زندگی و زمانه علامه کرباسچیان | قسمت ششم | حجتالاسلام امیرحسین مناقبی
بسم الله الرحمن الرحیم
خلاصۀ مصاحبۀ آقای امیرحسین مناقبی فارغالتحصیل دورۀ 2 نیکان (20/5/1401)
من متولد 1342 هستم. 4 سال اول را در دبستان علوی درس خواندم آقای سیدعلیاکبر حسینی مدیر دبستان به من خیلی محبت میکرد و نسبت به من حساس بود و پیگیری میکرد که خط من خوب بشود. آقای اسلامی، آقای خواجهپیری، آقای محمدیدوست و آقای نیّرزاده حق عظیمی گردن ما دارند.
از کلاس پنجم به دلیل این که منزل ما به قلهک منتقل شد به نیکان آمدم و با دورۀ 2 نیکان فارغ التحصیل شدم. من در بچگی، فقط اسم آقای علامه را شنیده بودم و ایشان و آقای روزبه برای من یک شخصیت کاریزماتیک داشتند. البته من گاهی منزل آقای روزبه میرفتم چون پسر ایشان همکلاس من بود و ما با ایشان فامیل بودیم. چون مرحوم علامه طباطبایی (پدربزرگ من) چهار پنج سال بعد از فوت خانمشان، به اصرار مادر و خالۀ من، با خواهر آقای روزبه ازدواج کردند. اولین باری که آقای علامه را دیدم، کلاس پنجم بودم. ایشان مدرسۀ نیکان آمده و در دفتر نشسته بودند. من مسئول مسابقات مدرسه شده بودم. مسابقات منظم نبود و من ناراحت شده بودم. وارد دفتر شدم و خودکار را روی میز پرت کردم. آقایعلامه دیدند و سال ها بعدها به من گفتند: جونم، یادت هست آن روز خودکار را پرت کردی؟ انسان خودکار پرت میکند؟! ایشان چند جلسه در راهنمایی سر کلاس ما آمدند و برای ما صحبت کردند.
مدرسه برای کلاس آقای علامه خیلی تبلیغ کرده بود. وقتی ایشان آمدند زدند زیر آواز و کوچه باغی خواندن! ما هاج و واج مانده بودیم. همان جلسۀ اول یا دوم بعد از کلاس خدمت ایشان رفتم و گفتم: حاج آقا من میخواهم بیایم خدمت شما چیز یاد بگیرم و آدم بشوم. ایشان به من دستور دادند 40 روز هر دو لقمهای که غذا میخوری یک لقمه نان خالی بخور. بعد از این 40 روز شد هر یک لقمه، یک تکه نان سنگک برشته، بعد شد دو لقمه نان یک لقمه غذا. بعد رسید به اینکه چهل روز برنج را کامل قطع کن. آقای علامه این شعر را برای من میخواندند که:
یا مَریَض القَلبِ عَرّج لِلعِلاج
إنَّمَا المِنهاجُ تَبدیلُ المِزاج
( ای کسی که قلبت بیمار است، به سوی علاج و درمان بالا بیا که تنها راه نجات تبدیل مزاج است. ) ایشان این روش را داشتند که اگر میخواهی به جایی برسی، باید از راهش وارد بشوی و راه این است که ابتدا جسمت را عوض کنی.
