زندگی و زمانه علامه کرباسچیان | قسمت دهم | دکتر محمدتقی بانکی
بسم الله الرحمن الرحیم
خلاصۀ مصاحبۀ آقای محمدتقی بانکی فارغالتحصیل دورۀ 3 علوی (28/3 و 11/6/98)
من محمد تقی بانکی متولد 1325 هستم. خانوادۀ ما خیلی مذهبی بودند و پدرم خیلی مطیع و مرید روحانیون بود. سال اول و دوم دبستان مدرسه درّی بودم. آقای سرخهای پدرزن آقای مهدویکنی پیشنماز مسجد امامزاده یحیی از مدرسۀ محمدی حمایت میکرد. پدرم به دلیل ارادت به ایشان، مرا از مدرسۀ دری درآورد و مدرسۀ محمدی گذاشت که جزء مدارس جامعۀ تعلیمات اسلامی بود. بعد از دبستان پدر من خبردار شده بود که دبیرستان علوی دو سال است تأسیس شده. آقای دکتر داروییان با پدرم آشنا بود. ایشان ما را به مدرسۀ علوی معرفی کرد و آقای علامه بدون مصاحبه اسم مرا نوشتند.
آقای علامه یک واعظ مشهور در تهران بود که منبر را رها کرد و به قم رفت که دروس حوزوی را بخواند و فقیه بشود. او که دغدغۀ دین داشت، به فکرش رسید که رسالۀ عملیۀ آقای بروجردی را طوری بازنویسی کند که مردم آن را بفهمند. وقتی من در دبستان محمدی جامعۀ تعلیمات اسلامی کلاس ششم درس میخواندم به ما انیسالمقلدین درس میدادند. کتاب کوچکی در احکام بود که باید آن را برای ما توضیح میدادند. در ذهن علامه بزرگوار این ضرورت پیدا شد که مردم عادی باید احکام دینی خود را بفهمند و دین به سهولت در دسترس آنها باشد. ایشان رسالۀ عملیۀ آقای بروجردی را به صورت توضیحالمسائل روان و ساده در آورد. این کتاب در جامعه مذهبی ایران تأثیر مثبت داشت و چون ایشان تأثیرگذار بود، علمای قم لقب علامه را به ایشان دادند. شما انیسالمقلدین را نخواندهاید و نمیدانید که این توضیحالمسائل چه کتاب مرتب، خوب و مفیدی بود. مادر من روزهای شنبه جلسۀ احکام داشت، یک روحانی میآمد برایشان عروةالوثقی میخواند و ترجمه میکرد. بعد از تألیف توضیحالمسائل دیگر مردم خودشان رساله را میخواندند و میفهمیدند. این نشانۀ دغدغۀ دینی آقای علامه بود.
آقای علامه بعد از فوت آقای بروجردی با حاججعفرآقای خرازی رفتند نجف پیش آقای حکیم و مراجع دیگر و دنبال این بودند که آنها به توضیحالمسائل حاشیه بزنند و فتاوای خود را در آن وارد کنند تا مقلدها بتوانند از آن استفاده کنند.
در برخورد با روحانیون وقتی میگفتیم از مدرسۀ علوی هستیم، با احترام به ما نگاه میکردند. حاجشیخ علیاصغر کرباسچیان به عنوان نویسندۀ توضیحالمسائل مورد قبول آنها بود. همه میخواستند مثل او بشوند. این احترام برای زحمتی بود که کشیده بود و به جهت خدمتی بود که مسلمانها کرده بود. نوشتن توضیحالمسائل کار کمی نبود. علامه بین علمای قم مشهور بود. یک بار پای درس آقای مشکینی رفتم، گفتم من مدرسۀ علوی میروم، گفت: پس من یک نامه مینویسم ببر به آقای روزبه بده.
