زندگی و زمانه علامه کرباسچیان | قسمت هشتم | دکتر علیرضا آزمندیان
بسم الله الرحمن الرحیم
خلاصۀ مصاحبۀ آقای علیرضا آزمندیان فارغالتحصیل دورۀ 10 علوی (28/2/1401)
مرحوم علامه این شعر را میخواندند :
مَا الفَخرُ إلّا لِأَهلِ الـعِلمِ إنَّهُمُ
عَـلَى الهُدى لِمَنِ اســتَهدى أَدِلّاءُ
فَـفُـز بِـعِـلـمٍ تَعِش حَیّاً بِهِ أَبَدًا
ألنّاسُ مَوتى وَأَهلُ العِلمِ أَحياءُ
(فخر و افتخاری نیست مگر برای اهل علم، زیرا اهل علم راهنمایانی هستند برای کسانی که هدایت میجویند، پس ببال بر علمت و به واسطۀ آن زندگی جاودانه داشته باش، زیرا انسانها مُردهاند ولی اهل علم همیشه زندهاند.) بنابراین علامه، نمرده است، او زنده است و یاد او در خاطرۀ شاگردان و تربیتشدگان مکتبش باقی است. من هم شاگرد کوچکی از این مکتب هستم و افتخار میکنم که بسیاری از توفیقاتی که در زندگی به دست آوردهام، نتیجۀ تعلیم و تربیت ایشان بوده است و اصول مباحثی که الآن در تکنولوژی فکر درس میدهم، از آقای علامه یاد گرفتهام که آن را با مباحث علمی روز دنیا ترکیب کردهام، به این جهت خیلی بر دلها مینشیند. من همۀ اینها را مدیون تعلیمات آقای علامه میدانم و چقدر خوشحال هستم که در این مسیر قرار گرفتم. وقتی بعد از 12 سال از آمریکا برگشتم و مباحث تکنولوژی فکر را درس میدادم، یک روز آقای علامه مرا احضار کردند. خدمت ایشان رسیدم و گفتم: من آنچه را به عنوان تکنولوژی فکر درس میدهم، آموزههای اخلاقی شماست که در قالبی جدید توانستم نگاه خیلی از جوانها را به مفاهیم زیبای دینی جلب کنم. ایشان خیلی خوشحال شدند و گفتند: اگر تمام ماحصل عمر آقای روزبه تربیت فردی مثل تو باشد، برای دنیا و آخرت ایشان کافی است. البته ایشان محبت داشتند، من کسی نیستم ولی ایشان چقدر قشنگ به تعلیم و تربیت بها میدادند و دوست داشتند مباحث تعلیم و تربیت به گونهای بیان شود که برای جوانان این زمان جذابیت داشته باشد. اگر شما صرفاً چند حدیث بخوانید، برای جوان امروز در دنیای ماهواره و اینستاگرام خیلی مطلوبیت ندارد، اما ترکیب این مباحث با مباحث روز میتواند برای جوان امروز جذاب باشد. من خدا را شکر کردم که تعلیم و تربیت آقای علامه و روزبه و زحماتی که کشیدند، بحمدالله نتیجه داد.
من در سال 1332 در یک خانوادۀ مذهبی به دنیا آمدم ولی بسیار فقیر و محروم بودیم. با این که پدر و مادر داشتم، من را مدرسه یتیمها گذاشتند! یک روحانی به نام شیخ العراقین بیات از عراق آمده بود و در خانیآباد یک مدرسه برای یتیمها درست کرده بود که آنها را سرپرستی کند و علاوه بر درسهای رسمی، قرآن و شرعیات به بچهها یاد بدهد. مادرم پیش او رفت و درخواست کرد که من را بپذیرد. مدیر مدرسه شدیداً مخالفت کرد و گفت: این بچه پدر و مادر دارد، ما نمیتوانیم او را بپذیریم. مادرم التماس کرد و با گریه گفت: ما محتاج نان شب هستیم، اجازه بدهید علیرضا بیاید مدرسۀ شما درس بخواند. مدیر مدرسه گفت: باشد ، او را میپذیریم ولی به او ناهار نمیدهیم. البته ناهار آنجا آش یا عدسپلو بود که از ساعت 10 صبح تا ظهر بوی آن را استشمام میکردیم و من 6- 7 ساله باید بروم منزلی که غذایی جز نان خالی خبری نبود! پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند : الفَقرُ سَوادُ الوَجهِ فِي الدّارَين، فقر عامل روسیاهی انسان در دنیا و آخرت است.
مادرم خانهدار بود و پدرم در ابتدا کارمند حسابداری ادارۀ غله بود، منتهی چون فکر میکرد پول دولت حرام است، از این شغل بیرون آمده بود و کاسبی راه انداخته بود که بعد ورشکست شده بود و همه چیزش را از دست داده بود و از دست طلبکارها فراری بود. او با این که روحانی نبود ولی در حوزه درس خوانده بود و سواد حوزوی داشت و بسیار طرفدار علم و یادگیری و آموزش بود و از دوستان مباحث عربی و فقه را یاد میگرفت. سهتا پسر و سهتا دختر داشت. من پسر وسط بودم و روی من خیلی حساسیت داشت که درس بخوانم و به جایی برسم.
