مصاحبه با جناب آقای مهدی معینی

تاریخ ایجاد: ۱۴۰۱/۴/۲۵

تعداد بازدید:۱

مصاحبه با جناب آقای مهدی معینی

آقای مهدی معینی، هنرمند و فارغ‌التحصیل دوره 10 مدرسه علوی، خاطراتی از دوران کودکی، تحصیل و تأثیرات تربیتی این مدرسه را بازگو می‌کند. از تجربیاتش در ترکیب هنر و تعلیم تا نقش معلمان در شکوفایی شخصیت دانش‌آموزان، مطالبی الهام‌بخش و تأمل‌برانگیز ارائه داده است. در این گفتگو، تأثیرات عمیق تربیت مستقیم و غیرمستقیم در مدرسه علوی و اهمیت هنر در آموزش بررسی شده است. خاطراتی از محیط مدرسه، معلمان، اردوها و برنامه‌های خلاقانه، نشان‌دهنده قدرت تعامل انسانی و نوآوری‌های آموزشی در پرورش نسلی متعهد و توانمند است.




تیزر قسمت هفتم- «زندگی و زمانه علامه کرباسچیان»- مهدی معینی

 


زندگی و زمانه علامه کرباسچیان- قسمت هفتم: مهدی معینی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

خلاصۀ مصاحبۀ آقای مهدی معینی فارغ التحصیل دورۀ 10 علوی (1/10/98)

من متولد 1332 هستم، خانوادۀ ما در اصفهان زندگی می‌کردند. پدرم حدود 70 سال پیش به تهران مهاجرت کرد و من در تهران به دنیا آمدم. به خاطر مهاجر بودن و عدم رفت و آمد، دورۀ کودکی من در تنهایی گذشت و آدم درون‌گرایی بار آمدم. قبل از دبستان، بیشتر عمرم در زیرپله‌ای که در خانه به من اختصاص داده بودند می‌گذشت. هر چیز دور ریختنی را جمع می‌کردم و دسته‌بندی و سرهم می‌کردم. این کار به نوعی پایه‌گذار‌ حرکت‌های آیندۀ زندگی من شد. از طرف دیگر ضررش این بود که من به شدت آدم گوشه‌گیر و خجالتی بار آمدم. الآن 120 کاریکاتور حجمی را در حسینیۀ ارشاد به نمایش گذاشتم که تماماً‌ چیزهای دورریزی است که این‌ها را سرهم کردم. اسمش را گذاشتم کاریحجماتور که شاخه‌ای از هنر مفهومی است و هر کدام محتوا و مفهومی دارد که ریشه‌اش برمی‌گردد به دوران کودکی من.

کلاس اول دبستان مدرسۀ پیشرو و کلاس دوم تا چهارم مدرسۀ ایران رفتم و هم‌کلاس و دوست نزدیک سعید آقای نیک‌خواه شدم. برای بچه‌ها کاغذوتا درست می‌کردیم و معادلش کاغذ سفید وسط دفترچه‌ را به عنوان مزد می‌گرفتیم. کلاس چهارم آقای نیکخواه مدرسه نیامد. زنگ زدم که سعید، چرا مدرسه نمی‌آیی؟ گفت: رفتم یه مدرسه‌ای که نماز می‌‌خوانند. من خیلی تعجب کردم، گفتم: این کدام مدرسه است؟ گفت: مدرسۀ علوی.

ما در مدرسۀ ایران کلاس و معلم موسیقی داشتیم. آخرین چیزی که موجب شد مرا از مدرسۀ ایران بیرون آوردند، این بود که مادرها را دعوت کرده بودند و دخترها روی سِن می‌رقصیدند و این موجب شد کلاس پنجم پدرم مرا آورد مدرسۀ علوی، خیابان عین‌الدوله، کوچۀ مستجاب (محل قدیم دبیرستان) مدیر مدرسه در بدو ورود به من شکلات تعارف کرد و این برای من خیلی عجیب بود که چطور مدیر مدرسه از دانش‌آموز تازه وارد با آبنبات و شکلات پذیرایی می‌کند! وارد مدرسه ‌شدم، چند لحظه‌ای نشستم، مرا فرستادند اتاق پشت دفتر برای امتحان ورودی. آقای فرخ‌یار که بعداً معلم ریاضی ما در کلاس هفتم و هشتم دبیرستان بود، از من چند سؤال ریاضی کرد، آن‌ها را جواب دادم بعد روی تخته نوشت:

نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود

مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد

گفت: اینو معنی کن! معنی کردم. فقط معنی جان برادر را هر چه فکر کردم عقلم به جایی نرسید. ولی این شعر هیچ وقت از ذهن من پاک نشد و موجب شد که من 48 سال است کار می‌کنم و هیچ وقت بیکار نبودم. آقای گلزادۀ‌غفوری یک بار در دورۀ نوجوانی به من گفت: آقاجون دنبال کار نرو، کار میاد دنبال تو. در این 48 سال کار از در و دیوار برایم می‌بارد. بعد از دیپلم مدتی برای کتاب‌های ایشان کار هنری و گرافیکی می‌کردم و طرح جلد می‌کشیدم.

