تیزر قسمت هجدهم | زندگی و زمانه علامه کرباسچیان | محمود امینی کافیآباد
زندگی و زمانه علامه کرباسچیان | قسمت هجدهم | محمود امینی کافیآباد
بسم الله الرحمن الرحیم
خلاصۀ مصاحبۀ آقای محمود امینی فارغالتحصیل دورۀ 8 علوی (7/3/98)
من سال 1330 در روستای کافی آباد یزد متولد شدم. در سن 4 سالگی پدرم از یزد به تهران کوچ کردند و باغبان باغی در ده ونک شدند که آن موقع یکی از روستاهای حومه تهران به حساب میآمد و هم محلۀ آقای علامه شدیم و تا سال 41 در ونک با ایشان ارتباط داشتیم. سه سال در ده ونک دبستان رفتم. سال 41 با تأسیس دبستان در علوی، پدرم برای تحصیل ما فرزندان به تهران نقل مکان کردند و خدمتگذار مدرسۀ علوی شدند. کلاس ششم دبستان و شش سال دبیرستان را در علوی تحصیل کردم بعد در رشتۀ مهندسی مکانیک دانشگاه شریف (آریامهر سابق) پذیرفته شدم و با گرایش طراحی فارغالتحصیل شدم. دورۀ سربازی با لطف خداوند دبیر آموزش و پرورش شهرستان بهبهان بودم. چند سال قبل از انقلاب در شرکت مهندسی بینالمللی به نام ایرتیک قسمت طراحی ماشین آلات کار کردم و بعد از انقلاب هم از طرف شرکت مذکور، کارشناس مأمور راهاندازی صنایع مس رفسنجان جانشین آمریکاییها شدیم و بعد از آن مدتی در شهرستان بافت کرمان فرماندار بودم. از اواخر سال 59 تا سال 63 معاون فنی عمرانی استانداری کرمانشاه و مسئول ستاد بازسازی مناطق جنگی بودم. بعد تا سال 75 در ماشینسازی اراک عضو هیأت مدیره و معاونت مدیرعامل در امور مهندسی، طرح و برنامه، آموزشی و پژوهش، کنترل کیفیت و پستهای مهندسی را عهدهدار بودم و در دورههای مختلف آموزش مدیریت استراتژیک شرکت کردم. از سال 75 تا 88 در شرکت توسعۀ نیشکر و صنایع جانبی مسئول ساخت و نصب و راهاندازی هفت مجموعۀ جدید کارخانجات شکر و نمایندۀ کارفرما در اجرای آنها بودم. بعد بازنشسته وزرات صنایع شدم.
حقیر در طول دوران کار در کنار فعالیتهای اجرایی در رابطه با سلامتی جسم و روح که استاد علامه ما را علاقهمند کرده بود، مطالعاتی داشتم و بعد از بازنشستگی در طب اسلامی و طب سنتی و طب همیوپاتی دورههای مختلفی دیدم. همچنین در مفاهیم علم اقتصاد به خصوص اقتصاد اسلامی مطالعاتی داشتم و در دورههای مختلف آموزشی از قبیل اقتصاد مقاومتی شرکت کردم و هم اکنون هم در بعد سلامت جسم و روح و هم در اقتصاد فطری، در حال تدوین محتواهای آموزشی به زبان ساده هستم.
پدر من در روستای کافیآباد یزد از کودکی در مکتبخانه سواد قرآنی یادگرفته و از 7، 8 سالگی قرآن میخوانده و حفظ میکرده و کتابهای ناسخالتواریخ، منتهیالآمال، معراجالسعاده، مفاتیح و نهجالبلاغه را آن قدر مطالعه کرده بود که بر مفاهیم آن مسلط بود. بعد به خاطر مشکلات معیشتی مجبور شد به تهران بیاید و در ده ونک در باغی باغبان شود. ایشان در مسجد جامع ونک دعاهای بعد از نماز را میخواند، به طوری که به شیخ محمد معروف شده بود. من پسر ارشد خانواده بودم، وقتی به سن 6 سالگی رسیدم، پدرم آموزش قرآن را با من شروع کرد و در ضمن کار باغبانی عمّ جزء قرآن را با تجوید به من یاد داد.
پدرم در جلسات قرآن هفتگی منزل آقای علامه شرکت میکرد اولین روزی که من را با خود به این جلسه برد، آقای علامه با چهرهای خندان و با نشاط با من برخورد کرد و گفت: اومدی جلسۀ قرآن، بارکالله، احسنت، مرحبا. همۀ افراد آن جلسه بزرگسال بودند و تنها من بچه بودم. وقتی نوبت به من رسید با تجوید خواندم، آقای علامه مرا جلوی جمع خیلی تشویق کرد.
جلسات قرآن منزل آقای علامه تا سال 41 که ما در ونک ساکن بودیم، شبهای شنبه برقرار بود. آقای علامه کنار دری مینشستند که به اندرونی وصل بود. ما هم دور مینشستیم. افراد قرآن میخواندند و ایشان غلطهای آنها را تصحیح میکردند، بعد آیات را ترجمه میکردند و توضیح میدادند. گاهی هم روضه یا نوحهای خوانده میشد. مثلاً آقای حبیبی داماد آقای علامه که صدای خوبی داشتند، بعضی وقتها در این جلسات شرکت میکردند و نوحهای میخواندند. هدف این جلسه اشاعۀ فرهنگ قرآن بود. در واقع این جلسۀ قرآن هفتگی ده ونک بود و مسجدیها در آن شرکت میکردند چون آقای علامه و پدرشان را همه میشناختند.
آقای علامه بعد از تدوین رسالۀ آقای بروجردی، رسالۀ مختصری نوشته و چاپ کرده بودند که مسائل مهم و روزمره در آن دستچین شده بود. از آنها به من جایزه دادند و من آن رساله را میخواندم. گاهی در جلسۀ قرآن، رساله را برمیداشتند نگاه میکردند و بعضی احکام آن را برای حاضران میگفتند ولی چون آن زمان مورد ابتلای من نبود، آن مسائل خیلی یادم نمانده است.