مادرم روزی که مرا در مدرسه یتیمها پذیرفتند، ظهر یک سکۀ دهشاهی به من داد، گفت: علیرضا برو سر کوچه انگور بخر، میخواهیم امروز نان و انگور بخوریم. من از دو جنبه خیلی خوشحال شدم که امروز ظهر به میمنت پذیرفته شدن در مدرسه یتیمها اقلاً نان خالی نمیخوریم و ثانیاً این که خیلی به من بها داده شده که بروم خرید کنم. رفتم سر خیابان پول را به میوهفروش دادم و گفتم: آقا، میشود یک خرده از این انگورها به من بدهید؟ میوهفروش نگاه تحقیرآمیزی به من کرد و پول را پرت کرد جلوی من و گفت: پسر، برو مزاحم نشو، با این پول انگور نمیشود. من خیلی ناراحت شدم، دیدم آنطرفتر جعبهای است که انگورهای له شده در آن است، گفتم: آقا، میشود با پول من از این انگورها به من بدهید؟ او هم دلش سوخت و یک پاکت کاغذی برداشت و از آن حبه انگورهای له شده در آن ریخت و به من داد. من آن را بردم به خانه. مادرم آنها را شست و ما آن روز نان و انگور خوردیم. آنجا من معنای فقر را با همۀ وجودم لمس کردم و یک علامت سؤال بزرگ در ذهن من نقش گرفت که چرا ما نداریم؟ ما در آن زمان، جزو فقیرترین افراد جامعه بودیم و زندگی خیلی سخت میگذشت. گاهی سه وعده نان خالی می خوردیم.
آن مدرسه تا کلاس چهارم دبستان داشت و من برای کلاس پنجم مجبور شدم یک مدرسۀ دولتی بروم و بعد که به خیابان پیروزی نقل مکان کردیم، به یک مدرسۀ اسلامی رفتم که مسائل اسلامی درس میدادند و ما به زحمت شهریهاش را میدادیم.
پدرم از دوستان بازاری خود آوازۀ مدرسۀ علوی به عنوان بهترین مدرسۀ اسلامی را شنیده بود و خیلی دوست داشت من در این مدرسه درس بخوانم. آن زمان شهریۀ مدرسۀ علوی برای یک سال 600 تومن – نه 600 هزار تومن – بود. پدرم از بانک صادرات 4 هزار تومان وام گرفت تا سرمایه کند و بتواند خرج خانه را دربیاورد، 600 تومن آن را به مدرسه داد و من توانستم در مدرسۀ علوی تحصیل را آغاز کنم.
مدرسۀ علوی بدون علامه معنی نداشت. اعتبار مدرسه به خاطر آقای علامه بود. شنیده بودیم در این مدرسه مسائل اسلامی تدریس میشود و چون ما از یک خانوادۀ مذهبی بودیم، دوست داشتم تعلیمات دینی را کنار مباحث آکادمیک یاد بگیرم. مدرسه امتحان ورودی سختی داشت؛ بیش از هزار نفر شرکت کرده بودند و مدرسه 150 نفر را میپذیرفت. من چون در آن امتحان قبول شدم، پدرم اصرار داشت هرطور شده مرا ثبت نام کند.
آقای علامه از بهترین شاگردان آیتالله بروجردی بود که رسالۀ ایشان را نوشته بود و میتوانست بعد از ایشان مرجع بشود ولی همۀ اینها را رها کرد و برای انسانسازی مدرسه تأسیس کرد. او به کار مدرسه عشق می ورزید و به تعلیم و تربیت بها میداد. کار و تلاش علامه بر اساس یک اعتقاد زیبا بود که فکر میکرد رسالت او در این دنیا این است که انسان تربیت کند.
مدرسۀ یتیمها هیچگونه امکاناتی نداشت؛ مدرسۀ بعدی هم خیلی محقر بود. وقتی به مدرسۀ علوی آمدم با آن همۀ امکانات عالی، آزمایشگاهها و معلمان خوب، همه چیز برایم شگفتانگیز بود و تازگی داشت. احساس کردم خدا من را در بهشت آورده و میگوید: درس بخوان!
آقای علامه هفتهای یک روز به ما اخلاق درس میداد و من تمام جملات و آیات و اشعاری که ایشان میخواند را میبلعیدم و ایشان را برای خودم به عنوان یک معلم و یک پدر و کسی که همه جوره قبولش دارم الگو قرار دادم. در تعلیم و تربیت خیلی مهم است که دانشآموز و دانشجو، معلم و استاد را باور کرده باشد وگرنه اگر از دهان آنها گوهر هم ببارد، شاگرد هیچ دریافت نمیکند. زندگی بر اساس قانون باورهاست. اگر معلم به آنچه میگوید مؤمن باشد، شاگردها او را باور میکنند و این کلاس بهترین راندمان را خواهد داشت.
