مصاحبه با جناب آقای منصور ملک‌عباسی

تاریخ ایجاد: ۱۴۰۳/۵/۱۲

تعداد بازدید:۱

مصاحبه با جناب آقای منصور ملک‌عباسی

خلاصۀ مصاحبۀ آقای منصور ملك عباسی فارغ‌التحصیل دورۀ ١٠ علوی


بسم الله الرحمن الرحیم

خلاصۀ مصاحبۀ آقای منصور ملك عباسی فارغ‌التحصیل دورۀ ١٠ علوی(1401/6/3)

پدرم فارغ‌التحصیل هنرستان فنی تهران بودند و در کارخانجات فنی ونک، استخدام شده‌بودند. می‌گفتند: من صبح‌های زود می‌رفتم ونک نزدیک کارخانه، کنار درختی می‌نشستم، قرآن، دعا و شعرهای پروین اعتصامی را می‌خواندم. بعد وارد محل کار می‌شدم. گاهی می‌دیدم یک مرد روحانی با سرعت رد می‌شوند، من هم سلامی می‌کردم. یک روز ایشان ایستادند و از من پرسیدند: کار شما چیست؟ گفتم: در کارخانۀ ونک کار می‌کنم، صبح‌ها قبل از اینکه اداره شروع بشود، می‌آیم اینجا می‌نشینم دعا یا شعر می‌خوانم. وقتی خدا بخواهد انسانی را در مسیر قرار بدهد برای او صحنه آرایی‌هایی می‌کند و از آنجا که آقای علامه صیاد زبردستی بودند، به پدرم می‌گویند: شما فردا بیایید مدرسۀ علوی. پدرم به روحانیت احترام می‌گذاشتند و با بعضی از بزرگان جلساتی داشتند. ایشان به مدرسۀ علوی می‌روند. آقای علامه از ایشان می‌پرسند: تخصص شما چیست؟ ایشان می‌گویند: رشتۀ من فنی است و مدیر فنی کارخانه هستم. آقای علامه می‌گویند: شما بیایید با ما همکاری کنید. پدرم استقبال کرده و خود را بازنشسته می‌کنند و به مدرسۀ علوی می‌آیند و مسئول کارهای فنی مدرسه می‌شوند و برادر‌های بزرگتر من را در علوی ثبت نام می‌کنند. من دبستان مدرسۀ جعفری و مدرسۀ دیگری از مدارس جامعۀ‌تعلیمات اسلامی میرفتم. سال ۱۳۴۴ به دبیرستان علوی در خیابان فخرآباد آمدم. آقا کمال خرازی از فارع‌التحصیلان علوی در مدرسه همکاری داشتند، قرار شد از من امتحانی بگیرند، در اتاق کنار دفتر رفتیم، گفتند:‌ شما سورۀ جمعه را از روی قرآن بخوان. من چون در مدرسۀ جعفری درس خوانده بودم، روخوانی‌ام خوب بود. ایشان تأیید کردند و وارد علوی شدم. من قبلاً آقای علامه را ندیده بودم، ولی اسم ایشان  و آقای روزبه را از پدر و برادرها شنیده بودم. فضای مدرسۀ علوی خیلی با مدارس جامعۀ تعلیمات اسلامی متفاوت بود.

پدرم از دوران جوانی با مسجد و روحانیت مأنوس بودند و هر شب در نماز جماعت مسجد شرکت میکردند و به مسائل شرعی و احکام خیلی مقید بودند هرچند در ظاهر کروات می‌زدند و کت و شلوار خیلی شیک و تمیز می‌پوشیدند. زمانی که در کارخانجات ونک بودند، یک سفر به آلمان رفتند ولی شخصیت مذهبی خودشان را کامل حفظ کرده‌بودند.

