مصاحبه با جناب آقای محمدحسین صفارهرندی

تاریخ ایجاد: ۱۴۰۱/۴/۲۹

تعداد بازدید:۱

مصاحبه با جناب آقای محمدحسین صفارهرندی

آقای صفارهرندی به خاطرات دوران تحصیل خود در مدرسه علوی و تاثیر عمیق علامه کرباسچیان بر زندگی خود اشاره می‌کند. او از روش‌های آموزشی خاص علامه و تاکید بر اخلاق، خودسازی و پرهیز از دنیاطلبی می‌گوید. آقای صفارهرندی به آموزه‌های سیاسی و اجتماعی علامه کرباسچیان اشاره می‌کند. او بر اهمیت تفکر انتقادی، پرهیز از تبعیت کورکورانه و مسئولیت‌پذیری اجتماعی تاکید می‌کند. همچنین به تاثیر این آموزه‌ها بر زندگی شخصی و حرفه‌ای خود اشاره می‌کند.



تیزر گفت‌وگو با جناب آقای محمدحسین صفارهرندی

 

زندگی و زمانه علامه کرباسچیان | قسمت پنجم: محمدحسین صفارهرندی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

خلاصۀ مصاحبۀ آقای حسین صفارهرندی فارغ التحصیل دورۀ 11 علوی (28/12/99)

 

من متولد روز عاشورا سال 1332 هستم، به همین جهت اسم حسین را روی من گذاشتند. مرحوم ابوی مغازۀ پارچه‌فروشی در جنوب تهران داشت و امام جماعت مسجد و حجت مسلمانی بود. دانش‌آموختۀ عارفی به نام شیخ محمدتقی بروجردی بود. ‌ما 11 خواهر و برادر هستیم. من فرزند سوم و پسر اول بودم. بچگی‌مان در همین پائین شهر کوچۀ نقاش‌ها خیابان صفاری (شهید حداد عادل) لب خط ماشین دودی گذشت. من دبستان قائمیه زیرمجموعۀ جامعۀ تعلیمات اسلامی رفتم که آقای اشکوری مؤسس آن بود. برای دبیرستان به علوی آمدم، ابوی مدرسۀ علوی را می‌شناخت. مقید بود بچه‌هایش خوب تربیت شوند. یکی‌ از اخوی‌ها حمید آقا هم علوی بودند که نمایندۀ حضرت آقا در سوریه هستند و چند مأموریت به آفریقا رفتند و آنجا مدارس دینی راه ‌انداختند.

اولین خاطرۀ من از علوی مواجهۀ آقای علامه است. روزهای اول، من رفتم غذا بگیرم، آن روز مرغ بود، من ران مرغ دوست نداشتم، آشپز ران گذاشت، گفتم: اگر می‌شود سینه بگذارید. گفت: نمی‌شود. من غذا نخوردم. آقای علامه این ماجرا را فهمیده بود. من را صدا کرد و گفت: شما چرا غذا نخوردید؟ گفتم: من این را دوست نداشتم. با جذبه‌ای گفت: مگر اهمیت دارد؟! کارد بخورد توی شکم، این قهر کردن ندارد! من جا خوردم و این‌ سبب شد که من تأمل جدی بکنم و به فکر بیفتم که باید خودم را اصلاح بکنم. تدریجاً هم طوری شد که اصلاً دیگر غذا برای من مهم نبود و الان من هر غذایی را دوست دارم.

کلاس اول آقای عابدی معلم راهنمای ما بود و درس فارسی هم می‌گفت. سال بعد آقای سیدکاظم موسوی عربی درس می‌داد و معلم راهنمای ما بود. آقای محدث ناظم بود و خیلی جذبه داشت. آقای علیرضایی معلم ورزش بود. آقای ملک‌عباسی در کارگاه خدمت ایشان بودیم، خیلی وارسته بود و همه دوستش داشتند. با آقای گلزادۀ غفوری در سال‌های بالا کلاس داشتیم. با‌ آقای روزبه سال‌های اول درس نداشتیم. ولی در نمازخانه می‌آمد آداب نماز خواندن و دعاهای ماه‌های مختلف مثل یا مَن اَجوهُ لِکُلِّ خَیر و یا عَلیُّ یا عَظیم را به ما یاد می‌داد. ایشان به همۀ عرصه‌های دینی و علمی اشراف و تسلط داشت و هر وقت کلاسی لَنگ بود سر کلاس می‌آمد و بچه‌ها حلاوت آن درس را تازه می‌چشیدند.

آقای علامه از همان کلاس هفتم هفته‌ای یک روز برای ما کلاس اخلاق داشتند و خیلی راحت مباحث را می‌گفتند و چشم و گوش ما به مسائل مورد نیاز سن جوانی باز می‌شد که خیلی هم مؤثر و مفید بود. بعد مطلب را جمع می‌کردند، به طوری که هیچ اثر منفی نداشت و این هنرمندی برگرفته از قرآن است که داستان عشقی یوسف و زلیخا را طوری ارائه می‌کند که هر که می‌خواند فقط معنویت از آن استشمام می‌کند و چیز منکری به ذهنش نمی‌آید.

