مصاحبه با جناب آقای یحیی آل اسحاق

تاریخ ایجاد: ۱۴۰۱/۴/۲۶

تعداد بازدید:۱

مصاحبه با جناب آقای یحیی آل اسحاق

دکتر آل اسحاق به فلسفه وجودی مدرسه علوی و نقش کلیدی علامه کرباسچیان در تاسیس و اداره آن اشاره می‌کند. او بر اهمیت تربیت نسل جوان بر اساس اصول دینی و اخلاقی در دیدگاه علامه کرباسچیان تاکید می‌کند. آقای آل اسحاق به روش‌های آموزشی خاص علامه کرباسچیان و تاکید ایشان بر پرورش استعدادها و ایجاد نسل‌های آگاه و مسئول اشاره می‌کند. او همچنین به چالش‌های پیش روی مدرسه علوی و تلاش‌های علامه کرباسچیان برای حفظ آن در برابر جریان‌های مختلف فکری می‌پردازد.




تیزر قسمت نوزدهم | زندگی و زمانه علامه کرباسچیان | یحیی آل اسحاق

 


زندگی و زمانه علامه کرباسچیان | قسمت نوزدهم | یحیی آل اسحاق

بسم الله الرحمن الرحیم

خلاصۀ مصاحبۀ آقای یحیی آل‌اسحاق فارغ‌التحصیل دورۀ 6 علوی (16/6/99)

وجه مشترک بزرگانی که مؤسسۀ علوی را ایجاد کردند و بعد در طول تاریخ ادامه پیدا کرد، در رأس آن‌ها آقای علامه که ریشۀ اصلی کار دست ایشان بود و بعد آقای روزبه، داشتن فلسفۀ حیات بود. فلسفۀ حاکم بر تفکر این عزیزان تأییدی است بر روش و منش آن‌ها. این‌ها ویژگی‌های خاصی داشتند و نخبۀ ویژه بودند. ما نخبه زیاد داریم، افراد با استعداد در حوزه‌های مختلف، ولی ویژگی این نخبه‌ها به دلیل فلسفۀ حیاتشان بود که دنیا را آن‌گونه می‌دیدند. این‌ها تابع اِنَّ الحَیاةَ عَقیدَةٌ وَ جِهادٌ بودند، یعنی حیات را عقیده و کوشش در رابطه با آن می‌دانستند. از همۀ امکانات دنیا در مسیر اعتقادشان بهره می‌بردند. نه فقط انجام وظیفه می‌کردند، بلکه جهاد می‌کردند.نگاهشان به زندگی، ابدیت بود و این دنیا را قسمتی از ابدیت می‌دانستند. نقل است که مرحوم علامه طباطبایی گاهی در وسط درس یک دقیقه خیره می‌شدند و سکوت می‌کردند. بعد می‌گفتند: طلبه‌ها، در این نکته‌ای که می‌گویم تأمل کنید. دوباره سکوت می‌کردند و بعد می‌فرمودند: آقایان خبر دارید ما با ابدیت طرفیم؟ در این ابدیت، انسان جایگاه ویژه‌ای در بین مخلوقات عالم دارد چون احسن تقویم است.

دوم اینکه این بزرگان إنّا لِلّهِ وَ إنّا اِلَیهِ راجِعون را باور داشتند. درمجلس سالگرد مرحوم آقای روزبه در مدرسۀ روزبه، علامه جعفری فرمودند: اگر خداوند متعال قرار بود بعد از پیامبر اکرم شخصی را به عنوان پیامبری انتخاب کند، مرحوم آقای روزبه بود! نه به این دلیل که عارف بزرگی بود یا دانشمند بزرگی بود بلکه به این دلیل که ایشان مانند پیامبران علمش و عملش و باورش یکی بود. آن‌ها هرچه می‌دانند، باور دارند و هرچه باور دارند، عمل می‌کنند. مرحوم آقای روزبه و مرحوم آقای علامه این‌گونه بودند. نتیجۀ باور به ابدیت، عزم این‌ها بود یعنی آدم‌های با اراده‌ای بودند. اگر به کاری معتقد می‌شدند، آن را خیلی جدی، محکم، قاطع، با عزم و اراده انجام می‌دادند. عزم راسخ و کار محکم از خصوصیات آقای علامه و آقای روزبه بود.