آقای علامه خودِ خودش بود و هیچگونه ریا و تظاهری در کارش نبود و هرکاری را برای رضایت خدا میکرد. اینقدر شخصیت والایی در دنیای درونش داشت که نیازی نداشت کاری کند دیگران از او تعریف کنند. هیچ وقت نمیگذاشت دیگران پشت سر او نماز بخوانند، موقع نماز ته سالن میچسبید تا کسی نتواند پشت سر او نماز بخواند. قرآن کسانی که به آنچه میگویند عمل نمیکنند و چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند را مذمت میکند. یا أیُّهَا الَّذینَ آمَنوا لِمَ تَقولونَ ما لا تَفعَلون كَبُرَ مَقتًا عِندَ اللّهِ أَن تَقولوا ما لا تَفعَلون
علامه بیش از آنچه میگفت، خودش عمل میکرد. من از آقای علامه بهرهها گرفتهام و مسیر زندگیام به خاطر آقای علامه تغییر پیدا کرد. امروز میلیونها نفر در ایران و در خارج از مباحث من بهره میبرند، این فقط به خاطر مطالبی است که کلیات آن را از آقای علامه گرفتم.
آقای علامه متناسب با بحثهای خود آیه و حدیث و شعر میخواند ولی این جملۀ حضرت علی علیه السلام را زیاد تأکید میکرد: أَيُّهَا النَّاسُ لاتَستَوحِشوا في طَريقِ الهُدى لِقِلَّۀِ أَهلِهِ فَإنَّ النَّاسَ قَدِ اجتَمَعوا عَلى مائِدَۀٍ شِبَعُها قَصيرٌ وَ جوعُها طَویل. یعنی ای مردم در راه هدایت از کمی اهلش وحشت نکنید زیرا مردم در کنار سفرهای نشستند – منظور دنیا – که سیریاش خیلی کوتاه و گرسنگیاش بسیار طولانی است.
من یکی از درسهایی که میدهم، فن بیان است و الآن به عنوان یک کارشناس میتوانم اظهار نظر کنم که آقای علامه واقعاً کلام شگفتانگیز داشت. سخنان او بر عمق جان آدم تأثیر میگذاشت. یک شیوۀ خیلی خوب ایشان این بود که وقتی شعر یا حدیثی میخواند، به ما میگفت: هر آقایی واسه داداشیش از حفظ بخوانه! بعد میگفت: کی یاد گرفت؟ یعنی از یک مطلب رد نمیشد و میخواست همه آن را خوب یاد بگیرند. این باعث میشد مطالب در ذهن ما باقی بماند. لذا توصیه میکنم پدران روی فرزندانشان سرمایهگذاری کنند و آنها را به مدارسی بفرستند که معلمانش چیزهای درست را به زیبایی به آنها یاد بدهند تا ملکۀ ذهن بشود و تا آخر عمر آن را در عمل به کار گیرند.
بیشتر شاگردان مدرسۀ علوی از خانوادههای ثروتمند و بازاری بودند و در ناهارخوری مدرسه بهترین غذاها را میخوردند. چهارشنبهها چلوکباب بود. پدرم توانسته بود فقط همان 600 تومان شهریه را جور کند. ما پول بیشتری بابت غذا نداشتیم. جالب است بدانید آقای روزبه خودش در ناهارخوری مدرسه غذا نمیخورد بلکه به مستخدم مدرسه میگفت: یک کاسه ماست کوچک یا کمی انگور با مقداری نان سنگک برای او بگیرد. در سالن نماز سفره پهن میکردند، افرادی که از ناهار مدرسه نمیخوردند، می نشستند. من هم نان و ماستی میخریدم و کنار آقای روزبه با دانشآموزان دیگر مینشستیم و با افتخار غذا میخوردیم و چون آقای روزبه با ما غذا میخوردند، ما احساس خجالت نمیکردیم. من گاهی پول ماست نداشتم و همان نان سنگکی که از خانه آورده بودم را میبردم در کوچههای اطراف مدرسه به عنوان ناهار دندان میزدم و دوباره برمیگشتم تا کسی نفهمد من چه خوردم.
آقای روزبه یک فرد عارف و عالم بود که از کلاس اول دبستان تا ششم دبیرستان تدریس و مدیریت کرده بود. اگر معلم فیزیک، شیمی، هندسه، مخروطات، جبر و ... به هر دلیلی نمیآمد، خودش سر کلاس میآمد و همان درس را بهتر از معلم آن درس میداد. بچهها میگفتند: خدا کند معلم نیاید و آقای روزبه بیاید درس بدهد. کلاس ششم بعضی مباحث فیزیک هالیدی را که در دانشگاهها درس میدادند کپی میکرد و به ما میداد و ما مسئلههای آن را حل میکردیم. ایشان سعی میکرد بچههای باسوادی تربیت کند. شاید یکی از دلایلی که من رشتۀ مهندسی مکانیک در دانشگاه صنعتی شریف رفتم، به خاطر آقای روزبه بود که عشق و علاقه به فیزیک و مکانیک را در ما ایجاد کرده بود.
