مصاحبه با جناب آقای کاظم رسولیان

تاریخ ایجاد: ۱۴۰۳/۳/۱۰

تعداد بازدید:۱

مصاحبه با جناب آقای کاظم رسولیان

آقای رسولیان، فارغ‌التحصیل دبیرستان علوی، به خاطرات شیرین خود از دوران تحصیل و ارتباط نزدیک با علامه کرباسچیان می‌پردازد. او از تأثیر عمیق آموزه‌های علامه بر زندگی خود و هم‌کلاسی‌هایش می‌گوید و به روش‌های آموزشی خاص مدرسه علوی و اهمیت تربیت اخلاقی دانش‌آموزان اشاره می‌کند. در ادامه، رسولیان به ویژگی‌های منحصر به فرد علامه کرباسچیان از جمله دلسوزی برای دانش‌آموزان، تأکید بر تربیت اخلاقی و نگاه واقع‌بینانه به مسائل اجتماعی می‌پردازد. او همچنین به نقش مهم علامه در تربیت نسل جوان و تأثیرگذاری ایشان بر جامعه اشاره می‌کند. رسولیان معتقد است که علامه کرباسچیان الگوی بسیار مناسبی برای همه افرادی است که به دنبال تربیت نسل آینده هستند.


بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

خلاصۀ مصاحبۀ آقای کاظم رسولیان فارغ‌التحصیل دورۀ 19 علوی (16/6/99)

من متولد 1341 هستم. پدرم تاجر خشک‌بار بودند، کشاورزی هم داشتند. من در سال 53 دوم راهنمایی وارد نیکان شدم. آموزش و پرورش به نیکان مجوز دبیرستان نداد و ما را که دورۀ یک نیکان بودیم، منتقل کردند به علوی. یعنی یک کلاس از نیکان به دورۀ نوزده علوی اضافه شد. همین سبب شد که ما با آقای علامه ارتباط جدی‌تری پیدا کنیم و حضور ایشان را خیلی بیشتر و پر‌رنگ‌تر بالای سر خودمان ببینیم. چه در کلاس‌های اخلاق و چه در ارتباطات شخصی. من توفیق داشتم، درس طلبگی و رشتۀ الهیات دانشگاه را ادامه دهم و در مدرسه تدریس کنم، این‌ها بهانه‌هایی شد که با آن بزرگوار بیشتر ارتباط داشته باشم. خداوند متعال را شکر می‌کنم که از سال 59 که دیپلم گرفتم تا امروز که 40 سال می‌گذرد، یا مشغول درس خواندن بودم یا درس دادن.

من به محض اینکه دیپلم گرفتم، ازدواج کردم. آقای علامه نسبت به حفظ و سلامت فارغ‌التحصیلان دغدغه داشتند و هر سال یک جلسۀ اختصاصی برای پدر‌های دانش‌آموزانی که امتحان دیپلم را می‌دادند می‌گذاشتند و تأکید می‌کردند بستر ازدواج جوانان‌تان را فراهم کنید و سخت‌گیری نکنید. یعنی یک جور ساختارشکنی می‌کردند و می‌گفتند: اگر امکان نداری عزیز جون! یک پرده می‌زنی وسط اتاق، پسرت و خانمش آن طرف می‌خوابند، شما هم این طرف می‌خوابید.

پدر و مادر من متدین سنتی بودند و روی آموزش دینی ما خیلی حساس بودند که قرآن یاد بگیریم، نمازمان را به موقع بخوانیم، احکام‌مان را بلد باشیم. تابستان‌ها که مدرسه تعطیل می‌شد، پدرم من را با خودشان به بازار می‌بردند و در مدرسۀ مروی طلبه‌ای را پیدا کرده بودند که به من قرآن و احکام یاد می‌داد. من کلاس اول مدرسۀ ملی مهران، انتهای خیابان کارگر رفتم. بعد که منزل ما به ولنجک منتقل شد، رفتم مدرسه هدف، رو‌بروی مسجد بلال فعلی. شوهر خواهر ما جناب آقای دکتر پاک‌نژاد مدیر مسئول درمانگاه تراب در سه راه نشاط بودند. مدرسۀ نیکان نزدیک آن بود. وقتی برای بچه‌ها مشکلی پیش می‌آمد، می‌بردند آنجا و ایشان متوجه شده بود که این مدرسه با بقیۀ مدارس فرق دارد. به پدر من گفتند: کاظم را بیاورید این مدرسه. دوم راهنمایی ما را نیکان پذیرفتند. بعد رفتیم دبیرستان علوی. سال 58 چهارم نظری دوباره برگشتیم نیکان. چون جو انقلاب‌زدگی در بعضی بچه‌ها ایجاد شده بود و بعضی از بچه‌های مجاهدین در مدرسه دردسر درست می‌کردند. مثلاً علیه آقای علامه اطلاعیه‌ می‌دادند و اعتراض داشتند که چرا ایشان طور دیگر فکر می‌کنند. به طوری که یکی دو تا از آن‌ها سال 60 اعدام شدند. لذا علوی دورۀ نوزده و بیست را منحل کرد. بعضی از شاگردان این دو دوره، مدرسۀ نیکان رفتند. علوی و نیکان معلم‌های بسیار ممتاز و برجسته‌ای داشت که این‌ها سال 58 به نیت این که مملکت همه اسلامی شده و نباید همۀ نیرو‌ها، در یک‌جا متمرکز شوند، به مدارس و مراکز دیگر رفتند.

