زندگی و زمانه علامه کرباسچیان | قسمت چهارم | محمدرضا نعمتزاده
بسم الله الرحمن الرحیم
خلاصۀ مصاحبۀ آقای مهندس محمدرضا نعمتزاده، دانشآموختۀ دورۀ ۲ علوی (۳۰دی۹۷)
من در سال ۱۳۲۴ در یک خانوادۀ متوسط بازاری در تبریز به دنیا آمدم. سهچهار ساله بودم که به تهران مهاجرت کردیم. در ششسالگی پدرم مرا در دبستان فردوسی اسمنویسی کرد. وقتی وارد دبستان شدم، زبان فارسی بلد نبودم و حرف معلم و بچهها را نمیفهمیدم، چون خانواده به زبان ترکی حرف میزدند و من ترکی یاد گرفته بودم. یک بار از مدرسه آمدم خانه و گریه کردم. گفتم: «من حرف بچهها را نمیفهمم و مدرسه نمیروم.» پدر و مادر مرا تشویق کردند و خلاصه در دوسه ماه زبان فارسی را یاد گرفتم.
پدرم از اعضای هیئتامنای جامعۀ تعلیمات اسلامی بودند که مرحوم شیخ عباسعلی اسلامی مؤسس آن بود. با توصیۀ پدرم رفتم دبیرستان جعفری، در میدان شاپور و چهار سال ابتدای دبیرستان را آنجا بودم. مدیر دبیرستان از مؤسسان قدیمی مدرسه در تبریز بود و با لهجۀ ترکی حرف میزد. خیلی سختگیر بود. همه را صبحها به صف میکرد. باید مثل سربازخانه نظام میگرفتیم. بعد از سال چهارم، اوایل تابستان بود که پدرم گفتند: «من مدرسهای را شناسایی کردهام که هم ازلحاظ تحصیلی، هم ازجهت تعلیموتربیت و مسائل مذهبی از مدرسۀ جعفری بهتر است.» فردایش رفتیم خیابان ایران، محل قدیمی دبیرستان علوی. آقای علامه در دفتر از من چند سؤال علمی و اخلاقی کردند و بهاینترتیب من وارد علوی شدم.
در دو سالی که بهعنوان شاگرد در خدمت جناب آقای علامه بودم و گاهی منزل ایشان میرفتم، میدیدم ایشان ضمن حفظ اقتدار مدیریتی، دربرابر دیگران، حتی دانشآموزان دبیرستانی تواضع کامل دارند و برایشان احترام خاصی قائلاند. بهنظر من تربیت با زور و تهدید سازگاری ندارد. هنر مربیها و پدر و مادرها این است که بتوانند بدون خشونت هدف مربیگری خود را اعمال کنند. متأسفانه ما بعد از انقلاب تصور کردیم فضای کشور و همینطور همۀ مدارسمان اسلامی شده، ولی بچهها که از مدارس بیرون میآیند آنطور نیستند که از آنها انتظار میرود. این نشان میدهد که ما نتوانستیم آنها را تربیت کنیم و برای زندگی آینده آمادهشان سازیم. آقای علامه بدون خشونت، تربیت قاطعانه داشتند؛ مثلاً زنگهای تفریح بچهها میگفتند، میخندیدند و شلوغ میکردند. آقای علامه از دفتر که مشرف بر حیاط بود میآمدند بیرون و یکی از بچهها را که بیشتر شوخی میکرد و بقیه را میخنداند با انگشتشان صدا میزدند. او هم بهدو میرفت. ما خودمان را جمعوجور میکردیم. آقا با او سلامعلیک و احوالپرسی میکردند و میگفتند: «برو جونم.» او برمیگشت. ایشان با این حرکت، جمع ما را از حالت شلوغ که شاید برایشان جالب نبود درمیآوردند. یعنی بدون دعوا، تنبیه یا نمره کمکردن با یک روش خاص تربیتی ما را متوجه میکردند که کارمان خوشایند نیست.