از دبستان علوی بسیار خاطرۀ خوشی دارم، چون معلم‌ها و مدیر تیم بسیار یک دستی بودند و رابطۀ‌ آن‌ها با بچه‌ها بسیار حسنه بود. آقای سید علی اکبر حسینی مدیر ما بود. صبح‌ها عبا و عمامه را در‌می‌آورد و با ما گانیه و وسطی بازی می‌کرد؛ چیزی که در مدارس قبلی تصورش را نمی‌کردم. رفتار دوستانه و خوشایندی با بچه‌ها داشت. البته اگر کسی کاری برخلاف ضوابط اخلاقی مدرسه عمل می‌کرد، ایشان برافروخته می‌شد ولی این امر به ندرت اتفاق می‌افتاد. بعدها ما چقدر به آقای علامه بارک‌الله گفتیم که چطور این نیروها را توانسته پیدا کند و کنار هم بگذارد.

آقای آل‌اسحاق در کلاس ششم معلم تعلیمات دینی ما بود. یک بار گفت: بچه‌ها صنعت و کار فنی مشکل نیست، من روحانی هستم ولی برای خودم کولر ساختم، زمانی که هنوز کولر در خانه‌ها نبود بعد یک منشور مثلث‌القاعدۀ فلزی سر کلاس آورد که یک پروانه هم وسطش کار گذاشته بود و به این شکل برای خودش کولر ساخته بود. من هم شبیه ایشان با مقوا در خانه برای خودم کولر درست کردم.

معلم فارسی ما‌ آقای محمد الهیان بود که اخلاق بسیار خوبی داشت و هر جلسه‌ برای ما از خاطرات دنیایی خودش تعریف می‌کرد. کلاس پنجم معلم انشای ما آقای شهودی بود. معلم ریاضیات آقای هاشمیان بود که خیلی آدم مومن و متقی بود و کلاس هفتم معلم قرآن ما هم بود. معلم علم‌الاشیاء آقای فیض بود که برخورد شیرین و اخلاق خوبی داشت!

الآن در دنیا خیلی از هنر در تعلیم و تربیت استفاده می‌کنند چون تفهیم مطالب را تسهیل می‌کند و به شدت انگیزنده ا‌ست و احساسات بچه‌ها را با مسائل علمی درگیر می‌کند. به تعبیر بنده هنر، ریختن حقیقت در قالب واقعیت است، چون واقعیت در ذهن می‌ماند ولی حقیقت نمی‌ماند. مثلاً آقای فیض یک بار سر کلاس ششم دبستان گفت: می‌خواهیم از متنِ سعدی در کتاب درسی تئاتر اجرا کنیم: آن‌جا که می‌گوید: روزی به غرور جوانی بانگ بر مادر زدم؛ دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی گفت: مگر خردی فراموش کردی که درشتی می‌کنی؟ چند نقش به ما بچه‌ها داد و نمایش ساده‌ای اجرا کردیم که در ذهن ما باقی مانده است. این نمایش، مرا که به شدت از جمع دوری می‌کردم و روحیۀ خجالتیِ‌ شدیدی داشتم، با جمع آشتی ‌داد و مقداری ارتباط‌های اجتماعیم بیشتر شد.

یک روز شنبه دیدیم به قسمتی از دیوار حیاط حصیر آویزان است. همه تعجب کردند که اینجا پنجره نبود! یک هفته ما سرکار بودیم که این چیه؟ شنبۀ بعد آقای حسینی گفت با طناب حصیر را بالا بکشند. دیدیم به دیوار نوشته: وَ بِالوالِدَينِ اِحساناً این آیۀ قرآن در ذهن ما حک شد. بعد ایشان شروع کرد به توضیح دادن.