آقای علامه بنایش بر این بود که آدم‌ها را از جایی که قرار دارند بکَنَد و در جای بالاتری قرار بدهد. به تعبیری خود ایشان می‌خواست آدم بسازد. دائم تلنگر می‌زد که آدم را به خودش بشناساند. می‌گفت: تو ‌این پوست و استخوان و گوشت نیستی، تو یک چیز دیگری هستی. بعد شعر می‌خواند و دلبستگی به مسائل مادی را در ذهن و دل افراد می‌شکست و دنیا را خفیف می‌کرد و دنیاطلب‌ها را به چالش می‌کشید. مثلاً می‌گفت به حاج زهرمار گفتند زردچوبه 10 شاهی ارزان شد. گفت ده شاهی، ده شاهی، ده شاهی! مُرد! دنیاطلب‌های در کسوت روحانی را می‌کوبید. کسانی که درواقع جسمانی‌اند. اهل ظاهر را به شدت مذمت می‌کرد به ما می‌فهماند که روح دین این نیست که آدم در نماز مدّ وَ لَاالضّالّین را بکشد. از آن طرف سر سوزنی از پایبندی به دین کوتاه نمی‌آمد. حرمت موسیقی و اثر مخرب آن روی روان و اعصاب را بیان می‌کرد. از خانواده‌هایی که وضع فرهنگی‌شان رها است و مؤدب به آداب مذهبی نیستند، شاگرد نمی‌پذیرفت چون هم خودش اذیت می‌شود، هم دیگران را خراب می‌کند. به این جهت اکثر بچه‌های مدرسۀ ما در خانه تلویزیون نداشتند، ما در خانه حتی رادیو هم نداشتیم. گاهی می‌گفت: یک دانش‌آموز ما رفته تلویزیون را از خانه بیرون برده و او را تحسین می‌کرد. در مذمت دنیا این شعر را می‌خواند:

دنیا چو حبابی است ولیکن چه حباب                     نی بر سر آب، بلکه برروی سراب

            آن هم چه سرابی که ببینند به خواب                     وان خواب چه خواب، خواب مستان خراب

می‌‌گفت: تو مال این هستی؟ یا این‌ مال تو است؟ این شعر در وجود ما استقرار پیدا کرد. کلاس‌ آقای علامه شیرین بود و همه آن را دوست داشتند چون وسطش مطایبه داشت، حرف‌های مگو داشت. زمانی که یک هنرپیشۀ زن مشهور هالیوود، جینالولوبریجیدا ‌آمده بوده ایران و جمعیت انبوهی به استقبالش رفته بود، آقای علامه خیلی از این ناراحت بود. می‌گفت... لولو آمده. خلاصه کلاس ایشان خیلی جذاب بود.

گاهی در مذمت مسائل سیاسی سخن می‌گفت، ممکن بود بعضی‌ها نارحت می‌شدند ولی آقای علامه بین افراد به واسطۀ همین روح بلندش اعتبار و احترام داشت، روحی که در قالب توصیف‌های ما نمی‌گنجد، چون خیلی بزرگ‌تر از فهم‌های عادی است.

من سال اول دبیرستان روی عکس شاه در صفحۀ اول کتاب درسی سبیل گذاشته و نفرتم را بروز داده بودم. آقای علامه من را خواست و گفت: شما این کار را کردی؟ من در عالم بچگی خودم گفتم: ما با اینها مخالف هستیم. یکهو سرش را آورد جلو و گفت: ما هم مخالف هستیم، ولی راهش این نیست. این به دل من چسبید و برای این هر وقت آقای علامه علیه مسائل سیاسی موضع می‌گرفت، بدبینانه برخورد نمی‌کردم و کلام ایشان را توجیه می‌کردم. آقای علامه را باید از مصادیق طرفداران جنگ نرم دانست. ایشان به جنگ سخت اعتقاد نداشت و این از عجایب تاریخ است که مدرسۀ علوی‌ که می‌خواست سیاست‌گریزی بکند، یکی از سیاسی‌ترین‌ مدارس روزگار خودش شد. البته این یک دلیل دیگر هم داشت. چون اکثر بچه‌های مدرسه از خانواده‌های مذهبی کنُش‌گر اجتماعی بودند. مدرسه گزیده‌چینی کرده و بچه‌های نخبه را جمع کرده بود. آقای علامه حتی در آنهایی که جذب کار سیاسی اجتماعی شدند، این اثر را گذاشت ‌که یک انسان وارسته بار بیاورد. جوانی که وابستگی به دنیا نداشته باشد، حاظر است برود چریک بشود.