دبیرستان جعفری از پایۀ اول تا دوازدهم کلاس داشت. صبحها قرآن خوانده میشد، ولی روشهای تربیتی مدرسۀ علوی آنجا اعمال نمیشد؛ مثلاً چون تعداد بچهها سیصدچهارصد نفر بود و در نمازخانۀ مدرسه جا نمیشدیم، ظهرها با صف میرفتیم نماز جماعت مسجد محل. این مسجد قدیمی بود با طاقی گنبدی و مثل بعضی از حمامهای قدیم سقفش شیشه داشت. مدیر ما آدم بااقتدار و خیلی خشنی بود، ولی اقتدارش توأم با تنبیه بود. میرفت بالای پشتبام و از آن شیشهها نگاه میکرد که بچهها سر نماز مرتب هستند یا نه. بعضی بچههای کمسنوسال سر نماز حرف میزدند یا میخندیدند. او از بالا میدید. وقتی برمیگشتیم مدرسه، زنگ را میزدند. بهصف میایستادیم تا به کلاسها برویم. یکدفعه مدیر دوسه نفر را صدا میزد و میگفت: «شما سر نماز میخندیدید و باهم شوخی میکردید.» بعد با چوبدستی کوچکی که معمولاً دستش بود، آنها را میزد و گاهی هم فلک میکرد، به این شکل که پاهای آنها را میبست به تیرکی و بالا میگرفت و با چوبدستی به کف پای آنها میزد. این روش تنبیه در قدیم مرسوم بود. من فکر میکنم این روش باعث تأدیب نمیشود و چهبسا بچهها بعداً به نماز و خدا و پیغمبر بدبین شوند. این روش توأم با خشونت بود. بعد ایشان بازنشسته شد و مدیر دیگری بهنام آقای جاراللهی آمد که الحمد لله فضای مدرسه را عوض کرد. البته باز اگر صبحها کمی دیر میرسیدیم، ما را به مدرسه راه نمیدادند و میگفتند: «برو با پدر یا مادرت بیا.» هنر آقای علامه و آقای روزبه در این بود که بدون دادن تذکر لفظی یا تنبیه جسمی، ما را متوجه وظیفهمان میکردند. بهنظر من مربی کامل کسی است که بتواند فلسفۀ تربیتیاش را با روشهای انسانی و بدون تنبیه و تذکر مکرر، اعمال کند و بهاینطریق فرزند، شاگرد یا کارمند خود را به رفتار موردنظرش وادار سازد.
در زمانی که یک مجلۀ دینی برای جوانها و خانوادههای مذهبی وجود نداشت، مجلۀ مکتب اسلام تأسیس شد. آقایان ناصر مکارم شیرازی، جعفر سبحانی، سیدموسی صدر و عدهای از فضلا جزو نویسندگان و هیئت تحریریۀ آن بودند. پدرم و آقایان کرداحمدی و سیگاری بههمراه عدهای دیگر جزو هیئتامنای اقتصادی این مجله بودند. بعضی از این افراد مثل آقای کرداحمدی با آقای علامه مرتبط بودند. پدرم ازطریق این دوستان با مدرسۀ علوی آشنا شده بود. تحقیق کرده بود و به این جمعبندی رسیده بود که مدرسۀ علوی از جعفری بهتر است. من را که پسر بزرگش بودم آورد اینجا و ثبتنام کرد. چند سال بعد هم برادرم را آورد. برای ثبتنام، هم مدرسه امتحان کتبی میگرفت و هم خود آقای علامه مصاحبه میکردند، چراکه ظرفیت محدود بود و معمولاً تعداد بچههای هر کلاس بیست تا بیستوپنج نفر بیشتر نبود. ما در دورۀ دوم فارغالتحصیلان علوی بیستودو نفر بودیم.
