بسمالله الرحمن الرحیم
خلاصۀ مصاحبۀ دکتر حمید رحیمیان فارغالتحصیل دورۀ 14 علوی(17/06/1401)
من شاگرد دبستان علوی شمارۀ 2 که بودم پدرم مدیر دبستان شمارۀ 1 بودند. گاهی مرا به جلسات شورای مدرسه میبردند. من آنجا آقای علامه را میدیدم. چند بار هم مرا منزل آقای علامه بردند. گاهی مرا در جشنهای دبستان میآوردند اشعار فکاهی میخواندم و بچهها میخندیدند. یکبار من بودم و پدرم و آقای علامه، ایشان فرمودند: حمید آقا وقتی شعر میخواند بچهها میخندند بعد از آن کاملاً جدی است. من فهمیدم آن حالت باید موقت باشد و مواقع دیگر باید جدی باشم. ما در دبیرستان علوی صبحها 20 دقیقه قبل از اینکه کلاسهای درسی شروع بشود کلاس قرآن داشتیم. من خیلی از آیات قرآن و تفسیر آن را از آن زمان به یاد دارم. در کلاس نهم آقای علامه کلاس قرآن ما را عهدهدار بودند و در سالهای دیگر با ایشان کلاس اخلاق داشتیم که بعضی مسائل احکام را هم در ضمن آن برای ما میگفتند. حضور آقای علامه در همۀ شئونات مدرسه برای ما بطور کامل محسوس بود و ما هیمنه و تأثیر ایشان را میدیدیم و احساس میکردیم. ایشان در حیاط ما را زیر نظر داشتند مثلاً اگر در فروشگاه مدرسه بیشتر از یک بستنی میخوردیم ما را نهی میکردند. ظهر روی غذا خوردن ما نظارت داشتند. بچههایی که بیمار بودند و روزه نمیگرفتند راهنمایی میکردند اتاق مخصوصی بروند غذایشان را بخورند که خجالت نکشند.
آقای علامه به شدت جزءنگر و دقیق بودند. من فکر میکنم یک مربی باید همینطور باشد چون اگر کلنگر باشد، خیلی از مسائل از چشم او پوشیده میماند. او باید حواسش جمع باشد. حواس مرحوم علامه کاملاً جمع بود. ما در سال اول دبیرستان چهارتا کلاس هفتم داشتیم الف، ب، ج، دال. ایشان اسم همۀ دانشآموزان را تک تک میدانست و نمیشد دانشآموزی از دید ایشا دور باشد.
ما در کلاس دهم با آقای روزبه درس دینی داشتیم که بحث توحید و برهان نظم را برای ما گفتند. هر معلمی غیبت داشت آقای روزبه میآمدند درس او را بهتر از دبیر خودش تدریس میکردند؛ بعضی اوقات بعضی از قضایای هندسه را ترجیح میدادیم از آقای روزبه بپرسیم، ایشان بهتر برای ما توضیح میدادند و تفهیم میکردند. سال 52 ایشان بیماری سرطان ایشان عود کرد و برای معالجه به لندن رفتند. وقتی برگشتند پدرم میگفتند: نیمۀ شب، دیدم صدای عبادت میآید. معلوم شد آقای روزبه نمازشب را با حال بیماری هم ترک نمیکنند. در آنجا فارغالتحصیلان علوی جمع بودند. صحبت شد اگر دوباره به جوانی برگردیم چه میکنیم؟ آقای روزبه گفتند: من دقیقاً همان کارهایی را میکنم که میکردم. بعدها دیدم این جمله کلیشهای شده که وقتی میخواهند از کسی فضیلتی ذکر بکنند این را از او نقل میکنند. در کلاس یازدهم در مهر ماه چند جلسه خدمت ایشان بودیم و در آبان به رحمت خدا رفتند. پدرم نیز برای معالجۀ سرطان به آنجا رفته بودند و بعضی از فارغالتحصیلان علوی در لندن میزبان آنها بودند.
اخلاق آقای علامه بر ما سیطره داشت. ما با آقای علامه شوخی نمیتوانستیم بکنیم. ولی روش آقای روزبه اینطور نبود؛ مثلاً من در کلاس دهم در کلاس دینی یکی دو کلمه گفتم بچهها همه خندیدند. آقای روزبه گفتند: رحیمیان حرف نزن! گفتم: آقا مختصر بود و مفید. ایشان با متانت فرمودند: مختصر بود اما مفید نبود. من تربیت شدم و فهمیدم که الزاماً هر چیز مختصری مفید نیست.