آقای علامه بعد از این که توضیحالمسائل را نوشت، به ذهنش رسید که این کتاب خواننده میخواهد، در نتیجه قم را رها کرد و به تهران آمد. ایشان اگر قم بود، حتماً مرجع میشد چون از فضلای قم بود و درس خارج فقه داشت. دغدغۀ ایشان این بود که جوانها با قرآن و احکام آشنا شوند. در تهران پیش 4 بازاری رفت و به آنها گفت: ما میخواهیم کاری کنیم که بچهها علاوه بر دروس جدید و علوم روز، دیندار هم بشوند. گفته بودند: ما پول نداریم. ایشان گفته بود: اگر بچهتان سرطان بگیرد و مجبور باشید او را به خارج ببرید، چه کار میکنید؟ گفته بودند: قرض میکنیم. آقا گفته بود: قرض کنید! به این ترتیب 4 تا بیست و پنج هزار تومان از آنها گرفت و خانهای در کوچۀ مستجاب برای تأسیس دبیرستان خرید. از خودش شنیدم که در همین ایام در بازار به حاجمقدس برخورد کردم. حاجمقدس مورد اعتماد آقای خوانساری بود، به طوری که آقای خوانساری وقتی نمیتوانست مسجد سیدعزیزالله برود، ایشان را برای اقامۀ جماعت میفرستاد. حاجمقدس گفت: شما چطور در تهران هستید و قم نرفتهاید؟ آقای علامه گفت: میخواهم مدرسهای تأسیس کنم که علم و دین را با هم آموزش دهیم. حاجمقدس گفت: من نمیروم مسجد، بیا بنشینیم مقدمات آن را صحبت کنیم. یعنی حاجمقدس هم دغدغۀ یاد دادن اسلام را داشت، به طوری که نماز جماعت نرفت. علامه هم تربیت انسانها را مهمترین واجب میدانست. به این ترتیب حاجمقدس در تأسیس مدرسۀ علوی همراه علامه شد.
انگیزۀ دیگر علامه برای تاسیس مدرسه، فضای فرهنگی مسموم آن زمان بود. شاه، فرهنگ غربی و سکولار را ترویج میداد. افراد ضدمذهبی مثل تودهایها آزادانه فعالیت میکردند. چنین آدم حساس و دینباوری نمیتوانست ساکت بنشیند. آقای علامه پسرش حسینآقا را نگذاشته بود دبستان برود و خودش به او درس میداد چون میدید بچهها در مدارس، تربیت ضداسلامی میشوند و فضای تربیتی جامعه آلوده است.
آقای روزبه از مدرسۀ توفیق زنجان آمده بود تهران و فوق لیسانس فیزیک میخواند و در مدرسۀ تخت جمشید فیزیک درس میداد. ایشان میگفت: یک روز صبح زود آقای علامه آمد در خانۀ ما و گفت: هیئت مدیرۀ مدرسۀ علوی شما را به عنوان مدیر مدرسه انتخاب کردند. گفتم: من الآن دانشگاه تهران شاغل شدم و آقای دکتر حسابی چون مرا در امتحان برجسته دیده، از آموزش و پرورش به دانشگاه تهران منتقلم کرده، بعید میدانم بتوانم این کار را انجام بدهم. علامه گفت: من به امام زمان متوسل میشوم، ایشان حل میکند، من و شما هیچکارهایم، شما برو درخواست بده ببین چه میشود. این اعتقاد قوی علامه را نشان میدهد که امام زمان امور را میگرداند و ما وسیلهایم. آقای روزبه گفت: یک هفته نشد که حکم من برای مدرسۀ علوی آمد.
برای آقای روزبه بورس دکترای فیزیک از فرانسه فراهم شد ولی ایشان آن را نپذیرفت و دوست ایشان دکتر محمد ثبوتی که با هم درس میخواندند و هر دو زنجانی و معلم مدرسۀ توفیق بودند، به فرانسه رفت. آقای روزبه از دکتر ثبوتی زیاد نام میبرد. وقتی ما دانشگاه تهران رفتیم، دکتر ثبوتی استاد ژئوفیزیک بود که از فرانسه دکترا گرفته بود.
این سِحر آقای علامه روی آقای روزبه بود. استاد دانشگاه شدن خدمت بزرگی است، چهطور علامه با یک صحبت روی آقای روزبه تأثیر گذاشت و ایشان را جذب مدرسه کرد که با بچهها سروکله بزند! این عمق ایمان علامه را میرساند. روزبه هم آدم متدین و خداترسی بود و حرف علامه را قبول کرد و آمد مدرسۀ علوی را اداره کرد. اینها اثرات عمیق دینداریِ آقای علامه است.