پدر من اهل مسجد بود و حتی سحرها من را با خود به مسجد میبرد و در راه برگشت، یکی از سورههای قرآن را که حفظ بود برای من میخواند. ایشان با پدر آقای علامه آشنا بود و حتی آن روز صبح جمعه که پدر آقای علامه در حمام عمومی ونک سکته کردند، پدرم میگفت: من هم در حمام بودم و در خزینه به رسم قدیم برای احترام مشتی آب به طرف ایشان ریختم.
7 سالم بود که پدرم مرا گذاشت مدرسۀ دولتی ده ونک، با این که دل خوشی از مدارس جدید نداشت و میگفت: اینها مدارس بیدینیاند و بچهها را بیدین بار میآورند. چون مؤسس مدارس جدید رشدیه بود که یکی از نوههایش بخشدار بخش ما در شهرستان یزد شده و با عمۀ ما ازدواج کرده بود، یعنی نوۀ رشدیه شوهر عمۀ ما بود. او خیلی متجدد و غربگرا بود و دخترهایش را بیحجاب بارآورده بود، به طوری که آنها اعمال عبادی را درست انجام نمیدادند. پدر من این دخترها را توجیه کرده بود که حجاب لازم است و آنها راضی شده بودند چادر سرشان کنند ولی وقتی شوهر عمهام متوجه شد، گفته بود: نخیر، میخواهم اینها بیحجاب باشند و عمۀ من از این جهت خیلی در فشار بود و مرتباً سردرد میگرفت و مریض میشد. به همین خاطر ما با آنها رفت و آمد زیادی نمیکردیم. از اینجا میفهمیم که کار آقای علامه در تأسیس مدرسه در زمانی که مدارس درصدد بیدین کردن جامعه بودند، چقدر مورد نیاز و از اهم واجبات بود. برای همین پدر من بعد از دو هفته مرا از مدرسه درآورد و گذاشت کفاشی و بعد نجاری که من حرفه یاد بگیرم. آقای علامه متوجه شدند و گفتند: محمود استعداد داره، ما الآن باید نیروسازی کنیم. اگر من محمود را با خودم ببرم مدرسۀ خودمون و بیارم، اجازه میدی؟ پدرم گفت: بله از خدا میخوام. آقای علامه سال 37 در حالی که تلاش میکردند برای دبستان مجوز بگیرند، چند بچه در سنین دبستان را آورده بودند در محل دبیرستان، در اتاقی به آنها درس میدادند. صبحها سر ساعت میآمدم در خانۀ آقای علامه در میزدم. ایشان در را باز میکردند، اگر زود رسیده بودم، میگفتند: محمود، بیا زیر کرسی بشین یا بیا با ما صبحانه بخور. بعد با حسینآقا راه میافتادیم، میرفتیم میدان قدیمی ده ونک، سوار اتوبوس میشدیم. در راه گلستان سعدی را با حسین آقا کار میکردند و من گوش میکردم. تا میرسیدیم چهارراه پهلوی (چهارراه ولیعصر فعلی) آنجا ماشینهای خیابان عینالدوله (خیابان ایران فعلی) را سوار میشدیم سر کوچۀ مستجاب پیاده میشدیم، میرفتیم مدرسۀ علوی. آقای بهشتی مثل معلم روستا که شاگردهای مختلف دارد، چند نفر شاگرد کلاس اولی و چند نفر کلاس دومی و چند نفر کلاس سومی داشت. جمعا 10، 12 نفر بودند.. من چون روخوانی قرآن را یاد گرفته بودم و علاقهمند هم بودم، در سه هفته کلاس اول را تمام کردم و کتاب کلاس دوم را به من دادند. کلاس دوم هم دو ماهه تمام شد. بعد کلاس سوم را خواندم. تابستان آقای علامه به پدر من گفتند: فعلاً نتوانستیم مجوز دبستان بگیریم محمود را بگذار مدرسۀ ونک، استعدادش خوبه و مشکلی پیش نمیاد. چون کارنامه نداشتم، از من امتحان گرفتند و گفتند: میتواند کلاس چهارم برود. شناسنامهام را که دیدند گفتند: سنش قانونی نیست، حداکثر میتواند کلاس سوم بنشیند. من دوباره کلاس سوم نشستم و سه سال اینجا تحصیل کردم. دو سال آقای هادیصادق معلم من بودند. بعدها گویا آقای علامه ایشان را دیدند و پسندیدند و به دبیرستان علوی جذب کردند.
سال 41 آقای علامه به پدر من گفتند: ما دبستان تأسیس کردیم و به شما نیاز داریم، شما بیا پیش ما خدمت کن. پدرم که به آموزش و تربیت بچهها اعتقاد داشت و به آقای علامه خیلی علاقهمند بود، از این پیشنهاد استقبال کرد. مشهدی محمد زارع یزدی باغبان باغ گرشاسب که پایین باغ ما بود و چند نفر یزدی دیگر را برای خدمتگزاری مدرسه به آقا معرفی کرد. برای نزدیک بودن به مدرسه، از ونک آمدیم خیابان کرمان اتاقی اجاره کردیم و ساکن شدیم. صبحها 20 دقیقه پیاده میآمدیم تا به مدرسه برسیم. خیلی سخت بود ولی با ذوق میآمدیم. مدیر دبستان آقای حاجسیدجوادی بود و آقای سید علیاکبر حسینی معلم فوق برنامه و امور تربیتی و نظامت بودند. ایشان خیلی خونگرم بودند و با نشاط برخورد میکردند و کلامی شیرین داشتند و ما خاطرات خوبی از ایشان داریم.
آقای بهشتی مدیر دبستان علوی شمارۀ 1 شده بود. پدرم پیش ایشان کار میکرد. البته سال 47 که نیکان تأسیس شد، آقای بهشتی مدیریت آن جا را به عهده گرفت.