یکی از امتیازات علوی این بود که علاوهبر برنامههای رسمی آموزشوپرورش برنامههای فوقالعاده داشت. این برنامهها امروز در برخی از مدارس خصوصی کموبیش متداول شده است، ولی در آن زمان بسیار حائز اهمیت بود. من نشنیده بودم حتی مدارس معتبر آن زمان، مثل هدف یا البرز چنین برنامههایی داشته باشند. بهطورمثال ما در سال پنجم اتومکانیک داشتیم. استاد ما آقای روشن بودند که در دانشگاه امیرکبیر (پلیتکنیک سابق) تدریس میکردند. ایشان هفتهای یک روز بعدازظهر از دانشگاه میآمدند دبیرستان علوی و با ما کلاس داشتند. سال ششم با تیمسار هَیَوی که رئیس نقشهبرداری مؤسسۀ جغرافیایی ارتش و تحصیلکردۀ فرانسه بود، کلاس نجوم داشتیم. آقای روشن مربی کارگاه اتومکانیک روزی از پایین میدان اعدام یک ماشین فیات کوچک از اوراقچیها خرید. ما آن را هُل دادیم تا مدرسه و بعد آن را اوراق کردیم. برشش زدیم و رنگ کردیم و از آن یک ماکت آموزشی ساختیم. با این روش، ما خودمان یاد میگرفتیم. به همین خاطر هم بعد از پنجاه سال هنوز این مطالب و آموختهها در ذهن ما باقی مانده است. آقای روزبه معلم فیزیک ما بودند و آزمایشگاه فیزیک را نیز اداره میکردند. آقای کمال خرازی همکلاس ما و دستیار ایشان بود. صبحهای زود میآمد و آزمایشگاه را آماده میکرد.
من چند سال پیش در کنفرانسی در شهر کلگری کانادا شرکت کردم. آن زمان در وزارت نفت شاغل بودم. رفتم از چند دانشگاه و مرکز آموزشی بازدید کنم تا چیزهایی برای کشورمان در زمینۀ نفت، گاز و پتروشیمی یاد بگیرم. به یک مرکز آموزشی رفتیم که پنجاهشصت کیلومتر بیرون شهر و در منطقهای جنگلی بود. در آنجا آموزشهایی کاربردی برای مدیران ترتیب داده بودند. دیدم عدهای از قرقره به طنابی آویزاناند که به بالای درخت کاج کشیده شده بود و عدهای دیگر هم ایستادهاند و سر طناب را گرفتهاند. از مسئول آنجا پرسیدم: «شما اینجا دورۀ جنگلبانی دارید؟» گفت: «نه، اینها مدیرعامل هستند و دورۀ اعتمادسازی را بهصورت عملی میبینند. آن مدیری که از قرقره آویزان است، یاد میگیرد که باید به همکارانش اعتماد کند و حتی جان خودش را در اختیارشان بگذارد.» یا به مدیرها میگفتند: «از این دیوار سهمتری باید بروید بالا و هیچ وسیلهای هم نخواهید داشت.» گفتم: «این دیگر چیست؟» گفت: «این دورۀ خلاقیت است. باید آنقدر فکر کنند تا ببینند با چه روشی میشود از این دیوار بالا رفت.» آقای علامه در آن زمان از این روشها استفاده میکرد. روشهایی که امروز برای تربیت مدیران سطح بالای کشورها از آنها استفاده میکنند. مثلاً ایشان برای نجوم مدرسه چند تلسکوپ خریده بودند. هرکس علاقهمند بود، شبها مدرسه میماند و آسمان را رصد میکرد. بعد تصویری از ستارهها میکشید و جلسۀ آینده میآورد سر کلاس. خلاصه، ما را با ابزارهای مختلف آشنا میکردند. آقای حدادعادل با ما همکلاس بود. ایشان شاگرد اول بود و به نجوم هم خیلی علاقه داشت. سر کلاسهایمان چیزهایی را که در آسمان دیده بود، توضیح میداد. پنجاه سال قبل، این کارها ویژه بودند و از یک روحانی تحصیلکردۀ قم واقعاً انتظار نمیرفت که این نوآوریها را در روشهای آموزشی و تربیتی داشته باشد. ولی ایشان به این چیزها اصرار داشتند و کمک میکردند که این کارها انجام بشود.