جلسات ما از سال 53- 54 شروع شد و تا وقتی که آقای علامه به رحمت خدا رفتند ادامه پیدا کرد. عمدۀ مباحث جلسات ما در باب اخلاق و راه و رسم زندگی و سیر و سلوک بندگی بود، منتهی مشی ایشان مشی خاصی بود. از اهلبیت و محبت ایشان مطلقاً صحبت نمیکردند ولی میگفتند: به حرفهای اهلبیت باید عمل کرد. یکبار گفتند: امیرالمؤمنین به امام مجتبی فرمودند: این 4 کار را بکن به پزشک محتاج نمیشوی، تا گرسنه نشدی چیزی نخور... بعد ایشان گفتند: من 48 ساعت هیچ نخوردم، فقط آب خوردم. به من گفتند: میمیری، گفتم: بمیرم مولایم گفته تا گرسنه نشدی نخور. ایشان اینطور به اهلبیت اهمیت میدادند. اما برایم جالب بود که با وجود این که ایشان راجع به ولایت و محبت و تولی و تبری صحبت نمیکردند اما روزبهروز عشق و محبت دیوانهوار به اهلبیت در دل من زیاد میشد. ایشان سال۶۰ سال فارغالتحصیلی ما به دبیرستان نیکان آمدند و برای ما صحبت کردند. صحبتهای فوقالعادهای بود که هنوز در ذهن من مانده است. در آن روز این شعر راخواندند که:
وَلَستُ إذا سَما لِلمَجدِ طَرفٌ
أرُدُّ نَواظِری دونَ السَّماکِ
(من از آنها نیستم که وقتی به مجد و عظمت نگاه میکنم پایینتر از ستارة سماک را ببینم) سماک بالاترین ستاره در ادبیات عرب است.
من سال 60 که فارغالتحصیل شدم، به خاطر انقلاب فرهنگی دانشگاهها تعطیل بود. فکر کردم چون پدرم روحانی است و خانوادۀ متدین دارم دلیل نمیشود مسلمان باشم! ادیان و مذاهب را در حد خودم بررسی کردم و مجدداً تشیع را انتخاب کردم. آن موقع احتمال میدادم که بهایی و مسیحی بشوم، ولی احتمال آخوند شدن را نمیدادم. این بیشتر بخاطر فرمایشات آقای علامه بودکه ایشان از حالتهای بعضی آخوندها به شدت بیزار بودند و از قول علامهطباطبایی نقل میکردند که اینها خسته نمیشوند که یک عمر راه رفتن مصنوعی! خنده مصنوعی! نشستن مصنوعی! خب گرسنهای بخور، خندهات گرفت بخند.
مرحوم علامه فرمودند که من ده سال به اتفاق حاج شیخ جواد خندقآبادی شاگرد مرحوم علامهطباطبایی بودند. وقتی کسی ده سال شاگردی علامه را کرده باشد طبیعتاً خیلی اثر پذیرفته است.
من اوایل هفتهای یکبار، بعد دو هفته یکبار، بعد ماهی یکبار خدمت علامهکرباسچیان میرسیدم. خیلی نسبت به من لطف داشتند و میگفتند: این دقتی که من راجع به تو میکنم، در واقع ادای دین به علامهطباطبایی است.
سال60 خانوادۀ ما گرفتاری شدیدی پیدا کردند. پیش آقای علامه رفتم. شرایط سختی داشتم. ایشان جملهای گفتند که من را آرام کرد. آیات، روایات دعاها خوب است ولی آن جمله تأثیر نفس آقای علامه بود که همّ و غم من از بین رفت و توانستم آن سختی را راحت تحمل کنم.