من کلاس سوم تا ششم دبستان مدرسۀ محمدی رفتم. دبستان محمدی ظواهر اسلامی را اجرا میکرد، مثلا ما را هر روز صبح دعای اَللّهُمَّ ارزُقنا تَوفیقَ الطّاعَة را میخواندیم یا ظهرها ما را برای نماز مسجد میبردند یا پنجشنبهها بعد از ظهر ما را میبردند مسجد آقای سرخهای که برای ما صحبت کند یا ماه رمضان مدیر مدرسه وسط شاگردها مینشست و روزی یک جزء قرآن میخواند و اگر کسی بازی میکرد با چوب به سرش میزد. آقای علامه به شدت این چوب زدن را مسخره میکرد، همچنین میگفت: بچههای مدرسۀ محمدی میروند جهودکشی! نزدیک منزل ما محلۀ جهودها بود که بچههای مدرسۀ محمدی سر به سر آنها میگذاشتند. آقای علامه به بعضی از روشهای تربیتی مدرسۀ محمدی انتقاد داشت. ایشان بعد از علوی سال 40 به فکر تاسیس مدرسۀ دخترانه افتاد چون آن زمان مدرسۀ مناسب دخترانه نبود. آقای داروییان در مورد سواد و خصوصیات مادر من با ایشان صحبت کرده بود. ایشان به خانۀ ما آمد تا مادرم را برای همکاری دعوت کند. مادر من ثقل سامعهاش را مطرح کرد و آقای علامه از این پیشنهاد منصرف شد.
من روز اول مهر سال 37 به دبیرستان علوی رفتم. سر صف قرآن عبدالباسط را گذاشته بودند وَ الشَّمسِ وَ ضُحاها. بعضی روزها وَ الضُّحی وَ اللَّیلِ إذا سَجی صوت خیلی زیبایی بود که تا حالا نشنیده بودم. خیلی برایم جالب بود. هر روز قبل از کلاس نیم ساعت زنگ قرآن داشتیم، حتی سال ششم که کنکور بود. سال اول آقای غفوری سورۀ عنکبوت و بعد سورۀ روم را کار میکردند. سال چهارم آقای سیدعلیاکبر حسینی سورۀ انعام را میخواندند و ترجمه میکردند و تفسیر آن را از المیزان میگفتند. سال دوم یک روز آقای روزبه آیۀ نَخشی أن تُصیبَنا دائِرَة را خواندند و در بیان آن گفتند: اسلام مخالف قرارداد سِنتو است، چرا که مسلمان نباید به کافر متوسل شود. آقای روزبه با نظام شاهنشاهی موافق نبودند و جایی که اقتضا میکرد، صحبت میکردند.
آقای سیدعلیاکبر حسینی یک روز به من گفت: نمیخواهی تابستان بیایی المیزان یاد بگیری؟ خانوادۀ من هم از این کار بدشان نمیآمد. من شش و نیم صبح تابستانها با دوچرخه میرفتم مسجد فائق پیش ایشان المیزان میخواندم. تا وسط سورۀ بقره رسیدیم. بعد از من عدهای بازاری متدین مثل آقای شالچیان و حاج احمد کاشانی میآمدند با آقای حسینی کتاب کافی میخواندند. ایشان و آقای سیدکاظم لواسانی توصیه میکردند بروم طلبه بشوم. با آقای روزبه مشورت کردم. ایشان گفت فعلا درست واجبتر است. بعضی تشویق میکردند که برو پزشک بشو و اسم پدر را زنده نگه دار. خانواده و مادرم هم خیلی دوست داشتند من هم دوست داشتم بروم جراح بشوم ولی فکر میکردم تشریح حرام است و به خاطر تعصب مذهبی پزشکی نرفتم.
من از درس خواندن لذت میبردم. هیچ وقت برای امتحان درس نخواندم. شب امتحان من با شب غیر امتحان من فرق نداشت. در کنکور نه تنش داشتم نه نگران بودم. هر جا امتحان میدادم قبول میشدم. آن زمان کنکور دانشگاهها جدا بود. من مدرسۀ عالی بازرگانی و دانشگاه تهران امتحان دادم و سال 43 در دانشکدۀ فنی دانشگاه تهران قبول شدم.
آقای گلزادۀغفوری و علی موسویگرمارودی هم کنکور دادند و دانشکدۀ حقوق قبول شدند. آقای غفوری دیپلمه بود و در کلاس پنجم دبیرستان عربی و انگلیسی به ما یاد میداد. بعد در دانشگاه همدورۀ ما شد. آن زمان فقط دانشکدۀ فنی و پلیتکنیک مهندس تربیت میکرد. دانشگاه شریف درست نشده بود. سال 47 مهندس شدم و بعد از سربازی برای ادامۀ تحصیل به آمریکا رفتم.