چند سال است من به این نتیجه رسیدم که سازه شخصیتی افراد با دیانت آنها دو بعد مستقل هستند. خوش اقبال کسی است که دیانت حقه بر سازۀ شخصیتی سالم او سوار بشود. این غوغا میشود. مرحوم آقای روزبه و مرحوم آقای علامه، هر دو مثال برای این هستند. آقای روزبه آدم محکمی بود و با یقین کار میکردند با شک و تردید. ایشان خیلی مراقب بود که مبادا چیزی شبیه دروغ از زبانش بیرون بیاید. آقای علامه هم به شدت مراقب مسائل شرعی بودند. منتهی مراقبت آقای روزبه آشکارتر بود. ایشان ظهرها میآمدند نماز بخوانند؛ بچهها داوطلبانه میدویدند پشت سر ایشان و نماز جماعت میخواندند. یک بار آمدند اقامه گفتند، ما هم پشت سر ایشان ایستادیم. یک دفعه ایشان گفتند: من وضو ندارم، عبا را گذاشتند و بدون هیچ خجالتی رفتند وضو بگیرند. که من آنجا یاد گرفتم که لاحَیاءَ فِی الدّین. میرزاحسین خان مزیّنی، از یاران آقای علامه دایی پدرم مرد دنیادیده و حکیمی بود. ایشان میگفت یک بار به آقای روزبه گفتم: ناهار چه میل کردید؟ گفتند: نان با ماست و خیار. چند لحظه بعد گفتند: ببخشید نان با آبدوغ خیار! ایشان این قدر مقید بودند.
سال 54 رشتۀ علوم تربیتی دانشگاه تهران وارد شدم. سال 55 دردبستان علوی شمارۀ 1 کمتر از یک سال نظامت بچهها را به عهده داشتم. آنجا اتفاقی افتاد که فهمیدم هنوز کامل نشدم و حق ندارم مربی بچههای مردم باشم و آن این بود که دانشآموز مظلومی در زنگ تفریح گفت: آقا ساعت چند است؟ به ذهنم آمد که میخواهد اداهای بزرگترها را در آورد. گفتم: 5 دقیقه به 10. فردا همان موقع دوباره آمد ساعت را پرسید. روز سوم صدایم درآمد و گفتم: تو چه کار به ساعت داری؟ برو بازیات را بکن بعد هم که زنگ خورد میروی سر کلاس. او هم سرش را پایین انداخت و رفت. دو سه دقیقه بعد یکی از بچههای همکلاسیاش آمد و گفت: آقا ساعت چند است؟ فلانی مادرش گفته سر ساعت باید قرصش را بخورد. من انگار یک بشکه آب یخ روی سرم ریختند. اینجا بود که معتقد شدم هنوز خیلی خام هستم که با بچهها و امانتهای مردم اینطور رفتار میکنم! و باید در خودم ظرفیت ایجاد کنم که وقتی بچهای ساعت پرسید، یک احتمال این است که میخواهد ادای بزرگترها را دربیاورد ولی احتمالات دیگری هم وجود دارد. مسلماً حقالناس و مسائل دقیقی که آقای علامه مطرح میکردند در ما اثر گذاشته بود. از جهت تربیت خانوادگی هم من این دغدغه را داشتم. یادم هست وقتی دبستانی بودم، مادرم گفت: برو یک کیلو پیاز بگیر. گرفتم و آمدم به مادرم گفتم: من پیازها را که سوا میکردم پوستههای اضافهاش را میکندم و خود پیاز را برمیداشتم، مادرم با آرامی گفت: تو حق نداشتی این کار را بکنی، باید با پوستش بر میداشتی. این در ذهن من ماند که این خلاف است و همینقدر هم نمیشود مدیون شد.
من در مورد رشتۀ دانشگاهی با آقای علامه مشورت کردم. زمان ما دانشآموزهای علوی رشتۀهای انسانی نمیرفتند، همه مهندسی یا پزشکی میرفتند. من انتخاب اولم را علوم تربیتی دانشگاه تهران زدم، مکانیک دانشگاه شریف هم قبول شدم ولی نرفتم. آقای علامه از این خیلی خوششان آمده بود که من با علاقه به تعلیم و تربیت و علوم تربیتی نگاه میکنم. لیسانس که تمام شد جنگ بود و من سربازی رفتم و سال 59 تا 61 جبهه بودم. بعد از آن مدت کوتاهی در مدرسۀ ملاجعفر خدمت آقای مجتهدی مقداری دروس حوزوی تا اواسط سیوطی را خواندم.
