بسم الله الرحمن الرحیم
خلاصۀ مصاحبۀ آقای محمد عبدالصمدی فارغالتحصیل دورۀ ۴ علوی(14/12/99)
من دبستان برهان میرفتم، یکی از دوستانم که به او خیلی علاقه داشتم، گفت من میروم دبیرستان علوی. مدرسۀ برهان ماهی 5 تومان میگرفت و مدرسۀ علوی سالی 100 تومان یعنی هزار ریال که برای ما زیاد بود. من خیلی گریه کردم، مادرم دلش سوخت؛ بلند شدیم آمدیم خیابان ایران، پرسیدیم تا مدرسه را پیدا کردیم. آقای علامه گفت: باید پدرشان بیایند. خلاصه ثبت نام شدم. سه سال اول دبیرستان در کوچۀ مستجاب بودیم، بعد آمدیم در خیابان فخرآباد که تازه ساخته شده بود.
آقای روزبه و آقای غفوری و آقای دانش، معلمهای شاخص ما بودند. آقای روشن معلم کارگاه، آقای جزایری و آقای فرخیار معلم ریاضیات، آقای حاج سیدجوادی معلم شیمی، آقای جوادی معلم طبیعی، آقای دانش معلم ادبیات، آقای روزبه معلم فیزیک و آقای غفوری هم معلم عربی و هم معلم انگلیسی و هم معلم فقه ما بودند. آقای علامه تا چند سال اول خودشان فقه درس میدادند بعد معلم اخلاق شدند.
آقای روزبه به درسهای دبیرستان خیلی مسلط بود اگر معلم زبان، ادبیات و هر معلمی نمیآمد، ایشان میآمد سر کلاس و درس او را میداد. جامعیت ایشان برای مدرسه خیلی ارزش داشت و آقای علامه هم با او خیلی رفیق بود.
کارهای مدرسه سال های اول با خود آقای علامه بود. خودش صبح زود میآمد مدرسه را جارو میکرد. زمان ما مشهدی محمد زارع و آقاسید ابوالقاسم مستخدم بودند.
شهریۀ مدرسه سال بعد شد ٢۰۰ تومان، تا سالی که من فارغ التحصیل شدم، شده بود ۷۰۰ تومان.
من سال ۴۴ دیپلم شدم. سال ۴۵ رشتۀ حسابداری رفتم. حاج جعفر آقای خرازی مسئول حسابداری مدرسه بودند و من هم مدتی کنار ایشان کمک میکردم. آقای بیات و آقای دیباج هم حسابدار دبیرستان بودند. ساعت ۷ صبح میآمدم تا ساعت ٩ بعد میرفتم در شرکتی کار میکردم و هفتهای یک روز میرفتم دانشگاه.
یک سال آقای علامه مدرسه نیامدند. من میآمدم پیش آقای روزبه صحبت میکردم و پیام ایشان را برای آقای علامه میبردم و پیام آقای علامه را به ایشان میدادم. آقای روزبه هم از نیامدن آقای علامه خوشحال نبود و خیلی به ایشان اعتماد داشت بهخصوص در مورد انتخاب معلمها؛ چون آقای روزبه خیلی مأخوذ به حیا بود و نمیتوانست به معلمی بگوید نیا ولی آقای علامه خیلی راحت عذر او را میخواست. آقای علامه با بعضی افراد که نسبت به او کم محبتی کردند، همه را فراموش میکرد و با آنها بزرگوارانه برخورد میکرد.
سال ۵۵ رفتم عربستان چند ماه کار کردم و حقوق خوبی گرفتم بعد رفتم انگلستان، دو سال با آن پول زندگی کردم. در این دو سال با آقای علامه خیلی ارتباط داشتم. آقای علامه سال ۵۷ برای معالجه آمدند انگلستان و من در خدمتشان بودم. علامه طباطبایی و آقای مطهری هم آمدند انگلستان و در یکماهی که آنجا بودند، دوبار آمدند منزل ما. آقای علامه با من شوخی میکردند و هر دفعه همدیگر را میدیدیم میگفتند: بگو خانمت از آن قورمهسبزیها بپزد ما بیاییم! چون آنجا غذای ایرانی نبود.
اسفند ۵۷ که انقلاب شد، برگشتم ایران. بعد از انقلاب با مدرسۀ علوی ارتباط قلبی داشتم ولی ارتباط کاری نداشتم و دنبال کارهای اجرایی بودم. دکتر قندی اول انقلاب مدیر دانشکدۀ مخابرات شد. من مسئول روابط دانشجویی دانشکده شدم و چند ماه به ایشان کمک کردم، بعد دو سال در بنیاد مستضعفان بودم و ۵، ٦ سال در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کار اداری مالی داشتم و ۵، ٦ سال در کفش ملی از طرف وزارت صنایع و ۴ سال در ادارۀ دخانیات بودم.
