زندگی و زمانه علامه کرباسچیان | قسمت سوم | دکتر علیرضا یارقلی
بسم الله الرحمن الرحیم
خلاصۀ مصاحبۀ دکتر علیرضا یارقلی فارغالتحصیل دورۀ 27 علوی (26/12/97)
من متولد سال 1349 هستم. دبستان معرفت رفتم. حدود بیست نفر از بچههای معرفت آمدیم راهنمایی نیکپرور (علوی)، چون معرفت فقط دبستان داشت. یک مدرسۀ مذهبی بود و خیلی مشترکات با مدرسۀ علوی داشت. نیک پرور به لحاظ فکری ادامۀ فضای معرفت بود. ما اول راهنمایی بودیم که آقای دکتر فیاضبخش مدیر ما شدند. آن زمان نیکپرور فضای خوبتری به لحاظ فیزیکی داشت، پر از درخت بود و طوطیهای زیادی از این شاخه به آن شاخه میرفتند. از نظر درسی شاگرد خوبی بودم. پدرم در مورد من سختگیر بود و من از این سختگیری خیلی سود بردم.
هر چه میگذرد احساس میکنم نظام آموزشی در عین حالی که باید باز باشد و به دانشآموزان اجازۀ رشد بدهد، به دیسیپلین خاص هم نیاز دارد. از مشخصههای مدرسۀ علوی این بود که ما در آن شاد بودیم، میگفتیم و میخندیدیم. اصلا از مدرسه نمیخواستیم بیاییم بیرون؛ درب مدرسه همیشه باز بود. اما در عین حال دیسیپلین و سختگیریهایی داشت که شاید بعضی از آنها یک مقدار زیاد بود. هیچ نظام آموزشی خالی از خطا نیست، مهم این است که به روز بشود و خطایش را اصلاح کند. متأسفانه در بیشتر نظامهای آموزشی ما تغییر نمیبینیم.
من دانشگاه علوم پزشکی قبول شدم. در حوزۀ روانشناسی هم مطالعه داشتم. بعد رنگدرمانی خواندم. در طب ایرانی به تأثیر رنگ در بیماریها و در بدن انسان خیلی پرداخته شده است. بعد عضو هیئت علمی مرکز آیتی پیشرفته دانشگاه صنعتی شریف در حوزۀ پزشکی شدم. سال 93 وارد دانشکدۀ طب سنتی شدم. در دورۀ پزشکی عمومی خیلی مخالف طب سنتی بودم. نیم صفحهای هم در رد طب ایرانی در روزنامه نوشتم. به انجمن تحقیقات حجامت ایران رفتم تا ببینم چهخبر است تا بعد بر ضدش بنویسم. روز دوم خودم حجامت کردم و الآن 22 سال است که در طبابتم از طب ایرانی استفاده میکنم.
ما سال 67 از محیط بستۀ علوی، وارد فضای باز دانشگاه با انواع سلیقهها و عقاید شدیم در حالی که واکسینه نبودیم. اگر شاگرد در محیط بستۀ مدرسه واکسینه نشود، وقتی وارد اجتماع میشود، ضربه میخورد. ما فکر میکردیم ما مسلمانیم، بقیه مسلمان نیستند، نماز ما قبول است، نماز بقیه قبول نیست، حضرت حجت را ما میشناسیم، بقیه نمیشناسند، ما توسل داریم، بقیه ندارند، هیچکس نمیفهمد و فقط ما میفهمیم. ما در دانشگاه قیافۀ مذهبی داشتیم. به ما میگفتند شما بچه علویها آدمهای مغروری هستید و بقیه را قبول ندارید. هر چند من با همه میجوشیدم و با همه خوب بودم و این برای بقیه عجیب بود. البته خود این تیپ مذهبی تا حدودی جلوی ما را در لغزشها میگرفت. مثلا سر اذان میرفتیم نماز میخواندیم و به خاطر نماز و روزه از بعضی مفاسد حفظ میشدیم.