آقای علامه روی تمرکز خیلی اصرار داشتند. مدرسۀ نیکان با مدارس قبلی من در همه چیز تفاوت جدی داشت. در این‌جا رفاقت و انس مذهبی مشهود بود و معلم‌ها خیلی با ما صمیمی بودند. ما حتی جمعه‌ها دوست داشتیم بیاییم مدرسه بازی کنیم و تا مدت‌ها این کار را می‌کردیم. حسین آقای جلایی‌فر خیلی به ما لطف و محبت داشتند و خیلی وقت می‌گذاشتند. حتی یک برنامۀ بسیار سازنده داشتند که ما را به مناطق محروم می‌بردند مثلاً زیر امامزاده صالح یا پایین تپۀ قطریه یا بازارچۀ سید‌اسماعیل تا از خانه‌های محقر و زندگی‌های خیلی ناجور بازدید کنیم. دیدن این مردم محروم با حداقل امکانات زندگی، خیلی روی روحیات ما تأثیر داشت. یک چرخی می‌زدیم، عبرتی می‌گرفتیم و بر‌می‌گشتیم. یک‌بار ما را بردند بیمارستان شفا یحیائیان، عیادت مجروح‌های جنگی نبرد اعراب و اسرائیل که در روحیۀ ما خیلی تأثیرگذار بود. مدرسۀ نیکان علاوه بر درس، روی این جهات مراقب ما بودند و سعی می‌کردند ما را تربیت کنند که واقعاً جای تقدیر و تشکر دارد. نمایش‌های آقای حیا‌دار در تربیت بچه‌ها بسیار تأثیرگذار بود. بعضی سرود‌های پرشور انقلابی هم در مدرسه اجرا می‌شد مثل «تا کی خواب خرگوشی...». این برنامه‌ها تأثیرات خیلی عمیقی از نظر تربیتی روی بچه‌ها داشت. بچه‌ها این سرود‌ها را دسته‌جمعی تمرین می‌کردند، بعد می‌آمدند روی سن اجرا می‌کردند.

سال 59 دیپلم گرفتم که به خاطر انقلاب فرهنگی دانشگاه‌ها تعطیل شد. بیشتر بچه‌ها رفتند سربازی ولی من به علت ضعف چشم معاف شدم. در این سال در مدرسه‌ای ادبیات درس می‌دادم. از سال 60 با آقای مستفید فارغ التحصیل دورۀ هجده علوی شروع کردیم به خواندن دروس طلبگی. آقای علامه به شدت اصرار داشتند که ادبیات‌ را تکمیل کنید، بعد بروید سراغ منطق و فقه و اصول. چون زن و بچه‌داری و کار مدرسه بود، سرعت‌مان خیلی کم بود و هفت سال ادبیات خواندن ما طول کشید. خود من بعضاً کتاب‌های جامع‌المقدمات و سیوطی را تدریس می‌کردم. بعد وارد منطق شدیم. آقای جواد دولتی که الان آمریکا هستند حاشیۀ ملاعبدالله و منطق مظفر را به ما درس دادند. ایشان آن زمان خودش شاگرد آقا رضی شیرازی بود. بعد بعضی از درس‌های فقه و اصول مثل اصول مظفر، لمعه و تبصره‌المتعلمین را پیش آقای شریف که هم‌دوره‌ای خودمان هستند درس گرفتیم. حدود 6 سال خدمت آسیدحسن‌آقای مصطفوی رئیس دانشکدۀ الهیات دانشگاه امام صادق‌علیه‌السلام بخش‌هایی از مطول، لمعه، اصول مظفر و شرح تجرید را خواندیم. ایشان جزء اساتید خیلی مبرز فلسفه است. اخوی‌شان مرحوم آسیدحسین بخش متاجر لمعه را به ما درس دادند. آقای علامه خیلی برای آشیخ‌محمد‌تقی شریعتمداری احترام قائل بودند و ما را به ارتباط با ایشان تشویق می‌کردند و انصافاً ایشان ملایی بسیار دقیق، ورزیده، با طهارت نفس و دور از تکلف‌ بودند که شرح نظام را به ما درس دادند. آقای علامه بیش از اینکه روی سواد و دانش حساس باشند، روی طهارت و تهذیب نفس حساس بودند. مواردی بود، آدم بسیار ملا که آقای علامه به من می‌گفتند: پیش او نرو، این‌ها تربیت نشدند. ولی در مورد آقای شریعتمداری تعبیرشان این بود که هوای نفس ندارد. ایشان آقای ضیاءآبادی را به شدت احترام می‌کردند. قرار شد یک شب من ایشان را از مسجد ببرم خدمت آقای علامه. آقای ضیاءآبادی آمدند و آقای علامه را خیلی احترام کردند. آقای علامه خیلی اصرار کردند که ایشان برای معلم‌های مدرسه یک بحث اخلاقی بگویند. ولی ایشان قبول نکردند و تعبیرشان این بود که با بودن شما دیگر احتیاجی نیست من بیایم. خب ایشان نظم خاصی دارند و واقعاً ذره‌ای منیت، هوای نفس و منم‌منم در ایشان نیست و خود را وقف دین و قرآن و اهل بیت کرده‌اند. آقای علامه مثل یک سوزن‌بان خیلی قوی این خط‌مشی‌ها را برای ما مشخص می‌کردند. خود ایشان بخش آخر اشارات، مقامات‌العارفین را شروع کردند به بنده و آقای مؤذن بگویند ولی 3، 4 جلسه بیشتر ادامه نداشت.