آقای علامه در مدرسه علوی معلمهای خوب میآورد و اگر ما معلمی را نمیپسندیدیم، او را عوض میکرد. مثلاً کلاس پنجم دبیرستان معلمی آوردند که تازه از فرانسه آمده بود، ما او را نپسندیدیم، ایشان او را عوض کرد. کتابهایی که ما داشتیم از کتابهای مرسوم مدارس هدف و البرز و دارالفنون و بهبهانی کمتر نبود. کلاس ششم دبیرستان، معلم جبر ما آقای جزایری بود که آن سال از طرف آموزش و پرورش مسئول طرح سؤالات امتحان نهایی مثلثات شده بود، خیلی هم مرد خوبی بود. آقای حاجسیدجوادی شیمی به ما درس میداد. چند سال معلم فیزیک و شیمی ما خود آقای روزبه بود. آقای غفوری عربی و انگلیسی میگفت. آقای دانش آشتیانی فارسی درس میداد.
آقای علامه و آقای روزبه جزء افتخاراتشان بود که تعداد قبول شدهها در دانشگاه بیشتر باشد. دانشکدۀ فنی هم بالاترین الگو بود. آقای روزبه چون خودش لیسانس دانشگاه تهران بود، دانشکدۀ فنی را دوست داشت. ایشان بعد از 5 بعد از ظهر در کلاس مطالعه با کلاس پایینیهای ما کار میکرد. بچهها اعتراض کردند که شما چرا با کلاس پنجم کار میکنید؟ گفت: من تاجرم، آنها میپذیرند و درس میخوانند، برای آنها وقت میگذارم. جالب بود در کلاس ما فقط 2 نفر در دانشکدۀ فنی قبول شدند ولی سال بعد 7 نفر قبول شدند. نشان میداد آقای روزبه درست فهمیده بود که مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد، آنها مستمعین خوبی بودند. آقای روزبه درک علمیاش خوب بود و لذت میبرد که به علم برسد و ارتقا پیدا کند، این را به ما هم یاد داده بود. آقای علامه که عمرش را گذاشته بود و مدرسه را درست کرده بود، خیلی راضی و خوشحال بود که از دورۀ چهار 7 نفر دانشکدۀ فنی قبول شدند. میگفت: شما باید بروید دانشگاه، علوم روز را یاد بگیرید و بیایید به بقیه یاد بدهید. بچههای مؤمن باید صندلیهای دانشگاه را بگیرند که کس دیگری نگیرد.
یکی از بچهها که یک سال از ما بالاتر بود، به آقای روزبه گفت: چرا ما باید درس بخوانیم؟ دنیا خیلی سریع رشد میکند و ما خیلی عقب هستیم. آقای روزبه گفت: دنیا مثل ظروف مرتبطه است. ما در درس فیزیک مبحث ظروف مرتبطه را خوانده بودیم که اگر مایعی در یک ظرف بالاتر باشد، در ظرف دیگر که به ظرف اول متصل است بالا میآید تا هم سطح شوند؛ ما باید درس بخوانیم تا از دنیا عقب نیفتیم و ما میتوانیم به دنیا برسیم، نباید منفیبافی کنیم.
کلاس اول دبیرستان برای ما کارگاه نجاری و کلاس دوم آهنگری گذاشته بودند. آقای روشن کلاس چهارم و پنجم به ما مکانیک ماشین درس میداد، مرد خیلی شریفی بود. نمایشگاه صنعتی ایران و آلمان در خیابان امیرآباد (کارگر شمالی) تشکیل شده بود، سوم دبیرستان ما را با ماشین به این نمایشگاه بردند. آقای علامه ما را تشویق میکرد که از این نمایشگاه دیدن کنیم و میگفت: کشوری که در جنگ جهانی نابود شده، ببینید به کجا رسیده است!
مسئولین مدرسه ما را از رفتن به سینما نهی میکردند چون فیلمها مناسب نبود. مدرسه آپارات خریده بود و گاهی فیلمهایی از سفارتخانهها میگرفتند برای ما نشان میدادند. من تا وقتی که دانشگاه رفتم، نه سینما رفته بودم نه تئاتر. تنها فیلمی که دیدم فیلم گاو بود و فیلم هالو که جنبۀ سیاسی داشت. مدرسه به مسائل هنری تشویق نمیکرد چون فضاهای هنری در جامعه مناسب نبود و به خاطر نگرانی از اینکه بچهها از دست بروند، کسی را تشویق نمیکردند که به این وادیها برود.
به نظر من در مدرسۀ ما در مورد ورزش هم بیمهری میشد. در محل قدیم مدرسه در کوچۀ مستجاب میگفتند: فضا کوچک است، بچهها در ورزش صدا میکنند و مزاحم کلاسهای دیگر میشوند. فضاهای ورزشی خارج از مدرسه هم از نظر مدرسه قابل قبول نبود. آقای علیرضایی معلم ورزش ما میگفت: در امجدیه جوانها روی چمن لخت میشوند و لباس عوض میکنند؛ خب اینها خلاف شرع بود.