پدرم با بچهها دوست و همیشه مثبتنگر بود و آنها را تشویق میکرد، زنگهای تفریح یا در سرویس صبح و عصر به بچهها قرآن یاد میداد. الآن بعضی از فارغالتحصیلهای علوی که من را میبینند میگویند: خدا پدرت را رحمت کند، ما در سرویس از او قرآن یاد گرفتیم. هر جا بود میخواست قرآن یاد بدهد. روشهای تربیتی جالبی برمبنای فطرت داشت. از قرآن و سخنان معصومین و نهجالبلاغه استفاده میکرد. ماه مبارک یک بار نهجالبلاغه را میخواند. هر روز یک تا سه جزء قرآن میخواند. در راه که میرفت، زیارت عاشورا میخواند. سبک برخورد پدرم با بچهها خیلی احترامآمیز و امیدبخش بود. به بچهها شخصیت میداد و آنها را تشویق میکرد، بچهها هم ایشان را دوست داشتند. پدرم سال 74 مرحوم شد. بعد از ایشان من بعضی سورهها و زیارت عاشورا را حفظ کردم. مادرم با خانم آقای علامه رفت و آمد داشت و در خانه به ایشان کمکهایی میکرد.
بعد از دبستان امتحان دادم و وارد دبیرستان شدم. چون پدرم در دبستان علوی کار میکرد، ما شهریه نمیدادیم. من خوشحال بودم که چنین مدرسهای آمدم و خوب درس میخواندم.
جالب این که دبستان علوی شمارۀ1 در محل قبلی دبیرستان علوی قرار داشت. در هر کلاس بلندگو و میکروفونی در جعبۀ قهوهای رنگ نصب شده بود و در دفتر دستگاهی بود که برای هر کلاس کلیدی داشت که میشد صحبتهای داخل کلاس را گوش کرد یا پیغامی داد که در بلندگوی کلاس پخش شود. آقای علامه و استاد روزبه از دفتر با این دستگاه مدار بسته، تدریس معلمها را گوش میکردند و به کلاس نظارت داشتند. روشهای کاری آقای علامه محکم و استوار بود و همه آن را میپذیرفتند و قبول داشتند. آقای علامه در مدرسه از پیشرفتهترین امکانات استفاده میکرد. مثلاً وقتی تازه شوفاژ آمده بود، ایشان برای مدرسه شوفاژ کشید که خیلیها هنوز شوفاژ ندیده بودند. ذهن آقای علامه فعال بود و از دستاوردهای روز استفاده میکرد.
سبک و روشهای آموزشی آقای علامه و آقای روزبه، فطری و خیلی کاربردی بود و مؤثر واقع میشد. مثلاً یک بار آقای علامه برای اینکه نشان دهند به قرآن باید عمل کرد، سر کلاس با آواز شبیه قرائت قرآن گفتند: آب حوض میکشیم، آب حوض میکشیم... و این را چند بار تکرار کردند، بعد گفتند: آیا آب حوض کشیده میشود؟ یا باید بلند شویم و آب حوض را بکشیم. قرآن را هم با صوت بخوانیم ولی عمل نکنیم، فایده ندارد. ایشان به صورت فطری آموزش میدادند، در نتیجه تربیت اسلامی و مهارتی که پایۀ فطری هم دارد، خیلی راحت جزء وجود بچهها میشد.
روشهای تربیتی و آموزشی آقای علامه و آقای روزبه و محورکارشان بر اساس قرآن و سخنان ائمهعلیهمالسلام بود. اعتقاد داشتند که علوم تربیتی و آموزش سبک زندگی در هفت سال اول و دوم باید اسلامی باشد که بر مبنای فطرت است و همه چیز در آن هست و بچهها در دوران کودکی و نوجوانی با این روش توانمند میشوند.
مهندسین طراح وقتی دستگاه یا کارخانهای را طراحی میکنند، دستورالعمل راهاندازی، بهرهبرداری و تست آنها را بر مبنای مشخصات طراحی صورت گرفته، به صورت کاتالوگ ارائه میدهند. انسان پیچیدهترین موجودی است که خدا آفریده، پس حتما خدا باید دستورالعمل بهرهبرداری و نگهداری از انسان را ارائه کرده باشد. قرآن و سخنان معصومین علیهمالسلام دستورالعمل بهرهبرداری انسان است که باید برمبنای آن زندگی کنیم، در این صورت سلامتی جسم و روح ما تأمین میشود و بهرهوری بالا میرود.
سبک آموزشی آقای علامه برمبنای همین کاتالوگ و دستورالعمل و راهنمایی معصومین و بزرگان بود. مثلاً ایشان راجع به سلامتی و آرامش روحی، این شعر منسوب به حضرت علی علیهالسلام را میخواندند:
ما فاتَ مَضی وَ ما سَیَأتیکَ فَأین
قُم فَاغتَنِمِ الفُرصَةَ بَینَ العَدَمَین
حتی پا میکوبیدند و ریتم میگرفتند و چند بار هم بچهها میخواندند و این را جا میانداختند که انسان نباید بیخودی غصۀ گذشته و آینده را بخورد. ما باید ببینیم تکلیف چیست و در حال زندگی کنیم. یا این کلام مولاعلیهالسلام را میخواندند که: لا تَستَوحِشوا في طَريقِ الهُدى لِقِلَّةِ أهلِه (در راه هدایت، از کمی رهروانش وحشت نکنید.) بعد میگفتند: فلانی بخونه یا برای هم بخونین. ایشان هیچ وقت نمیگفتند: این آیه یا روایت را حفظ کنید، بلکه طوری مطالب را مطرح میکردند که توانمندی و درک بچهها بالا میرفت.
آقای علامه بر سلامت جسم و روح تأکید داشتند. میگفتند: یک جوان مسلمان باید هم از نظر جسمی و هم از نظر روحی سالم باشد. ایشان هفتهای یک جلسه دکتر داروییان را دعوت میکردند میآمد در سالن برای ما صحبت میکرد و دستورالعملهایی برای خواب و خوراک میداد. من به این بحثها علاقهمند شدم و بعدها آن را پیگرفتم و اطلاعاتم را در این زمینه کامل کردم.