تذکرات و توصیه‌ها و ارشادات آقای علامه دائم در زندگی ما راه‌گشا بود. هر بار خدمت‌شان می‌رسیدیم از نهج‌البلاغه تذکری می‌دادند، شعری می‌خوانند، هشداری می‌دارند، خط‌مشی ترسیم می‌کردند. زمانی به من فرمودند: عزیزجون، من معلوم نیست تا کی زنده باشم، این تجربه‌ها زیر خاک می‌رود، تو بیا من این‌ها را بگویم بنویس. من حدود 14 جلسه خدمت ایشان رسیدم و ایشان فلسفۀ کار مدرسه‌داری‌شان را برای من ‌فرمودند که عمده‌ بحث انسان‌سازی بود که بعد از فوت ایشان در کتاب وصایای استاد آمده است.

این نکته آموزنده بود که آقای علامه با هدف درس می‌داد. این‌طور نبود که بگوید سطر به سطر باید بخوانیم. به محض این که می‌دید وقت در قیل و قال تلف می‌شود، بحث را می‌گرداند می‌گفت: باباجون، هدف این‌ها نیست. خلاصه هدف ایشان انسان‌سازی بود، نه درگیر شدن در الفاظ. وقتی می‌دید از این کانال به هدفش نمی‌رسد، می‌زد یک کانال دیگر. اگر می‌دید طرف پذیرش ندارد، رها می‌کرد. پافشاری به تیرگی و کدورت می‌کشد. انصافاً این ویژگی در آن بزرگوار خیلی درس گرفتن دارد.

جناب مجلسی وصایای وجود نازنین پیامبر به جناب ابوذر را در کتاب عین‌الحیات شرح کرده. آقای علامه به من خیلی تأکید می‌کردند که این کتاب را بخوان و من آن را خواندم و بسیار برایم تکان‌دهنده بود. این کتاب، جزء عالی‌ترین متون اخلاقیِ اهل‌بیتی است. یکی از جملات آن این است که نسبت به عمرت بخیل باش. انصافاً آقای علامه این طور بودند. خیلی نسبت به عمرشان بخیل بودند. هیچ حاضر نبودند عمرشان پرت داشته باشد و آن را عاقلانه و واقع‌بینانه تدبیر می‌کردند. ورزش‌شان سر جایش بود، غذایشان کاملاً برنامۀ داشت و حساب‌شده بود. تغذیۀ ایشان تحت نظارت و برنامۀ متخصص بود. تقید به کوهنوردی و بعد‌ها پیاده‌روی روزانه داشتند. این‌ها انصافاً یک مدیریت قوی زمان می‌خواهد. لذا هیچ کاری که ثمری نداشت، روی آن وقت نمی‌گذاشتند.

ایشان صد‌درصد معتقد به کار فرهنگی بودند، نه انقلابی. اما اهل این هم نبودند که بنشینند وقت تلف کنند و حرف ضد‌انقلابی بزنند. من خودم شاهد بودم وقتی افراد مشکلات اجتماعی را نقد می‌کردند، ایشان می‌فرمودند: حالا بگو چه کار بکنیم؟ فرض کنید همۀ کار‌ها را خراب کردند، من و تو کجا را درست کردیم؟ مصیبت ما این است که همه هم‌دیگر را نقد می‌کنیم، هیچ کس به فکر این نیست که از من چه کاری بر‌می‌آید؟ و من چه خدمتی می‌توانم بکنم؟ گیرم که شما این نظام و این حکومت را قبول ندارید، بالاخره این مردم خلق خدا و رعایای امام زمان و مؤمن و مسلمانند و خدمت به این‌ها ارزش و فضیلت دارد. حالا یکی خدمتش این است که نان به مردم می‌دهد، یکی در حوزه تکنولوژی کار می‌کند، یکی هم هدف را بالاتر می‌گیرد و در احیای نفوس قدم بر‌می‌دارد. آقای علامه این نقطه را رصد می‌کرد.