آقای علامه چون انسان‌شناس بودند، افراد را با یک‌بار ملاقات و صحبت می‌شناختند و آن‌هایی را که برای مدرسه مناسب بودند، جذب می‌کردند. تیمسار هیوی کتاب هیئت ششم دبیرستان را نوشته بودند که آن را به ما درس می‌دادند. آقای ساعد از نقاشان و طراحان معروف بودند که معلم نقاشی ما بودند. آقای باباهادی با کراوات و ریش تراشیده مؤلف کتاب جغرافیا معلم ما بودند. آقای موسویان عربی و آقای محدث فیزیک درس می‌دادند. در کارگاه دبیرستان آقای نیک‌پندار و شمس‌زاده درودگری، آقای ملک عباسی برق و آقای روشن مکانیک ماشین به ما یاد می‌دادند. این افراد با سلایق مختلف کنار هم کار می‌کردند و ما هیچ تضادی بین آن‌ها نمی‌دیدیم چون همه روحیۀ سلیمی داشتند و می‌خواستند هرچه از علم و فضیلت دارند، به ما یاد بدهند، نمیخواستند سر برج حقوق بگیرند و بروند! آن‌ها به تمام معنا معلم بودند.

آقای ملک‌عباسی خیلی دوست داشتند کار افراد را راه بیاندازند و مشکل آن‌ها را حل کنند. ایشان ابتدا درس رسم فنی تدریس می‌کردند، بعد در کارگاه سیمکشی کلیدهای یکپل، دوپل، پریز، زنگ‌‌اخبار و نصب لامپ مهتابی را به ما آموزش میدادند. کارگاه دبیرستان امتیاز خاصی برای مدرسۀ علوی بود. مرحوم روشن موتور اتومبیلی را مقطع زده بود و ما طرز کار سیلندر و پیستون را می‌دیدیم، ایشان درس مکانیک به ما یاد می‌دادند. درحالی که در مدارس دیگر اصلاً این چیزها نبود. مدرسۀ علوی می‌خواست بچه‌ها توانمند بار بیایند. به این جهت بچه‌ها جذب و علاقمند می‌شدند.

 آقای علامه در کلاس اخلاق برای ما صحبت می‌کردند و رفتار ایشان برای ما آموزنده بود. معلم‌های علوی هر کدام به شکلی روی ما تأثیر می‌گذاشتند. آقای روزبه یک چهرۀ خیلی علمی بودند. سال ششم صبح‌ها برای ما چند دقیقه‌ تفسیر قرآن می‌گفتند، بعد فیزیک درس می‌دادند بعد آزمایشگاه فیزیک می‌رفتیم. من رشتۀ ریاضی بودم ولی دانشگاه رشتۀ جغرافیا را انتخاب کردم. در جغرافیا در مورد طبیعت خیلی بحث می‌شود. من نکات فیزیکی که آقای روزبه در کلاس مطرح می‌کردند مثل بحث انبساط و انقباض اجسام بر اثر گرما را که چطور در زندگی ما و جانوران تأثیر می‌گذارد، سر کلاس جغرافی برای بچه‌ها می‌گویم، بچه‌ها می‌گویند: آقا، رشتۀ شما چیست که در فیزیک و ریاضی هم وارد هستید؟ برایشان خیلی جالب است. فهمی که ما از درس فیزیک پیدا کردیم، کمک کرد که من جغرافیا را مفهومی یاد بگیرم و بعد یاد بدهم. در دانشگاه این‌طور به ما آموزش نمی‌دادند آنجا بیشتر محفوظات بود. اتفاقات عالم جانوران، گیاهان، کوه‌ها، دشت و دریا بر اساس قوانین فیزیک قابل تحلیل است. این‌ها را من خیلی خوب درک می‌کردم ولی بقیه حفظ می‌کردند و من این‌ها را مدیون آقای روزبه هستم.

آقای روزبه یک وجهۀ خیلی علمی برای ما داشتند ولی از کلاس که بیرون می‌آمدند، وجهۀ دیگری پیدا می‌کردند. اخلاق، روش و منش، ساده‌زیستی و حالت خضوع ایشان در نماز برای ما خیلی آموزنده بود و به دل ما می‌نشست.

معلمین دیگر ما مثل آقای موسویان، آقای موسوی، آقای عابدی، آقای مدرسی، آقای مجمریان و آقای شاهمرادی هر کدام ویژگی‌های جالب و اثرگذار داشتند.