آقای روزبه یک عالِم علوم تجربی بود و انصافاً در علم فیزیک متحقق شده بود و به علم خیلی احترام میگذاشت و اگر بچهها به ساحت علم بیاحترامی میکردند، ایشان واقعاً ناراحت میشد. آقای روزبه هم به صورت تلویحی به علوم ریاضی و مهندسی و علوم پایه مثل فیزیک و شیمی ترغیب میکردند. کلاس نهم من که تمام شد، به پدرم گفتم: میخواهم رشتۀ ادبی بروم. پدرم به آقای روزبه گفتند، آقای روزبه من را خواستند و گفتند: سجع و عروض و قافیه به چه دردت میخورد؟ اگر شما ریاضی بخوانید، رشتههای دیگر هم میتوانید بروید و این باعث شد که من دهم رشتۀ ریاضی بخوانم و بعد در دانشگاه رشتۀ علوم تربیتی بروم. به این جهت در میان همکلاسیها از جهت آمار و ریاضی وضعم خوب بود. واقعاً ریاضی مغز را باز میکند. آقای روزبه بیش از این که با گفتار به افراد تذکر بدهند، با رفتار بر ما اثر میگذاشتند. مرحوم علامه هم با رفتار و منششان خیلی اثرگذار بودند ولی از لحاظ کلام هم کم نمیگذاشتند. کافی بود یک مقدار لب من ترک خورده باشد، مرا صدا میکردند که آقاجون کبد شما خراب است، کبد درست بشود، لب درست میشود، به لبت روغن بمالی فایده ندارد. یا اگر دستمان خشکی میشد، به آقای عدالتی میگفتند به ما یاد بدهد. آقای عدالتی هم دیگر حفظ بود چون بارها به بچهها گفته بود که شب با کیسه سفیدآب به پشت دستتان میکشید بعد که خشک کردید گلیسیرین و آبلیمو به آن میمالید بعد دستهاتان را در جوراب میکنید که لحاف چرب نشود!
صبح دست شما مثل دمبه نرم است. ما این کار را میکردیم و تا مدتی هم راحت بودیم. ولی آقای روزبه در این وادیها نبود ولی رفتار ایشان انصافاً اثرگذار بود.
من سال 63 بعد از لیسانس و ازدواج و سربازی با دو فرزند به آمریکا رفتم آقای علامه خیلی من را تشویق کردند و گفتند: برو ولی دوتا چیز یادت نرود، یکی اینکه در آنجا خرمقدس باش. یعنی هیچ گناهی را نکن و در دیانت خود بیشتر از اینجا احتیاط کن. من امریکا که رفتم کاملاً این را فهمیدم، که اگر کسی احتیاط نکند، هر شبههناکی را میخورد و هر جای میرود. دوم این که ورزش یادت نرود. من تقریباً خیالم راحت شد که اگر این رعایتها را بکنم رفتن خارج مشکل ندارد.
بعد چون مدتی خدمت آقا سید رضی شیرازی درس میخواندم، به ایشان گفتم من میخواهم خارج بروم، نجس بودن اهل کتاب، زندگی را سخت میکند. ایشان گفتند: آیتالله خویی نظرشان این است که اهل کتاب پاک هستند و ممکن است بالعرض نجس باشند. خیال من راحت شد. دو تا از دوستان در دانشگاه جورج واشنگتن درس میخواندند، من به آنها وارد شدم.
وقتی از امریکا به تهران میآمدم حتماً دیدن آقای علامه میرفتم. از آنجا یکی دو نامه به ایشان نوشتم. ما چهار نفر از دوستان همسلیقه تقریباً همزمان واشنگتن بودیم؛ گفتیم: بچههایمان را مدرسۀ آمریکایی نمیگذاریم. سال اول با شرایط دانشجویی و کمپولی زیرزمین آپارتمانی را ماهی 300 دلار اجاره کردیم و مدرسهای درست کردیم به نام ولیعصر که تعداد دانشآموزانش 4تا بودند و خود ما پدر و مادرها درسشان میدادیم. من از پدرم تقاضا کردم سری کامل فیلمهای کلاس آقای نیّرزاده را برای ما فرستادند و بچهها الفبای فارسی را در یک سال به خوبی یاد گرفتند. از اواسط سال دوم پسرها را به مدرسۀ اسلامی واشنگتن مربوط به بنیاد مستضعفان فرستادیم. دختری نداشتیم که مدرسهای باشد. اواسط سفر من داشتم منصرف میشدم که برگردم، گفتم اینجا محل گناه است در راه تحصیل علوم تربیتی آمریکایی به حرام افتادن جایز نیست. مشورت کردم، گفتند: نه، شما باید تحصیلت را کامل بکنی و بعد برگردی. لذا ماندم و بعد از گرفتن دکترای مدیریت آموزشی سال 71 به ایران برگشتم. الآن که نگاه میکنم فایدۀ رفتن به آمریکا این بود که هیمنۀ آمریکا در نظرم شکست. سه فرزند من آمریکا نرفتند و در ایران زندگی میکنند.