من با این که فلسفه خوانده بودم و پایۀ مذهبی قویای داشتم ولی در بحث با کسانی که ضدمذهب بودند، کم میآوردم. ما در کلاسهای مدرسه میخواستیم به سؤالات جدید پاسخهای قدیمی بدهیم؛ البته آقای دکتر اسدی چون در دانشگاه شریف بودند و هر روز با این سؤالها مواجه بودند، خیلی کمکم کردند. ایشان نگاهشان این بود که وحی را هم عقل باید بفهمد. من خیلی اهل مطالعه بودم. کتابهای رمان میخواندم. بعد وارد فضای جدید بچههای پزشکی شدم، بچههایی که دو برابر من کتاب خوانده بودند و جلویشان کم میآوردم. من از آنها خیلی چیز یاد گرفتم و در آن فضا چکشکاری شدم و چَکِ غرورهایم را خوردم. در اینجا بود که تعصبم ریخت و احساس کردم باید آفتشناسی کنیم. بچههای علوی همانطور که ممکن است نگرشهای سیاسی مختلف داشته باشند، نگرشهای اعتقادیشان هم میتواند با هم اختلاف داشته باشد. به هر حال فکر میکنم یک مقدار چکشکاری اندیشه در علوی نیاز است.
ما در زمان جنگ و جبهه فکرمان با آقای علامه جور نبود و نگاه مشترکی با آقای علامه نداشتیم. من ایشان را زیارت نکرده بودم و اصلا ایشان برایم جذابیت نداشت. سال 78 حسینآقای کرباسچیان به من گفتند: آقای علامه یکی از پزشکانی که در حوزۀ طب ایرانی و طب گیاهی و سنتی فعالیت میکنند را میخواهند ببینند. گفتم: خودم میروم. جلسۀ اول آقای علامه خیلی گرم مرا بغل کرد، احساس کردم انگار سالهاست مرا میشناسد و به عنوان معلم با من برخورد میکند. من خیلی آدم دیدم، نقاش، مجسمهساز، رمال، عکاس، بزرگان حوزۀ مذهبی، ولی وقتی آقای علامه را دیدم در جلسۀ اول بایکوت شدم. گفتند: آقاجون اینو بنویس. خیلی عجیب بود. ایشان آقای علامهای که ما میشناختیم نبود، قبلا در ذهن ما یک آدم متعصب تک بعدیِ منجمد تعریف شده بود. دیدم اصلا آقای علامه تک بعدی نیست. خیلی استادانه ورود کرد. نیم ساعت با هم در مورد بودا، یوگا، چاکراها صحبت کردیم. تند تند مرا بمباران علمی کرد. دیدم ایشان با ذهنیت من و چیزی که از علوی و شاگردهای ایشان میشناختم متفاوت است. به آدمی رسیدم که چیز دیگری بود و حرفهای دیگری میزد. جلسات بعد من زنگ میزدم، آقای علامه میگفت: آقاجون راه تو دور است، تلفنی با هم صحبت میکنیم ولی من بهانهای میآوردم که بروم آقای علامه را ببینم. من از آقای علامه خیلی چیز یادگرفتم. آقای علامه بت من نبود و من مریدش نبودم؛ آدمی بود که تازه داشتم پیدایش میکردم و دوست داشتم با او بحث کنم. همۀ عقایدش را قبول نداشتم و با ایشان کَل میانداختم و اعتراض میکردم و ایشان با من بحث عقلی و نقلی میکرد و ساعتها با هم گپ میزدیم. در مسائل پزشکی به یکدیگر گیر میدادیم. در برداشتهای دینی خیلی اعتراض داشتم، به نحوۀ فکری که در این سالها به نام ایشان تبلیغ میشد با هم حرف میزدیم. خیلی از شاگردهای ایشان به من گیر میدادند که چرا حافظ و مولوی میخوانی؟ بعد من میدیدم آقای علامه کلی شعر از مولوی، حافظ و شعرای دیگر حفظ بود. بعضی مواقع میگفت این شعر ترجمۀ این حدیث است یا این شعر سعدی یا مولوی یا حافظ مضمون این آیۀ قرآن است.