من یادم هست جلوی توالت مدرسه شیرهای دستشویی بود که بچه‌ها گاهی به شوخی به هم آب می‌پاشیدند. یک‌بار یکی از بچه‌ها شیر را باز کرد و با دستش آب را پاشید توی یکی از توالت‌ها، یک دفعه دیدیم در توالت باز شد و آقای علامه خیس بیرون آمدند! ولی انگار نه انگار، رفتند در دفتر نشستند. خیلی برای ما جالب بود. گفتیم: الان می‌گویند: کی بود من را خیس کرد؟ یا برآشفته می‌شوند. این‌ها است که انسان را می‌سازد. در ختم‌ها می‌دیدیم روحانی‌ها می‌روند بالای مجلس می‌نشینند ولی آقای علامه می‌آمدند کنار مردم عادی می‌نشستند. ایشان با روحانیون دیگری که از بچگی می‌دیدیم خیلی متمایز بودند. آقای علامه به هیچ عنوان از لباس روحانیت نمی‌خواستند بهره‌برداری دنیایی داشته باشند. ایشان خیلی متواضعانه رفتار می‌کردند. در کلاس اخلاق با شوخی و خنده و اشعاری که می‌خواندند بچه‌ها را جذب ‌می‌کردند. داستانهایی که میگفتند، هدفمند بود و شامل نکته‌هایی بود که روی ما تأثیر می‌گذاشت.

من نزدیک ۵۰ سال معلم هستم. نکته‌ای را متوجه شدم که جالب است. مغز ما دو نیم‌کره دارد. یک نیم‌کره فعالیت‌های منطقی، استدلالی و ریاضی را تنظیم و هدایت می‌کند و نیم‌کرۀ دیگر عواطف و احساسات و زیبایی‌ها را درک می‌کند. اگر یک معلم یا یک پدر بتواند به گونه‌ای رفتار کند که هم نیم‌کرۀ راست مخاطب را اقناع کند و هم نیم‌کرۀ چپ او را، این فرد به آن شخص ایمان می‌آورد و قبولش می‌کند. ما در رفتار، گفتار و حرکات آقای علامه هیچ مورد غیر منطقی ندیدیم، همه چیز حساب شده بود. صحبت‌هایی که می‌کردند، دقیق و منطقی و درست بود که عقل ما کاملا می‌پذیرفت. از آن طرف قلب‌های ما را با شیرینی صحبت‌ها و رفتارشان جذب می‌کردند و باخنده‌ها و اشعار و قصه‌هایی که می‌گفتند، آن نیم‌کرۀ دیگر ذهن ما را ارضا می‌کردند. حافظ و سعدی چون نکات اخلاقی و راه و رسم زندگی را خیلی زیبا و دلنشین گفتند تا امروز برای ما جاذبه دارند. ما در دانشگاه، استادی داشتیم که خیلی دقیق، علمی و منطقی بود اما یک لبخند نداشت، در نتیجه دانشجو‌ها او را نمی‌پذیرفتند. برعکس افرادی خیلی شاد و بگو بخند هستند، ولی بی‌نظم و بی‌منطق‌اند. این دو تا باید با هم باشد.

یک‌بار آقای علامه در ایام محرم سر کلاس از واقعۀ عاشورا و شهادت صحابه و امام حسین علیه السلام  صحبت کردند. بعد گفتند: در عصر عاشورا، حضرت زینب چقدر آشفته و نگران بودند. نزدیکان او تکهتکه شده، بچه‌ها فرار کردهبودند، خیمهها آتش گرفته بود. کمکم حالت روضه پیدا کرد و ما احساس کردیم چقدر صحنۀ سنگینی است و می‌خواستیم گریه کنیم. یک مرتبه آقای علامه گفتند: آن شب حضرت زینب نماز شب‌شان را نشسته خواندند. ما تازه به سن بلوغ رسیده بودیم. متوجه شدیم که انگار عاشورا به‌خاطر این است که ما به نمازمان توجه کنیم و نمازخوان بشویم. ایشان از این واقعه نکته‌ای که به درد ما می‌خورد را گفتند، نه صرفا داستانی احساسی که خیلی برای ما جالب بود. چیزی که از هیچ روضه‌خوانی نشنیده بودیم.