یک روز صبح شنبه دیدیم یک نیم‌تنۀ (مولاژ) روی صندلی در ایوان گذاشته‌اند که کت تمیزی پوشیده و کراوات زده. آقای حسینی شروع کرد دربارۀ این جمشیدخان صحبت کردن که چقدر ظاهر آراسته‌ای دارد و بوی عطر خوبی می‌دهد. بعد به آقای زاهدی معلم مدرسه گفت: بیایید دل این جمشیدخان را بیاورید بیرون ببینیم توی آن چیه؟ آقای زاهدی دست کرد از شکم این نیم‌تنه یک مار زنده بیرون آورد. بچه‌ها وحشت کردند، مار واقعی بود و حرکت می‌کرد! بعدها که مسئول فوق‌برنامۀ دبستان علوی شدم، از آقای حسینی پرسیدم: قضیۀ آن مار چی بود؟ گفتند: این مار را آقای زاهدی از باغ ونک گرفته و آورده بود. این زمانی بود که بچه‌دزدی در تهران زیاد شده بود و افرادی با لباس آراسته می‌آمدند در مسیر مدرسه با بچه‌ها دوست می‌شدند و آن‌ها را فریب می‌دادند و می‌بردند. مدرسه برای این که به بچه‌ها بفهماند فریب ظاهر آدم‌ها را نخورید، این نمایش را اجرا کرد.

ای بسا ابلیس آدم‌رو که هست

پس به هر دستی نباید داد دست

این‌ها استفاده از هنر است که با کمترین هزینه هیچ وقت از ذهن بچه‌ها بیرون نمی‌رود. آقای نیرزاده هم برای بچه‌ها نمایش اجرا می‌کرد. این نمایش‌ها به قدری شیرین بود که من هنوز آن صحنه‌ها یادم مانده است. یکی از کمبودهای آموزش و پرورش ما استفاده از هنر و طبیعت است.

دورۀ دبستان برای من خیلی سازنده بود که از آثار آن هنوز استفاده می‌کنم. در اردوی علوی آقای نیک‌پندار مسئول بود که قبلاً اردوی پیشاهنگی را دیده بود و بعضی برنامه‌های آن مثل فریاد شادی را در اردوی ما اجرا می‌کرد. روز آخر اردو، کارناوال راه می‌انداختند که با شادی و شعف زیادی همراه بود؛ برنامه‌هایی که جای آن خالی است.

کارهای هنری می‌تواند به شدت در فضای تعلیم و تربیت اثر بگذارد و ارتباط مربی با دانش‌آموزان را تلطیف کند، فضای مناسب برای تعلیم و تربیت فراهم سازد و بچه‌ها را هم از خستگی درآورد. آقای نیک‌‌‌پندار در فراهم کردن زمینۀ این شادی‌ها واقعاً بسیار نقش داشت. در اردو ما برنامۀ پیدا کردن گنج داشتیم. نوشته‌ای را لای درختی قایم می‌کردند و علاماتی می‌گذاشتند که از کدام طرف برویم. این گنج، یک شعر بود که هر رَسَد باید بتواند آن را پیدا کند. گروهی کار می‌کردیم. هم‌چنین کارهای عمرانی در اردو داشتیم مثلاً ما روی تمام جوی‌های آب با چوب و گِل پل ساختیم. به هر حال فضای دبستان یک فضای بسیار سازنده‌ای بود.

من در دبیرستان جهان‌آرا قبل از انقلاب معلم هنر بودم. منطق شکل‌گیری اشیاء را درس می‌دادم، خیلی برای بچه‌ها جالب بود. بعد از مدتی دید بچه‌ها نسبت به دنیا عوض می‌شد. می‌گفتم: هیچ چیزی در دنیا بی‌علت نیست و همۀ دنیا از معادله ساخته شده است.‌ قدیم‌ به ما می‌گفتند: الهی خیر ببینی! آدمی که نمی‌تواند خیر و زیبایی دنیا را ببیند، هیچ وقت هم خیر نمی‌بیند! آدمی که تعادل را در دنیا نمی‌بیند، آدم متعادلی نیست. آدم ارزشمند درجۀ یک آدمی است که بتواند با شرایط دنیا خودش را متعادل کند. کسی که این دنیا را خلق کرده، در آن تعادل گذاشته؛ کشف این تعادل‌ها، نیاز به تفکر و تعمّق دارد. یکی از بزرگترین هدف تعلیم و تربیت این است که تعقل و تفکر را به بچه‌ها یاد بدهیم.