من هر چه شعر آموزنده بلدم، به برکت کلاس‌های آقای علامه و انس با ایشان بوده. ایشان آنقدر تکرار می‌کرد تا ما حفظ می‌شدیم. مثل این شعر:

یک امروز است ما را نقد ایام

بر آن هم اعتمادی نیست تا شام

ایشان خودش این شعر را در زندگی‌اش پیاده کرده بود و هر لحظه آمادۀ اسباب‌کشی به آخرت بود.

آقای علامه می‌فرمود: کسی آمد به علامه طباطبایی گفت: فلانی بر المیزان شما نقد نوشته! علامه فرمود: جلوی اندیشه‌ها را که نمی‌شود گرفت. ما برای هیچ کس مقام عصمت قائل نیستیم. من گاهی مقاومت می‌کردم و حرف آقای علامه را نمی‌پذیرفتم ولی ایشان سرسوزنی ناراحت نمی‌شدند و من از چشمشان نمی‌افتادم. این روحیه کم پیدا می‌شود. ایشان آدم دقیق و زحمت‌کشیده‌ای بودند ولی ردۀ علمی بالایی در مراتب حوزوی نداشتند، اما انصافاً در تهذیب نفس و مبارزه با هوای نفس شاید خیلی از علما به گرد پای ایشان هم نمی‌رسیدند و این بی‌نظیر بود! آقای قدوسی که در اخلاق و سیر و سلوک شاگرد ایشان بوده گفته بود: آقای علامه اگر بی‌نظیر نباشد، کم‌نظیر است! من به این جمله شهادت می‌دهم که آقای علامه در تهذیب و طهارت نفس، در منیّت و خودی نداشتن، در فقط و فقط هدف را دیدن و در مسیر هدف مجدانه و مجاهدانه قدم برداشتن کم‌نظیر بود! حالا این که اقتضائات زمان را درک می‌کرد یک موهبت الهی بود. بعضی علما اصلاً جوان‌ها و مسائل جامعه را درک نمی‌کنند.

یکی از عظیم‌ترین فاجعه‌های کشور فرار مغز‌ها است. چند سال پیش یکی از رؤسای یکی از دانشکده‌های دانشگاه شریف که عالی‌ترین مرکز آموزش عالی کشور و دارای نخبه‌ترین استعداد‌هاست، در نشست خانوادگی به من گفت: حدود 80 درصد فارغ‌التحصیل‌های دانشگاه شریف به خارج می‌روند! گفتم: آخر این فاجعه است! ما چه خدمتی بهتر از این می‌توانیم به آمریکا بکنیم؟ خیلی‌ها زندگی‌شان را جمع کردند از تجار و کسبه رفتند، عملاً این‌ها خدمۀ سرویس‌های نظامی و پزشکی و مهندسی آمریکا می‌شوند. معلوم نیست به چه کسی خدمت می‌کنند و این منافع در جیب چه کسی می‌رود؟ آقای علامه این را برنمی‌تابید. می‌نشست فکر می‌کرد چرا دو تا فارغ‌التحصیل ما رفتند اروپا یا آمریکا ماندند؟ ایشان با رفتنش مشکلی نداشت که کسی برود، دانشی یاد بگیرد، بیاید اینجا خدمت بکند، با این مشکل داشت که کسی برود به آن‌ها خدمت بکند. آقای محمودی می‌گفت: آقای علامه در شورای مدیران علوی و نیکان گفت: چرا بعضی از فارغ‌التحصیل‌های ما رفتند اروپا ماندند؟ ببینیم مشکل کار کجاست؟ این‌ها سرمایه‌های این مملکت هستند. ایشان مشکلات را ریشه‌یابی می‌کرد و به فکر درمان بود. این دغدغه‌مندی ایشان نسبت به جامعه واقعاً بی‌نظیر بود و خیلی ارزش داشت. همین روحیه به شاگرد‌های ایشان منتقل شده است. شاگرد‌های ایشان هر جای دنیا باشند، نمی‌توانند آرام بنشینند. کدام یک از انبیا صد‌درصد امت‌شان اصلاح شدند؟ اختیار انسان، عامل تعیین‌کننده است. این ویژگی‌ها خیلی کم پیدا می‌شود. تهذیب نفس و منیّت نداشتن، در بسیاری از افراد نایاب است! خیلی‌ها اسم و رسم‌ علمی یا اعتبار و موقعیت اجتماعی دارند ولی پای نفس که میان می‌آید، مرد میدان نیستند. امیرالمؤمنین می‌فرمایند: قَد اَحیا عَقلَه وَ اَماتَ نَفسَه من گواهی می‌دهم که آقای علامه نفسش را کشته بود.

آقای علامه از یک طرف به شدت روی احترام و احسان به والدین اصرار داشتند و از طرف دیگر برای این که بچه‌ها ضعف‌های اخلاقی والدین را نگیرند، پدر و مادر‌ها را نقد می‌کردند. این امر در فلسفۀ فکری تربیتی ایشان توجیه داشت. ایشان روی دنیاپرستی و تجمل‌‌گرایی فوق‌العاده حساس بودند و در زندگی خودشان هیچ رنگ و بویی از این چیز‌ها نبود.