 بچه‌ها در سن دبیرستان وارد تحلیل گفتارها و رفتارها می‌شوند. ما می‌دیدیم رفتار آقای علامه با گفتارشان تضاد و تفاوتی ندارد اگر در مورد حق‌الناس یا در مورد بندگی خدا، یا در مورد احترام به بزرگتر، صحبت می‌کنند این‌ها را در رفتار ایشان می‌دیدیم. تیمسار هیوی استاد دانشکدۀ نظامی برای ما نجوم تدریس می‌کرد. یک بار از جلوی دفتر که آمد از پله‌ها بالا برود، آٍقای علامه در مقابل او تعظیم کردند. وقتی سر کلاس آمد، دیدیم چه علم و دانشی دارد مثلا وقتی در مورد آسمان‌ و کهکشان‌‌ها صحبت کرد این آیه را خواند: وَ ما اوتیتُم مِنَ العِلمِ إلّا قَلیلاً  دیدم تعظیم آقای علامه بهخاطر احترام به یک عالم بودهاست. البته ما به خیلی از نکته‌ها بعدا رسیدیم و به عمقش ‌پی ‌بردیم.

آقای علامه با نیروهای خدماتی مدرسه جلسه داشتند و به آن‌ها آموزش‌ می‌دادند که با پدر‌ها یا بچه‌ها چطور برخورد کنید و مسئولیت‌پذیری آن‌ها را تقویت می‌کردند. ما در مدرسه چیز خراب یا جای کثیف یا وسیلۀ از کار افتاده نمیدیدیم. آقای علامه در مدرسه همه جا حضور داشتند: در راهروها، در کلاس‌ها، در ناهار‌خوری، درحیاط! و دقت داشتند هیچ نقطۀ ضعفی نباشد. اگر بچه‌ها نقص و ایرادی در مدرسه نبینند، از مدرسه اثر میپذیرند ولی اگر جایی بی‌دقتی ببینند، بی‌دقتی برای آن‌ها مجاز می‌شود. بعدها که ما معلم شدیم، سعی می‌کردیم شبیه آقای علامه و روزبه باشیم. روش آن بزرگواران برای ما خیلی جالب بود.

یک‌بار از بازار تجریش رد می‌شدم، پیراهن سرمه‌ای پوشیده بودم، آقای علامه از جلوی من رد شدند. فردا به پدرم گفته بودند: مواظب این پسرت باش، لباس آبی نپوشد، این چشمش آبی است، او را جذاب می‌کند! این توجهات آقای علامه خیلی برای ما سازنده بود. آقای علامه روی شاگرد‌ها اثر داشتند و آن‌ها را متعهد می‌کردند که تو مسئولی و باید به جامعه خدمت کنی. خیلی از فارغ التحصیل‌ها که استاد دانشگاه یا رئیس کارخانه هستند، امروزه به شکلی به مدرسه خدمت می‌کنند و ارتباطشان را با مدرسه حفظ کرده‌اند حتی بعضی از آن‌ها یک مدرسه راه‌اندازی کردهاند. خیلی از آن‌ها وقتی ازدواج می‌کنند، بچه‌هایشان را در همین مدارس می‌گذارند. این که شاگردان علامه، مدرسه را قبول دارند و با آن همکاری می‌کنند، یعنی احساس مسئولیت به آن‌ها منتقل شده است و این خیلی ارزشمند است. آقای علامه این حدیث پیامبر راخیلی تکرار می‌کردند که اگر خدا به دست تو یک نفر را هدایت کند، برای تو از آنچه خورشید بر آن می‌تابد بهتر است. بعد می‌گفتند: اگر آن یک نفر یک نفر دیگر را هدایت کند و او هم یک نفر دیگر را، به طور تصاعدی دنیا اصلاح می‌شود. می‌گفتند: اگر شما بتوانید روی فرزند خودتان یا روی همسایه‌تان یا دوست و برادر یا شاگردانتان اثر داشته باشید، صلاح گسترش می‌یابد.