من در دبستان از خودم داستان می‌ساختم و برای بچه‌ها تعریف می‌کردم، بعدها فهمیدم یکی از نعمت‌های من تخیل قوی است. آقای آزادبخت رانندۀ سرویس مدرسه همیشه برای ما معما می‌آورد ‌مثلاً جملۀ من مشتعل عشق علیَم چه کنم؟ را سر هم نوشته بود و می‌گفت: این چیه؟ مدرسه فقط معلم و مدیر نیست حتی مستخدم و راننده در کار تربیت مؤثرند. آقای علامه تک‌تک این آدم‌ها را انتخاب می‌کرد و می‌آورد کنار هم می‌نشاند و با هم هماهنگ می‌کرد. چون کار تیمی کار ساده‌ای نیست، خیلی انعطاف می‌خواهد. کار تیمی دبستان یکی از موفقیات مدرسۀ علوی بود.

روز اول اردو یک جوجه به هر بچه‌ای می‌دادند که آن را باید پرورش می‌داد. روز آخر هم که یک مرغ شده بود آن را به خانه می‌برد. کلاس پرورش جوجه را آقای آل‌اسحاق اداره می‌کرد. گاهی ما را از اردو کوه می‌بردند. مربی‌ها حضور فعال و خلاقانه داشتند.

حساسیت دبستان بیش از هر چیز روی مسائل اخلاقی بود. مثلاً در مدارس دیگر الفاظ رکیک باب بود ولی در مدرسۀ علوی اگر کسی مراعات نمی‌کرد، او را صدا می‌کردند و با او صحبت می‌کردند و اگر اصلاح نمی‌شد، عذرش را می‌خواستند. مثلا یکی از همکلاس‌های ناجور ما در مدرسۀ ایران به مدرسۀ علوی آمده بود ولی به خاطر آلودگی‌های اخلاقی‌ او را اخراج کردند. بعضی بچه‌ها از مدارس بیرون می‌آمدند و با امتحان ورودی شناخته نمی‌شدند؛ وقتی یک سال در مدرسه می‌ماندند، شناخته می‌شدند. اگر بچه‌ای با مدرسه سازگاری نداشت، مدرسه او را اخراج می‌کرد.

آقای حاج سیدجوادی مدیر دبستان علوی بود که بعدا مدرسۀ دخترانۀ علوی اسلامی را تأسیس کرد. بعد از ایشان آقای حسینی مدیر دبستان علوی شد و بعضی فارغ‌التحصیلان علوی به عنوان مربی جذب مدرسه شدند و ادارۀ مدرسه خیلی راحت‌تر شد.

مهم‌ترین نقش تربیت را بعد از پدر و مادر، معلم ایفا می‌کند. تأثیر مثبت معلم گاهی سال‌ها بعد در دانش‌آموز ظاهر می‌شود. همۀ سرمایه‌های انسان، هم حفظ آن مهم است و هم تقویتش تا عمق بیشتری پیدا کند. پس انتخاب و رشد معلم خیلی مهم است. نباید فقط به انتخاب اولی قناعت کنیم بلکه باید معلم را در حین خدمت آموزش داد.

ذات نایافته از هستی‌بخش

کی تواند که بود هستی بخش

کسی که در مسیر تعلیم و تربیت خودش نباشد، چگونه می‌تواند دیگران را تربیت کند؟ بنابراین شوراهای معلمین بسیار اهمیت دارد تا بین معلمان تبادل تجربه صورت گیرد. گاهی تجربیات معلم‌ها منحصر به فرد است. در تعلیم و تربیت، مهم‌ترین قضیه سرمایه‌گذاری روی معلم است. خیلی‌ از معلم‌های مدرسه، مشغول تحصیل دانشگاهی بودند. این موجب می‌شد که کلاس بروند، کتاب بخوانند و امتحان بدهند، اثرات مثبت این را ما می‌دیدیم. من در محیطی که کار می‌کردم، همه حتی مستخدم را به درس خواندن تشویق می‌کردم. بعد می‌دیدم حرف زدنش، ادبش، اظهارنظرهایش تغییر می‌کند. مثلاً‌ آقای فیض چون شوق آموختن داشت، لیسانس حقوق گرفت، بعد رفت فرانسه دکترا گرفت، بعد از انقلاب هم نمایندۀ ایران در یونسکو شد. من یک شب آقای علامه را خواب دیدم، به من گفت: ما از آقای فیض خیلی بهره بردیم، از او استفاده کنید!

چطور می‌شود معلمی که خودش درجا می‌زند توقع داشته باشد که دانش‌آموزش درجا نزند؟ معلم باید تجربۀ نو و حرکت جدید داشته باشد.

یکی از اهداف تعلیم و تربیت این است که هر فردی به ارزش‌های خودش پی ببرد. چون خدا هیچ کس را بدون سرمایه به این دنیا نفرستاده. پیدا کردن این سرمایه‌ها،‌ ارزش‌گذاری و اولویت‌بندی آن‌ها باید در دورۀ تحصیل اتفاق بیفتد و کسی که در این مسیر می‌تواند بسیار کمک کند، معلم است. ما در دورۀ دبستان معلم راهنما نداشتیم ولی درواقع همۀ معلم‌ها، معلم راهنما هم بودند.