آقای علامه با مریدبازی و سر‌سپردگی مخالف بود، به همین جهت خود ما هم مرید آقای علامه نشدیم. من چون خود را مدیون آقای علامه می‌دانم، در سخنرانی‌ها و درس‌هایم همیشه یادی از ایشان می‌کنم و می‌گویم این شعر یا این حدیث را از آقای علامه دارم.

آقای علامه در فکر تربیت دینی بچه‌ها بود و شاه را آدم فاسدی می‌دانست ولی نگاهش این بود که راه اصلاح جامعه این نیست که مبارزۀ مسلحانه کنیم. می‌گفت: شما اگر می‌خواهید شراب‌خواری از بین برود، مغازه‌های شراب‌فروشی را آتش بزنید، دردی را دوا نمی‌کند. کسی که می‌خواهد بخورد، در خانه‌اش مشروب درست می‌کند. شما انسان‌ها را طوری تربیت کنید که شراب نخورند. ایشان پهلوی را دست‌نشاندۀ انگلیس می‌دانست و می‌گفت: با شعار و داد و فریاد، جامعه درست نمی‌شود و با تعویض پست و سمت‌ها چیزی اصلاح نمی‌شود. ایشان کاملاً هدفمند و برنامه‌ریزی‌شده کار می‌کرد. بعضی متدینین فکر می‌کنند قصد قربت کافی است. این تلاش‌ها اگر با برنامه و هدفمند نباشد، به جایی نمی‌رسد. این جهات است که از ایشان یک شخصیت ممتاز و کم‌نظیری می‌ساخت. ایشان کاملاً برای هدفش برنامه‌ریزی می‌کرد. فکر می‌کرد برای هدفی که می‌خواهد برسد، راهکار پیدا کند. این‌ها انصافاً خیلی ارزش دارد. یک‌بار به من فرمود: پای صحبت‌های فلان عالم نرو، خودی دارد. کسی که خودی دارد، نمی‌تواند تو را تربیت کند. این‌ها به جای این که نوکر دین باشند، از دین یک قبا برای خودشان درست می‌کنند. این هم در همان فرمایشات امیرالمؤمنین به جناب کمیل است که ایشان در کلاس سوم راهنمایی آن را برای ما شرح می‌داد. این فرمایش کاملاً متین است و جای نقد ندارد، ولی شیوۀ ایشان به گونه‌ای بود که بعضی که کج‌اندیشی داشتند، برداشت می‌کردند که آقای علامه اصلاً روحانیت را قبول ندارد! حال این که انصافاً این طور نبود وگرنه می‌توانست به عنوان اعتراض عبا و عمامه‌اش را دربیاورد. مرد این کار هم بود ولی تا آخر عمرش این کار را نکرد. ثانیاً اگر ایشان با روحانیت مشکل داشت، نباید اجازه می‌داد ما به روحانیون نزدیک بشویم ولی ایشان انتخاب‌شده ما را سراغ افرادی می‌فرستاد، ولی از بعضی منع می‌کرد و می‌گفت: فلانی حسش بر عقلش غلبه دارد. روی این چیز‌ها حساس بود. الگو‌هایی که ایشان سر کلاس برای ما می‌گفت: حاج مقدس، آقای دربندی، شیخ آقابزرگ ساوجی، آقای بروجردی و آشیخ عبدالکریم حائری بود. چقدر ایشان از آقای بروجردی خاطرات تکان‌دهنده نقل می‌کرد. خوب این‌ها افراد اصیل و ریشه‌دار روحانیت شیعه‌اند. ایشان با این‌ها مشکلی نداشت. عبادت خدا هم آفت دارد. آفتش عجب است. صدقه هم آفت دارد، آفتش منت گذاشتن است. هر چیزی آفت دارد. آن‌هایی که می‌خواهند جامعه را هدایت کنند، شیطان می‌رود سراغ آن‌ها. اگر یک ذره طرف حواسش پرت باشد، آلوده می‌شود. آقای علامه این آلودگی‌ها را می‌دید، به خاطر شدت به هم‌ریختگی‌اش هنرمندانه این مفاسد را بزرگ می‌کرد تا افراد را تحذیر بدهد.