نمیدانم آقای علامه با ما چه کار کرده! دیدن ایشان جلوهای دارد که نمیشود تعریف کرد، مثل این که از ماهی بپرسید آب چه شکلی است؟ رفتارهای ایشان برای ما جالب بود.
آقای مدرسی معلم انشای ما بودند. گفته بودند: هر کدام یک کتاب بنویسید. من این عنوان اجتماع ما را برای کتابم انتخاب کردم، بعد دربارۀ جنگلها، دریاها و نفت ایران مطالعه میکردم و خلاصۀ آن را سرکلاس میخواندم. یک روز آقای علامه من را صدا کرد و گفت: ببین باباجان، در کلاس مأمور هست، چیزی نگو که دردسر بشود.
آقای علامه روانشناس بود و میدانست هرکس را چطور جذب کند. من در خاطرات خودم در کتاب نگاهی به راه طی شده در تولید و صنعت نوشتم: یک روز در مدرسه بچهها شیطانی کردند، ایشان به آنها عصبانی شد. من آن زمان دانشجو بودم، به ایشان گفتم: آقای علامه، این عصبانیت برای شما ضرر دارد. ایشان دستش را گذاشت روی قلبش و گفت: ببین از اینجا به بالاست یعنی فقط یک داد میزنم ولی در دلم نمیریزم.
در جمع دبیران علوی از طیفها و تفکرات مختلف حضور داشتند؛ معلمی از تگزاس آمده بود و دیگری از قم. آقای علامه همه را جمع میکرد و ابهتی داشت که همه به او احترام میگذاشتند و حرفش را گوش میدادند و در عین حال دوستش داشتند. ایشان خیلی متواضع بود؛ برای مثال هیچ وقت پیشنماز نمیشد و سعی میکرد دیگران را جلو بیندازد. ایشان از آقای روزبه خیلی تعریف میکرد.
آقای علامه هدفی داشت که شیفتۀ آن بود و آن را پیگیری میکرد و آن تربیت آدم بود. میگفت: انگلیسیها برای ۵۰ سال بعد کار میکنند ولی ایرانیها پوست خربزه را میگیرند دم دهان گوسفند، همان وقت دست میزنند زیر دنبهاش ببینند چقدر چاق شده!
اول انقلاب بسیاری از مسئولین، وزرا، معاونین و مدیرکلها از بچههای علوی بودند یعنی آقای علامه طیفی از مدیران را تربیت کرد که دکتر بهشتی و آقای مهدوی کنی برای مناصب اجتماعی از بین آنها انتخاب میکردند. ایشان معتقد بود که انقلاب زود پیروز شد، یعنی ما هنوز نیروی کافی نداشتیم و الآن میفهمیم که نظر ایشان درست است. علوی بچههایی را تربیت کرد که همه تاپ بودند حتی کسانیکه به مجاهدین پیوستند، قبل از انقلاب صادقانه کار میکردند. مثلا آقای ذاکر یا آقای مهدی ابریشمچی همدورۀ ما بودند و به آن چیزی که قبول داشتند خیانت نکردند. بچههای علوی که مسئولیتهای اجتماعی پذیرفتند، هیچ کدام به اختلاس، دزدی و کمکاری محکوم نشدند.
زمانی که من دانشآموز بودم، وقتی خبر دادند که منصور ترور شده، آقای روزبه داشت وضو میگرفت، گفت اگر این خبر درست باشد، من به شما شیرینی میدهم، فردا یک جعبۀ خرما گرفت بین بچه ها پخش کرد یعنی مسئولین مدرسۀ علوی موافق نظام شاه نبودند و ما میفهمیدیم که حکومت شاه مورد تأیید آنها نیست ولی مبارزۀ مسلحانه را صلاح نمیدیدند. آقای علامه با فعالیت سیاسی کاملاً مخالف بود و معتقد بود این کار آب در هاون کوبیدن است؛ در عین حال ایشان کاملاً با سیاست بود و برای خودش برنامه داشت و میگفت: ما برای ۵۰ سال دیگر باید آدم بسازیم. آقای علامه شاگرد آقای بروجردی بود و خیلی به ایشان اعتقاد داشت و از ایشان خیلی مثال میزد و خط فکری ایشان را دنبال میکرد. به آقای بروجردی گفته بودند: چرا شما از نوابصفوی حمایت نمیکنید؟ گفته بود: من چطور حمایت بکنم؟ ایشان میگوید: شاه را بردارید من را بکنید شاه! آخه تو چطور میتوانی مملکت را اداره کنی؟ این در ذات آقای علامه بود، یعنی معتقد بود که ما برای ادارۀ کشور آدم نداریم، باید آدم تربیت کنیم. ایشان متن رسالۀ آقای بروجردی را ساده و روان کرده بود، بعد بلند شد آمد تهران، گفت: من باید آدم سازی کنم.
