌ها اهل تجمل و تفاخر نیستند. بعد ازدواج ما پله‌پله جلو رفت. گاهی پدرخانم برای انسان واقعا پدری می‌کند و او را فرزند خودش می‌بیند. انسان باید شکر نعمت را به جا بیاورد. بعضی جوان‌ها نگاهشان به ازدواج این است که کسی همتای خودشان باشد که با هم دانشجو باشند یا با هم درس بدهند یا با هم کار کنند، دنبال همسری نیستند که سکان خانه و زندگی باشد، امور خانه را تدارک بیند و فرزندداری کند. اما نگاه تکوینی این است که آدم وقتی همسر اختیار می‌کند، باید توجه کند که او در آرامش باشد نه در اضطراب و تلاطم که مثلا شوهر من بدهی دارد یا ندارد یا از کجا پول در می‌آورد. من به خانمم گفتم: من به لحاظ مالی شرایطم این است، ایشان هم پذیرفت. همسر در آرامش زندگی خیلی نقش‌آفرین است ولی معمولا دیده نمی‌شود. خانم آقای علامه در زندگی ایشان نقش بسزایی داشت هم‌چنان که مادر ما در زندگی ما.

 

 

 




نظر

«در زیر آسمان هیچ کاری به عظمت انسان‌سازی نیست»

علامه کرباسچیان
شبکه های اجتماعی
رایانامه و تلفن موسسه

info@allamehkarbaschian.ir - ۰۲۱۲۲۶۴۳۹۲۸

All content by Allameh is licensed under a Creative Commons Attribution 4.0 International License. Based on a work at Allameh Institute