من در دو سالی که در علوی بودم، ازلحاظ تمول خانوادگی تفاوتی بین بچهها احساس نکردم و دیگران هم دربارۀ وضعیت مالی پدرم حدسی نداشتند؛ مثلاً کسی نمیتوانست بفهمد شهریۀ مدرسه را خودمان میدهیم یا علوی ما را مجانی پذیرفته است. این یعنی نوعی برخورد مساوی با شاگردان وجود داشت و این الهامگرفته از روش آقای روزبه و بالاخص آقای علامه بود. آدم احساس نمیکرد فلان شاگرد از خانوادهای کمبضاعت است و فلان یکی متمول. همشاگردیهای ما وضع زندگیشان بیرون مدرسه مختلف بود، ولی در مدرسه همه مساوی بودیم. همه باهم غذایی را که میپختند میخوردیم و رفتار معلمها با ما یکسان بود. بعدها فهمیدیم بعضی شاگردها نمیتوانستند شهریۀ مدرسه را بپردازند. این بچهها بدون شهریه پذیرفته میشدند و آقای علامه هم هزینۀ اینها را از افراد خیّر تأمین میکردند. ایشان برای ساختوساز مدرسه هم از کمکهای بازاریها و تجار متدین استفاده میکردند. من هیچوقت از پدرم نپرسیده بودم که آیا کمکی به مدرسه کردهاند یا نه. آقای علامه نپذیرفته بودند پسر یکی از کسانی را که به مدرسه کمک مالی میکرد در مدرسه نامنویسی کنند و این واقعاً زیبا بود. امروز باید با چراغ دنبال آدمی مثل علامه بگردیم که از یک نفر برای پیشبرد اهداف مدرسه پول میگیرد ولی بچۀ او را بهخاطر نداشتن ملاکهای مدرسه نمیپذیرد. در اینگونه مسائل آقای علامه تصمیم میگرفتند، ولی در مسائل درسی و آموزشی کاملاً مطیع آقای روزبه بودند. بارها میگفتند: «بدون آقای روزبه ما هیچکاری نمیتوانیم بکنیم.»
گاهی معلمی به علوی میآمد که خانه نداشت و آقای علامه برای او خانه تهیه میکردند. سراغ اینوآن میرفت و به خیرین میگفت که این معلم باید تمام فکروذکرش تعلیموتربیت دانشآموزها باشد و اگر به فکر اجارۀ منزل باشد، نمیتواند حواسش را جمع کند. اینرا بعدها مطلع شدیم.
دبیر زبان ما مستر هاشمی اهل پاکستان و تحصیلکردۀ آکسفورد بود. در کلاس فقط انگلیسی حرف میزد. خیلی آدم متدین و خالصی بود و بالاخص به اهلبیت علیهمالسلام ارادت ویژهای داشت. هرموقع نام امام حسین (ع) را میآوردند، اشکش جاری میشد. او از معلمهایی بود که کلاس را رها نمیکرد. میخواست همواره درس بدهد، سؤالوجواب بکند، بخواند و پای تخته ببرد. یک روز ایشان مریض بود. ما با یکی از دوستان به عیادتش رفتیم. خانهاش بالاخانهای بسیار قدیمی و محقر در میدان راهآهن بود. آقای علامه میگفتند که اگر مستر هاشمی میرفت در چند تجارتخانه بهعنوان مترجم کار میکرد، هزاران تومان به پول آنموقع میتوانست درآمد داشته باشد، ولی میآمد مدرسه درس میداد و میگفت تربیت بچهها برایش مهمتر است. ما معلمهای اینطوری زیاد داشتیم.
آقای علامه از حوزه آمده بودند. یکی از امتیازات تحصیل در حوزۀ آن زمان این بود که استاد را شاگرد انتخاب میکرد. یعنی شاگرد را اینقدر آزادمنش تربیت میکردند که خودش ببیند کدام استاد بهتر میتواند به او درس بدهد. این روش را آقای علامه در انتخاب دبیران واقعاً رعایت میکرد. ایشان دبیر جدید را آزمایشی میآورد سر کلاس که یکیدو روز درس بدهد. بعد از ما شاگردها میپرسید: «نظرتان راجعبه ایشان چطور است؟» این برای من خیلی جدید بود که از ما شاگردها بپرسند آیا این معلم خوب درس میدهد و از او راضی هستیم یا نه. اگر بچهها میگفتند راضیاند ادامه میداد و اگر میگفتند خوب نیست او را به کار نمیگرفت. این شیوه واقعاً عالی است. آقای روزبه مدیر رسمی معرفیشده به آموزشوپرورش بود و آقای علامه ادارهکنندۀ همهچیز مدرسه، از سیر تا پیاز. این دو خیلی باهم صمیمی بودند.