بعضی فارغ‌التحصیلان علوی که به دام روشنفکری افتادند، برداشت‌شان این است که آقای علامه اعتباری برای عزاداری و گریه بر امام حسینعلیه‌السلام قائل نبود. حال آن که ایشان هفتگی در خانه روضه داشت که من دو سه بار در آن حضور داشتم. منزل ایشان یک صندلی چوبی لهستانی بود. آقای علامه می‌دوید این را می‌آورد، می‌گذاشت و یک پارچۀ سفید رویش می‌انداخت و خودش می‌نشست روی زمین. آقای موسوی‌نسب می‌نشست روی صندلی و شروع می‌کرد به روضه خواندن. بیست دقیقه یک روایت و یک روضه می‌خواند و آقای علامه گریۀ مفصلی می‌کرد. بعد روضه‌خوان می‌رفت. نمی‌شود گفت این آدم به روضۀ سید‌الشهدا اعتقاد ندارد. این قضاوت‌ها ناجوانمردانه است. ولی ایشان جوری صحبت می‌کرد که بعضی فکر می‌کردند ایشان روضه و عزاداری و چراغانی و تعظیم شعائر را قبول ندارد. آقای علامه حرفش این نبود که این‌ها ارزش ندارد، حرفش این بود که صد چیز ارزش‌دار دیگر هست که ما یادمان رفته. سر این می‌سوخت.

یکی از امتیازات منحصربه‌فرد ایشان این بود که اجازه نمی‌داد کسی از ایشان مدح و تشکر کند. بار‌ها من آرزو داشتم دست ایشان را ببوسم و به ایشان بگویم که آقای علامه، من نجات خودم را از این منجلاب دنیا مدیون شما می‌دانم! ولی هیچ وقت این فرصت پیش نیامد. انصافاً اخلاص ایشان و فانی شدن‌شان در هدف بی‌نظیر بود.

اولین‌باری که ما آقای علامه را زیارت کردیم، در ساختمان قدیمی کنار استخر نیکان بود که ما سوم راهنمایی بودیم و ایشان هفته‌ای یک ساعت می‌آمدند برای ما کلاس داشتند که خیلی شیرین و جذاب بود. ما بعد از 40، 50 سال هنوز از ایشان خیلی عقبیم. ایشان برای کلاسش فکر می‌کرد که چه بگویم؟ و این مطلب را چطور تعقیب کنم؟ کلاس ایشان 5، 6 روز ما را شارژ می‌کرد من کتاب‌های بزرگانی که به عنوان مربیان اخلاق و آدم‌های مهذب در جامعه مطرح بودند را می‌خواندم ولی هیچ کدام تأثیری که آقای علامه روی من می‌گذاشت را نداشتند. تأثیر‌گذاری ایشان فوق‌العاده عجیب بود!

این سعادت نصیب ما شد که دست‌مان در دست آقای علامه قرار بگیرد و نفس این مرد بزرگ به ما بخورد. دو سال بعد از دیپلم، سال 61، آن بزرگوار من را خواستند و فرمودند: درس‌های اخلاق ما را که سال 51 ضبط شده از نوار‌های ریلی منتقل کن روی کاست تا معلم‌ها بتوانند استفاده کنند. من ضبط صوت ریلی دبیرستان را آوردم منزل و نوار‌های درس اخلاق ایشان را منتقل می‌کردم روی کاست و برای خودم هم خلاصه‌ای برمی‌داشتم. ایشان 6 سال برای بچه‌ها کلاس اخلاق داشتند. شاید در این درس 5، 6 سرفصل بیشتر نداشتند ولی چنان با هنرمندی و مهارت هر دفعه از دریچه‌ای وارد می‌شدند و روی همان مطلب تأکید می‌کردند که ما احساس ملال نمی‌کردیم. بعد که سرفصل‌ها را درآوردیم، دیدیم یک سرفصل عمده بحث بقای روح بود و یکی بحث حق‌الناس و حقوق والدین و اینکه وظیفۀ ما نجات جامعه است و باید خدمت کنیم، جامعه را بسازیم. با کمال تأسف هنوز که هنوز است تفکر آقای علامه برای خیلی‌ها ناآشنا است. نسل جوان باید بدانند که در بین جامعۀ روحانیت و عالمان دینی، این تفکرات اجتماعی عمیقاً مطرح بوده است. آن بزرگوار عمر و اعتبارش را گذاشت که مردم را از انحراف و فساد نجات بدهد و مملکت را با تربیت متخصصین متدین رشد بدهد. الان نمونه‌هایش به وفور در فضا‌های علمی و اجتماعی دیده می‌شود: چهره‌های درخشان علمی که در حوزۀ تخصصی خودشان اعتبار بین‌المللی دارند و در اوج دیانت هستند، پزشکان حاذقی از اساتید دانشگاه‌های پزشکی، مهندسین الکترونیک، مکانیک، هوافضا در ناب‌ترین رشته‌ها، این افتخار دارد. براساس بیان امام صادقعلیه‌السلام که فرمودند: کونوا لَنا زَینا، این‌ها زینت تشیع‌ و امام زمان هستند که در اوج تخصص و اعتبار، نمازشان ترک نمی‌شود. دغدغه دارند، به روزه پایبندند. بعضی از این دکتر‌ها را من می‌شناسم. کسی از این‌ها نتوانسته مجوز روزه‌خواری بگیرد. خانواده‌هایشان محجبۀ کامل‌اند و خودشان مقید به حضور در مجالس اهل بیت‌اند. در جو امروزی جامعه اصلاً باور کردنی نیست که یک متخصص حاذقِ درجۀ یک، این تقیدات شرعی محکم را داشته باشد. این‌ها مرهم زخم جامعه‌اند. این‌ها ثمرۀ تربیت آقای علامه است. ایشان دغدغۀ نجات جامعه را داشت و  نسبت به مشکلات اجتماعی بی‌تفاوت نبود ولی می‌گفت راهش این نیست که شما بریزید شیشه‌های شراب‌فروشی را بشکنید. وقتی طرف اصلاح نشده، خب در خانه‌اش شراب درست می‌کند. ایشان تفکرش تفکر سازندگی بود، نه تفکر ویرانگری. آدمی نبود که منفی‌بافی کند. حالا نشستیم و همه ایراد‌ها را هم گفتیم، چه درست می‌شود؟ شما بگو کجایش را می‌توانی درست کنی؟ اگر مرد کاری بایست درست کن. ایشان این شعر را می‌خواندند که:

مرد باید که گیرد اندر گوش

ورنوشته‌ست پند بر دیوار

ایشان حرّیتی داشت که می‌گفت: دشمن ما هم اگر حرف حساب بزند، باید استفاده کنیم. این ارزش‌ها خیلی متعالی است. یا می‌گفت: اگر طرف در خط ما هم نیست ولی می‌تواند خدمتی بکند، بیاید. معلمی سر کلاس حرف بی‌ربطی از نظر اعتقادی زده بود و نسبت به روایت امام معصوم با سبکی برخورد کرده بود، وقتی آقای علامه شنیدند، حقوق تا آخر سال او را به او دادند و گفتند: آقا به سلامت. این محیرالعقول است. بعد‌ها گفتند: ما شرعاً با ایشان قرارداد بسته بودیم، حالا که از رفتن او به کلاس مانع داریم، باید حقوق او را بدهیم. این میزان نظارت و حساسیت نسبت به معلم که در کلاس چه می‌گوید، واقعاً برای ما درس است!

آقای علامه یک طهارت و وارستگی‌ای داشت که اسیر شخصیت‌ها نمی‌شد ولی می‌گفت: این حرفش قشنگ است یا این کارش درس‌آموز است یا این بی‌توجهی‌اش به دنیا آموزنده است. یکی از سرفصل‌هایی که در تمام مباحث ایشان موج می‌زد، مذمت دنیا بود که حُبُّ الدُّنیا رَأسُ کُلِّ خَطیئَه. من از دبیرستان این حدیث در ذهنم حک شده بود ولی اطلاق آن را درک نمی‌کردم. جملۀ خیلی عجیبی است که ریشۀ تمام لغزش‌ها محبت دنیا است. یعنی ثروت، قدرت، ریاست، مسائل جنسی، شکم وقتی بر آدم حاکم شد، پشت سر هم از او خطا سر می‌زند و اگر انسان از این‌ها وارسته باشد، واقعاً طهارت پیدا می‌کند.

مواردی که ایشان از عرفا نقل می‌کرد بدآموزی نداشت. شاید اگر بخواهیم مؤدبانه ایشان را نقد کنیم، بگوییم ایشان باید به ذهنیت مخاطبین بیشتر توجه می‌کرد که بعد‌ها دنبال این افکار نروند. چون این جماعت ادبیات بسیار وزین و جذابی دارند و مطالب‌شان نفوذ می‌کند و انصافاً حرف‌های قشنگی دارند. ایشان از اشعار مولوی، مباحث وحدت وجود و تفکر جبری را هیچ وقت نمی‌گفت، بلکه اشعاری در موضوع عظمت روح، پستی دنیا و تصویر مرگ را بیان می‌کرد، مانند شعر:

تا کی گریزی از اجل در ارغوان و ارغنون

نک کش کشانت می‌برند انا الیه راجعون

دستور اهل‌بیت هم همین است که اُنظُر اِلی ما قیلَ وَلا تَنظُر اِلی مَن قال ولی من شاید این اشعار را در جمع خصوصی توجیه‌شده می‌خوانم چون اسم آوردن‌ از آن‌ها یک نوع تأییدشان حساب می‌شود.

آقای علامه به شدت به مرحوم علامه طباطبایی ارادت داشتند، چون از نظر اخلاق و معنویت و تقوا شخصیت بزرگی بودند و مراقبت‌های اخلاقی عجیبی داشتند و در ایمان به اسلام و پیامبر و اهل‌بیت بسیار متعصب بودند.