نکتۀ بعدی اولویت‌بندی مسائل بود. آقای علامه بارها در کلاس می‌گفتند: شما قیمت‌تان خیلی بالاست، خودتان را ارزان نفروشید.

اَتَزعُمُ اَنَّکَ جِرمٌ صَغیرٌ

وَ فیکَ انطَوَی العالَمُ الاَکبَرُ

 بزرگ فکر کنید، وقت‌تان را صرف امور پست نکنید. ما یک عمر محدود داریم، در این عمر باید بهترین کار را انتخاب کنیم.

ایشان به این نتیجه رسید که باید یک مؤسسۀ فرهنگی برای تربیت ایتام آل‌محمد درست کند و آن‌ها را به رشد برساند. آقای علامه یکی از بزرگان حوزه بود، توضیح‌المسائل آقای بروجردی را نوشته بود. می‌توانست در حوزه بماند. از خیلی‌ها در موازین حوزه جلوتر بود، ولی دفعتاً تشخیص داد وظیفه‌اش این است که همه را رها کند برود سراغ مدرسه. عزم جزم کرد. ابتدا سراغ یار همراه و نخبه‌ها رفت. مثل استاد مطهری، دکتر بهشتی، آقای گلزادۀ غفوری، آقای مزینی، یکی‌یکی این‌ها را پیدا کرد. آقای حاج سید جوادی، آقای نحوی، آقای ریاضی دبیرانی بودند که کتاب‌های درسی را نوشته بودند. آقای علامه بهترین‌ها را انتخاب می‌کرد.

من بعد از دیپلم دانشگاه قبول نشدم، رفتم مدرسۀ قدس که ابوی آن را تأسیس کرده بود معلم شدم. از سرچشمه داشتم می‌رفتم سمت توپخانه که بروم منیریه، آقای علامه از دور رسید و با صدای بلند سلام کرد. گفت: کجا؟ گفتم: آقا می‌روم مدرسه. گفت: کدام مدرسه؟ گفتم: قدس. گفت: برای چه؟! گفتم: معلمم. گفت: دانشگاه قبول شدی؟ گفتم: نه آقا. گفت: عمر من و آقای روزبه صرف شد که تو یک دیپلمه باقی بمانی؟! ما خون دل خوردیم که شما الاف بگردید؟! برو دبیرستان تا بیایم! گفتم: اجازه بدهید امروز بروم، بچه‌ها منتظر هستند! گفت: خیلی خب امروز می‌روی تکلیف آنجا را معلوم می‌کنی، فردا صبح ساعت 8 منتظرت هستم. فردا صبح رفتم دبیرستان علوی پیش آقای علامه. ایشان آقای روغنی‌زاد را صدا کرد و گفت: از فردا صبح این آقای آل‌اسحاق می‌آید اینجا، با ایشان کار می‌کنید، امسال ایشان باید امتحان بدهد و کنکور قبول بشود. آقای علامه عمرش را گذاشته بود روی هدفش و دنبال این بود که ما به یک جایی برسیم.

همت بلند دار که مردان روزگار

از همت بلند به جایی رسیده‌اند

ایشان از اول می‌خواست در بهترین فضا، بهترین کار را، به بهترین شکل و با بهترین وسیله پیاده کند. انسان نیازهای مختلفی دارد غذا، ازدواج، مسکن. عده‌ای بعد از این که این‌ها درست شد، اگر توانست جهشی بکند بیاید بالا، ممکن است کاری بکند ولی عده‌ای از اول درکشان و عزمشان به گونه‌ایست که این نیاز‌ها را گذاشتند و رفتند بالا. آقای علامه در ونک در یک خانۀ محقر زندگی می‌کرد، در صورتی که برای معلمین بهترین خانه را تهیه کرده بود. او از این‌ها گذشته بود و به اوج پریده بود. تعالی روحی و نگاه بلند، عمیق و متعالی داشت. این‌ها برمی‌گردد به داشتن فلسفۀ حیات. آقای روزبه یک عبا داشت، می‌انداخت روی دوشش و نماز می‌خواند. وقتی می‌گفت: الله‌اکبر! ما احساس می‌کردیم ایشان قولش، علمش و عملش یکی است و به این دلیل در روح ما نفوذ می‌کرد.