آموزش و پرورش ما ناقص است چون بیشتر آموزههایش بر مبنای حفظیات است و مهارت بچهها را بالا نمیبرد و بچهها در همۀ ابعاد توانمند نمیشوند. این مطالب در فطرت بچهها نهادینه شده و هست، فقط ما باید آن را زنده کنیم. آقای روزبه هر درسی میدادند، در وجود ما میماند. حتی فرمولهای علمی را با مثالهای مفهومی و فطری تشریح میکردند، در نتیجه هیچ وقت یادمان نمیرفت. در کنکور دانشگاه شریف یک مسألۀ تشریحی را چون درک کرده بودم، خوب حل کردم و قبول شدم، بدون این که کلاس کنکور رفته باشم.
آقای علامه شبیه سبک تربیتی که خدا در قرآن به ما ارائه داده است، هم بشارت میدادند و هم انذار میکردند. یعنی هم جاذبه داشتند و هم دافعه. با برخورد خوب خود، بچهها را جذب میکردند. در مقابل دانشآموز خطاکار را خیلی محکم و شدید انذار میکردند. نظارت غیرمستقیم هم داشتند. یک بار خصوصی من را صدا کردند و گفتند: همۀ ما مسئولیم کُلُّکُم راعٍ وَ کُلُّکُم مَسئولٌ عَن رَعیَّتِه اگر کسی ارشاد لازم دارد و شما اقدامی نکنی، مسئولی و حقالناس به گردنت میآید و در آخرت باید جواب بدهی. چشم باش و گزارشات خود را به مشهدی محمد بده به من برساند؛ حالا فلان کس را دقت کن، ببین نماز میخواند یا نه؟ من دقت کردم، دیدم این دانشآموز تا غروب نماز نخواند، من هم گزارش دادم. گویا آقا با او صحبت کرده بودند چون روزهای بعد دیدم وضو گرفت و نماز خواند. ایشان دورادور مواظب بودند و با بچههایی که مشکل داشتند صحبت میکردند و نصیحت ایشان اثربخش بود. حتی بچههایی که ایشان با آنها برخورد میکرد، میدانستند که ایشان به آنها محبت دارد. خداوندی که ما را خلق کرده، عوامل اطلاعاتی هم گذاشته که به او گزارش میدهند، بعد او رسیدگی و حسابکشی میکند. در قرآن بارها گفته من حساب و کتاب دارم، بشر هم باید این کار را بکند، در مملکت هم باید گزارش و رسیدگی باشد. مدیر مدرسه هم که میخواهد مدرسه را اداره کند، باید اشراف اطلاعاتی داشته باشد تا از اختلاف، سوءاستفاده و فساد اخلاقی با خبر شود؛ پس باید افراد مطمئن را برای این کار بگمارد. حضرت علی علیهالسلام به مالک اشتر مینویسند: داشتن عیون و جاسوس برای ادارۀ جامعه لازم است. بله، تجسس در امور شخصی نهی شده است، ولی در جامعه و محیط عمومی، نظارت غیرمستقیم لازم است. آقای علامه برای نماز و عبادات بگیر و ببند نمیکردند اما وقتی شاگردی چند نفر از بچهها را سینما برده بود و عیون به ایشان خبر دادند، ایشان به خاطر حفظ جمع، با آن شاگرد محکم برخورد کردند.
یک مدیر کارخانه یا اداره اگر بفهمد بعضی محفلی دارند که مواد مخدر میکشند، چون اثراتش عمومی است و به جمع لطمه میزند، باید محکم برخورد کند. ولی مدیر کارخانه به نماز کارمندهایش کمتر توجه دارد تا یک معلم، چون این وظیفۀ معلم است. آقای علامه در مورد احکامِ واجب، دلیلهای مستند و محکم میآوردند ولی ارشادی برخورد میکردند. حالت تحکم و بگیر و ببند نبود. بچهها هم میدانستند که ایشان مأمورانی بین بچهها دارند.
در دانشگاه، دانشجویان رشتههای فنی به خصوص مکانیک خیلی سیاسی بودند. به خاطر اعتصابات، سال دوم ما را حذف کردند. سال 49 گارد جاویدان به دانشگاه حمله کرد. ما داخل بوفه شدیم، گاردیها هم آمدند و با باتومهای چوبی، شیشهها را شکستند و بچهها را میزدند و آب جوش و خوراک لوبیاها را روی سر بچهها میریختند. خود گاردیها بعداً به ما گفتند که به آنها گفته بودند: دانشجوها میخواهند به ناموستان تجاوز کنند، به این ترتیب آنها را وحشی کرده بودند. یک باتوم خورد به مغز سرم، افتادم زمین، دیدم خون از سرم میریزد. ما را داخل 10، 20 اتوبوس واحد ریختند و بردند کمیتۀ شهربانی. سرم خونریزی میکرد، من را بردند زیرزمین زندان، سرم را سرسری بخیه کردند، خونریزی کم شد. از ما سؤال و جواب کردند. به خونریزی سرم هیچ رسیدگی نکردند تا عفونی شد. بعد از سه روز آزاد شدم آمدم خانه. آقای علامه خبردار شده بودند که من ضربه خوردم. روز بعد از دبیرستان زنگ زدند که آقای علامه با شما کار دارند. من ترسیدم که آقای علامه میخواهد بگوید: چرا در تظاهرات رفتی؟ پدر تو در مدرسۀ ما کار میکند، باید مواظب باشی. زنگ زدم آقای علامه گوشی را گرفتند و گفتند: محمود، چطوری؟ خوبی؟ من از دکتر موحد برای سرت که شکسته وقت گرفتم، فردا عصر میری پیش او. با خودم گفتم: عجب! چقدر آقای علامه به فکر ماست. خوشحال شدم، رفتم پیش دکتر، گفت: اِ اِ چقدر خراب کار کردند زخمت جوش نخورده. خودش دوباره بخیه کرد و آنتی بیوتیک داد. ابتدا دو روز یک بار بعد هفتهای یک بار تا دو سه ماه میرفتم پانسمان میکرد، تا این زخم التیام پیدا کرد.