آقای علامه هر کاری لازم بود میکرد که حرف دین به بچهها منتقل شود. ایشان هم نص دین را میگفت و هم تفسیر خودش را از آن میگفت. ما نص بدون تفسیر از ایشان نشنیدیم. فقط عبارت نمیگفت بلکه بحث و صحبت میکرد و مطلب را جا میانداخت. ایشان به ما فقه درس میداد. به یکی از شاگردان میگفت چند خط از کتاب درسی بخواند ولی بعد معارف اسلامی از نهجالبلاغه برای ما میگفت، مثل خطبۀ کمیل النَّاسُ ثَلاثَةٌ فَعالِمٌ رَبّانِيٌّ وَ مُتَعَلِّمٌ عَلى سَبيلِ نَجَاةٍ وَ هَمَجٌ رَعاعٌ أتباعُ كُلِّ ناعِق... که ما کلاس سوم دبیرستان آن را حفظ شده بودیم یا خطبۀ حدیدۀ محماة یا این جمله که اگر همۀ دنیا را به من بدهند که پوست جویی را از دهان مورچهای بگیرم، چنین نمیکنم یا این عبارت مَا لِعَلِيٍّ وَ لِنَعيمٍ يَفنى، وَ لَذَّةٍ لاتَبقى علی را با نعمتها و لذتهای ناپایدار چه کار؟! اینها عبارتهای بلندی است که هنوز در ذهن ما باقی مانده چون در سن جوانی یاد گرفتیم. این آموزهها در مدارس دیگر تدریس نمیشد.
دغدغۀ آقای علامه ایجاد خشیت از خدا و آموزش معارف اسلامی و توجه به احکام بود. ایشان در مورد درست خواندن حمد و سوره تأکید داشت. هیچ وقت ندیدم ایشان امام جماعت شود، ولی به نماز خیلی اعتقاد داشت. آموزشهایی که آقای علامه میداد، دغدغهاش را میفهماند، مثلا میگفت: فلان فارغالتحصیل در فرودگاه خارج، موقع نماز کناری ایستاد و نمازش را خواند. بسیار مقید بود که بچهها تکالیف دینیشان را انجام بدهند ولی با وسواس مخالف بود. آقای علامه همه چیز را پاک میدانست و سر کلاس از قول آقای بروجردی میگفت: بعضی کف مستراح را نجس میدانند! یعنی چه؟ خودش هم به همه جا دست میزد. ایشان دین را سهل میدانست و آسان عمل میکرد.
آقای علامه خدا را اثبات نمیکرد، بلکه پیشفرض میگرفت و میگفت اینطور عمل کنید که خدا از شما راضی باشد. قرآن و روایت میخواند، شعر مولوی و حافظ هم زیاد میخواند. اینها تسهیلکننده بود که به عنوان شاهد کلامش میآورد. ایشان مقید بود ما با قرآن، نهجالبلاغه و صحیفۀ سجادیه آشنا بشویم ولی بحث فلسفی و عقلی از ایشان یادم نمیآید.
آقای علامه به باطن دین مقید بود نه به ظواهر آن. هیچوقت تظاهر دینی از ایشان نمیدیدیم. یادم نمیآید لباس سیاه پوشیده باشد. محو آموزش دینی و تربیت بچهها بود. هیچ وقت من ندیدم ایشان تشویق به زیارت کند. چند بار به خود من در مورد رفتن به حضرت عبدالعظیم گفت: در زیارت اگر تنت به نامحرم بخورد، نباید بروی. کسی که به خاطر خدا و دین زندگی میکند، اسم آن را نمیآورد، غذا میخورد، آموزش میدهد، مدرسه درست میکند ولی هدفش خداست. این تظاهرهایی که الان رسم هست و بعضی را از دین منزجر میکند، آقای علامه نداشت و این آموزش خیلی خوبی برای ما بود.
من ندیدم هیچ وقت آقای علامه به کسی سرسپردگی داشته باشد، آدم آزادمنشی بود ولی خیلی به آقای بروجردی احترام میگذاشت.
آقای علامه مرتب در جلسات درس اخلاق میگفت: آقای بروجردی در حال سکرات چشم باز کرد و فضلا را دید، گفت: چرا آقایان ناراحتاند؟ مرگ است، مرگ که هنگامه ندارد. این را ما از آقای علامه دهها بار شنیده بودیم.