من ضعف شاگردهای آقای علامه را دیدم. خیلی از چیزهایی که من با گوش خودم از ایشان شنیده بودم، انکارش را از شاگردهای ایشان شنیدم. آقای علامه هنرمند بود، چند بعدی بود ولی خودش قسمتهایی از آن را انتخاب کرده بود. بعد از ایشان به این نتیجه رسیدم که من هم باید انتخاب داشته باشم. در مدارسمان هم باید به بچهها حق انتخاب و سؤال بدهیم. پیغمبر خدا اجازه میدادند مردم از ایشان سؤال کنند. آقای علامه آدمی نبود که خودش را بت کند و بگوید هر چه من میگویم قبول کنید. من دهها بار از ایشان ایراد گرفتم، آقای علامه گوش میداد، بعد جواب میداد یا سکوت میکرد. یعنی حرفم قابل فکر است. گاهی 5 جلسه بعد میگفت: آقاجون اون حرفی که شما زدی، به این دلیل اشتباه بود. من ذوق میکردم که ایشان حرف مرا گوش کرده است.
من آرام آرام به آقای علامه نزدیک شدم و ایشان واقعا حکم پدری و معلمی بر من داشتند. آقای علامه یک معلم بینظیر بود. من شاگرد یاغی بودم، آقای علامه مرا رام کرد. ایشان منطقی صحبت میکرد و دلیل میآورد. بارها معلمی ایشان مرا نجات داد. گاهی سؤال داشتم میگفتم: آقا این را نمیفهمم. دو جلسه بعد میگفت: آقاجون، این اینطوریه.
گاهی وسط روز زنگ میزدند میگفتند: آقاجون، یادداشت کن. اگر کار داشتم میگفتند: آقاجون چه ساعت آزادی؟ میگفتم: 8 شب. سر ساعت 8 شب زنگ میزدند. خیلی آدم عجیبی بود! خیلی آدم بزرگواری بود! جوری برخورد میکرد که تو فکر کنی سوگلی و بهترین شاگردش هستی. آقای علامه در مریض بودنش هم معلم بود؛ هرچند خیلی حرفگوشکن بود ولی با من به عنوان پزشک چانه میزد، میخواست چیزی به من یاد بدهد. برنامۀ هفتگی مرا داشت، که صبح کدام بیمارستان و عصر کدام درمانگاه میروم. یک شب ساعت 12 و سه چهار دقیقه آقای علامه زنگ زدند بیمارستان. به ایشان گفته بودند: دکتر یارقلی رفته استراحت. پرسیده بودند: کی میان؟ گفته بودند: چهار. سر ساعت 4 زنگ زدند. گفتند: آقاجون بیمارستان و استراحت؟! آنجا باید کار مردم را راه بیندازید، باید بیدار باشید خدمت کنید، بیمارستان جای خواب نیست، خواب منزل. اگر مریض نداشتی، مطالعه کن. ساعت 8 شب رسیدم خانه. آقای علامه زنگ زدند، گفتند: آقاجون آقای دکتر زرگری که بسیار شریف و دیندار بودند چون از خودشان خیلی کارکشیدند سکته کردند. شما در بیمارستان باید کارکنید اما بعد در خانه باید استراحت کنید وگرنه از پا میافتید. دلواپس شده بودند که مبادا دستور ایشان باعث بشود من از استراحتم بزنم و دچار عارضه بشوم. چندین بار گفتند: استراحت کن، بدن باید آماده باشد وگرنه اذیت میشوی.
یک روز صبح به آقای علامه گفته بودم من ساعت 8 شب باید منزل باشم برویم مهمانی. عصر با ایشان صحبت میکردم ساعت 7 و 35 دقیقه یک مرتبه گفتند: مگر تو مهمانی نداری؟ آقاجون قرار گذاشتی با خانمت، اگر دیر بروی دلخور میشود. من خودم در آن لحظه یادم نبود. ایشان وسط بحث، دقیق محاسبه میکرد که تا آنجا 20 دقیقه، 5 دقیقه هم ترافیک، پس 7 و 35 دقیقه باید بروی.