در مدرسۀ علوی آزمایشگاه و کارگاه بود. کاردستی درست میکردیم، مهارتهای عملی و تعمیراتی یاد میگرفتیم. یکی موتور بخار درست کرد، یکی اهرم درست کرد، وسایلش آماده بود. دکتر فخر در درس طبیعی برای ما قورباغه تشریح میکرد که در مدارس دیگر این آموزشها نبود. واقعاً علاقهمند میشدیم. بچههای امروز چیزی بلد نیستند، یک نفر باید بیاید کولر خانه را سرویس کند. باید توانایی بچهها را بالا ببریم نه حفظیات آنها را. ( به خصوص تا سن 14 سالگی)
قرآن با زبان ساده به ما چیز یاد میدهد و آن را پیچیده نمیکند. اگر برای بچۀ 14، 15 ساله تفسیر را به زبان ساده بگوییم، میفهمد و جزء وجودش میشود. در مدرسۀ علوی دو کتاب عربی نوشته شد یکی بیایید زبان قرآن را یاد بگیریم توسط آقای گلزادۀ غفوری و یکی عربی آسان توسط آقای سید کاظم موسوی و آقای روزبه. سبک عربی آسان غیرمستقیمتر بود.
مسئولان مدرسه به شبهات اعتقادی توجه داشتند. مثلاً سال 47، 48 وقتی ششم دبیرستان بودیم، آقای روزبه مریض بودند. یک روز صبح آقای علامه گفتند: من میخواهم بروم عیادت ایشان. ما دو سه نفر از بچهها گفتیم: ما هم میآئیم. ساعت شش و نیم با آقای علامه رفتیم خانۀ آقای روزبه در امامزاده یحیی که یک خانۀ خشت و گلی بود. اتاق ایشان یک فرش ساده پهن بود، کنار اتاق هم فرش نداشت. یادم هست آن جا صحبت دکتر شریعتی به میان آمد. آقای روزبه به نظر دکتر شریعتی دربارۀ خلفا و جریان سقیفه ایراد داشتند که شریعتی آن را از نظر اجتماعی تأیید کرده و میگوید: انتخاب خلیفه، مردمی و بر اساس دموکراسی بوده است؛ آقای علامه هم ابراز ناراحتی میکردند و با تکیه کلام تعجبآمیز خود میگفتند: لاالهالاالله، لاالهالاالله. از این صحبت، من هم دید انتقادی به دکتر شریعتی پیدا کردم و سال اول دانشگاه که در کلاسهای اسلامشناسی دکتر شریعتی شرکت میکردم، جلو رفتم و چند انتقاد از او کردم.
سال اول دانشگاه خواستم یک دفعه صورتم را از ته بزنم. رفتم حمام کوچۀ روحی نزدیک مدرسۀ علوی. یک تیغ گرفتم و ریشم را تراشیدم. داخل حمام بودم یک دفعه آقای علامه با دو پسرشان حسن آقا و آقا مهدی وارد حمام شدند. به من نگاه کردند و گفتند: محمود، چطوری؟ خوبی؟ بعداً بیا شما را ببینم. فهمیدم قضیه چیه! از دانشگاه رفتم دبیرستان، ایشان برایم صحبت کردند و روایت خواندند و گفتند: ریش تراشیدن حرامه. ایشان به فرم لباس پوشیدن و اصلاح سر و صورت و چیزهایی که نمود ظاهری داشت، توجه داشتند و تأکید میکردند رفتار و لباستان مثل کفار نباشد.
من دقتم سر کلاس از خیلی از بچهها بیشتر بود. آقای علامه وقتی درس میدادند، همه ساکت بودند و گوش میدادند، ولی اگر کسی حواسش پرت میشد، ایشان میگفتند: فلانی حواسش کجاست؟ من چون به مطالب ایشان علاقه داشتم، کمتر حواسم این طرف و آن طرف میرفت. ایشان در سلامتی جسم و روح خیلی تأکید داشتند و علاوه بر مسائل اخلاقی، نکات بهداشتی را مطرح میکردند، میگفتند: یک بچۀ مسلمان باید از جهت جسمی و روحی سالم و قوی باشد تا با بهرهوری بالا، بتواند خوب درس بخواند و برای جامعه مفید باشد.
گاهی مراسمی داشتیم. آقای علامه در سالن برای بچهها سخنرانی میکردند و گاهی هم آقای روزبه یا آقای گلزادۀ غفوری صحبت میکردند گاهی هم آقای مطهری و دکتر بهشتی برای سخنرانی دعوت میشدند.
آقای علامه و آقای روزبه غذای مدرسه را نمیخوردند و همیشه جداگانه به یک غذای ساده و کم، به صورت میان وعده اکتفا میکردند. من تابستان کلاس دهم و یازدهم، در اردوی تابستانی دبستان علوی در باغ نو ونک، معلم کاردستی بودم. آقای علامه من را صدا میکردند و میگفتند: محمود برو کره مربا یا ماست بگیر و بیا. من هم میرفتم از احمد آقای زاهدی که در ده ونک لبنیاتی داشت، یک مقدار کره و یک مقدار هم مربای بالنگ میگرفتم. دو سه نفری میخوردند یا سبزی میگرفتم پدرم سبزی پخته درست میکرد و یک ذره کره در آن میریخت، ایشان آن را با نان میخوردند. خیلی کم غذا بودند و غذای اردو را هیچ وقت نمیخوردند. در اردوی تابستانی آقای روزبه با آقای موسوی عربی آسان را مینوشتند. غذای آنها هم سبک و ساده بود. آقای علامه توصیه میکردند حتماً صبحانه خوب بخورید. ایشان به دو وعده غذا تأکید میکردند.