آقای علامه صبحها قبل از همه مدرسه بودند. ما صبحها هرقدر هم زود میرفتیم، باز میدیدیم ایشان مدرسه هستند، بااینکه منزلشان ونک بود که تا خیابان عینالدوله فاصلۀ زیادی داشت. غروب هم همه میرفتند، ولی ایشان تا دیروقت مدرسه بودند. آقای علامه با سیستم اطلاعاتی خودشان از همۀ اوضاع مدرسه و شاگردها مطلع بودند، ولی این اصلاً محسوس نبود. اگر کسی در کلاس شیطنت و شلوغی میکرد، ایشان مطلع میشدند. بعد بهنحویکه صلاح میدیدند او را صدا میکردند و به او تذکر میدادند یا به رفیقش میگفتند: «به فلانی بگو این کار را تکرار نکند.» بارها دیده بودم ایشان درِ توالتها را یکییکی باز میکردند ومیدیدند تمیز هست یا نه. آقای علامه تا این حد به مدرسه احساس تعلق داشتند و برای بهبود شرایط آن تلاش میکردند. ما در همۀ سطوح به افراد دلسوز نیاز داریم، بالاخص در مراکز تربیتی. این مراکز نیازمند مدیری دلسوز هستند که خودش را وقف تربیت و تعالی بچهها بکند. این روشِ مدرسۀ علوی به چند ده مدرسه در سراسر کشور منتقل شد که امروز خوشبختانه مدارس خوبی هستند.
آیتالله بروجردی در قم مرجع شیعیان داخل و خارج کشور بود. بعد از رحلت ایشان مرجعیت متعدد شد. ما با ابوی معمولاً ماهی دوسه بار میرفتیم قم و با مراجع در ارتباط بودیم. شرایط کشور بهلحاظ سیاسی خیلی خاص بود. آقای علامه عنایت داشتند که مدرسهای که زحمتش را کشیده و به این مرحله رساندهاند، در آن شرایط، دستخوش مسائل سیاسی نشود. بنابراین خیلی محتاط بودند که بهانهای به دست دولت وقت ندهند. ایشان همیشه میگفتند متدینین نباید از قبول مسئولیتهای اجتماعی فرار کنند. آنموقع هم که اصلاً خبری از انقلاب نبود. آقای علامه میخواستند مدرسه را حفظ کنند و بهانهای به دست مسئولان امنیتی وقت ندهند. به همین دلیل توصیه میکردند بچهها در مدرسه به مسائل سیاسی وارد نشوند.
متأسفانه ما در این چهل سال نتوانستیم مسائل اخلاقی را نهادینه کنیم. دروغ، تهمت و آبروریزی رواج دارد. حتی دقتهای آموزشی و تربیتیای که علامۀ بزرگوار رعایت میکرد، کمتر دیده میشود. ایشان روشهایی داشتند که بنده امروز بعد از پنجاهوپنج سال بهخوبی آنها را به یاد دارم. ما اگر بتوانیم، باید این نوع مسائل اخلاقی را در جامعه ترویج کنیم. صداوسیمای ما چون مسئول تربیت عمومی جامعه است، باید شخصیتهایی مثل علامه را مطرح کند.
آقای علامه در آن زمان یک دوراندیشی بسیار عالی داشتند و آینده را میدیدند. همیشه میگفتند: «ما آدم نداریم و باید آدم تربیت کنیم. تا آدم تربیت نشود، جامعه درست نمیشود.» لذا ایشان وظیفۀ خودشان میدانستند که دانشآموزان را تربیت کنند. حتی بعد از دبیرستان در دانشگاه مراقب آنها بودند. من مدتی خارج بودم. وقتی برمیگشتم ایران، آقای علامه از من دعوت میکردند که برای بچهها صحبت کنم. ایشان با فارغالتحصیلان ارتباط داشتند. حتی درمورد ازدواج به یاد دارم که روزهای آخر سال دوازدهم، بچهها را صدا میزدند و میپرسیدند: «ازدواج کردهای؟ حتماً ازدواج کن.» خیلی اصرار داشتند که بچهها زود ازدواج کنند. به من هم این موضوع را گفته بودند. برای همین بعد از کارشناسی فوری ازدواج کردم. گاهی از من میپرسیدند: «فلانی ازدواج کرده؟» چهبسا از او هم راجعبه من پرسوجو میکردند. این روش ایشان بود. میخواستند با راههای مختلف اهمیت مطلب را جا بیندازند.