قبل از رفتن به آمریکا یکی از اساتید دو مطلب به من گفت: یکی این که اگر خوشاقبال باشی، آنجا استادانی انگشتشمار خواهی دید که دانش در آنها محقَّق شده و علم در وجودشان نشسته است. من در آن 8 سال استادی اینچنین گیرم نیامد! چون خیلی سختپسند و منتقد بودم و در کلاسها بحث میکردم. نکتۀ دوم این که آنجا جنون سرعتطلبی خواهی دید. قطار و هواپیمای سریعتر اختراع میکنند ولی کجا میخواهی برسی؟ و آنجا چه کار میخواهی بکنی؟ برای این پاسخ قانع کنندهای ندارند. دیگر این که در دورۀ دکتری که پختگی بیشتری پیدا کرده بودم وقتی در کلاس مینشستم، بحثهای اساتید را در مغزم غربال میکردم. در بعضی از کلاسها درّ و جواهری در این غربال باقی میماند و در بعضی از کلاسها چیزی نمیماند. همچنین یاد گرفتم اگر آدم میخواهد در زمینهای موفق بشود باید زحمت بکشد. مرحوم پدرم قبل از ما یک بار به آمریکا رفتند. وقتی برگشتند گفتند: این مقدار که آمریکاییها برای دنیایشان جدی کار کردند، اگر ما برای آخرتمان کار میکردیم همه اهل بهشت بودیم و من آنجا دیدم که آمریکاییها زحمت کشیدند که دنیا را گرفتند و ابرقدرت شدند و بمب اتم ساختند، منتهی آن را در مسیری بکار بردند که ما با آن مخالف هستیم و چه بسا سر جنگ با آنها داریم. این تکنولوژی و تحقیقات فضایی بدون زحمت به دست نمیآید. آیۀ لَیسَ لِلإنسانِ إلاّ ما سَعی در ذهن من تثبیت شد که سنت الهی بر این است که افرادی که زحمت بکشند چیزهایی به دست میآورند. باید کار کرد.
وقتی من از خارج برگشتم، شورای مدیران مدارس علوی و نیکان و احسان در منزل آقای علامه تشکیل میشد و پدرم به عنوان مدیر دبستان شمارۀ 1 به این شورا میرفتند. از من برای معلم شدن و همکاری در مدرسه دعوت کردند ولی من نپذیرفتم. گفتند: شما چه کمکی به مدرسه میتوانید بکنید؟ گفتم: بحث نیروی انسانی خیلی مهم است. گفتگوهایی کردیم که در نهایت منتج به این شد که برای تأمین نیروی انسانی علوی و مدارس تابعه دفتر تأمین نیروی انسانی تأسیس بشود. آقای محمودی و آقای مهدی کرباسچیان در این قضیه مؤثر بودند من را دعوت کردند سهنفری برای تربیت افرادی برای معلم شدن و آموزش معلمان فعلی برنامهریزی کردیم و بعد دورههایی برگزار شد. آقای علامه در شکلگیری دفتر تأمین همه جوره حمایت میکردند و برای تأمین بودجهاش اقداماتی انجام دادند و کار ادامه پیدا کرد. بعد من درگیر کارهای خودم شدم. البته مواردی که مشورتی لازم بود، یا تدریس در یک دوره آموزشی یا طراحی یک دورۀ کمک میکردم ولی گردانندۀ اصلی آقای مهدی کرباسچیان و آقای محمودی بودند. خیلی از مدارس دخترانه هم نیروهایشان را فرستادند آموزش دیدند.