من پدرم سحرخیز بود، ساعت سه نصف شب بلند میشد کارهای مدرسه را میکرد. همان موقع مرا هم بیدار میکرد، مثلاً یادم هست ساعت سه و نیم بعد از نیمهشب با حسن آقای کلاهدوز قرار درس خواندن میگذاشتیم. من سحرخیزی را دوست داشتم. آقای علامه هم سحرخیز بودند، سحرها پیادهروی یا کوه میرفتند. آقای مطهری هم در تفسیر سورۀ والفجر در مسجد الجواد، در فضیلت سحرخیزی مطالبی فرمودند که چه برکات مادی و معنوی دارد و طاغوتها از این نعمت بیبهره هستند. بعد ریشهیابی کردند که چرا ما از این نعمت محروم میشویم. به این نکته رسیدند که ما در سبک زندگی، سه وعده غذا میخوریم، صبحانه خوب نمیخوریم، ظهر مجبوریم بخوریم، شام هم مجبوریم دیر بخوریم و سنگین بخوابیم و نعمت و برکت سحرخیزی را از دست بدهیم. برای همین من دو وعده غذا میخورم. ما باید طبق طراحی کاتالوگ خدا، زود بخوابیم و سحر بیدار شویم وَالَّذینَ یَبیتونَ لِرَبِّهِم سُجَّداً وَ قیاماً اولیای خدا با عبادت شب را به روز میآورند. آیۀ 62 سورۀ مریم میفرماید: وَ لَهُم رِزقُهُم فیها بُکرَۀً وَ عَشیّاً و در بهشت روزیشان صبح و شام آماده است. مثل ماه مبارک رمضان که دو وعده غذا میخوریم. من در تاریخ مطالعه کردم، از ازمنۀ قدیم ما دو وعده غذاخور بودیم، حکومتهای شاهنشاهی و طواغیت آمدند برای خوشگذرانی بخور بخور راه انداختند، بعد این فرهنگ ما شد. اصلاً خدا امساک از غذا را دوست دارد. اگر در قرآن تدبر کنید، همۀ اینها را کشف میکنید. در سخن ائمه علیهمالسلام و بزرگان هم اینها را میبینیم. اگر مطابق آن زندگی کنیم، همۀ کارها درست میشود.
من در زمان جنگ با تیمهای فنی چند بار آلمان و انگلیس رفتم، دیدم در کارخانهها رستوران ندارند و ظهر میوه یا شیرینی مختصری میخورند. مهندسینی که با ما بودند، تعجب میکردند. اما درهتلها صبحانۀ فراوان با نانهای تیرۀ سبوسدار برقرار بود. شام هتلها غروب آماده بود. مغازهها اکثراً شش و نیم عصر و بقیه هشت و نیم شب تعطیل میشد.
من علاوه بر سلامتی جسم و روح، در بحث اقتصاد و معیشت زیاد کار کردم. آقای علامه هم تأکید میکردند که ما باید با سواد و مولد باشیم. آقای روزبه مثالهای تولیدی میزدند و علاقهمند بودند ما از کارخانهها بازدید کنیم. روی مولد بودن تأکید داشتند.
اوایل تأسیس مدرسۀ علوی، بچهها خودشان از خانه ناهار میآوردند. بعد آشپزخانه راه انداختند که غذای آن بهداشتی بود مثلاً غذا را سرخ نمیکردند. ما هم یاد گرفته بودیم. دکتر داروئیان سپرده بودند ظهر حتماً بچهها با غذا سبزی بخورند و چون سبزی خوردن پاک کردنش مشکل است، جعفری میدادند که خواص سبزیها را یک جا دارد و چون سفتتر است، بچهها مجبوراند غذا را بیشتر بجوند تا بزاق بیشتری ترشح شود.
آقای علامه میگفتند: آرامش داشته باشید، به گذشته فکر نکنید، انتظاراتتان را پایین بیاورید، وقتی ازدواج کردید انتظار نداشته باشید حتماً خانم به شما تعظیم عرض کند یا فرزند جوانتان در دوران بلوغ رو به روی شما نایستد. او ممکن است دچار غرور جوانی شود. من به مطالب ایشان علاقه داشتم و آنها را خیلی جذب میکردم. الآن خودم اینها و مطالب مشابه را آموزش میدهم.
من آزمایش کردم بچههای کوچک مفاهیم اقتصادی را میفهمند. آقای علامه و آقای روزبه میگفتند: ما آمدیم در کرۀ خاکی زندگی کنیم، یک سری نیازها داریم که باید برآورده شود. پس باید کار کنیم و تحرک داشته باشیم، نمیشود بخوریم و بخوابیم. بعد از انقلاب اولین جلسهای که منزل آقای غفوری رفتیم، مثال گاندی را زدند و گفتند: باید از تولید داخلی خودمان استفاده کنیم. ما علاوه بر نیازهای مادی، نیازهای معنوی داریم، پس باید بشر تولید معنوی هم داشته باشد. غربیها فقط تولید مادی دارند. ما میگوئیم: انسان باید کار و تلاش کند و بهرهوری خودش را بالا ببرد که در وقت کمتری نیازش را برآورده سازد. یک نفر نمیتواند همه چیز را خودش تولید کند، هر کس چیزی تولید میکند بعد با دیگران تبادل میکند، پس هیچ کس نباید انگل و کَلّ بر دیگران و مصرف کننده باشد. اگر تلاش خودش را نکند، حق الناس بر گردن اوست. آقای علامه اینها را در ذهن ما بر مبنای فطرت نشانده بودند. پایه و اساس فکر من ایدههای کاربردی آقای علامه و آقای روزبه بود.
توانمندی من به برکت تدریس آقای روزبه در فیزیک، شیمی و اجرای آزمایشگاهی آقای خرازی بالا رفت. مطالب را حفظ نمیکردیم، بلکه خوب یاد میگرفتیم. به برکت این روش من دو مسأله پیچیدۀ ابتکاری را در کنکور حل کردم!