تقوا و سادهزیستی آقای روزبه زبانزد بود. خیلی وقتها میدیدیم کف جوراب ایشان وصله داشت. یک روز آقای روزبه سر کلاس درس میداد، عینک ایشان دسته نداشت، یکی از بچههای شوخ گفت: آقای روزبه، این عینک چیست که شما آن را عوض نمیکنید؟ ایشان گفت: این فوضولوسکوپ است و فوضولها را نشان میدهد! امام جعفر صادق علیه السلام میفرماید: کونوا دُعاۀَ النَّاسِ بِغَیرِأَلسِنَتِکُم مردم را با غیر زبانتان دعوت کنید. یعنی اخلاق، رفتار و کردار شما باید درسی باشد برای دیگران. اینها را ما از آقای علامه و آقای روزبه یاد گرفتیم.
آقای علامه کارهای خودش را به حساب آقای روزبه میگذاشت و پشت آقای روزبه قایم میشد. اگر ما یاد و تعریفی از آقای روزبه میکنیم، در واقع آفرین بر علامه میگوییم که چنین انسانی را برای مدیریت مدرسه پیدا کرد.
پدر من شهریۀ سال اول مدرسه را توانست بدهد ولی سالهای بعد نتوانست. این را حاج سیداحمد دارالاسلام که از بازاریهای بسیار متدین و از دوستان نزدیکش بود، مطرح کرد. ایشان شهریۀ سال دوم و سوم من را داد و دیگر نداد. پدرم یک روز جمعه خدمت آقای علامه در منزل ده ونک رسید و گفت: من خیلی دلم میخواهد علیرضا در این مدرسه درس بخواند ولی نمیتوانم هزینهاش را بدهم و میخواهم علیرضا را با اجازۀ شما به مدرسۀ دیگری ببرم. الان چند سال از این جریان گذشته، ولی هروقت به آن فکر میکنم، گریهام میگیرد. هر آدم دیگری بود میگفت: بالاخره مدرسه خرج دارد و ما باید آن را از طریق اولیا تأمین کنیم، اگر نمیتوانید بپردازید، ما را به خیر و شما را به سلامت. آقای علامه برای این که حرمت و کرامت انسانی پدرم خدشهدار نشود و غرور او نشکند، گفت: چه میگویی آقای آزمندیان؟ ما باید از امسال به ایشان بورس بدهیم، حتی اگر شما پول هم بدهی، از شما نمیگیریم. این حرف واقعاً بینظیر و شگفتانگیز است یعنی اصلاً نه تنها خجالت نکش و نگرانی نداشته باش، بلکه وظیفۀ ماست وقتی دانشآموزی درسش خوب است و از دانشآموزان عالی و سرمایۀ مدرسۀ ماست، او را نگه داریم و نگذاریم جای دیگر برود. این جملات چقدر عزت نفس پدر را بالا میبرد و به پسر او بها میدهد. مردم اگر همین داستان را در وصف آقای علامه بدانند، کفایت میکند و نشان میدهد ایشان از چه اخلاق و رفتاری برخوردار بوده و چقدر به کرامت انسانی و آبروی مؤمن بها میداده است. علامه چون کرامت نفس داشت، دیگران را تکریم میکرد. "از کوزه همان برون تراود که در اوست." یکی از درسهایی که من به دانشجویان خودم میدهم، عزت نفس و اعتماد به نفس است که مهمترین سرمایۀ هر انسان است. اگر عزت نفس از بین برود، آدم هیچ کاری نمیتواند بکند، نه میتواند درس بخواند، نه میتواند تجارتی راه بیندازد، نه میتواند ارتباطات قشنگی با دیگران برقرار کند. عزت نفس کلید طلایی موفقیت یک انسان در کسب و کار و زندگی است. من میتوانم یک کتاب دربارۀ این حرکت علامه بنویسم. اگر کشور ما 90 میلیون جمعیت دارد یعنی 90 میلیون باور و عزت نفس. این سرمایۀ ایران است نه منابع نفت و معادن آن. اگر شما عزت نفس افراد را بالا ببرید، به عظمت کشور کمک کردید.