وقتی بچه‌ای از محیط ایزولۀ مدرسه وارد محیط باز جامعه می‌شود، باید آمادگی آن محیط را داشته باشد. امروزه من در جشن فارع‌التحصیلی می‌گویم: بچه‌ها، شما در یک محیط پاک و ایزوله بودید، وارد محیط‌ دانشگاه می‌شوید که قید و بندی در آن نیست و هیچ کس شما را کنترل نمی‌کند و هر کاری خواستید می‌توانید بکنید ولی سه‌چیز را آگاه و مراقب باشید: ۱) هم‌کلاسی‌های بی‌بند و بار که می‌توانند تأثیر بد روی شما بگذارند و اگر شبیه آنها نباشید شما را مسخره‌ می‌کنند، ۲) گروه‌های سیاسی که ممکن است به خاطر این که خودی نشان بدهید و احساس ضعف نکنید، در گروه آن‌ها وارد بشوید، ۳) جنس مخالف. این سه آسیب در دورۀ دانشجویی برای شما وجود دارد. سعی کنید در دانشگاه انرژی‌تان را برای بحث‌های سیاسی نگذارید و به کار اصلی‌تان که درس هست بپردازید. آقای علامه به ما آموخت که در دانشگاه وارد جو سیاسی نشوید و اگر دوست دارید وارد عالم سیاست بشوید، بروید دورۀ آن را ببینید. با افراد این گروه‌ها بحث نکنید و راه خودتان را بروید. ما قبل از انقلاب در دورۀ دانشگاه دخترهایی داشتیم که سال اول حجاب داشتند ولی سال دوم بی‌حجاب ‌شدند چون ساخته نشده بودند. من پیش خودم همیشه می‌گفتم: اگر هم من بخواهم کم‌کم بی‌بند و بار بشوم، به پدر و مادرم و آقای علامه و روزبه خیانت کرده‌ام، این‌ها برای من زحمت کشیده‌اند و نمی‌خواستند این‌طوری بشوم.

کلاس‌های مدرسه در ماه محرم به‌خاطر روضه تعطیل نمی‌شد. آقای علامه می‌گفتند: شما باید به باطن دین برسید نه به ظاهر آن، بعضی‌ها قرآن را با صوت می‌خوانند و به فهم و عمل به آن توجه ندارند. ظواهر نباید انسان را از بواطن بازدارد. اگر انسان به باطن برسد حتی در محیط ناجور می‌تواند گلیم خودش را از آب بیرون بکشد. خود ایشان نمازشان را در حد واجب می‌خواندند و به کار واجب‌تر تعلیم و تربیت می‌پرداختند.

 در سفری که در دانشگاه با دانشجویان می‌رفتیم، یکی از دخترهای بی‌حجاب آمد کنار من نشست و یک سؤال مذهبی از من کرد تا به این بهانه سر حرف را باز کند! من خیلی عادی جواب او را دادم. در فرصتی دیگر باز از من سؤالی کرد. دیدم گرایشی به من پیدا کرده، من هم همان‌طور که سرم پایین بود، مسائل مذهبی را برایش بیان می‌کردم و او گوش می‌کرد. بعد از سه سال این دختر محجبه و نمازخان شد و با یکی از متدینین ازدواج کرد و الان ۳ فرزند خیلی مؤمن و نوه‌های چادری دارد. من آن تصاعدی که آقای علامه میگفتند همیشه در ذهنم بود و میدانستم که جذب آن دختر و تأثیر روی او نتیجۀ آموزش‌هایی است که خداوند از طریق آقای علامه و مربیان مدرسه در اختیار ما گذاشت. خدا همۀ آن‌ها را رحمت کند که این دریچه را برای ما گشودند.