در عرض دانشگاه با مدرسه رفت و آمد داشتیم. در دانشگاه بچههای علوی چند دسته میشدند: یک سری فکر میکردند تحت فشار بودند و یک دفعه رها میشدند و میافتادند در خط فساد، یک سری هم چپ میکردند و به گروههای چپی و مجاهدین خلق متمایل میشدند. من خودم مدتی با آنها ارتباط داشتم. دو برنامۀ دوچرخهسواری مقاومتی با اینها رفتم. یک مرتبه شمال را با دوچرخه دور زدیم که مقاومتمان بالا رود، دو مرتبه هم جنوب. قرار بود تابستان کورههای آجرپزی هم بروم. مهدی ابریشمچی مستقیم با من کار کرده بود. آقای حیاتی مرا کوه میبرد و صحبت میکرد. من چون صحبتهای آقای علامه، آقای غفوری و آقای آلاسحاق را شنیده بودم که کاپیتالیسم و کمونیسم در پشت صحنه یکیاند و شما نباید فدای این گروهها بشوید، جذب مجاهدین نشدم. استاد کامبوزیا در زمان شاه در سیستان و بلوچستان تبعید بود و مزرعهای درست کرده بود و عکس هیتلر را بالای سر خودش گذاشته بود و میگفت: صهیونیسم دنیا را نابود میکند. او هم فهمیده بود که اینها در پشت صحنه یکیاند. تابستان چندتا از همکلاسیها که دانشگاه قبول شده بودیم جمع شدیم با آقای آلاسحاق جلسه گذاشتیم، ایشان برای ما اثبات کردند که این مکتبها در پشت صحنه یکیاند و نباید فدای آنها شویم.
از حدود سال 50 کمکم ساواک، بند زندانی مسلمانها و چپیها را یکی کرد. بعداً ما فهمیدیم این کار هدفمند بوده تا اینها با هم باشند و تفکراتشان التقاطی شود تا بتوانند در آنها نفوذ کنند. در نتیجه مجاهدین خلق چپ شدند. وحید افراخته با ساواک همکاری کرد و بچه مسلمانها را لو داد و افراد سالم و خوب خودشان مثل شریف واقفی را از بین بردند. یکی از معاونین وزرا که مطالعات زیادی کرده بود، سالها پیش گفت: اربابها برنامهریزی کرده بودند که اگر انقلابی در ایران انجام بشود، اقتصادش دولتی باشد نه مردمی، تا بتوانند آن را کنترل کنند و ضربه بزنند. برای همین بعد از انقلاب با تفکر التقاطی، اقتصاد را دولتی کردند و مملکت در بعد اقتصادی بیراهه رفت، در نتیجه اقتصاد دچار مشکل شد.
سالهای آخر دانشگاه من چند دفعه با مجاهدین خلق سفر رفتم. یک بار یکی از آنها از شیرینی فروشی شیرینی دزدید و آورد و گفت: بخورین! گفتم: مال مردم را چطور بخوریم؟! ما که حق نداریم مصادره کنیم! من نمیخورم. تعجب کردند. دو روز بعد گفتم: بیاییم قرآن بخوانیم. دیدم بلد نیست قرآن را درست بخواند. من ناگهان هشیار شدم و یاد حرفهای آقای علامه افتادم. گفتم: اصلاً ولش کن، من مبارزه را نمیخواهم! سریع کنار کشیدم و بیشتر دنبالروی امام خمینی را در پیش گرفتم.
من اعتقاد دارم افرادی مثل آقای بروجردی، آقای خمینی، آقای علامه و آقای روزبه که باتقوا و خالصاند، خداوند ناوبریشان را به عهده گرفته و آنها را هدایت کرده است و در مسیر تکامل حرکت بشر برای ظهور حضرت ولیعصر قرار میدهد چرا که زمین هیچ وقت از حجت خدا خالی نمیماند. حال و آینده هم همین طور خواهد بود. خداوند آقای بروجردی را در مسیری انداخت که شیعه را در جهان معرفی کند و زمانی که وهابیت را مقابل مکتب تشیع علم کرده بودند، بین مذاهب اسلامی تقریب ایجاد کند. چون در روند تکاملی ظهور آقا امام زمان، در مقابل سیاستهای استعماری و صهیونیسم بینالمللی این کارها لازم بود. دشمن در عربستان وهابیت را توسط مستر همفر درست کرد و در ایران بهائیت را توسط میرزا حسینعلی بهاء. البته در آن زمان انجمن حجتیه برای مبارزه با بهائیت تأسیس شد که در آن مقطع شدیداً لازم بود. انجمن، معلومات اسلامی جوانها را بالا میبرد و این خیلی خوب بود. همۀ انجمنیها بچههای علوی نبودند. از مدارس دولتی و جاهای دیگر هم بودند. من سال 43 – 44 کلاسهای دکتر توانا را میرفتم و جزوههایش را مینوشتم. حتی دو بار همایش سالانۀ انجمن در اصفهان را شرکت کردم.
کلاسهای انجمن در بیرون مدرسه و در خانۀ بچهها تشکیل میشد. در آن مقطع لازم بود اطلاعات مذهبی بچهها برای مبارزه با بهائیت بالا برود. در اساسنامۀ انجمن حجتیه نوشته بودند که ما کار سیاسی نمیکنیم. حکومت هم میگفت: ما هم با شما کاری نداریم. بعداً فهمیدم رژیم بدش نمیآمد که عدهای از جوانها مشغول مبارزه با بهائیت شوند تا جذب مجاهدین و مبارزۀ مسلحانه نشوند، چون رژیم از مبارزۀ مسلحانه خیلی میترسید.
من در جلسات بهاییها به صورت نفوذی میرفتم. ماه رمضان بود؛ قرار شد در یکی از جلسات بهاییها وارد شوم ولی خودم را لو ندهم. گفتند: باید تقیه کنی و روزهات را بخوری تا بفهمند خیلی مقید نیستی و بتوانیم در آنها نفوذ کنیم. گفتم: نه دیگه، من از اینجا نیستم و از انجمن بیرون آمدم. رژیم از آن طرف به بهائیت میدان میداد همه جای مملکت را بگیرد و از این طرف انجمن را آزاد میگذاشت که جوانها به این بحثها مشغول باشند.