ما ننهای داشتیم که حدود 30 سال پیشخدمت مرحوم علامه طباطبایی بود و لهجة ترکی داشت. آقای علامه، آقای روزبه و آقای حسینی جلسات منظمی با مرحوم علامهطباطبایی داشتند. وقتی که در میزدند این ننه دمِ در میرفته، آقای روزبه میگفتند: بگو معلمها آمدند. او با لهجۀ خودش میگفته: ملعونها آمدند! آقای روزبه از آن به بعد میگفتند: برو بگو ملعونها آمدند! یکبار آقای علامه تعریف میکردند که علامهطباطبایی به مدرسة علوی آمده و در دفتر نشسته بودند. ما یک کاسه آلو جلوی ایشان گذاشتیم، ایشان همینطور بچهها را نگاه میکردند و میگفتند: این بچهها عادی نیستند و قیافههایشان طور دیگری است و از این آلوها میخوردند. ایشان تا ظهر یک کاسه آلو را خوردند و خودشان را نگرفتند که من علامه و آیتالله هستم، خوب نیست بخورم. یک برخورد جالبی هم از این دو بزرگوار در ذهنم مانده است. مرحوم علامهطباطبایی سالها یک پنجشنبه درمیان با اتوبوس به تهران میآمدند. پدر من میرفتند ایشان را از گاراژ میآوردند ناهار منزل، عصر رانندهای میآمد ایشان را میبرد منزل آقای ذوالمجد که از وکلای مبرز دادگستری بود. آنجا جلسهای داشتند که امثال دکتر شایگان، پروفسور هانریکربن و مهندس بازرگان درآن جلسات شرکت میکردند. صبح جمعه باز جلسۀ دیگری داشتند و بعد با اتوبوس برمیگشتند قم. آقای علامه با پدرم تماس گرفته بودند که میخواهند خدمت علامهطباطبایی برسند. وقتی منزل ما آمدند، من رفتم در را باز كردم. آقای علامه و حسین آقا فرزندشان بودند. اتاق پذیرایی منزل ما نسبتاً بزرگ و دورتادور آن پشتی بود. معمولاً افراد که میآمدند میرفتند بالا مینشستند و به پشتیها تکیه میدادند، ولی آقایعلامه همان دمِ در روی زمین نشستند. من رفتم چایی بیاورم که علامهطباطبایی هم آمدند یک متری اینها دوزانو روی زمین وسط اتاق نشستند. ایشان اينطور تواضع کردند و علامه هم آن طور. من و حسینآقا از اتاق بیرون رفتیم و آن دو بزگوار با یکدیگر صحبتخودشان را کردند.
علامه یک بار گفتند: از علامهطباطبایی پرسیدم: چه کار کنیم که به جایی برسیم؟ ایشان این شعر را خواندند:
صمت و جوع و سَهَر و عزلت و ذکری به دوام
ناتمامان جهان را کند این پنج تمام
همچنین پرسیدم: چرا درویشها چند جلسه پیش استاد میروند به جاهایی میرسند ولی ماها یک عمر پایمنبرها میرویم به جایی نمیرسیم؟ ایشان فرمودند: برای این که آنها به نسخه عمل میکنند ولی ما عمل نمیکنیم. بعد آقای علامه روی این مانور میدادند و میگفتند: قرآن نسخه است، نسخه را باید عمل کرد. آقای علامه از اساتیدشان به ندرت صحبت میکردند. مثلاً در مورد آقای دربندی یک بار گفتند: ایشان به من گفتند که در خیابان به هرکس رسیدی، در دلت به او بگو تو دیوانهای! تو دیوانهای! و من مدتها این کار را کردم. من فکر میکنم این مطلب در ایشان نهادینه شده بود که مردم را دیوانه میدانستند. واقعا اگر ملاک عقل، قرآن و روایات باشد، 99 درصد افراد دیوانه هستند! در عین حال خدا شاهد است من یک سر سوزن عُجب و خودبینی در آقای علامه ندیدم. ایشان خودسازی عجیبی داشتند.
هر جلسه که خدمتشان میرسیدم میگفتند: جونم، آن کتاب را بیاور و فلان صفحه را بخوان. بعد گفتند: تفسیر مثنوی آقای جعفری را بخر و بخوان. کسی گفت: بار دوم که این کتاب را خواندم، حالاتی به من دست داد. مطلب اصلی آدم شدن بود ولی در کنار آن مطالبی از معارف مطرح میشد.