پدرم وقتی به خانه آمد، سر از پا نمیشناخت، اشک میریخت و جریان ملاقات با آقای علامه را با خوشحالی برای ما تعریف میکرد. آقای علامه میتوانست بگوید: نگران نباش، نمیخواهد شهریه بدهی. گفتن داریم تا گفتن. ایشان سنگ تمام میگذارد و میگوید نه تنها از شما شهریه نمیگیریم بلکه پول ناهار را هم نمیگیریم و علیرضا باید از ناهار مدرسه استفاده کند. فکر نکنید من نابغه بودم، درس من متوسط رو به خوب بود؛ این کرامت آقای علامه بود که من را جلوی پدرم بزرگ تصویر کرد.
آقای علامه در انتخاب معلم خیلی دقت داشت. چون مدرسه در و دیوار نیست، انسانها انسان میسازند. هرچند در تعلیم و تربیت، فضای آموزشی مهم است و ما در مدرسۀ علوی بهترین امکانات آزمایشگاهی را داشتیم ولی اصل قضیه مربیها بودند. یکی از شاهکارهای علامه این بود که معلمان خوبی پیدا میکرد، بعد سعی داشت آنها دغدغۀ مالی نداشته باشند حتی برای آنها خانه میخرید. ایشان معلمان خوب را سرمایۀ مدرسه میدانست و به کسانی که پول داشتند رو میانداخت تا فضا و امکانات خوبی برای مدرسه فراهم کند که واقعاً از هر نظر بینظیر بود.
وقتی مادرم جلو مدیر مدرسۀ یتیمها که همۀ بچهها فقیر بودند اشک ریخت، شخصیت و عزتنفس من شکسته شد ولی با آمدن به علوی این شخصیت بازسازی بلکه نوسازی شد و به قدری عزتنفس من خوب شد که الآن من شغل معلمی را انتخاب کردم.
وقتی من از مدرسۀ علوی فارغالتحصیل شدم، به دانشگاه صنعتی شریف رشتۀ مهندسی مکانیک رفتم. بعد از انقلاب به دعوت دکتر حداد به صدا و سیما آمدم و 6 سال خبرنگار بودم. بعد با کتاب «Think and grow rich» (بیندیشید و ثروتمند شوید) آشنا شدم. این باعث شد که به آمریکا بروم و 12 سال در آمریکا تحقیق، تدریس و مطالعه داشته باشم. من استاد دانشگاه بودم و جایزهها گرفتم، خیلی هم موفق بودم. بعد به ایران برگشتم و در دانشکدۀ فنی دانشگاه تهران استخدام شدم تا در مقطع فوق لیسانس درس بدهم. در کنار دانشگاه، دورهای را که در آمریکا تحت عنوان تکنولوژی فکر پایهریزی کرده بودم، تحت عناوین عزتنفس، اعتماد به نفس، ارتباطات انسانی، باورهای درست، اعتقادات الهی را آموزش میدهم. من آنچه را از علامه و روزبه و معلمان دیگر یاد گرفتم، با مباحث علمی روز تلفیق کردم و به لطف خداوند میلیونها نفر از رهگذر همین آموزشها چه حضوری و چه غیرحضوری زندگیشان متحول شده است. میخواهم بگویم وقتی انسانی روی من اثرگذار بود، چگونه من روی انسانهای دیگر اثرگذار شدم. امروز میلیونها نفر در خارج از کشور، از طریق کتابی که من به انگلیسی نوشتم، به اذعان خودشان دنیایشان متحول شده است. تمام اینها به آقای علامه بر میگردد. آقای علامه یک نفر را تربیت نکرد بلکه میلیونها انسان را تربیت کرد یعنی با تربیت یک دانشآموز خودش را در جامعه تکثیر کرد. قانون تعلیم و تربیت این است. قرآن میفرماید: احیای یک انسان، مثل احیای همۀ انسانها است. وقتی شما یک انسان را احیا میکنی، او هم میرود انسانهای دیگر را احیا میکند، آنها هم میروند انسانهای دیگر را احیا میکنند. من در محضر خود ایشان اعتراف کردم و گفتم: این حرفها حرفهای شماست، منتهی با رنگ دیگری که جوان امروز بتواند هضم کند و با خدا، دین و اعتقادات الهی خودش آشتی کند. آن را به زبان دیگری ترجمه کردم و به هموطنانمان در ایران و خارج از کشور دادم. صادقانه عرض میکنم که این همه آوازهها از شه بُوَد. من از جای دیگر خیلی چیز یاد نگرفتم، تمام بنیان تربیتی من علامه بود که شخصیت من را بازسازی و ترمیم کرد و از اول ساخت و بالا آورد. هذا مِن فَضلِ رَبّي
ما کلاس کنکور نرفتیم، آقای روزبه به ما فیزیک و مکانیک درس میداد. من در امتحان نهایی در این درسها 20 شدم و در دانشگاه به راحتی قبول شدم و با اینکه هر رشتهای میخواستم میتوانستم بروم، رشتۀ مکانیک رفتم چون به این رشته عشق داشتم. در مدرسه چون زبان انگلیسی من خیلی خوب بود، به کسانی که میخواستند داوطلبانه مکالمۀ زبان درس میدادم. در یک مقطعی ریاضی هم درس دادم. دعوت شدن من به مدرسه توسط خودِ آقای علامه بود؛ کسی بدون تأیید ایشان نمیتوانست بیاید و درس بدهد چون فکر و باور دانشآموز را دست هر معلمی نمیداد که برود هرچه خواست بگوید، انتخابش حساب شده بود.