دشمن وقتی دید شیعه بین جوامع اسلامی نزدیکی ایجاد میکند، برنامهریزی کرد که آن را از داخل خراب کند و لائیک نماید. در دهۀ 30 بعد از تحولی که آقای بروجردی ایجاد کرده بود، نیروسازی لازم بود. آقای علامه با ناوبری خدا به فکر افتاد با تأسیس مدرسه، نیروسازی کند. ایشان با کمک حاج مقدس کار را شروع کردند و با همراهی آقای روزبه، کار را ادامه دادند. حالا ایشان باید محکم مدرسه را نگه میداشت که از بین نرود. من اعتقاد دارم برای انقلاب اسلامی باید این نیروسازی ادامه پیدا میکرد. آقای علامه در کلاسهای اخلاق بچهها را از ورود به کارهای سیاسی و مبارزۀ مسلحانه برحذر میداشت. شعار فدائیان اسلام را نقل میکرد که کُره رو میگیریم! بعد میگفت: آیا کُره رو گرفتن؟! ایشان معتقد بود باید نیروسازی کنیم چون با نیروی کم تحولی صورت نمیگیرد. ایشان موافق حکومت شاه نبودند و اگر بچهها بیرون مدرسه کار سیاسی میکردند و ایشان متوجه میشدند، تغافل میکردند.
امام خمینی از همین نیروها در انقلاب استفاده کردند حتی بعضیها که در انجمن حجتیه آموزش دیده بودند و معلومات مذهبیشان بالا رفته بود، با انقلاب همراهی کردند ولی بعضیها که عقیده داشتند فقط آقا امام زمان باید حکومت کند، متاسفانه بعد از انقلاب کنار کشیدند.
آقای علامه به روحانیتی که کار نمیکرد یا دنیا طلب بود، انتقاد میکردند و میگفتند: روحانی باید ساده زیست باشد. یک بار در دهۀ 70 که برای دیدار، منزل ایشان در ده ونک رفتم، به ایشان گفتم: رهبری دنبال این هستند که فلان فساد از بین برود و معیشت مردم اصلاح شود. آقای علامه لبخندی زدند و با تأیید گفتند: این خوبه! اما خیلیها دنبال دنیاطلبی رفتند، اینها به شیعۀ علوی و حکومت اسلامی لطمه میزنند.
یک بار هم زمانی که برای آقای هاشمی رفسنجانی در انتخابات تبلیغات زیادی میکردند و کارناوال تبلیغاتی در شهرک غرب راه انداخته بودند، خدمت آقای علامه رسیده بودم، گفتم: چنین چیزی راه انداختهاند. ایشان گفتند: لاالهالاالله، اینها به اسلام ضربه میزنند! این اسرافها در اسلام نیست. بعد رفتم خدمت آقای مهدویکنی و گفتم: حاج آقا، برای آقای رفسنجانی خیلی پوستر چاپ کردهاند و بدحجابها در شهرک غرب کارناوال راه انداختهاند. این قدر تبلیغ لازم نیست، حتی اگر ایشان اعلام کنند که برای من تبلیغ نکنید، اسراف است و همه مرا میشناسند، بیشتر رأی میآورند. آقای مهدویکنی کمی فکر کردند و گفتند: گوش نمیکنند.
نظر آقای علامه تا آخر نیروسازی بود. ایشان معتقد بود که اگر حکومت بر مبنای حکومت علیعلیهالسلام جلو برود و عدالت برقرار شود و مسئولین دنبال دنیا طلبی نروند، خوب است. من فکر میکنم آقای علامه مسئولینی که سادهزیست بودند و خوب کار میکردند مثل آقای مطهری، آقای مهدوی کنی و آقای بهشتی را قبول داشت.
من بعد از انقلاب مسئولیتهای سنگینی در کرمانشاه و مناطق جنگی داشتم. بیش از 17 سال در تهران نبودم و توفیق این که به اندازۀ کافی خدمت آقای علامه برسم را نداشتم. دو سه بار که خدمتشان رسیدم، همیشه نوشتههایی کنار خود داشتند و میدادند آنها را بخوانم و ایشان ارشاد میکردند.
اول انقلاب، اقتصاد دولتی راه انداختند حتی کارخانهدارهای با ایمان را کنار زدند. مجاهدین خلق در بعضی از کارخانجات نفوذ میکردند و آنها را به تعطیلی میکشاندند و میگفتند: مرگ بر سرمایهدار! کارخانه باید دست مردم بیافتد ولی به جای این که دست مردم بیافتد، دست دولت میافتاد. دولت هم که اداره کنندۀ خوبی نیست. اگر کسی با بازار ارتباط داشت، مجاهدین او را کنار میزدند و بازاری را مرتجع میدانستند. مدارس علوی و نیکان را هم شدیداً میکوبیدند و میگفتند: بازاریها سرمایۀ این مدارس را دادهاند و بچههایشان در اینجا درس میخوانند. مرگ بر بازار، مرگ بر مدرسۀ علوی! خوشبختانه امام خمینی افکار آنها را قبول نداشتند.
آقای علامه و آقای روزبه واقعاً افراد بزرگی بودند. من شاهد بودم که آنها دغدغه داشتند و از ته دل کار میکردند. آقای علامه برای معلمها دلسوزی میکردند و اگر معلمی مشکلی داشت، سعی میکردند مشکل او را حل کنند. آنها شبانه روز زحمت میکشیدند. ما تا ابد مدیون ایشان هستیم برای همین وقتی من سال 85 بازنشسته شدم، به مراکز مختلف میروم و افتخاری آموزش میدهم.
امید ما به جوانهاست که مملکت را برای ظهور آقا امام زمان عجلاللهفرجه آماده کنند. انشاءالله ما عاقبت به خیر شویم و موقع رفتن از دنیا خداوند از ما راضی باشد.