سال 58 وارد کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شدیم.‌ دیدیم نیاز به مربی داریم. عنوان کتابدار را به مربیِ فرهنگی تبدیل کردیم و مرکز آموزش آن را راه انداختیم. این مربی‌ها نیروی انسانی اصلی کانون بودند ولی همه نمی‌توانستند مربی باشند.

آقای زرین مدیریت کانون پرورش، روی سرایدارها هم حساسیت نشان می‌داد چون پدر یا مادری که بچه‌‌اش را می‌آورد کانون می‌خواهد بداند، او را به چه کسی می‌سپارد و این سرایدار چه خصوصیاتی دارد؟ این را ما از مدرسۀ علوی یاد گرفته بودیم. مستخدم‌های مدرسۀ علوی هر کدام یک الگو بودند مثل مشهدی محمد زارع یا آقاسیدابوالقاسم حسینی یا آقا غلامرضا زارع که مسئول کارگاه فنی بود. مربی و نیروی انسانی واسطۀ تربیتی است. بعضی مربیان کانون از شهرستان‌ها می‌آمدند و می‌گفتند: ما خداشناسی را می‌خواهیم برای بچه‌ها مطرح کنیم، نمی‌دانیم چطور مطرح کنیم. به این نتیجه رسیدیم که برای این کار باید کتاب، سرگرمی و فیلم تولید کنیم.

من اصلاً موافق نیستم که آقای علامه آدم سیاسی نبود.

ما از مدرسۀ علوی آقای مظفرنژاد بعد آقای احمد اشرف اسلامی را آوردیم استاد مربی‌ها در درس قرآن شد. برای آقای محمد رجبی کلاس سیاسی گذاشتیم. دکتر رجبعلی مظلومی برای مربی‌ها و مدیران استان‌ها مباحثی تربیتی می‌گفت که مثلاً در تربیت، از کجا باید شروع کنیم؟

ما قبل از انقلاب در دبستان علوی مشغول بودیم، ولی بعد از انقلاب نیاز سازمان‌ها به نیروهای جدید موجب شد تا از دبستان فاصله گرفتیم چون می‌دیدیم حتی مدرسه‌ها برای کارشان به شدت به تولید محتوا نیاز دارند یعنی معلم خوب دارند اما کتاب و محتوا در اختیار ندارند. سال 58 که کار در کانون پرورش را شروع کردم، آمدم دبستان علوی به آقای علامه گفتم: شما نصف مکان دبستان علوی شماره 2 را به تربیت معلم اختصاص دهید. با این انقلاب شرایط تغییر کرده و فضای مناسبی ایجاد شده، شما بیایید تجربیات مؤسسۀ علوی را در اختیار دیگران بگذارید. چون می‌دیدم در علوی چه تجربیات ارزشمندی جمع شده و دیگران چقدر از این تجربیات محروم هستند. بعدها متوجه شدم که ایشان به شدت حواسش جمع بود که کار خیلی وسعت کمّی پیدا نکند چون در این صورت از دست در می‌رود و نمی‌توانیم اداره‌اش کنیم. ایشان درست می‌گفت، چون کارهای وسیع در مملکت ما پاسخ نمی‌دهد و مدیریت نمی‌تواند بر همۀ‌ بخش‌ها نظارت کافی داشته باشد و اهداف را پیگیری کند.

ما در کانون پرورش سعی کردیم تجربیاتی که در علوی کسب کردیم را در قالب تعلیم و تربیت غیرمستقیم وارد کنیم. چون علوی و مدارس مشابه، آموزش مستقیم می‌داد ولی کانون آموزش غیر مستقیم. در آموزش غیر مستقیم، جایگاه هنر بسیار بالاست چون به انتخاب و انگیزۀ خود مخاطب مربوط می‌َشود، نه نمره‌ای هست، نه ترس از رفوزه شدنی.

ما در کانون به این نکته رسیدیم که اسباب‌بازی چقدر می‌تواند واسطۀ تربیتی خوبی باشد، در حالی که جامعه ارزشی برای آن قائل نبود و مرا به شدت تحقیر و توهین می‌کردند که وقت و عمرم را صرف طراحی اسباب‌بازی می‌کنم. شخصی کارت‌های بازی تقویت حافظه را که در ایران نبود از خارج آورده بود و اصرار داشت ما از روی آن چاپ کنیم. من گفتم تکثیر نمی‌کنیم ولی از ایدۀ آن استفاده می‌کنیم و الگو می‌گیریم. بعد در زمینه‌های معارف دینی با کمک اساتید کارت‌های بازی ساختیم.