در دانشگاه صنعتی شریف، دکتر نصر درس فلسفۀ اسلامی میداد. من دانشجوی این درس بودم، آسیستان ایشان دکتر حداد بود. ایشان من را می شناخت چون مجید برادر ایشان از رفقای نزدیک و دوست صمیمی من بود. بعد از دانشگاه سربازی رفتم. اواخر سربازی ما انقلاب شد . دکتر حداد به من زنگ زد و گفت: بیا صدا وسیما کمک کن. من هم به صدا و سیما رفتم و اولین خبرنگار بعد از انقلاب بودم و چون مورد اعتماد بودم، در منزل امام میرفتم. از دفتر امام به من زنگ میزدند و میگفتند: یک گروه بردار بیاور. من یک گروه امین با خودم میبردم. هیچ وقت من را نمیگشتند. ما میرفتیم و امام مثلا روز قدس پیام میدادند و ما ضبط میکردیم. گاهی شبها دکتر بهشتی، دکتر باهنر، آقای خامنهای و آقای رفسنجانی به صدا و سیما میآمدند و برنامۀ زنده داشتند و من با آنها مصاحبه میکردم.
در عملیات بیتالمقدس که منجر به آزادی خرمشهر شد، ما اولین خبرنگارهایی بودیم که وارد خرمشهر شدیم. خیلی از عزیزان گروه ما شهید شدند. خاطرات و صحنههای عجیب و غریبی بود. بچههای سپاه وقتی به مسجدجامع رسیدند و دیدند مسجد و گلدستهها خراب و سوراخسوراخ شده، زارزار گریه میکردند. با دکتر چمران راجع به آزادی خرمشهر مصاحبه کردم. خلاصه 6 سال در صدا و سیما خدمت کردم و ماهی 7 هزار تومان میگرفتم که باید خرج پدر و مادر پیرم را میدادم و به خواهر و برادرهایم کمک میکردم و خانۀ خودم را اداره میکردم. فضای سختی بود. زندگی فقیرانۀ ما به نوعی ادامه داشت.
بمباران هوایی خرمشهر روح و روان من را خیلی اذیت کرده بود و حالم خوب نبود. وقتی از جبهه به تهران برگشتم، صدا و سیما به عنوان تشویق، من را با یک گروه به مکه فرستادند. شنیده بودم هرکس حجرالاسود را لمس کند، انگار با خدا دست داده و هرچه از خدا بخواهد خدا به او میدهد. من وقتی حجرالاسود را لمس کردم، گفتم: خدایا کاری کن که از این زندگی فقیرانه و خجالت زن و بچه و پدر و مادر آسوده شوم. وقتی به تهران برگشتم، عزیزی از آمریکا آمده بود که خیلی من را دوست داشت و خیلی هم ثروتمند بود و میتوانست برای من بهترین ساعت یا عطر را بیاورد ولی برای من یک کتاب آورد که حتی آن را خودش نخوانده بود. ما در یک آپارتمان 60 متری در کوکاکولا زندگی میکردیم و یک موتور کهنۀ هوندا داشتم و حتی نمیتوانستم یک موتور نو بخرم. آخر هفته هم زن و بچهام را پشت موتور سوار میکردم و بیرون میرفتیم. ایشان کتاب «Think and grow rich» (بیندیشید و ثروتمند شوید) را به من هدیه داد. ما معتقدیم آنچه را انسان به عنوان رزق خداوند دریافت میکند از قبیل آرامش، علم، ارتباط عاشقانه و مهربانانه نوعی ثروت است. به نظر من دست خداوند از آستین این کتاب بیرون آمد و من را آگاه کرد که اگر اراده کنی، میتوانی به هرچه بخواهی برسی. وقتی این کتاب را جلوی من گذاشت، در دلم گفتم: مرد حسابی، تو از آمریکا آمدی، میلیاردر هم هستی، این چیه که برای من آوردی؟! بیندیشید و ثروتمند شوید! یک حرف بیخودی! پیش خودم گفتم: وقتی این شخص برود، من این کتاب را توی سطل آشغال میاندازم. نمیدانستم فقر فرهنگی خیلی بدتر از فقر مادی است و خداوند مسبب الاسباب است و میتواند دنیا و آخرت یک انسان یا یک خانواده یا یک ملّت را عوض کند، به شرط این که آنها از خودشان لیاقت نشان بدهند. من معتقدم قانون زندگی، قانون لیاقتهاست. اگر آن شخص یک میلیارد هم به من میداد، نمیتوانست زندگی من را متحول کند. ایشان همسن من و اسمش هم علیرضا بود و موقعی که در ایران بود، من خیلی در تحصیل به او کمک کرده بودم. به من گفت: چه کار میکنی؟ گفتم: یک موتور دارم و یک آپارتمان 60 متری که قسطی خریدم. گفت: تو که فارغالتحصیل شریف هستی، چرا باید میکروفون دست بگیری و بروی توی خیابانها و جبههها با مردم حرف بزنی؟ تو میتوانی عالیترین آینده را بسازی، بلند شو بیا آمریکا. گفتم: چطوری؟ گفت: این کتاب را بخوان بیا آمریکا. امان از علم و آگاهی. امان از این که تو راه حل درست زندگی کردن را یاد بگیری و بدانی هیچ چیز در دنیای بشر محال نیست، به شرط این که تو باور کنی و ایمان داشته باشی و اقدام کنی. زمین گستردۀ خداوند پر است از فرصتها و تو میتوانی فرصتها را به ثروت تبدیل کنی اگر لیاقت آن را داشته باشی و آموزش ببینی و یاد بگیری! من آن کتاب را بلعیدم و پیام آن را گرفتم. به محض این که آن را خواندم، اتفاقات عجیب و غریبی در زندگی من افتاد! در کنار کار صدا و سیما آنچنان به لطف خدا کارآفرینی کردم که توانستم بعد از دو سال یک ساختمان 700 متری در شهرک غرب بسازم بعد با همسر و دختر سه سالهام رفتیم آمریکا و در رشتۀ مهندسی صنایع و سیستمها در دانشگاه درس خواندم، بعد استاد دانشگاه آمریکا شدم و به عنوان بهترین استاد در دانشگاه کالیفرنیا جایزه گرفتم. به50 – 60 کشور دنیا سفر کردم و بعد از 12 سال به ایران برگشتم و استاد دانشکدۀ فنی دانشگاه تهران شدم. تخصص من در مقطع دکترا، مهندسی سیستم است و مفهوم تکنولوژی فکر را بر اساس مهندسی سیستم بنیانگذاری کردم.
امام جعفر صادق علیه السلام فرمود: إعمَل لِدُنیاکَ کَأَنَکَ تَعیشُ أَبَداً وَ اعمَل لِآخِرَتِکَ کَأَنَّکَ تَموتُ غَداً؛ در مورد مسائل دنیا به گونهای عمل کن که گویی جاودانه میخواهی زندگی کنی. ببین چقدر باید تمهیدات، امکانات، علم، تجربه، مهارت و ارتباط داشته باشی؟ و در مورد مسائل آخرت به گونهای عمل کن که انگار فردا میخواهی بروی. تعادل این دو نگاه، به نظر من شاهکار است. امیرالمؤمنین هم می فرماید: لاتَرَی الجاهِلَ إلّا مُفرِطاً أو مُفَرِّطاً
یک فرد جاهل یا افراط میکند یا تفریط. تعادل، خیلی مهم است. تفکر متعادل قشنگ است نه تفکر افراطی. دنیا را ول کن و فقط به آخرت بچسب، آخرت را ول کن و فقط به دنیا بچسب، هر دو غلط است. برای همین پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود : برادرم موسی، دنیا را با یک چشم میدید و برادرم عیسی با یک چشم و من با دو چشم. اشاره به این که من دنیا و آخرت را با هم میبینم. البته همۀ اینها تعالیم آقای علامه است. از دیدگاه اسلام ثروت مهم است. علامه ما را به فقر دعوت نمیکرد؛ برای این که برای معلم فقیر خانه میخرید تا با فکر آرام درس بدهد. به او نمیگفت: نان خالی بخور! جوانان امروز ما نباید فکر کنند که علیعلیه السلام فقیر بود. او ثروتمند بود، قنات حفر میکرد و نخلستان به وجود می آورد. اگر فقیرانه زندگی میکرد، میخواست به عنوان رهبر، شبیه فقیرترین افراد زندگی کند. انتخاب خودش بود. درآمریکا من دنبال این مباحث رفتم و استادانی در این زمینه پیدا کردم و به مفهومی رسیدم و اختراع جدیدی کردم به نام تکنولوژی فکر. چون تخصص من مهندسی سیستم بود، انسان را یک سیستم دیدم که اگر بخواهد در دنیای بیرون بهتر عمل کند، خروجی این سیستم باید تفکرات مثبت، باورهای عالی، تصمیمات عالی، ارتباطات عالی و اقدامات عالی باشد. حالا باید ورودیهای این سیستم چه باشد و چه پردازشهایی درون سیستم صورت بگیرد؟ این انسان باید از یک تفکر الهی، مثبت، عاشقانه و کرامت انسانی و عزت نفس بالا برخوردار باشد. خداوند فرمود: لَقَد کَرَّمنا بَنی آدَم ما به انسان کرامت بخشیدیم. من در آمریکا تدریس خصوصی هم داشتم. همشاگردیهای من ساعتی 10 دلار تدریس میکردند و من ساعتی 100 دلار، برای این که من خودم را به عنوان بهترین استاد باور داشتم . من اولین درسم را در اقتصاد مهندسی در سال سوم مقطع دکترا در دانشگاه کالیفرنیا دادم و همان سال جایزه لوح و چک گرفتم. همۀ اینها به خاطر "تفکّر" بود . بعد تکنولوژی فکر را در ایران آوردم و کتابی هم به زبان انگلیسی نوشتم که خیلی با استقبال روبرو شد. بعد آن را به زبان عربی و چینی ترجمه کردند و امروز میلیاردها نفر میتوانند آن را بخوانند و متحول شوند. هذا مِن فَضلِ رَبّی سر منشأ همۀ اینها علامه است. من وامدار ایشان هستم و ایشان ولی نعمت من هستند. من هر چه عنایت از خداوند دارم، از طریق ایشان است. تعلیم و تربیت یک معلم خوب با انسان چه کارها میکند! امیدوارم معلمان بدانند که چنین نقشی دارند و میتوانند انسانها را هدایت کنند که احیای یک انسان مثل احیای یک امت است.