من وزیر بازرگانی بودم، حسن آقای خاموشی به من گفت برویم عیادت آقای علامه. رفتیم، ایشان خوابیده بود. گفت: کی هستی؟ گفتم: آل‌اسحاق. گفت: او کیست؟ گفتم: آقای خاموشی. گفت: تو چه‌کاره‌ای؟ گفتم: آقا وزیرم. گفت: او چه کاره است؟ گفتم: او قائم مقام وزارت نیرو است. گفت: آدم قحط بود، شما بروید وزیر بشوید؟! این همه آدم دارند می‌دوند وزیر شوند، بگذار اونا بشوند. یعنی یک زمان آدم نبود، خوب وظیفه بود ما برویم، ولی الآن که دیگران دارند برای وزارت دعوا می‌کنند، بگذار بروند. بعد ایشان دستش را کرد زیر تشک و یک نامه درآورد، گفت: بخوان. من نامه را خواندم، پدری شکایت کرده بود که در فلان مدرسه به بچه‌اش تجاوز کردند. گفت: خواندی؟ غیرتت تکان خورد؟ این ایتام آل محمد را چه بلایی سرشان درآوردند؟ این بچه‌ها ول شدند، آن وقت شما رفتی شدی وزیر؟ گفتم: آقا، چه کار کنیم؟ گفت: هرکدامتان بروید یک مدرسه بزنید. ببینید آن باور و اعتقاد چون خودش به آن رسیده و همۀ وجودش را گذاشته دنبال این کار و نتیجه هم گرفته، می‌گوید تو هم باید بروی سراغ این کار.

بعد از آن ملاقات من رفتم مجوز یک مجتمع فرهنگی دخترانه، پسرانه، دبستان، دبیرستان گرفتم و مقدماتش را هم انجام دادم و در اختیار گروه مؤتلفه گذاشتم، الآن مدرسۀ مؤتلفه امتیازش مال من است. یعنی این اعتقاد و عزم تا دم مرگ با ایشان بود و ایشان آمادۀ پرداخت هزینه‌های سیاسی، اجتماعی، فرهنگی در رابطه با این هدف بود.

یکی دیگر از خصوصیات ایشان این بود که کارهای تأسیسی‌شان بیشتر از کارهای جاری بود. بعضی کارها تأسیسی، ماندگار و ریشه‌ای است مثل تربیت نیروی انسانی. یک روش تربیتی خیلی خوب ماندگار است و در تاریخ به نام مؤسس آن ثبت می‌شود. آقای علامه می‌گفت: باید هر یک از شما دنیایی را اداره کنید، منشأ کارها بشوید و مملکت را حفظ کنید و مسلمان‌ها را رشد بدهید. همۀ این‌ها در جهت سربازی اسلام، آرمان‌ها و اعتقادات است. بعد از انقلاب ما فکر کردیم ادارۀ حکومت ضرورت است و ما به عنوان وظیفه باید مدیریت‌های اجرایی را به دست بگیریم. آقای علامه سرکلاس خیلی محکم می‌گفت: خیلی از این پولدارها خرند. به حجرۀ یکی از این‌ها رفتم، گفتم: چند سالت است؟ گفت: 60 سال. گفتم: گلابی و چلوکباب خوردی، این‌ها را تبدیل کردی به کود! یعنی نتیجۀ عمرت سه متر چاه مستراح است! شما کارخانۀ کودسازی هستی! بیا پول بده مدرسه بسازیم. بعضی‌ها نتیجۀ زندگی‌شان کودسازی است، بعضی‌ها هدفشان این است که هنرمند بشوند، بعضی‌ها فوتبالیست بشوند، بعضی‌ها پزشک خوب بشوند، عده‌ای اوج جهت‌گیری‌شان چیز دیگری است. اعتقاد و آرمانشان مثل خدا شدن است. خیلی اوج دارند.

آشیان ره عشق در این بحر عمیق

غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده

بالاخره ما در این جامعه هستیم و وارد دنیا می‌شویم ولی حواستان باشد آلوده به دنیا نشوید. شما هدف دیگری دارید؛ باید آن خط را بروید، دنیا به شما گیر نکند. دنیا مقدمه‌ای است برای آخرت.

پدر من فرزند مرحوم آشیخ عبدالکریم خوئینی زنجانی از شاگردهای مرحوم آخوند خراسانی است که در جریان مشروطیت، جزء چند نفر از علمایی بود که از نجف حرکت کردند بیایند تهران؛ در بین راه متوجه می‌شود وظیفۀ روحانیت ورود در حوزۀ سیاست آن زمان نیست، رها می‌کند می‌رود زنجان حوزۀ علمیه راه می‌اندازد. وقتی کمونیست‌ها زنجان را تصرف می‌کنند، ایشان می‌رود به دهی در اطراف زنجان به نام خوئین.