آقای علامه قطعاً نسبت به فلسفه و عرفان موضع منفی نداشتند حتی آن را تأیید میکردند. ایشان به من نگفتند شرح نهجالبلاغۀ علامه جعفری را بخوان، ولی گفتند: شرح مثنوی ایشان را بخوان. علامهطباطبایی هم همینطور بودند. ایشان بعد از انقلاب چند ماه در سیدخندان منزل شهید آیتالله قدوسی دادستان انقلاب دامادشان ساکن شده بودند. ایشان خیلی کم صحبت بودند، حتی به افراد نگاه هم نمیکردند. یکبار همۀ خانواده دورتادور نشسته بودند، خانوادۀ شهید قدوسی و خانوادۀ ما همه بودیم. یک دفعه مدت زیادی به من خیره شدند و گفتند: امیرحسین، دیوان حافظ را بگیر و مداوم بخوان. گفتم: آبابا، من دیوان حافظ را دارم. ایشان گفتند: نه، حافظ قدسی را بگیر بخوان. بعد پدر من که از شاگردهای قدیمی ایشان بودند گفتند: حاج آقا، ما در جوانی خدمت شما بودیم میفرمودید: دو کتاب را در سفر و حضر از خودتان جدا نکنید، یکی دیوان حافظ و یکی مثنوی. ایشان سکوت کردند. معلوم بود که این حرف را گفته بودند. البته معنیاش این نیست که قرآن و نهجالبلاغه و مفاتیح نخوانید. آقای علامه هم خیلی به مثنوی مسلط بودند و اشعار آن را میخواندند به ما هم میگفتند بخوانید.
من یک موقع میخواستم بروم معارف بخوانم، با ایشان مشورت کردم. ایشان گفتند: آنهایی که این معارف را میخوانند، غرور و عجبی به آنها دست میدهد نه جونم نخوان. ایشان نسبت به عجب و غروری که از عرفان، و فلسفه و حتی از معارف ایجاد میشود، خیلی موضع داشتند، منتهی نسبت به خود این علوم موضع نداشتند و از همۀ این علوم استفاده میکردند ولی اصلاً وارد این دعواها نمیشدند.
من در همۀ عمرم شاید یکی دو نفر آدم به معنای واقعی دیدم، یکی علامه طباطبایی بود و یکی علامهکرباسچیان که ایشان واقعاً همه چیز من و پشت و پناه من بود. در هر مشکل و گرفتاری تلفن میزدم میگفتند: جونم فردا بیا. در خانۀ ایشان باز بود. اگر من خوبی داشته باشم 85 درصد آن از آقای علامه است و این برای من محسوس است. من خیلی از دوستان را که نمیدانستم شاگرد کدام بزرگوار بودند، از نحوۀ سلوکشان کاملاً برایم محسوس بود که شاگرد فلان عالم است. بعد که صحبت میشد میگفت: من شاگرد فلان آقا بودم. آقای علامه میگفتند: روحیات معلم در متعلم اثر میگذارد، چون تربیت تشعشع روحی است. ایشان چیزهایی مثل کوچک دیدن خود در وجود ما کاشت. ایشان کاری کرد که ما خطبۀ متقین را حفظ شدیم. در آنجا مولا میفرماید: إذا زُكِّيَ أحَدُهُم خافَ مِمّا يُقالُ لَه، فيقولُ: أنا أعلَمُ بنَفسي مِن غَيري وَ رَبّي أعلَمُ بي مِنّي بِنَفَسی اَللّهُمَّ لا تُؤاخِذنِي بِما يَقولون وَ اجعَلني أَفضَلَ مِمّا يَظُنّون وَ اغفِر لي ما لا يَعلَمون. الآن 50 سال گذشته، محال است کسی در خیابان به من سلام بکند و من از ته وجودم استغفرالله نگویم. این از آقای علامه در روح ما نفوذ کرده است. ایشان در بحث تعلیم و تربیت با هیچ کس برای من قابل مقایسه نیست.
آقای علامه هر چیزی که میشنید فکر میکرد و اگر آن را درست میدید حتما به آن عمل میکرد و اگر آن را غلط میدید، حتماً آن را ترک میکرد. یک روز خدمت ایشان رفته بودم. کارم زیاد بود و منبرها و کلاسهای متعدد داشتم و خیلی خسته بودم. ایشان گفتند: جونم، این چه قیافهای است؟ گفتم: حاج آقا کارم زیاد است. گفتند: خب کارت را کم کن. گفتم: بله باید کم کنم. ایشان فریاد کشیدند که نه آقا، باید کم کنم یعنی چه؟ کم کن. جوری گفتند: نه آقا، که من ترسیدم. من با وجود این که خیلی به ایشان نزدیک بودم ولی هیبت عجیبی نزد من داشتند.