شاگردان علامه عموما از خانوادههای ثروتمند بودند و اگر میخواستند مثل پدرانشان زندگی کنند، نمیتوانستند آنطور که باید و شاید به جامعه و به خصوص افراد فقیر خدمت کنند. لذا ایشان میخواست اسطورۀ دنیاطلبی به صورت افراطی را در ذهن ما بشکند. انسانی که فقر فرهنگی و فقر مالی دارد، نمیتواند کاری بکند. به نظر من، ثروت هدف نیست ولی ابزار بسیار مهمی است. همان طور که ثروت خدیجه توانست به رسول خدا کمک کند که دین اسلام را رواج بدهد. ما باید ثروت و عشق به آن را از هم تفکیک کنیم. عشق به دنیا و مظاهر آن که فرد را از جنبههای انسانی دور می کند، مذمت شده است. اگر تعالیم آقای علامه درست توجیه نشود، ظلم به ایشان است. علامه خودش ساده زندگی میکرد تا معلمی که ندارد، غصه نخورد یا اگر مرحوم روزبه با ما نان و ماست میخورد دلیل فرهنگی داشت. آموزههای آقای علامه برای جوانان دنیای امروز باید تبیین و روشن شود.
آقای علامه مفهوم تعلیم و تربیت را برای ما خیلی قشنگ جا انداخته بود که بهترین سرمایهگذاری که شما برای فرزندانتان میتوانید بکنید، این است که آنها را در جای مناسب در کنار معلمان خوبی قرار دهید تا آموزش ببینند. با این تفکر، وقتی به آمریکا رفتیم، دخترم فاطمه و پسرم مهدی را در مدرسۀ اسلامی گذاشتم. بعد هم که ایران آمدیم، آنها را مدرسۀ اسلامی گذاشتم. بعد هر دو دانشگاه شریف قبول شدند و وقتی فارغالتحصیل شدند، رفتند و در بهترین دانشگاههای خارج ادامه دادند و دکترا گرفتند و هر دو موفق هستند.
من سه روز قبل از فوت آقای علامه در منزلشان بالای سرشان رفتم، بیهوش بودند؛ خیلی متأثر شدم چون من هرچه در زندگی دارم، جرقۀ همه را آقای علامه زد و ما را تربیت کرد. اگر من مدرسۀ علوی نبودم، هرگز با آن فقر دانشگاه شریف قبول نمیشدم ولی به خاطر معلمهای درجۀ یک که ایشان انتخاب کرده بود که بعضی از آنها طراح سؤالات امتحان نهایی بودند، ما خوب تربیت شدیم. اگر من امروز در جایگاه معلمی هستم که الحمدلله میلیونها نفر ایدههای من را باور دارند و از کتابهایم استفاده میکنند، بدون تعارف این همه آوازهها از شه بُوَد. این واقعیتی است و من خدا را شکر میکنم و یقین دارم هر کار خیری که انجام بدهم، قطعاً آقای علامه در آن سهیم هستند چون سبب آن ایشان بوده است. واقعاً از خدا تشکر میکنم که من را در این مسیر تعلیم و تربیت قرار داد. آنچه من الآن هستم و دارم و به انسانها منتقل میکنم، سر منشأش تعلیم و تربیت آقای علامه و آقای روزبه و سایر معلمینی است که اینگونه ما را در زندگی هدایت کردند. الحَمدُ لِلّهِ الَّذي هَدانا لِهذا وَما كُنّا لِنَهتَدِيَ لَولا أَن هَدانَا اللَّه اگر هدایت و عنایات خدا به دست آقای علامه نبود، ما قطعاً در مسیر و شرایط دیگری بودیم. خدا ایشان را رحمت کند.