ابوی در خردسالی در خوئین بودند، بعد می‌آمدند زنجان با آقای روزبه پیش آقای دین‌محمدی، فقه و ادبیات می‌خواندند و هم مباحثه بودند، بعد هم با هم در مدرسۀ توفیق معلم شدند. وقتی کمونیست‌ها (غلام‌یحیی و پیشه‌وری) به زنجان مسلط شدند، دانش‌آموزهای مدارس را بعد از ظهرها می‌بردند سازمان جوانان حزب کمونیست زنجان و به آن‌ها آموزش‌های کمونیستی می‌دادند. آقای روزبه و ابوی هم با بچه‌ها می‌رفتند مطالب را می‌شنیدند، فردا صبح در مدرسه استدلال‌ها و حرف‌های آن‌ها را رد می کردند. کمونیست‌ها متوجه می‌شوند و این دو نفر را می‌گیرند محاکمه می‌کنند و محکوم به اعدام می‌شوند. این حکم را می‌فرستند تبریز، می‌بینند اگر هم آسیدعلی‌اکبر توفیقی و هم آقای روزبه و هم ابوی را اعدام کنند، فضای شهر متشنج می‌شود. می‌گویند: این‌ها چون فرهنگی‌اند و ما برای فرهنگ احترام قائلیم، از حکم اعدام این دو نفر می‌گذریم ولی آسیدعلی‌اکبر توفیقی را اعدام می‌کنند. بعد از قائلۀ غلام‌یحیی، پدربزرگ با خانواده که تعدادشان خیلی زیاد بود به قم هجرت می‌کنند. بعد پدر به نجف هجرت می‌کند، من سه چهار ماه کلاس اول را در قم خواندم بعد رفتیم نجف. پدر در نجف یکی از شاگردان خوب آقای خویی و آقای مستنبط بودند. آیت‌الله بروجردی امتحانی می‌گذارند، پدر جزء شاگردهای اول آن دوره می‌شود. بعد از چند سال، ابوی یک سفر به تهران می‌آید. با آقای روزبه که آشنایی داشت، با آقای علامه هم آشنا می‌شود. آقای علامه ابوی را برانداز می‌کند و متوجه می‌شود ایشان به درد‌ معلمی می‌خورد. روی مخ ابوی می‌رود و ایشان را از نجف به ایران دعوت می‌کند.

وقتی آقای مستنبط مطلع می‌شود، به پدر می‌گوید: چرا می‌خواهی به ایران برگردی؟ اگر چند صباح دیگر بمانی، مرجع می‌شوی و بیشتر می‌توانی خدمت کنی. پدر در جواب می‌گوید: اینجا به اندازۀ کافی مراجع هستند، من می‌خواهم بروم ایران دماغ بچه‌ها را پاک کنم یعنی کار تربیتی انجام دهم. خلاصه پدر به ایران برمی‌گردد و مدتی در قم ساکن می‌شود.

ابوی اصرار داشت که من بعد از دبستان به حوزه بروم و درس طلبگی بخوانم، من می‌خواستم دبیرستان بروم. آن زمان دبیرستان دین و دانش آقای بهشتی در قم مدرسۀ خوبی بود ولی هزینه‌اش زیاد بود. وضعیت مدارس دولتی هم مناسب نبود. من رفتم شاگرد نانوا شدم و روزی دو تومان می گرفتم. شب‌ها می‌رفتم اکابر مدرسۀ باقری سر خیابان چهار مردان. کلاس هفتم را امتحان دادم قبول شدم. دلم آرام شد. ابوی گفت: حالا برو حوزه درس بخوان. شروع کردم درس حوزه خواندن. تا ابوی به حضرت عبدالعظیم، مدرسۀ آقای بروجردی منتقل شد. در آنجا کفایه درس می‌داد. یک روز برادر آقای روزبه که با ما نسبتی داشت دید من در بین روز خانه هستم. گفت: چرا مدرسه نرفتی؟ گفتم: حاج آقا نمی‌گذارد. با پدر من صحبت کرد و ایشان را قانع کرد و ما را آورد دبیرستان علوی. بچه‌ها امتحان ثلث اول را داده بودند. آقای علامه رو کرد به آقای دانش دبیر زبان که از ایشان امتحان بگیرید. ایشان چند سؤال از من پرسید و به آقای علامه گفت: ایشان استعدادش خیلی عالیست! آن روز نقاشی آمده بود مدرسه را نقاشی کرده بود، می‌خواست کسی سر متر را بگیرد دیوارها را متر کند. آقای علامه به من گفت: می‌توانی بروی کمک کنی؟ گفتم: بله. من بچه آخوند بچه قمی رفتم سر متر را گرفتم و متر کردیم. آقای علامه گفت: این آتیش پاره نیامده مدرسه را قبضه کرده! بعد ما را فرستادند سرکلاس. ما آمدیم مدرسه و دیگر طلبه نشدیم. من هر روز صبح با اتوبوس از حضرت عبدالعظیم تا شوش می‌آمدم و از آنجا تا مولوی می‌دویدم دوباره سوار اتوبوس می‌شدم که قبل از ساعت 5/7 در مدرسه باشم.