بعد از فوت آقای علامه یک سال در دبیرستان نیکان کارگاه سبک مدیریت و رهبری علامه کرباسچیان برگزار شد که از حدود 30 مدرسه مدیران یا معاونان آنها آمده بودند. من سعی کردم سبکشناسی رهبری آقای علامه را تا حدودی مشخص کنم که ترکیبی از رابطهمداری و وظیفهمداری است. امروز مطلبی را به رهبری کاریزماتیک و جاذبۀ شخصیتی ایشان اضافه میکنم وآن فرهنگ عاطفی ایران است. در فرهنگ ما در خیلی از موارد احساس و عواطف بر منطق غلبه دارد. آقای علامه در بحث رهبری کاریزماتیک فرد شاخصی بودند. نکتهای که در ذهنم نسبت به بحث رهبری کامل شده این است که رهبران موفق دو کار اصلی انجام میدهند 1) نفوذ: آنها کلام، نگاه و سلوک نافذ دارند. نفوذ هم با اثر فرق دارد. اثر این است که کی روی یک چیز اثر بگذارد ولی نفوذ این است که در درون و عمق آن تأثیر کند. آقای علامه کلام، نگاه، زبان بدن و حرکات چهرهاش، روی دانشآموز نفوذ داشت و این نفوذ در هدایت و راهنمایی افراد خیلی مؤثر بود. البته فرد بانفوذ اگر در مسیر ناحق باشد، میتواند خیلیها را به مسیر نادرست ببرد. این نفوذ واقعیتی است که در روانشناسی اثبات شده است و اثر خودش را میگذارد. 2) انگیزش: رهبران موفق افراد زیر دست خود را برمیانگیزانند. یعنی موتور وجود افراد را روشن میکنند. آقای علامه نه تنها در دانشآموز نفوذ میکرد، بلکه به او انگیزه میداد که برود خانه و پدر و مادرش را مجبور کند تلویزیون را از خانه بیرون ببرند. من همیشه سعی کردم که از آقای علامه یا آقای روزبه افسانه نسازم ولی با سختگیریهایی که به عنوان یک معلم دارم نمرۀ ایشان در نفوذ و انگیزش بین 5/19 و 20 است.
یکی از ویژگیهای ممتازی که رهبران موفق دارند هوش هیجانی است. یعنی در مراودات اجتماعی، مدیریت یا رهبری جمع و درک و مدیریت احساسات آنها، مدیریت استرسها و در مدیریت بر خویشتن آدمهای موفقی هستند. تئوریپرداز اصلی هوش هیجانی میگوید: کسانی هوش هیجانی بالایی دارند که این چند مؤلفه را در کنار هم داشته باشند: 1) خودمدیریتی و آگاهی از خویشتن و مدیریت و تسلط بر خود؛ مرحوم علامه در این زمینه نمرۀ خیلی بالایی میگرفت، ایشان غذا خوردن خوابیدن، ظهر و اصلاح سر و صورتشان در اختیار خودشان بود. 2) آگاهی از احساسات و عواطف دیگران؛ آقای علامه خوب افراد را میشناخت و به تناسب آنها گفتگو میکرد. 3) سیطره و غلبۀ روحی و اعتماد به نفس و قدرت نفسی بالا؛ آقای علامه همۀ اینها را در حد عالی داشت اما اگر جایی میفهمید اشتباه کرده بلافاصله اصلاح میکرد و من این را در رهبران یا مدیران موفق کم دیدم. نمونهاش را بگویم. دبستان علوی شمارۀ 2 مسابقات قرآن پر جنب و جوشی داشت که در زمان خودش نوآوری شایستهای بود. در همین ایام یکی از بچههای کلاس سوم یا چهارم فوت کرد. آقای علامه به پدرم زنگ زدند که این بچه فوت کرده، شما آذینهایی که در مدرسه آویزان کردید پایین بیاورید، پدر و مادر این بچه عزادار هستند. پدرم گفتند: اگر ما اینها را جمع کنیم اولیا میگویند مدرسه در فوت این بچه مقصر بوده، ایشان چند ثانیهای مکث کردند و گفتند: بله، شما درست میگویید دست نزنید. یعنی حرفپذیری ایشان مثل قاطعیت ایشان ممتاز بود. من این را کم دیدم. مدیرانی هستند که به موفقیت خودشان مغرور میشوند و دیگر حرفپذیری ندارند.