آقای علامه در سختگیریهایش انعطاف نداشت. زورگویی ایشان مثل زورگویی پدرم شیرین بود. پدرم بچه که بودم، من را به زور حمام میبرد، ولی وقتی از حمام میآمدم، سرحال بودم و ذوق میکردم. علامه با ظرافت سختگیری میکرد ولی در تربیت نسل جدید اصلا سختگیری نمیکنند. البته این سختگیریها برای من خوب بود. آقای علامه طرف خود را میشناخت؛ میدانست هر چه به من سخت بگیرد، تحملش را دارم. شاید برای این بود که من بیشتر کار کنم. من خیلی شاگردی کردم و از شاگرد بودن ذوق میکنم. خدا به من خیلی توفیق داده که معلمان زیادی داشتم و یکی از نازنینترینهایشان آقای علامه بود. ایشان بود که باعث شد من طب سنتی را ادامه بدهم. ایشان پزشکی را خوب میشناخت، به طب سنتی و ایرانی و قانون ابنسینا کاملا مسلط بود و در حوزۀ پیشگیری به افراد کمک میکرد. ایشان به من میگفت: وظیفۀ تو اینه که در این حوزه تا انتهاش بری و به مردم آموزش بدی. آقای علامه به دکتر اصفهانی که مرد شریف و بزرگواری بود، تلفن زد و گفت: من یک نفر را میفرستم در طب سنتی از شما استفاده کند. بعد از فوت آقای علامه در سال 88 من برنامهای تولید کردم به نام سفرههای آسمانی. پزشکان طب سنتی را میآوردم تلویزیون دربارۀ روزۀ ماه مبارک رمضان صحبت کنند. با آقای دکتر اصفهانی تماس گرفتم تا گفتم: من یارقلی هستم، دکتر گفت: خدا بیامرزد آقای علامه را، خیلی از شما نام میبردند. آقای دکتر اصفهانی در دقت، حافظه و پشتکار خیلی شبیه آقای علامه بود.
من 20 سال است که در سازمان صدا و سیما، در سینما و در مطبوعات در حوزۀ طب سنتی برای سلامتی مردم آموزش میدهم. این وظیفه را آقای علامه گردن من گذاشت. اینقدر محکم و سختگیرانه میگفت که جرأت نمیکردی انجام ندهی!
آقای علامه میگفت: اگر میخواهی کسی را سالم کنی، مذهبیش کنی، نمازخوانش کنی، خوابش را درست کن. آدمی که ساعت 10 شب میخوابد، ساعت 4 صبح بلند میشود، حالا میتواند نماز شب بخواند، نماز اول وقت بخواند، سرحال هم هست، انرژی دارد، مطالعه میکند. کسانی که سحرخیزاند، موفقاند. سحرخیز باش تا کامروا باشی.
طبع آقای علامه گرم و تر بود البته اواخر سوداوی یعنی سرد و خشک شده بودند. افرادی که خیلی متفکرند، به خاطر سن، سردی و خشکی پیدا میکنند. طبعهای گرم و خشک به طور ناخودآگاه پرش دارند ولی پرش آقای علامه کاملا عالمانه و عامدانه بود، یعنی میدانست میپرد. من آن را تست میکردم و میفهمیدم. مثلا مطلبی میگفت، میرفت سرمطلب دیگر، بعد برمیگشت اولی را بازسازی میکرد. حواسش کاملا جمع بود. حافظۀ خوبی داشت. چندماه آخر قطعا سرد و خشک بودند. در بحثهای درمانی وسواس پیدا کرده بودند، سختگیریهایشان بیشتر شده بود و این نشان میداد کاملا سودا عارض شده است. خودشان هم میدانستند.
یک روز به علیآقا نوۀ آقای علامه زنگ زدم و گفتم: چند روز است از آقا خبر ندارم. یک مرتبه زد زیر گریه، گفت دیشب فوت شدند. من یخ کردم، احساس کردم معلم خیلی بزرگی را از دست دادم و دیگر کسی را ندارم که سؤالاتم را جواب بدهد، چیزهایی را باید میپرسیدم و نپرسیدم! باید بیشتر میرفتم ایشان را میدیدم، باید بیشتر آقای علامه را میشناختم و بیشتر با ایشان محشور میشدم.
آقای علامه معلمی بود چند بعدی. آدم بستهای نبود که بگوید من میفهمم، شماها نمیفهمید. من هرجا میروم از ایشان تعریف میکنم، حتی جاهایی که خیلی دوست ندارند اسم آقای علامه را بشنوند از ایشان تعریف میکنم. ما از یک آدم به این گستردگی و چند وجهی استفاده نکردیم. آقای علامه آدمی بود، نازنین، خوب، بینظیر. ذهن نظاممند و فکر و برنامهریزی داشت. چرا سخنرانیهای ایشان در دسترس نیست؟! یک معلم باید آثارش بماند. فیلم و صوت سخنرانیهای ایشان را بگذاریم همه ببینند.