از این زمان ارتباط پدرم با آقای علامه و آقای روزبه بیشتر شد و همکاری با دبستان علوی را شروع کرد و برنامه‌های تربیتی را در دبستان راه انداخت، مثل اردوها، جلسات اولیا، برنامه‌های فوق برنامه و نمایش‌ها. ایشان خودش تئاتر بازی می‌کرد یا برای اینکه روحیۀ تولیدی را در بچه‌ها بالا ببرد، اول اردوی تابستانی به هر یک از بچه‌ها یک جوجه می‌داد در قفس نگهداری کنند و در پایان اردو که جوجه‌ها بزرگ شده بودند، به هر بچه یک مرغ می‌داد با خودش خانه ببرد.

آقای شمعخانی وزیر دفاع بود و الآن رئیس شورای عالی امنیت ملی است. موقعی که من وزیر بودم، پیش من آمد و گفت: فلانی، من مسلمان شدۀ حاج‌آقای شما هستم. گفتم: چطور؟ گفت: من قبل از انقلاب در اهواز، جزء گروه‌های چپ بودم (گروه طوفان). ابوی شما در مکتب قرآن نمایشنامۀ اباذر را تنظیم کرد و خود ایشان نقش اباذر را بازی می‌کرد. این نمایشنامه دراهواز پیچید و چند روز اجرا می‌شد. من آنجا آمدم اباذر را دیدم، برگشتم!

پدرم در مدرسۀ علوی، اثنی‌عشری و قدس برای بچه‌ها نماز جماعت می‌خواند و بین دو نماز داستان می‌گفت، منتها داستان‌های هدف‌دار و جهت‌دار. ایشان مسائل تربیتی را در قالب داستان بیان می‌کرد. مثلاً در مدرسۀ اثنی‌عشری، 9 آبان که تولد ولیعهد بود، داستان گوسالۀ سامری را می‌گفت که مردم جمع شدند دور این گوساله می‌گفتند: جاوید گوساله! جاوید گوساله! آن وقت اشاره می‌کرد به عکس شاه که در سالن نصب شده بود.

پدر در علوی به خاطر نظارت آقای علامه محدودتر عمل می‌کردند ولی در قدس نسبت به مسائل سیاسی آزادتر بودند. حاج آقا در زنجان، در مدرسۀ توفیق در زمان پیشه‌وری، با آقای روزبه و آقای فاطمی که بعداً رئیس دانشکدۀ فیزیک علوم دانشگاه تهران شد، سه‌تایی نارنجک می‌ساختند. می‌خواستند کارهای نظامی علیه کمونیست‌ها بکنند. آقای علامه با محاسباتی که داشت، چون سوابق سیاسی کشور از مشروطیت در ذهنش بود، خیلی نگران بود مبادا درب مدرسه را به اتهامات سیاسی ببندند. ضمن اینکه به پدرم خیلی محبت داشت، می‌گفت: می‌آیند اینجا تو را بازداشت می‌کنند و مدرسه را می‌بندند، من با خون‌دل اینجا را نگه داشته‌ام.