آقای علامه خدا را برای ما لولو نکرد، بلکه طوری کرد که ما خجالت بکشیم گناه کنیم. رحمت الهی را میگفت، شعرهایی از مولوی میخواند که خدا عاشق ماست و دوستمان دارد و از روی مهربانی این همه نعمت به ما داده؛ از آن طرف به شدت مواظب است که کار خطا نکنیم.
من معتقدم که دین برای انسان است، یعنی دین آمده است که از انسان، انسان بهتری بسازد. دین ابزار و تعلیماتی برای بالا بردن است. انسان وقتی دیندار شد، رفتارش خداگونه میشود.
آقای علامه دین لطیف داشت، خیلی خوش و امیدوار بود، شوخی میکرد. لباسش خیلی آراسته بود، کفشش را واکس میزد، به موقع ازدواج کرده بود و بچهدار شده بود. سرکوب غریزه را انحراف از طبیعت میدانست که اثرات منفی دارد. تشویق میکرد بچهها به صورت شرعی نیازشان را برطرف کنند. به طور طبیعی بچهها با ایشان مشورت میکردند.
آقای علامه مسائل جنسی را صریح اما با تحقیر برای ما میگفت، به بیانی که اینها چیزی نیست که به آن دل ببندید، یعنی به این نیازهای طبیعی بیش از حد اهمیت ندهید. بعضی از بچهها نیازهای جنسی خود را با ایشان مطرح میکردند، ایشان آنها را طرد نمیکرد، بلکه سعی میکرد آنها را هدایت و راهنمایی کند. من خوشم میآمد از این که آقای علامه یک سری مسائل را صریح میگفت تا ما از کس دیگری نپرسیم. ایشان با شوخی و به صورت تحقیروار این مسائل را میگفت. این روش برای من اثر مثبت داشت که من بدانم نیازهای جنسی چقدرش حلال و چقدرش حرام است؟ اینها را من از آقای علامه یاد گرفتم و من مدیون و ممنون ایشان هستم. وقتی آمریکا رفتم، دیدم همین آموزشهایی که آقای علامه میدهند، آنها هم دارند. یعنی لازم است این آموزشها داده بشود، ولی آقای علامه خیلی استادانه این کار را با طنز و شعر انجام میداد. من معتقدم آقای علامه در این مورد خیلی به بچهها خدمت کرد.
مدرسۀ علوی طوری برنامهریزی کرده بود که بعدازظهرها بعد از کلاسهای رسمی، بچهها نیم ساعت مطالعه کنند تا وقتی تعطیل میشوند، با دخترها برخورد نداشته باشند. صبحها هم به خاطر زنگ قرآن بچهها زودتر بیایند. این یک روش تربیتی بود که معتقد بودند پیشگیری بهتر از درمان است.
در ماه رمضان چون برنامۀ ناهار نداشتیم، نماز جماعت و سخنرانی در مدرسه برقرار بود. چند بار آقای مزینی و چند بار آقای سید محمدحسین حسینیتهرانی دایی آقای سیدعلیاکبر حسینی که از شاگردهای علامه طباطبایی بود، برای ما سخنرانی کردند. یک سال آقای دکتر بهشتی قبل از این که آلمان برود، آمد مدرسه برای ما صحبت کرد. اینها با مدرسه رابطه داشتند. آقای علامه سعی میکرد آخوندی بیاورد که او را قبول داشته باشد. ایشان دوست داشت آخوندها اثر وجودی داشته باشند و مدرسه درست کنند. تمام ذهن آقای علامه این بود و تبلیغ اسلام را تنها از راه تربیت انسانها میدانست. اکثر آخوندها آن طوری که ایشان فکر میکرد کار نمیکردند. آقای دکتر بهشتی در قم مدرسه درست کرد.
آقای شریعتمدار و آقای شاهچراغی عصرهای پنجشنبه میآمدند مدرسۀ ما و آقای روزبه به آنها فیزیک درس میداد. ما بعد از فارغ التحصیلی از مدرسه، شاگرد آقای شریعتمدار شدیم که شاگرد آقای مطهری بود و نسبت به ایشان خیلی اظهار تواضع میکرد.
آقای روزبه از مشی آقای طباطبایی تعریف میکرد و محو آقای طباطبایی بود و میگفت: تفسیر المیزان، خاتمالتفاسیر است. آقای طباطبایی بعد از مرگ خانمش خواهر آقای روزبه را به ازدواج درآورده بود. آقای روزبه میگفت: آقای بروجردی به آقای طباطبایی پیغام داده بود که شما فلسفه درس ندهید، آقای طباطبایی هم پیغام داده بود که شبهات جوانها را امروز با فقه نمیشود جواب داد؛ اگر من این درسها را ندهم، هیچ کس دیگر به شما خمس و زکات نمیدهد.