بیاییم آقای علامه را چندوجهی و بدون تعصب بشناسیم؛ نه او را تخریب کنیم نه تقدیس. پشتکار، نظم، پیگیری، عاشق بودن را از او یاد بگیریم. آقای علامه عاشق شاگردانش بود. همیشه میگفت: من آدمهایی تربیت کردم که با میلیونها تومان آنها را نمیتوان خرید.
من سخنرانیهای آقای علامه را در فضاهای مختلف پخش کردم. آدمهایی که اصلا مذهبی نیستند، میگویند: عجب حرفهای خوبی میزند. لحن بیان، با احساس و با عشق صحبت کردنش، بینظیر است. سخنرانی روح روان آقای علامه در فضای مجازی پخش شده است. آنجا میگوید: من قرآن را حفظام ولی عمل نمیکنم؛ ولی یک نفر یک آیه قرآن حفظ نیست ولی عمل میکند، کدام درست است؟ آقای علامه میخواست اندیشیدن را یاد بدهد. میگفت: شب احیا بهترین علمآموزی است. مدلش این بود که برو فکر کن، افراد را میفرستاد این طرف و آن طرف دنیا درس بخوانند. آنها را مسلح میکرد تا آسیب نبینند، بعد با آنها با نامه یا تلفن تماس داشت و رابطه را قطع نمیکرد. ذوب در آقای علامه نباشیم. آقای علامه معصوم نبود. میتوانست بهتر باشد. آقای علامه شاگردی اهل بیت را کرده بود، پشت کار و نظم داشت، وصل بود، چیزهایی را رقم میزد، نه برای اینکه خودش را ثابت کند. من اعتقاد دارم قطعا به آقای علامه لطف شده و معارف ایشان اکتسابی نبوده است. هرچند ایشان همیشه به من یاد داده که اول باید طلب کنی تا به تو بدهند. در حوزۀ عرفان، سالک مجذوب داریم، یعنی باید بروی و بخواهی تا به تو بدهند.
آقای علامه خیلی سختی کشیده بود، من فکر میکنم هر کس در هر رشته روزی 18 ساعت تمرکز داشته باشد نابغه می شود. آقای علامه به نظرم 18 ساعت تمرکزش از صبح تا شب در این بود که یاد بدهد و انسان سالم درست کند، انسان سالمی که ادامهدار باشد. انسان سالم بدون همسایۀ سالم، بدون شاگرد سالم، بدون خانوادۀ سالم، بدون رفیق سالم نمیشود؛ سلامت در سفرهاش باید باشد، در خوابش باید باشد، در نگاهش باید باشد. او سلامت همۀ آدمها را میخواست.
بیائیم روش علامه را در آموزش و پرورش و در مدارسی که با اندیشۀ ایشان تأسیس شده بسط بدهیم. خطوط آزاد و خطوط قرمز ایشان را تعریف کنیم. هر کسی از ظن خودش یار آقای علامه میشود. ایشان همه را جذب میکرد. ما بین خودمان خیلی اختلاف نظر داریم. شیخ مفید و شیخ صدوق هم با یکدیگر اختلاف داشتند، شاگرد و معلم اختلاف نظر دارند. جاذبههای آقای علامه را نشان بدهیم، چیزی که تا حالا نشان دادیم، دافعههایش بوده. اگر آقای علامه را بزرگ کنیم، فایده ندارد. بیائیم بگوئیم ایشان چهطور فکر میکرده؛ دنبال الگوی تفکر علامه باشیم نه الگوی شخص علامه.
ما کپیزنهای خوبی هم نیستیم. آقای علامه خودش بالا سر علوی بود. خیلی از مدرسههای دیگر کپیهای خوبی از علوی نشدند. من در حوزۀ درمانی به عنوان یک طبیب، عوارض این مدارس را میبینم: وسواس، دروغ، چند شخصیتی بودن.