ابوی با آقای روزبه و آقای موسوی و آقای محدث بیرون مدرسه جلساتی داشتند و به این نتیجه رسیدند که انصاف نیست در مدرسۀ علوی که آقای علامه با خون دل آن را حفظ کرده، حرکت سیاسی بکنند. تصمیم گرفتند بروند مدرسۀ قدس را راه بیندازند. در عین هماهنگی و احترام به همدیگر، ابوی با آقای شایسته معلم ادبیات ما و آقای صمدزاده رفتند مدرسۀ قدس را تأسیس کردند. آقای مطهری، آقای روزبه، آقای موسوی و آقای محدث پشت صحنه کمک می‌کردند، نمی‌خواستند علوی ضربه بخورد. بعد پدر شروع کرد به کارهای صریح‌تر انقلابی در مدرسه به طوری که چندبار ایشان را گرفتند و بردند و نهایتاً قدس متلاشی شد و حدس آقای علامه درست درآمد که نمی‌گذارند. بعد ابوی آمد مدرسۀ اثنی‌عشری جامعۀ تعلیمات در آب‌منگل و معلمینی که در قدس تربیت کرده بود را آورد آنجا. دیگر دست ایشان باز بود. انقلاب هم کم‌کم نزدیک می‌شد و رسماً برای انقلاب نیرو تربیت می‌کرد. مثلاً من معلم ورزش بودم، بچه‌ها را  برای کارهای نظامی می‌بردیم.

نزدیک انقلاب ابوی مدرسه را رها کرد و رفت سراغ کارهای انقلابی. مدتی بعد از انقلاب، دادستان اراک شد. یک‌دفعه آن را هم رها کرد و رفت قم. گفتیم: حاج آقا چه شده؟ گفت رئیس ساواک اراک را گرفته بودند آورده بودند. بنا بود من حکم را امضا کنم که او را اعدام کنند. تا صبح خوابم نبرد، فکر می‌کردم اگر من امضا کنم، او را می‌برند می‌کشند. صبح استعفا نامه‌ام را به امام نوشتم که من اهل این میدان نیستم. به این ترتیب پدر سیاست و قضاوت را کنار گذاشت و شروع کرد به کار طب سنتی و مؤسسۀ بوعلی سینا را در قم تأسیس کرد. ایشان هم قانون بوعلی را درس می‌داد و هم مداوا می‌کرد و هم داروسازی داشت. بالاخره در سن 91 سالگی در 1394 فوت کرد.

مرحوم ابوی ما برای آقای علامه خیلی احترام قائل بود، می‌گفت: این شیخ یک سر و گردن از همۀ اطرافیانش بالاتر است.

تمام وجود، آرمان و اعتقاد آقای علامه، مدرسه بود و در یک فضای کاملاً شکننده با لطایف‌الحیل این شیشه را در کنار سنگ نگه می‌داشت. آقای علامه و آقای روزبه معتقد بودند که ما باید استعدادها را رشد بدهیم و لازم نیست جهت سیاسی به آن‌ها بدهیم، آن‌ها خودشان عقل و هوش و فهم‌شان بالا می‌رود و خودشان سره از ناسره را تشخیص می‌دهند و آسیبی هم به مدرسه نمی‌رسد. در صورتی که ابوی معتقد بود باید جهت‌گیری تربیتی را از همین دوران دبیرستان به بچه‌ها داد، این دو طرز تفکر است.

من خودم را مدیون آقای علامه و آقای روزبه و مدرسۀ علوی می‌دانم و به آن‌ها عشق می‌ورزم و برای من الگو هستند. من در ایام وزارت، عکس آقای روزبه را گذاشته بودم روی میزم و در تصمیم‌گیری‌ها فکر می‌کردم اگر آقای روزبه الآن جای من بود چه می‌کرد.