ما از زمان تحصیل در مدرسۀ علوی خیلی الگو گرفتیم. ملتی که از تاریخ خودش عبرت نگیرد، چاره‌ای جز تکرار آن ندارد. هر آدمی هم برای خودش یک ملت است و چقدر ما دچار تکرار مکررات هستیم. به خاطر همین نکته، من از معلم‌های سابق خودم بعدها چیزهایی آموختم که هیچ وقت زمان تحصیل نیاموخته بودم. مثلا پارسال یک دورۀ‌ کارآموزی گذاشته بودند، گفتند: اسمش را تو انتخاب کن. من اسم حواس‌ورزی را پیشنهاد کردم و این اسم را از قصه‌ای که در مدرسه برایم اتقاق افتاد گرفتم. یک بار معلم نداشتیم آقای شاه‌مرادی که معلم هندسۀ بسیار موفقی بود، وارد کلاس شد. از بدشانسی، من می‌خندیدم و حواسم پرت بود. گفت: پاشو برو بیرون! و من را از کلاس بیرون کرد. سال ها بعد، به یادم آمد که تکیه کلام ایشان این بود: «حاواستو جمع کن!» اگر من حواسم جمع بود، ایشان مرا از کلاس اخراج نمی‌کرد. این حواس‌ جمع کردن پشتش تفکر است.

دکتر داروئیان بر غذای مدرسه نظارت می‌کرد. با آشپز دعوا می‌کرد که این غذاهای سوخته را به بچه‌ها ندید بخورند! یا با عصبانیت به مسئول فروشگاه می‌گفت: این بادام‌ بوداده چیه می‌دهید به بچه‌های مردم بخورند؟ غذای سرخ‌کرده در مدرسه ممنوع بود. دکتر داروئیان آدم خوشفکری بود و در داروسازی خلاق بود. داروهای مؤثری درست می‌کرد که متأسفانه فرمول‌هایش را جایی ثبت نکرده است.

نقاط نقص دیگران به درد ما نمی‌خورد، ما باید دنبال نکات مثبت دیگران بگردیم. متأسفانه ما همیشه دنبال ناداشته‌ها هستیم نه دنبال داشته‌ها. باید عادت کنیم دنبال سرمایه‌های وجودی خودمان بگردیم و قدردان و قدرشناس ارزش‌های خودمان باشیم و آن را تقویت و اضافه‌ کنیم. این سرمایه‌های وجودی ما، پوششی هست بر نقص‌های ما. در داستان پداگوژیکی که جزء تبلیغات چپی‌ها بود، مربی داستان ماکارنکو سعی می‌کند در بچه‌های مجرم یک نقطۀ مثبت را پیدا و روی آن سرمایه‌گذاری کند. به یکی از دوستان گفتم: شما معلم‌های مدرسه دنبال نقص بچه‌ها می‌گردید تا اصلاحش کنید، ما مربی‌های کانون، دنبال توانایی‌ها بچه‌ها می‌گردیم تا روی آن سرمایه‌گذاری می‌کنیم.

آقای ظریف گفته بود: آقای علامه می‌دید من خوب صحبت می‌کنم، به من مأموریت می‌داد برای بچه‌ها صحبت کنم. من چند سال پیش عکسی را دیدم که آقای ظریف در دورۀ دانش‌آموزی، پشت تریبون مدرسه دکلمه اجرا می‌کند.

وقتی وارد دانشکده شدم، دیدم هنر چه ارزش بسیار بالا و چه زبان تأثیرگذاری دارد. ولی فضای مدرسه کار هنری را ایجاب نمی‌کرد. من که رشته‌ام هنر بود، کتاب هنر راهنمایی را به سختی تدریس می‌کردم. بعد کتاب هنر را تبدیل کردند به کتاب ابزارشناسی. من بعد از مدرسۀ علوی رفتم مدرسۀ مفید معلم هنر شدم.

مدرسۀ علوی پیشتاز بود مدرسه‌هایی که بعد از علوی با این سبک راه افتاد، همه تحت الگوی علوی بود. آقای مظفری‌نژاد معلم قرآن دبستان علوی بود که بعد رفت مدرسۀ مفید.