آقای علامه در کلاسهای اخلاق سعی میکرد به ما بفهماند تو آدم مهمی هستی، خودت را ارزان نفروش. الآن فکر میکنم ایشان چطور برای یک بچۀ ۱۵ ساله این حرفها را میزد که من بعد از ۵۰ سال بفهمم که ایشان چه میگفت؟! حتی در مورد مسائل خانوادگی و روابط زنوشوهری مطالبی میگفت که ما آن موقع میخندیدیم ولی حالا که بزرگ شدیم، میبینیم عجب حرف جدیای بود! ایشان چیزهایی میگفت که بچهها شروع میکردند به خندیدن ولی تا میگفت: عبدالصمدی بخوان! همه ساکت میشدند.
بچههای دورۀ ما سالی یکبار دورهم جمع میشوند. در این جلسه از آقای علامه و خاطرات مدرسه صحبت میشود و بچهها تا دو سه هفته شارژاند. من معتقدم همین که بچهها سلامت زندگی میکنند و روششان اسلامی است، تأثیر آموزههای آقای علامه است.
آقای علامه با همه رفیق بود. من خیلی از آقای علامه استفاده کردم. هر سال زن و بچههایم را خانۀ ایشان میبردم. هدفم این بود که بچهها و همسرم سادگی خانۀ آقای علامه را ببینند. البته بهانه هم داشتیم، چون خانم من تدریس میکرد، میگفتم: خانم من سؤال دارد، میرفتیم یک ساعت مینشستیم و صحبت میکردیم. بچهها وقتی میدیدند که آقای علامه زندگیاش به این سادگی است، میفهمیدند که ما هم میشود ساده زندگی کنیم. الآن بچههای من که در مسائل زندگی ساده هستند، به دلیل دیدن زندگی ایشان است.
آقای علامه روی حقالناس خیلی تکیه میکرد. فرمایشات ایشان باعث روشنگری بچهها میشد، ایشان بچهها را بدون وابستگی به شخص و صنف، تربیت کرد و همیشه به ما توصیه میکرد که مبادا گول کسی را بخورید. ایشان میگفت: همانطور که در بازار آدم خوب و بد داریم، در روحانیت هم داریم و ما را از مرید شدن برحذر میداشت.
آقای علامه به کارمندانش اهمیت میداد مثلاً به من میگفت: فلان مستخدم موتور میخواهد، برایش تهیه کن. من هم برایش قسطی میخریدم یا میگفت: برو حال آقای غفوری را بپرس ولی دستخالی نرو.
مدرسۀ علوی تا سال ۴۱ که فارغالتحصیل نداده بود، گمنام بود ولی بعد که اولین دورۀ فارغالتحصیلها وارد دانشگاه فنی شدند، اسم علوی در جامعۀ فرهنگی در کنار مدرسۀ خوارزمی، البرز و هدف مطرح شد، درنتیجه معلمهای مشهور سعی میکردند بیایند مدرسۀ علوی تدریس کنند.
از سال ٦۰ با ۳، ۴ نفر هفتهای دو جلسه خدمت آقای غفوری میرفتیم و ایشان اقتصاد اسلامی به ما درس میداد و من یادداشت میکردم. بعد از ۵۰ سال کسبوکار به اهمیت اخلاق رسیدم و سال ۸۰ خاطراتم را تحت عنوان فضیلت های فراموششده در مناسبت های اقتصادی نوشتم. در آنجا توضیح دادم که اگر جامعهای اخلاق داشت، اقتصادش سالم میشود و این درسی بود که از آقای غفوری گرفتیم. کتاب من را بعضی آقایان در مساجد تدریس میکنند، یکی از آنها به من زنگ زد، خیال میکرد من روحانیام، گفت: شما کجا درس خواندید؟ گفتم: من حوزه نرفتم ولی تألیف این کتاب نتیجۀ درسها، مطالعات و تجربیات من است.
آقای روزبه سال 48 سرطان گرفتند و برای معالجه به لندن رفتند و چند سال خوب بودند تا سال ۵٢ که بیماری ایشان عود کرد و با این که دوباره به لندن رفتند، معالجه نشدند و در آبان ۵٢ فوت کردند. بعضیها دورخیز کردهبودند که بیایند مدیر مدرسۀ علوی شوند؛ آقای علامه به جای اینکه تشییع جنازه برود، حکم آقای دکتر خسروی را برای مدیریت دبیرستان علوی گرفت. ایشان یک چنین سیاستها و زرنگیهایی داشت.