یکی از برنامه‌های جالب مدرسه که حاج آقا ملک‌عباسی مجری آن بودند، برنامۀ نمایش فیلم بود که هر هفته از جاهای مختلف فیلم تهیه می‌کردند. من بعداً فکر کردم دیدم چون رفتن سینما برای شاگردهای مدرسه ممنوع بود، آقای علامه با نمایش فیلم در مدرسه نیاز آن‌ها را جبران می‌کردند. هم‌چنین مدرسه در تابستان برای بچهها اردو میگذاشت و پدر و مادر‌ها راضی بودند که بچه‌ها بروند شنا یاد بگیرند، وقت‌شان پر بشود و فعالیت‌های مفید داشته باشند. بعضی از پدر‌ها کارخانه داشتند یا جاهایی را می‌شناختند، هماهنگ می‌کردند که مدرسه بچه‌ها را برای بازدید به آنجا ببرد مثل کارخانۀ ذوب آهن اصفهان. در این اردوها و بازدیدها بچه‌ها طرز زندگی جمعی، غذا خوردن، خوابیدن، کمک کردن، کارگروهی را یاد میگرفتند و صمیمیت بچه‌ها زیاد می‌شد و مربیان اردو روی رفتار و سبک زندگی آن‌ها تأثیر می‌گذاشتند. حاج آقای ملکعباسی خیلی خوش مشرب بود و راحت اجازه می‌داد بچه‌ها با ایشان شوخی کنند و ایشان اصلاً  عصبی نمی‌شد و بچه‌ها از ایشان صفا وصمیمت می‌دیدند. از آن طرف می‌دیدند ایشان اول وقت نمازش را می‌خواند و آیه و حدیث و احکام می‌گوید. ایشان اگر خشک و رسمی بود، آن تأثیر را نداشت. وقتی بچه‌ها کسی را بپذیرند روش او را ادامه می‌دهند.

در سال آخر دبیرستان رسم بر این بود که عید غدیر به منزل یکی از هم‌کلاسی‌ها برویم و آقایعلامه برای ما عقد اخوت بخوانند تا وقتی فارغ‌التحصیل شدیم ارتباطمان را با یکدیگر حفظ کنیم. اکنون ما 50 سال پیش فارغ‌التحصیل شدیم در این مدت سالی چند بار دور هم جمع می‌شویم و یک‌دیگر را می‌بینیم و به حال و هوای قدیم می‌رویم. گاهی در این جلسات معلم‌های قدیممان را هم دعوت می‌کنیم. وقتی دختر‌ها و پسرهای ما به سن ازدواج رسیدند، دیدیم چه بهتر که بین خودمان وصلت کنیم چون همدیگر را می‌شناسیم و به یک‌دیگر اعتماد داریم و همه هم‌فکر هستیم. من پرسشنامهای تهیه و بین دوستان پخش کردم تا دختر‌ها و پسر‌های دم‌بخت‌شان آن فرم را پرکنند. بعد آن‌ها که به هم می‌خوردند را به یک‌دیگر معرفی می‌کردم تا خودشان تماس بگیرند و مراحل خواستگاری را ادامه بدهند. بعضی دوستان می‌پرسند: نوه‌شان را کدام مدرسه بگذارند؟ یا به کسی که کارخانه دارد می‌گویند می‌توانی برای بچۀ من کار پیدا کنی؟ یا به یکی از دوستان که در یک رشتۀ پزشکی متخصص است، مراجعه کنند؛ خلاصه امروزه ما هم‌دوره‌ای‌ها از توانمندی‌های یک‌دیگر استفاده میکنیم. خداوند بانیان این مؤسسه را قرین رحمت کند که چنین بنایی ایجاد کردند.

یادم هست در سال آخر دبیرستان، جو دانشگاه را برای ما بیان می‌کردند مثلا می‌گفتند: در دانشگاه این افکار هست، چپی‌ها این را می‌گویند، مذهبی‌ها این را می‌گویند و همین‌طور رشته‌های دانشگاهی مختلف را برای ما توضیح می‌دادند. من چون از جغرافیا لذت می‌بردم، این رشته را انتخاب کردم و تا کارشناسی ارشد ادامه دادم. بعد‌ها به دفتر برنامه‌ریزی و تألیف کتب درسی رفتم و در گروه جغرافیا به تألیف کتاب‌های جغرافیا مشغول شدم که امروزه در مدارس تدریس می‌شود و این از برکات مدرسۀ علوی بود.