من آقای علامه را صد درصد قبول دارم و نسبت به ایشان علاقه و احساس مثبت دارم. یکی از مسئولین دبیرستان علوی گفتند: می‌خواستیم ساختمانی را خراب کنیم، فارغ‌التحصیل‌ها مانع شدند و گفتند: اینجا حاوی خاطرات ماست. حفظ کردن این ساختمان، عینیت دادن به تاریخ و زنده نگه داشتن خاطرات گذشته است و حقیقت تاریخی را عینی می‌کند. گاهی چیزهایی از گذشته‌ها پاک می‌شود که تصویر عینی آن در ذهن‌ها نیست. این‌ها یادآور تاریخ گذشته هستند. ما از تجربیات جهانی در تعلیم و تربیت استفاده می‌کنیم، چطور از تجربۀ شصت سالۀ علوی استفاده نکنیم.

معلم‌های دبستان علوی همه از یک زاویه دیده و انتخاب شدند. شاید علتش این بود که تخصص خیلی بالای علمی در دبستان مطرح نبود. ما آدم‌های اخلاقی در دبستان علوی خیلی می‌دیدیم یعنی رفتارها و برخوردها اخلاقی بود ولی آن را در همۀ کادر علمی دبیرستان نمی‌دیدیم. هرچند آن‌ها در بعد علمی معلم‌های مطرحی بودند و در رشتۀ خودشان دبیرهای مسلطی بودند.

حضور آقای روزبه در دبیرستان خیلی مؤثر بود. ایشان با معلمی که تازه وارد مدرسه می‌شد، کار می‌کرد. گاهی دبیری را سر کلاس ما می‌َآوردند که ما ارزیابی کنیم که چقدر معلومات دارد و چقدر می‌تواند تفهیم کند؟ بعد می‌دیدیم آقای روزبه با او کار می‌کند. ایشان برای معلم‌ها وقت می‌گذاشت. می‌نشستند با هم بحث می‌کردند. خود ایشان هر چه درس می‌داد، بهتر از هر کسی خودش فهمیده بود. من دو ترم استاتیک داشتم، یک جلسه هم سر کلاس نرفتم. فقط به خاطر اینکه درس مکانیک آقای روزبه را خوب فهمیده بودم، آن را پاس کردم در حالی که یک فرمول حفظ نکرده بودم و مسئله را از راه اصلی ریشه‌ا‌ش شروع می‌کردم و می‌رفتم تا به جواب می‌رسیدم. چون آقای روزبه ما را شیرفهم کرده بود، چون خودش مباحث را خوب فهمیده بود. سر کلاس ادبیات دکتر مرزبان که استاد دانشگاه هم بود، بحثی‌ پیش آمد. آقای روزبه وارد شدند و به خوبی بحث را برای ما باز کردند.

سال ششم آقای روانی (محمدی) تمام شیمی آلی را اسلاید کرده بود و با پروژکتور می‌انداخت روی تابلو و توضیح می‌داد. هنر زیادی در تدریس داشت. ما با روش ایشان شیمی را خیلی خوب یاد ‌گرفتیم.

آقای ارشاقی معلم ترسیمی رقومی درجۀ یک تهران بود. پای تخته، اِپور را به زیبایی می‌کشید، در حالی که ما با خط‌کش هم به سختی می‌کشیدیم. با گچ بدون خط‌کش بسیار تمیز کار می‌کرد. اصلاً یک هنرمند بود.

آقای عابدی معلم جبر و مثلثات ما بود. از بس کلاس‌های کنکور درس می‌داد، از خستگی چشم‌هایش باز نمی‌شد! مسلط به جبر ششم دبیرستان بود. مثلثات را برای ما دوباره درس داد، چون استاد قبلی نمی‌توانست خوب بیان کند. این‌ دبیرها به خاطر هنرشان در تدریس انتخاب شده بودند.

آقای علامه در مسائل اخلاقی به دبیرها تذکر می‌داد. در کلاس مگس پر می‌زد، آقای علامه می‌فهمید چون ایشان در کلاس‌ها مأمور داشت.