آقای علامه واقعاً دنیا برایش کوچک بود. وقتی به خانۀ ایشان میرفتم، انگار روی ابرها میرفتم و خیلی بالاتر برمیگشتم. نمیشود آدم در بندگی خدا به جایی برسد مگر این که دنیا را از دلش خارج کند. این خیلی نکتة کلیدی بود.
من بیست و چند سال در مدارس نیکان، علوی و مقداری احسان درس میدادم. سال 60 که فارغالتحصیل شدم در نیکان معلم عربی شدم. بعد معلم انشای دورۀ8 نیکان شدم. بعد دو سه سال قم رفتم و برگشتم. تدریس من بیشتر اخلاق بود. آقای علامه بهترین استعدادهایی را که میدیدند، به معلمی و انسانسازی سوق میدادند. به من گفتند: برو نیکان تمام وقت آنجا باش. ماهی ۶ میلیون کافی است؟ آن موقع 6 میلیون خیلی بود. گفتم: نه حاج آقا، من نیاز مالی ندارم. آمدم خدمت آقای کاشانی، گفتم: آمدم اینجا از فراشی دمِ در، توالتشویی تا معلمی هرجا شما بگویی، میخواهم تمام وقت اینجا باشم. ایشان گفتند: نه آقا، شما حیف میشوی، همان کار خودت را ادامه بده، اینجا ساعات محدودی برای معلمی بیا، به آقای دکتر اسدی هم گفتم که سخنرانیهایش را برود و نیکان یک کلاس اخلاق داشته باشد.
آقای علامه این خطبة امیرالمؤمنین را زیاد میخواندند که: وَ لَو لَم يَکُن فينا إلاَّ حُبُّنا ما أَبغَضَ اللّهُ وَ رَسولُهُ، وَ تَعظيمُنا ما صَغَرَ اللّهُ وَ رَسولُه، لَکَفى بِهِ شِقاقاً لِلّهِ وَ مُحادَّةً عَن أَمرِ اللّه. (اگر در ما هیچ نباشد جز اینکه چیزی که خدا و رسولش کوچک شمردند بزرگ بشماریم و چیزی که آنها مغبوض داشتند دوست داشتم باشیم، این برای مبارزه با خداوند کافی است!) خیلی از روحانیان برایشان مهم است که مردم دستشان را ببوسند یا بالای مجلس بنشینند، ولی آقای علامه یا علامه طباطبایی اینطور نبودند. اینها در زهد و دنیاگریزی فوقالعاده بودند. منتهی آقای علامه تند و تیز و علامهطباطبایی آرام.
پدرم خیلی علاقه داشت من روحانی بشوم ولی آقای علامه به شدت مخالف بودند بالاخره تصمیم خودم را گرفتم و روحانی شدم. ولی خجالت میکشیدم خدمت آقای علامه برسم. تا این که به ایشان نامهای نوشتم که شما به ما یاد دادید که مردم مهم نیستند و آدم باید هدف خودش را ببیند و اقبال و ادبار مردم مهم نیست و من به این جهت این لباس را پوشیدم که بتوانم در مجالس بروم و صحبت کنم و الآن که با صدها نفر مربوط شدم، هیچ لطمه به کار مدرسة من نخورده است. من در این عالم یک پدر معنوی دارم و او شما هستید و نمیخواهم طعم بیپدری را بچشم و شما من را رها کنید. نامۀ پرسوزی بود، خیلی منقلب بودم. این نامه را نوشتم و برای ایشان فرستادم. چند ماه بعد در مدرسۀ احسان جلسهای برای معلمها گذاشته بودند. آقای علامه آمدند صحبت کردند. در آنجا با ایشان مواجه شدم. سلام کردم، صورتم سرخ شده بود ولی ایشان راجع به لباس چیزی نگفتند، دو سه هفته بعد به ایشان زنگ زدم که حاج آقا میخواهم خدمت شما بیایم. گفتند: جونم فردا بیا. رابطۀ ما دوباره شروع شد. خیلی عجیب بود آقای علامهای که با ملبس شدن من مخالف بودند، حالا که من ملبس شده بودم، مراقب من بودند که نکاتی را رعایت کنم.