مشی ذهنی ما، مشی فلسفی و کلامی بود. برای این دنبال آقای مطهری و آقای شریعتمدار رفتیم. بعضی به ظواهر دین بیشتر میرسیدند و مستحبات را انجام میدادند. من اصرار نداشتم ولی واجبات را انجام میدادم. حتی در آمریکا که دانشجو بودم به محض اینکه مستطیع شدم، مکه رفتم و حج انجام دادم. من اولین خمسم را به آقای مطهری دادم و برای عقد هم پیش ایشان رفتم.
سال 54 مجاهدین تغییر جهت دادند و بیانیه نوشتند. بلوای بزرگی در امریکا بین بچه مسلمانها ایجاد شد. همه دنبال بحث تضاد رفته بودند. دین آنها شده بود تضاد. در هر موضوعی میرفتند ببینند تضادش کجاست. من در برگشت از مکه رفتم لندن، دکتر سروش آن جا بود. میدانستم سروش در این مسائل کار کرده، به او گفتم: بچه مسلمانها همه ملتهباند و به شک افتادند که بالاخره مجاهدین را بپذیرند یا اسلام را؟ گفت: من چیزهایی نوشتم، اینها را بخوان ببین چطور است؟ سه کتاب بود: علم چیست، فلسفه چیست؟ تضاد دیالکتیک و نهاد ناآرام جهان (حرکت جوهری). اینها را خواندم و گفتم: اینها به درد میخورد و میتواند بچهها را تثبیت کند. بعد گفت: آقای مطهری با آقای طباطبایی آمده بودند لندن، این کتاب حرکت جوهری را محمد هاشمی برده بود به ایشان داده بود، گفته بود میخواهیم این را بین بچههای انجمن اسلامی ترویج کنیم. شما نگاه کنید. آقای مطهری آن را خوانده بود و گفته بود: این را کی نوشته؟ فقط از دست سروش برمیآید، دو نسخه از این را برای آقای خمینی به نجف بفرست ایشان خیلی نگران التقاطی شدن بچههاست. در نتیجه آقای خمینی سروش را میشناخت. وقتی آقای خمینی پاریس آمد، سروش پیش ایشان رفته بود، ایشان خیلی از او استقبال کرده بود و گفته بود: چپیها و مجاهدین نمیدانند فلسفه را با سین مینویسند یا با صاد! خوب است تو اینجا هستی و برای دانشجوها توضیح میدهی. من برگشتم آمریکا، یزدی و کمال خرازی بوستون بودند. به آنها گفتم: تنها راه این است که بچهمسلمانها عقایدشان را حفظ کنند؛ کاری کنیم سروش بیاید کتابش را که نشان میدهد بنیان بحث تضاد دیالکتیک سفسطه است، برای اینها درس بدهد. آقای یزدی پول جور کرد و آقای سروش فداکاری کرد، زن و بچهاش را گذاشت آمد بوستون و جلساتی برای دانشجوها گذاشت و 4 تا درس داد: یکی علم و فلسفه، یکی حرکت جوهری، یکی تضاد دیالکتیک، یکی معاد. بعد رفت شیکاگو، بعد سانفرانسیسکو، بعد لوسآنجلس، شهرهایی که انجمن اسلامی در آنها قوی بود و جلسات خصوصی برای بچه مسلمانها گذاشت. الآن هر بچه اسلامی که از آمریکا آمده و در جامعۀ اسلامی کار میکند به اعتقاد من در آن جلسات بوده، یعنی آقای سروش التهاب سال 54 را به استقرار فکری تبدیل کرد.
آقای علامه با فعالیتهای سیاسی مخالف بود. ما به آقای علامه علاقه داشتیم، از آن طرف میخواستیم سیاسی هم باشیم. آقای روزبه بعضی مواقع در مسائل سیاسی اظهارنظرهایی میکرد.
عکس شاه در دفتر مدرسه بود، شخصی به آقای علامه اعتراض کرده بود که این عکس را چرا گذاشتی؟ آقای علامه گفته بود: اگر 10 تا از این عکس هم بگویند میگذارم تا یک قالالصادق و قالالباقر بتوانم به بچهها بگویم.