بعضی معتقدند علوی خیلی ضایعات داد. ما از همۀ مشرب‌های فکری در فارغ‌التحصیلان داریم: فدایی خلق، صوفی، منافق، سکولار، ولی هر کدامشان در هر حوزه‌ای رفتند برجسته شدند چون استعدادشان بالا بود. از دبیرستان که بیرون آمدند چون جهت نداشتند، به تور جریانات مختلف افتادند. ولی همۀ آن‌ها در صداقت و اخلاق اشتراک دارند و روحیات آقای علامه  و آقای روزبه در وجودشان نشسته است. حتماً آقای علامه نمی‌خواست کسی جزء منافقین باشد یا درویش و سکولار شود. اتفاقاً آقای علامه ذهنِ تیز سیاسی داشت. جریانات مصدق را به رأی‌العین دیده بود، داستان مشروطه و سفارت انگلیس را می‌دانست. علامه سکولار نبود و می‌گفت: دین باید در جامعه دخالت بکند. شاهدش عشق و علاقه‌اش به اهل‌بیت بود. اصلاً زندگی‌اش عقیده بود. علت اینکه همه چیز را فدا کرد، این بود که آدم‌های دین باور تربیت کند. می‌گفت: شما باید تربیت بشوید که بعد بتوانید حکومت اسلامی را آماده کنید. برای ما از شرکت صناری یهودی‌ها صحبت می‌کرد که صنار صنار پول دادند، مدرسه ساختند و بچه‌هاشان را تربیت کردند که وزیر و وکیل شدند و حکومت را گرفتند. تاکتیک آقای علامه نیروسازی بود و به نظر من فکر درستی بود. اگر ایشان فحش به شاه می‌داد، درب مدرسه را می‌بستند و همۀ تلاش‌ها و زحمت‌ها از بین می‌رفت. استراتژی آقای علامه تربیت نیرو برای حفظ اسلام و دیانت بود که در موقع لازم وارد جامعه شوند و خدمت کنند. بعد از انقلاب اداره کنندگان حکومت و وزرا چه کسانی بودند؟ آقای قندی، آقای غفوری‌فرد، آقای حداد و ده‌ها نفر کسانی که انقلاب را نگه داشتند و هنوز ثابت ایستاده‌اند.

آقای علامه از ته دل خوشحال بود از این که بچه‌های علوی در مدارج عالی مملکتی رفتند و خدمت کردند. منتها یک عده فکر می‌کنند ایشان اصلاً با سیاست و حکومت مخالف است، در حالی که این طور نبود و ایشان در مسائل سیاسی حتماً جهت داشتند.

جریان حجتیه خودش را به آقای علامه چسباند. به نظر من این‌ها در حق آقای علامه  و علوی ظلم کردند، برای اینکه آقای علامه از آن‌ها نبود. من خودم در کلاس دهم، کلاس‌های حجتیه را رفتم. در آنجا با آن‌ها بحث می‌کردیم لذا هم آن‌ها ما را کنار گذاشتند، هم ما آن‌ها را کنار گذاشتیم. آقای علامه عمیق‌تر از این بود که درگیر جریان حجتیه شود، و گرنه هیچ شیعه‌ای نیست که علاقه به امام زمان و سرباز امام زمان شدن نداشته باشد. آقای علامه خیلی بالا‌تر از این جریانات بود و این‌ها را بازیچه می‌دید. می‌گفت: خودت را ارزان نفروش، به احزاب نفروش، به آدم‌ها نفروش، به پول نفروش، خیلی عمیق‌تر و بلندتر فکر می‌کرد، منتها چون مدرسۀ علوی و نیکان مرکز نخبه‌های با انرژی و استعداد بود، هر جریانی می‌خواست نقبی به آنجا بزند و از این باغ گلی بچیند. آن‌هایی که به آقای علامه ایراد می‌گیرند، می‌گویند: شما یک مرکز انرژی درست کردید و میدان دادید به هرکسی بیاید از اینجا بردارد ببرد، منافقین بردند، کمونیست‌ها بردند، حجتیه‌ای‌ها بردند، دراویش بردند، هرکسی از این باغ آمد یک چیزی برداشت، برد. حیف شما و این همه زحمت است.

آقای علامه، استاد محمدتقی جعفری را خیلی به مدرسه دعوت می‌کرد چون می‌خواست بچه‌های نخبه پرورش دهد که با اصول دین آشنا باشند. ایشان روی نماز و قرآن خیلی دقت داشت، می‌خواست بچه‌ها احکام شرعی‌شان را بدانند. آقای روزبه روی تفسیر المیزان خیلی تأکید داشت. این‌ها پایه‌ها را درست می‌چیدند ولی بعد بچه‌ها می‌رفتند تابع ظرف می‌شدند.




نظر

«در زیر آسمان هیچ کاری به عظمت انسان‌سازی نیست»

علامه کرباسچیان
شبکه های اجتماعی
رایانامه و تلفن موسسه

info@allamehkarbaschian.ir - ۰۲۱۲۲۶۴۳۹۲۸

All content by Allameh is licensed under a Creative Commons Attribution 4.0 International License. Based on a work at Allameh Institute