سال 71 برخی از دوستان دورۀ چهارده علوی تصمیم گرفتند مدرسهای بسازند. قیمتی شده حتی در یک اتاق باید کار را شروع کرد. مدرسۀ صلحا تأسیس شده من همیشه به دوستان مشورت میدادم و در اوایل دهۀ 80 برنامۀ استراتژیک این مدرسه را تدوین کردیم. آقای علامه روی مدیر خیلی تأکید میکردند که اگر مدیر قوی نداشته باشید کار ناقص انجام میشود. الآن که نگاه میکنیم صلحا جزو مدارسی است که مورد توجه است. آنها سعی کردند قرابت خودشان را به مدل آقای علامه حفظ کنند.
کارآفرینان موفق، برای کارهایی که انجام میدهند خودشان محور هستند. یکی از دلایل موفقیت علوی این است که آقای علامه از صفر تا صد کار خودشان بودند. حضور دائم شخص آقای علامه، با آن قدرت و تواناییهای مثال زدنی نقطۀ مثبتی برای علوی بود. ایشان چند سر و گردن از بقیه فاصله داشتند هرچند به افراد اختیاراتی داده میشد ولی آنها نگاه تیز آقای علامه را احساس میکردند و این باعث میشد که افراد نتوانند خلاقیت خود را بروز بدهند. به همین خاطر بعد از ایشان هیچ فرد مناسبی نبود که ستون علوی بشود و این زمانی است که رهبر سازمان کاریزمای شدید دارد و گرمای وجود او نمیگذارد که دیگران گرمابخش باشند. منتهی تدبیر خوبی که اندیشیده شد این بود که در زمان حیات آقای علامه، فرزند ارشد ایشان آقای حسین کرباسچیان تحت تربیت و راهنمایی ایشان قرار گرفت و ایشان ولو در مدرسه حضور فیزیکی نداشتند، این انتقال به نرمی صورت پذیرفت. وجود مدیر و رهبر قوی شبهۀ دیکتاتوری را به ذهن میآورد که اگر خوب باشد میگویند دیکتاتوری عادل.
آقای علامه که در منطقی بودن و خردمحور بودنشان تردیدی نیست، در زیر آسمان کاری به عظمت انسانسازی نمیشناختند. در عین حال در مبارزه با بهائیت و وهابیت و حفظ حریم تشیّع نقش داشتند. این نشان میدهد که آن غیرت دینی در ایشان وجود داشته است و این بعد در مدرسۀ علوی خیلی بروز نداشت ولی بعد از ایشان بروز آن بیشتر شد. روضهخوانی، سینهزنی و ارادت به اهل بیت با تعالیم آقای علامه حاصل نمیشد. ایشان این بُعد را داشت اما در مدرسه خیلی بروز نمیداد و من خیلی خوشحالم که بعد برای مجال بروز پیدا کرد. الآن عدهای از فارغالتحصیلان علوی دروس طلبگی میخوانند که در آینده آخوند درسخواندۀ باشخصیت محکم میشوند. اینها در زمان ما داشت شروع میشد.
آقای علامه و حاج محمود حلبی از جهت کاریزما و اثرگذاری و اعتماد به نفس و قاطعیت مساوی بودند ولی سبکشان بسیار متفاوت بود. آقای علامه در جزءنگری مشهور بود ولی آقای حلبی به جزءنگری کاری نداشت یعنی اگر من پیراهن چهارخانه یا راه راه میپوشیدم، نمیگفت تو چرا این لباس را پوشیدی، یا تو چرا لبهایت ترک خورده یا موهایت اینطوری است، ایشان میگفت: ارادت به امام زمان را در دلتان زنده نگه دارید که شما را از انحرافها حفظ میکند. آقای علامه به همه چیز آدم کار داشت. یکبار اوایل دبیرستان مادرم پیراهن چهارخانه برایم خریده بود و من در مدرسه پوشیده بودم. آقای علامه مرا خواستند و گفتند: پسر حاج آقای رحیمیان از این پیراهنها نمیپوشد، شما باید ساده بپوشید. مادرم شب به پدرم چغولی کرد که من رفتم بازار این را برای حمید خریدم آقای علامه گفته نپوش، من این پیراهن نو را چکار کنم؟ پدرم گفت: بله، علوی اینطوری است، باید ساده بپوشد. یکی دیگر این که این دو بزرگوار هیچ کدام آخوند به معنای معمولی نبودند ولی هر دو غرق در بحث آیات و روایات بودند، البته آقای حلبی در این جهت شهرت بیشتری داشت تا آقای علامه ولی هر دو اثرگذار بودند.