آقای علامه در عین عمل‌گرایی، پراگماتیست نبودند. یعنی برای ایمان، اعتبار قائل بودند. همۀ کسانی که با ایشان مراوده داشتند، شاهدند که وقتی افکار وهابی‌گری و تضعیف عقیدۀ به امامت در جامعه رواج پیدا کرد، ایشان چطور پیگیر شدند که یک گروه قوی را برای تدوین مباحث امامت و پاسخ به شبهات وهابیت تجهیز کنند. ایشان اولین کسی بودند که برای این کار بودجۀ اختصاص دادند و چند سال قبل از فوت‌شان چند نفر از فارغ‌التحصیلان علوی را که دقت و علمیّت‌شان در این حوزه‌ها فوق‌العاده بود، تشویق کردند در این زمینه کار کنند. در عین حال می‌گفتند: ایمان باید در عمل پیاده شود و روی این به شدت حساس بودند. روایات فراوانی داریم که حقیقت ایمان عقد قلبی، اقرار زبانی و عمل بدنی است و این عمل سهمی از نور ایمان دارد. ایشان در این جهت تأکید ویژه داشتند که ما دل خودمان را به ادعا خوش نکنیم. اهل‌بیت باید با زندگی ما عجین شوند و ما باید در عمل مشی و مرام اهل‌بیت را پیاده کنیم، نه این که فقط شوری و حالی و شعاری باشد و بعد از دهۀ محرم همان آدمی باشیم که قبلش بودیم یا محبت به اهل‌بیت را مقدمه کنیم برای توجیه خلاف‌کاری‌های خودمان.

ما وقتی خدمت ایشان می‌رفتیم، این نشست و برخاست با یک مرد وارستۀ پاکیزه با نیت‌های متعالی، یک هفته ما را بیمه می‌کرد و واقعاً انگیزۀ گناه و لغزش در ما کم می‌شد. در روایات داریم که با کسی بنشینید که دیدن او شما را به یاد خدا بیندازد و عمل او شوق شما را به آخرت زیاد کند، بلاتردید علامۀ بزرگوار این طور بودند.

یک سال حدود 14 جلسه می‌رفتم محضرشان، ایشان مطالب را می‌فرمودند، من یادداشت برمی‌داشتم. بعد می‌آمدم خانه پاک‌نویس می‌کردم، بعد خدمت ایشان ارائه می‌کردم. قسمت عمده‌اش حول و حوش ارزش انسان‌سازی بود.

متأسفانه ما بسیاری از نیرو‌های انسانی و نخبه‌ترین افراد مملکت یعنی فارغ‌التحصیلان شریف و تهران را تحویل دشمن دادیم. مغز متفکر از هر سرمایه‌ای بالاتر است. با خلاقیت خودش خیلی چیز‌ها می‌سازد ولی اگر این مغز متفکر تربیت‌شده نباشد، همۀ سرمایه‌ها را هم به باد می‌دهد. آقای علامه در فکر نخبه‌پروری بودند.

بعضی‌ها که نسبت به مسائل فرهنگی توجیه نیستند، در نقد علوی می‌گفتند: شما هنر نکردید، خوب‌ها را می‌گیرید و تحویل جامعه می‌دهید. ایشان خیلی صریح و قاطع می‌گفت: بله! ما آن قدر نیرو نداریم که بد‌ها را خوب کنیم، ما خیلی هنر کنیم، خوب‌ها را حفظ می‌کنیم خراب نشوند و این بسیار منطق ارزشمند و معقولی بود. در عمل هم ایشان موفقیت‌شان را نشان دادند که واقعاً نخبه‌هایی تربیت کردند که ای بسا اگر جا‌های دیگری می‌رفتند، حرام می‌شدند. ایشان واقعیت‌ها را می‌دیدند. می‌گفتند: ما برای اصلاح جامعه آدم کارشناس و متخصص می‌خواهیم، هزار تا آدم حسن‌نیت‌دار، یک مریض را نمی‌توانند درمان کنند. ایشان قبل از این که علوی را تأسیس کنند، یک منبری فوق‌العاده بودند که پای منبر ایشان جمعیت پر می‌شد. ولی این شهرت، ایشان را فریب نداد. می‌گفتند: چند پیرمرد می‌آیند پای منبر، چیزی می‌شنوند و می‌روند، معلوم نیست تغییر کنند. ما اگر بخواهیم کاری کنیم، باید از نونهالان شروع کنیم. امام صادق علیه‌السلام می‌فرمایند: عَلَیکُم بِالأحداث یک نهال تازه اگر کج باشد، یک چوب می‌گذارند کنارش صاف می‌شود، اما چنار تجریش را نمی‌شود صاف کرد. این واقع‌بینی است که من با سرمایه و امکانات محدودم، هر سال می‌توانیم تنها چند بچه را تربیت کنم و تحویل جامعه بدهم. پس باید این امکانات را خرج کسانی کنم که فردا در جامعه منشأ خیر و برکتی بشوند. معلوم می‌شود ایشان دغدغه و تعهد اجتماعی داشتند و نسبت به سرنوشت جامعه بی‌تفاوت نبودند.




نظر

«در زیر آسمان هیچ کاری به عظمت انسان‌سازی نیست»

علامه کرباسچیان
شبکه های اجتماعی
رایانامه و تلفن موسسه

info@allamehkarbaschian.ir - ۰۲۱۲۲۶۴۳۹۲۸

All content by Allameh is licensed under a Creative Commons Attribution 4.0 International License. Based on a work at Allameh Institute