یک روز در سرویس مدرسه من با یکی از بچه‌ها درگیر شدم. می‌دانستم که آقای علامه مرا صدا می‌کند، چون طرف مأمور آقای علامه‌ بود. فردا اول وقت مرا به دفتر احضار کردند. رفتم دفتر به آقای علامه سلام کردم. ایشان 5 دقیقه می‌نوشت. بعد سرش را بلند کرد و گفت: موضوع دعوای شما با فلانی چی بوده؟ گفتم: ما دعوا نکردیم. دوباره شروع کرد به نوشتن، 5 دقیقه بعد دوباره شدیدتر پرسید: موضوع دعوای شما با فلانی چی بوده؟ گفتم: آقا ما دعوا نکردیم. دفعۀ سوم دوباره تکرار کرد، گفتم: من سرما خورده بودم، فلانی شیشۀ ماشین را باز می‌کرد، من می‌بستم، دوباره باز می‌کرد، من شیشه را محکم بستم. آقای علامه گفت: هوای نفس! بعد با عصبانیت گفت: بیا تلفن باباتو بگیر. من به هم ریختم! تلفن بابام را گرفتم دادم به آقای علامه، ایشان گوشی را گرفت و شروع کرد به خندیدن و گفت: فلان مطلب را چیکار کردی؟ و هیچ شکایتی از من به پدرم نکرد! بعد گفت برو سر کلاس. سال‌ها بعد فهمیدم حق با آقای علامه بود که گفت! کار تو هوای نفس بود و نگفت: تو دروغ می‌گویی، چون من دروغ نمی‌گفتم و واقعا سرما خورده بودم. اما چنان هنرمندانه این برنامه را کارگردانی و اجرا کرد تا هیچ‌گاه فراموش نکنم.

یک بار آقای علامه سوار ماشین ما شد. من و اخوی‌ و پدرمان بودیم. به ما گفت: می‌دانید پدر شما دبستان علوی شمارۀ 2 را ساخت؟ پدرم گریه‌اش گرفت و گفت: من فقط رابط بودم. چون پدرم جزء معتمدین بازار بود و خیلی‌ها به حرفش اعتماد داشتند. مدت‌ها صبح‌ها می‌آمد سر ساختمان دبستان علوی و پیش از ظهر می‌رفت.

ششم دبیرستان ما ظهرها نیم ساعتی می‌خوابیدیم. آقای روزبه ما را صدا می‌کرد. بغل‌‌دستی من عمیق خوابیده بود و خرخر می‌کرد. ایشان چند بار صداش کرد. وقتی چشم‌هایش را باز کرد، آقای روزبه به او گفت: خواب می‌دیدی؟ گفت: آره خواب می‌دیدم عزرائیل بالا سرم وایساده! ما جا خوردیم و منتظر بودیم ببینیم مدیر مدرسه چه کار می‌کند. ایشان سرش را پایین انداخت و بدون این که عکس‌العملی نشان بدهد از سالن بیرون‌ رفت!

آقای علامه می‌گفت: ما ظاهری داریم و باطنی، آیا هوای باطن خودتان را دارید؟ او ماندگار است. بقای روح که این قدر ایشان اصرار می‌کرد، برای این باطن بود. می‌گفت: آقاجون، 12 سال پیش، روز اولی که آمدید مدرسه مثل چند دقیقه پیش است. بقیۀ عمرتان هم به همین سرعت می‌گذرد. این آموزش‌ها، حقی است که ایشان به گردن امثال ما دارد، یعنی چیزهایی در وجود ما کاشته که هیچ‌جور از بین نمی‌رود و هر چه می‌گذرد، به ارزش آن‌ها بیشتر پی می‌بریم. هی می‌گفت: آقا به خودت برگرد. عَلَیکُم اَنفُسَکُم ما به همه می‌پردازیم غیر از خودمان. الآن کیست در جامعۀ ما که خودش را ببیند و ارزیابی کند و حواسش جمع باشد و از خودش بپرسد که این کارها را برای چه انجام می‌دهد و این حرف‌ها را برای چه می‌زند؟

اَلأعمالُ بِالنّیّات ممکن است من نیت بکنم ولی به عمل منجر نشود. آن نیت بخش باطنی و درونی من است. باطن این دنیا در حاکمیت خداست. ما یک اختیارِ محدود ظاهری داریم ولی به باطن توجه نمی‌کنیم. خدا در باطن کار خودش را می‌کند. ما این‌ آموزه‌ها را از آقای علامه گرفتیم. ایشان انسان خود ساخته‌ای بود که خودش را مدیریت می‌کرد، بعد آموزه‌ها و ارزش‌هایی را به ما منتقل کرد که در وجود ما تأثیر ‌کرده است. حفظ این ارزش‌ها بسیار مهم است و ما باید مواظب باشیم این ارزش‌ها از دست ما نرود.




نظر

«در زیر آسمان هیچ کاری به عظمت انسان‌سازی نیست»

علامه کرباسچیان
شبکه های اجتماعی
رایانامه و تلفن موسسه

info@allamehkarbaschian.ir - ۰۲۱۲۲۶۴۳۹۲۸

All content by Allameh is licensed under a Creative Commons Attribution 4.0 International License. Based on a work at Allameh Institute