سال 42 روز 15 خرداد که مدرسه تعطیل میشد، آخرین امتحان مثلثات بود. گفتند جلوی بازار شلوغ شده است. من امتحان را به هم زدم و دوچرخه را سوار شدم رفتم تا سرچشمه که ببینم چه خبر است. وقتی برگشتم، آقای روزبه با لفظ بسیار تندی به من اخطار داد چون میترسید این رفتار من برای مدرسه مشکل ایجاد کند. آقای علامه هم همینطور. آقای گلزادۀغفوری در جریانات 15 خرداد 42 دستگیر شد و زندان رفت. مشی سیاسی من مورد قبول آقای علامه و آقای روزبه نبود. آنها مخالف بودند و به من تذکر میدادند، من هم تقیه میکردم.
من از آقای علامه یک کلمه در مورد انجمن ضدبهائیت نشنیدم. بعضی از بچهها از کلاس چهارم پنجم دبیرستان در جلسات آنها میرفتند. آقای علامه میدانست ولی نه تشویق میکرد و نه نهی میکرد. هیچوقت من در مدرسۀ علوی از آقای حلبی چیزی نشنیدم، سال اول دانشگاه چند بهایی در کلاس ما بودند. بچهها به من گفتند: جلساتی برای مقابله با بهاییها هست، این طور شد که با آقای اخباری و آقای توانا آشنا شدم. آقای حلبی مستمعینش بازاری بودند، بچههای آنها را جذب کرده بود، بعد بچههای دیگری جذب شدند. من هم تا سال سوم دانشگاه جلسات انجمن میرفتم. استاد ما آقای علی اخباری بود. قسمتی از کتاب ایقان را برای ما میخواند و نقد میکرد. هفتهای یک بار جلسه داشتیم. تأکید میکرد هر کس تفسیر یک آیه قرآن را از کتابهای تفسیر بنویسد و بیاورد. مسائل دینی زیادی برای ما میگفت. در این جلسات آنقدر که من معارف اسلامی یادگرفتم، در نقد بهائیت یاد نگرفتم. ایشان عقیدۀ ما را در مورد امام زمان تقویت کرد. معتقد بود امام زمان هست و همه چیز دست ایشان است و هرچه معرفت ما به امام زمان بیشتر باشد، مشکلاتمان حل میشود. انجمنیها تشویق میکردند برویم در محافل بهاییها شلوغ کنیم و آن را به هم بزنیم. من این را غیراسلامی میدانستم. یک عده مبتدی را تشویق میکردند که برو با این بهایی رفیق شو، ببین امشب به کدام محفل میرود؟ بعد دنبال او میرفتند، او که وارد خانهای میشد، اینها هم داخل میشدند. معقتد بودند که بهاییها مهدورالدماند. من معتقدم اینها مستضعف هستند و ما باید طوری رفتار کنیم که آنها آگاه شوند. انجمنیها مُصِر بودند که بهاییها را از انحراف نجات بدهند و مسلمان کنند. معتقد بودند امام زمان وقتی میآید که یک عده آدم درست حسابی باشد که حرف ایشان را گوش کند. هدف آنها، ایجاد قابلیت در شنیدن فرمایشات امام زمان بود. انجمنیها مخالف تلاش و کوشش نبودند، منتها یک موقع شما تلاش و کوشش میکنی که حکومت شاه را از بین ببری، اینها دنبال این نبودند، یک وقت تلاش و کوشش میکنی که اسلام و معارف امام زمان را بفهمی و بعد افرادی که منحرف شدند را هدایت کنی. آنها میگفتند: ما باید قابلیتهای خود را بالا ببریم که بتوانیم لیاقت سربازی امام زمان را داشته باشیم. آقای توانا در رابطه با نقد بهائیت سخنرانی میکرد، بعد هم آمد مدرسۀ علوی معلم شد. هیچ کدام از انجمنیها دنبال انتظار به معنای این که بنشینیم و کاری نکنیم تا امام زمان بیاید نبودند. افراد انقلابی، دنبال مبارزه با حکومت شاه بودند چه تودهای، چه مجاهدینی و اساس کارشان این بود که حکومت را ساقط کنیم و خودمان حاکم شویم. در حالی که اصل مهم، آگاهی نسبت به معارف اسلامی و انجام وظایف خودمان است که لایق بشویم در حکومت عدل مهدوی که همۀ انسانها را نجات میدهد، یاور امام زمان باشیم. این عقیده که کاری کنیم گناه بیشتر بشود تا امام زمان ظهور کند، حرف مزخرفی است و اتهام به انجمنیهاست که اینها برای بهبود جامعه فعالیت نمیکنند. آن چه من هم از علوی و هم از انجمن یاد گرفتم، بالا بردن کیفیت انسانی خودمان بود تا برای سربازی امام زمان قابلیت پیدا کنیم.