آقای علامه برعکس ظاهرش که خیلی آرام بود، چالشهای زیادی داشت. در جامعۀ ما هیچ کس سعی نمیکند بالا بیاید، بلکه سعی میکند دیگران را پایین بکشد. اول انقلاب بعضی میگفتند: همۀ مدارس باید دولتی بشوند. دکتر بهشتی، آقای رفسنجانی و مهندس بازرگان همه آقای علامه را میشناختند. ایشان یک اجازۀ ویژه گرفت که مدارس علوی و نیکان دولتی نشوند.
سال دومی که ما مدرسه بودیم، دو سید جوان طلبه از قم میآمدند مدرسه، چند وقت بعد دیدیم عمامه ندارند! یکی آقای سیدجعفر بهشتی بودکه مدیر دبستان علوی و بعد مدیر دبستان نیکان شد، یکی هم آقای سیدمحسن زاهدی بود که معلم دبستان علوی شد. سال بعد یک جناب سروان آمد مدرسه به عنوان مربی آزمایشگاه که بعد از مدتی سربازیاش تمام شد و لباسش را درآورد، اسمش آقای محدث بود. بعد سیدی آمد که وقتی آقای علامه درس اخلاق داشت، صندلی میگذاشت آخر کلاس مینشست و گوش میداد، اسمش آقای حسینی بود. آقای علامه اینها را میآورد و اینها کارآموزی میکردند و مسئولیتهایی در مدرسه میپذیرفتند. متأسفانه بعد از انقلاب بعضی از همکاران علوی از مدرسه رفتند و بعضی از آنها با مدرسه مخالفت کردند. آقای علامه معتقد بود انقلاب زود انجام شد، نمیگفت: شاه باید باشد، میگفت: دست ما خالی است و نیرو نداریم! و امروز معلوم شد ایشان درست میگفت.
از سال ۴۴ آقای حاجفرجدباغ (دکتر سروش) رفیق ما بود. در دورۀ سربازی یکدفعه رفتم پیش او، گفتم: این وحدت وجود که میگویند چیست؟ ایشان کلی شعر از مولوی خواند. گفتم: اینها که شعر است، گفت: این از آن شعرها نیست که تو میگویی. بعد وجهی بابت خمس به من داد، گفت: میخواهم به دست آقای خمینی برسد. من هم آن را بردم دادم به آقای علامه و گفتم: این را آقای حاجفرج داده و گفته من مقلد آقای خمینی هستم، این را بدهید به ایشان. آقای علامه آن را گرفت و چند ماه بعد یک رسید با امضای آقای خمینی به من داد و من هم بردم به آقای حاجفرج دادم.
وقتی اولیای دانشآموزان مدرسه برای ثبت نام میآمدند، مینشستیم صحبت میکردیم، میگفتیم مثلاً شهریۀ امسال هزار تومان است. بعضیها میگفتند: نداریم. آقای علامه میگفت: این با من یا میگفت به او بگویید هر چقدر دارد بدهد. ایشان بقیهاش را از کسانی که در بازار داشت، تأمین میکرد.
بعد از انقلاب هرچند آقای علامه در مدرسه حضور نداشت ولی سایۀ هدایتش روی مدرسه بود.
من یادم نمیآید ایشان با رسوم ملی مخالفت کرده باشد. در عید نوروز به ما میگفت: این قدر نخورید که شکم بترکد! خودتان را شهید نکنید.
اگر الان در این اتاق باز شود و آقای علامه وارد شود، شاید من از خوشحالی سکته کنم. من اول اردیبهشت 82 طبق معمول هرسال رفتم دیدار ایشان. اولین بار بود که ایشان نیامد در را باز کند و در ایوان ایستاده بود. میدانستم مریض است. رفتم و گفتم: آقا من مبلغی وجوهات آوردهام بدهم خدمتتان، گفت: قبول نمیکنم. احساس کردم ایشان دیگر نمیتواند خمس را به مستحقینش برساند. ماه بعد زنگ زدم، حسین آقا گوشی را برداشت، گفتم: میخواهم بیایم دیدن آقا، گفت: آقا میگویند حالش را ندارم. در عین حال بلند شدم رفتم در زدم و داخل شدم. آقای علامه گفت: عبدُچ است، چه کارش کنیم؟ نشسته بود، دیگر دم در هم نیامد، در ایوان هم نایستاد، حالش خوب نبود. ماه بعد دوباره رفتم. ایشان خوابیده بود. من بودم و ایشان، برای اولین و آخرین بار هر چه دلم خواست گفتم، بیشتر تشکر بود. گفتم: مسیری که انتخاب کردی، چقدر خوب بود! عاقبت بهخیر شدی! چقدر زحمت کشیدی! چقدر به تو تهمت زدند! ایشان هیچی نمیگفت، من فقط حرف میزدم. ماه بعد هم به رحمت خدا رفت! خدا بیامرزدش!