در آزمایشگاه فیزیک دبیرستان یک تلسکوپ بود که ما بعضی شب‌ها در مدرسه میماندیم و آقای روزبه سیاره‌ها و ستاره‌ها را برای ما رصد می‌کرد یا شب اول ماه رمضان می‌رفتیم هلال ماه را ببینیم. به این ترتیب من به سیستم آستروفیزیک علاقمند شدم و بعدها خودم مطالعه کردم و در منطقۀ باغ فردوس تهران در کانون پرورش یک رصدخانه راه انداختیم که سال‌ها آنجا درس می‌دادم و افراد می‌آمدند رصد می‌کردند و در این زمینه هم چند جلد کتاب نوشتم و ترجمه کردم که ریشۀ آن از آزمایشگاه فیزیک مدرسۀ علوی بوده‌است.

دانش‌آموزهای علوی وقتی به دانشگاه می‌رفتند با حداکثر توان در رشتۀ خودشان به دنبال فراگیری بودند و معمولا به عالی‌ترین درجه می‌رسیدند و تحصیلات عالی را ادامه می‌دادند. این‌طور نبود که مدام رشته عوض کنند یا به شغل دیگری بروند که ربطی به رشتۀ آن‌ها ندارد. شخصیتی که از مدرسه گرفته‌بودند، آن‌ها را در مقابل جریانات سیاسی و انحرافات اخلاقی محافظت می‌کرد و درگیر حاشیه‌ها نمی‌شدند. البته عدۀ کمی از آن‌ها به خاطر احساس مسئولیت به گروه‌های مبارزاتی کشیده شدند. بالاخره هر کاری آفتی دارد. ما در دورۀ خودمان اختلاف سلیقه و زاویۀ دید سیاسی داریم ولی کاملاً با هم رفیق هستیم.

آقای گلزادۀ غفوری معلم خیلی ساده، دوست داشتنی و متواضعی بودند. یک سال برای ما دینی درس ‌دادند بعد رفتند فرانسه دکترای حقوق گرفتند. ایشان با داشتن معلومات فقهی و دینی بالا رفتند از دانشگاه‌های خارج استفاده کردند و برگشتند و به تدریس در مدرسه ادامه دادند. برای ما خیلی جالب بود که چنین معلم‌های برجستهای داریم، این باعث می‌شد که خودمان را در سطح بالایی ببینیم و اجازه ندهیم به کارهای پست کشیده شویم. این‌ها در مجموع انسان را از گرایش به پستی‌ها حفظ می‌کند.

ما در مدرسۀ علوی بیشتر از این که چیز یاد بگیریم، کار یاد گرفتیم. گروهی از کارشناسان تألیف کتاب‌های درسی را از انگلستان دعوت کردیم، این‌ها برای ما کارگاهی گذاشتند که چطور برنامۀ درسی را از حافظه‌محوری به مهارت‌محوری تبدیل کنیم. از آن به بعد الحمدلله توانستیم در کتابهای درسی، از جمله جغرافیا، مطالب را از حافظه‌محوری خارج کنیم و به سمت کارهای مهارتی ببریم. این را علوی به ما یاد داد که به جای اینکه قرآن حفظ کنید، ببینید قرآن چه می‌گوید.

 بعد از فوت پدر، من و برادرانم خدمت آقای علامه رفتیم. ایشان از مرحوم پدر گفتند بعد این شعر را خواندند که تا حال نشنیده بودیم:

پیش عفوت قلت تقصیر ما، تقصیر ماست

عفو بی‌اندازه می‌خواهد گناه بی‌حساب

گفتند: در مراحل آخر زندگی‌ باید این را به خودمان تلقین کنیم که در مقابل عفو خدا، گناهان ما بخشیده می‌شود. این شعر برای دوران زندگی نیست، برای آخر عمر است که با امیدواری به رحمت خدا وارد عالم بعد بشویم. خدا آقای علامه و روزبه را رحمت کند، چه بزرگانی بودند.        

 




نظر

«در زیر آسمان هیچ کاری به عظمت انسان‌سازی نیست»

علامه کرباسچیان
شبکه های اجتماعی
رایانامه و تلفن موسسه

info@allamehkarbaschian.ir - ۰۲۱۲۲۶۴۳۹۲۸

All content by Allameh is licensed under a Creative Commons Attribution 4.0 International License. Based on a work at Allameh Institute