آقای علامه خیلی تأکید داشتند که ما بعد از دبیرستان باهم باشیم، بهنحویکه ما بیستودو نفر بعد از فارغالتحصیلی، یک جمعه در باغچۀ پدر آقای کمال خرازی در شهرری جمع شدیم و باهم عقد اخوت خواندیم. آقای گلزادۀ غفوری هم تشریف داشتند و خیلی خودمانی با ما روی چمن نشستند و ناهار خوردند. حالا هم حداقل سالی یک مرتبه دور هم جمع میشویم و احوالپرسی میکنیم. آقای علامه یک بار که جلسۀ سالانه در منزل ما بود لطف کردند تشریف آوردند و مطالب اخلاقی و آموزندهای را مطرح فرمودند.
بعد از انقلاب بعضی از ما مسئولیتهایی پذیرفتیم. براثر آن ارتباطهای دوستانه، بچههایی از علوی را که مناسب میدیدیم برای مسئولیتهای اجتماعی معرفی میکردیم. آقای غفوریفرد وزیر نیرو شد و آقای حدادعادل رئیس مجلس. آقایان خرازی وزیر امور خارجه، بانکی رئیس سازمان برنامهوبودجه و وهاجی و آلاسحاق هم وزیر بازرگانی شدند. حجتالاسلام سعیدیان هم در مشهد مدرس است. ما بنابه وظیفهای که احساس کرده بودیم همه به میدان آمدیم.
آقای علامه مدرسه را از حرکتهای انقلابی پرهیز میدادند تا لطمه نبیند. این به آن معنا نبود که ایشان مخالف بینشهای سیاسی باشند، بلکه اتفاقاً چون بینش سیاسی داشتند مراقب بودند که ساواک مدرسه را نبندد. ایشان مدرسۀ علوی را در چنین شرایطی تأسیس کردند. علوی جایی بود که در محیطی مناسب با روشهای علمی روز و حتی کاملتر از آن، نسل جدیدی را برای خدمتگزاری در جامعه تربیت کرد. ایشان دنبال تربیت آدمهای متدین و آشنا به علوم و فنون روز بودند و خوشبختانه این حرکت شکل گرفت. بالاخره انقلاب پیروز شد و ما که خمیرمایۀ آموزشهای بزرگانمان را داشتیم، وظیفه دیدیم که در خدمت جامعه باشیم.
آقای علامه کل تفکرشان، جانشان و عشقشان مدرسه بود. انگار خلق شده بودند که این بچهها را بهنحو احسن تربیت کنند. حالت خاصی داشتند. ایشان هم صاحبخانه بودند، هم مدیر و هم ناظم. همانقدر که به آموزش توجه میدادند، به تربیت هم بها میدادند. همانقدر که به نظافت اهمیت میدادند، به ناهار بچهها هم اهمیت میدادند. ما پیش خودمان میگفتیم آقای علامه اعجوبه است. منزل ایشان که میرفتیم، آقای علامه ما را تحویل میگرفتند. بعد، از طاقچه یک کتاب یا جزوه میدادند و میگفتند: «جونم، این را بخوان.» چیزی که میخواستند به ما بگویند، ازطریق جزوهای منتقل میکردند که خودمان بخوانیم و یاد بگیریم. سال دوازدهم خود آقای علامه به ما فلسفه درس دادند. اگر معلمی بهدلایلی مریض میشد و غیبت میکرد، آقای علامه بهجای او به کلاس میآمدند و مسائل اخلاقی، تربیتی و انسانسازی برای ما میگفتند. گاهی بشکن میزدند، ریتم میگرفتند و ادا درمیآوردند.