ایشان دو بار خیلی جدی در زندگی من دخالت کردند. یکی سر کتاب عربی روش جدید بود که به من و دو نفر دیگر گفتند: بروید مثالهای این کتابها را به مثالهای قرآنی و نهجالبلاغه تبدیل کنید. این کار خیلی جالبی بود که بعد از مدتی ناخواسته بچهها با قرآن و نهج البلاغه هم آشنا میشدند. مورد دیگر مسئلۀ وهابیت بود. متأسفانه عقاید سنیگری در جامعۀ ما نفوذ کرده است. آقای علامه در منزل بودند ولی دائماً در کوران اطلاعات و اخبار بودند. عدهای از رفقا مطالعاتی کرده بودند. ایشان امر کردند همۀ کارهایم را رها کنم و صبح تا عصر بروم عقاید وهابیت و نقد دوستان را مطالعه کنم. فرد گرفتاری مثل من همه کارش را رها کند برود در یک اتاق مطالعه کند، واقعاً تأثیر نفس آقای علامه بود.
در آن زمان در مجلس ختم یکی از همکاران علوی منبر رفتم. بعد از منبر عدهای میرفتند با آقای علامه مصافحه میکردند. با خود گفتم من هم بروم. ایشان خسته شده و سرشان به دیوار بود جلو رفتم و معانقه کردم. ایشان در گوش من گفتند: حسین جون وهابیها! حسین جون وهابیها! گفتم: حاج آقا چشم. بعد از چند ماه گزارش کاملی برایشان نوشتم و کار را رها کردم.
در روزهای آخر بیماری ایشان منزلشان رفتم، دراز کشیده و بیحال بودند جرأت کردم و با خودم گفتم: فرصت خوبی است، تا حالا که نتوانستم دست آقای علامه را ببوسم، الآن ایشان بیحال است خوب است ابراز علاقة قلبی بکنم. خم شدم پای ایشان را بوسیدم. بلافاصله ایشان در همان حال این شعر را خواند که:
هرکه را مردم سجودی میکنند
زهر اندر جام او میآکنند
در ختم یکی از همکاران علوی عرض کردم الان وقتی شما میگویید من معلم یا فارغالتحصیل علوی هستم، به شما احترام میگذارند. آن زمانی این کار مهم بود که آقای علامه بخاطر مدرسه بشکه به دوش میکشید و تا کمر در برف میرفت و فحش و دشنام میشنید که این روحانی منبر را رها کرده و مدرسه زده است! آقای علامه موقعی که تشخیص داد کار تعلیم و تربیت واجب است، آمد مدرسۀ علوی را زد و دکتر و مهندس تربیت کرد.
15سال قبل من فکر میکردم اگر آقای علامه الان بود، نه رشتۀ ریاضی تأسیس میکرد نه تجربی و نه انسانی بلکه رشتۀ هنر تأسیس میکرد. برای این که دکتر و مهندس خوب، خیلی خوب است و برای جامعة اسلامی کار میکند اما تحول ایجاد نمیکند ولی فیلم تحول ایجاد میکند. الآن شاید نیاز به هنرستان هم عوض شده باشد. به تعبیر مولا بچههایت را برای زمان خودت تربیت نکن، برای آینده تربیت کن. فرزند زمان خویشتن باش. باید ببینیم اگر الآن آقای علامه بود چه کار میکرد؟ اگر کسی دغدغه دارد این جواب را پیدا کند. نمیخواهم بتسازی کنم اما ایشان واقعاً اسوه و الگو بود.