مربیان مدرسۀ علوی آدم‌های وارسته‌ای بودند. آن‌ها اسیر هواهای نفسانی نبودند. آقای علامه‌ جلوی آقای روزبه خم می‌شد و مثل یک بنده‌ در برابر مولا تواضع می‌کرد. از آن طرف آقای روزبه خیلی از مسائل را به آقای علامه ارجاع می‌داد. این نشان می‌داد که این‌ها از نفسانیات جدا شده بودند و به وارستگی‌ رسیده بودند. حقیقتاً تواضع در وجود آقای علامه نهادینه شده بود. بعضی معلمین مثل استاد علی‌اصغر فقیهی را از دم در ورودی استقبال می‌کرد و کنار او خمیده راه می‌آمد و تا پله‌ها او را مشایعت می‌کرد. چیزی که ایشان در هر کلاس می‌گفت، حق‌الناس بود. من خطم خوب بود، روی میز چوبی چیزی نوشته بودم. ایشان مرا خواست و گفت: شما روی میز چیز نوشتی، می‌دانی این حق‌الناس است؟ آموزه‌های ایشان شخصیت ما را می‌ساخت. من در دانش‌آموخته‌های علوی کمتر دیدم کسانی که بی‌پروا حق را ناحق بکنند. در کل بچه‌های علوی حق‌الناس را بیشتر می‌فهمند و رعایت می‌کنند. دلیل اصلی‌ آن آقای علامه است.

من خیلی چیزها را در مدرسۀ علوی یاد گرفتم. علاوه بر آقای علامه و آقای روزبه از آقای موسوی، آقای محدث، آقای مدرسی چیزهایی را یاد گرفتیم. شهید رجایی دو سال معلم هندسۀ ما بود. شخصیت ایشان خیلی تأثیرگذار بود. جذبه‌ای داشت که ما مقهور شخصیتش می‌شدیم. هنر آقای علامه این بود که افرادی را که گمان می‌کرد به کار آدم‌سازی او می‌آیند، دور هم جمع بکند. حاضر بود خودش را کوچک بکند تا بتواند معلمی را بیاورد. حالا اگر شما مصادیقی را نشان بدهید که این‌ها آن طور که آقای علامه می‌خواست نشدند، می‌گویم: مگر انبیای الهی موفق شدند همۀ مردم را اصلاح کنند؟ خیلی‌ها ناباب از آب درآمدند. بنابراین آقای علامه و آقای روزبه در کارشان موفق شدند.

معروف بود که آقای علامه از پشت شیشه دفتر همۀ مدرسه را رصد می‌کند. همه می‌دانستند زیر پوشش نگاه ایشان هستند ولی ما حس پادگانی نداشتیم. می‌دانستیم آقای علامه‌ای می‌بیند ولی چیزی نمی‌گوید، این خیلی مهم است.

خداوند به ایشان هیبتی بخشیده بود، بخشی‌ مربوط به عظمت روحی‌ است که انسان مؤمن از آن برخوردار می‌شود. ایشان موفق می‌شد بدون ‌کلام آدم‌ها را هدایت و اداره بکند. در مدرسه تحت مراقبت قرار دادن بچه‌ها اصل بود. درب کلاس‌ها شیشۀ کوچکی داشت. آقای روزبه مقید بود‌ بیاید پشت این شیشه‌ها  کلاس را نگاه کند؛ شاید بیشتر می‌خواست دبیر را محک بزند.

آقای فرخ‌یار به ما زبان درس می‌داد. برای شیرین کردن کلاس می‌گفت بچه‌ها خودشان پول بگذارند شکلات مینو بگیرند. شکلات‌ها را وسط کلاس پرت می‌کرد هوا، می‌گفت: بگیرید.

شهید رجایی حرف سیاسی نمی‌زد، ولی مرام و منش او جوری بود که افراد مجذوبش می‌شدند. یک بار یواش به من گفت: چون شما در خانوادۀ صفارهرندی هستید، من دوست دارم وضعت بهتر از بقیه باشد.

آقای توانا یک سال معلم راهنمای ما بود و یک سال معلم دینی و انشای ما. ما از ایشان استفاده می‌کردیم. قلم و بیان زیبایی داشت. یک دوره کلاس‌هایی در منزل ما گذاشت، بعدآً فهمیدیم درس‌های انجمن است. ولی خود ایشان می‌گفت: این ربطی به انجمن ندارد. گاهی هم بحث‌های سیاسی مطرح می‌کرد. به ما می‌گفت: بروید یک کتاب بخوانید، بیایید ارائه دهید. من کتاب زردهای سرخ انقلاب چین را خواندم و برای جلسه گفتم. ایشان خیلی راحت برخورد کرد. یک بار عکس امام در کمد ما بود. یکی از بچه‌ها در کمد را باز کرد، آقای توانا دید و خیلی احترام گذاشت و گفت ایشان خیلی بزرگ هستند ولی مراقب باشید بابت این چیزها گیر نیفتید. آقای علامه هم نگران این بود که مدرسه‌ای که درست کرده برای اینکه در آن آدم ساخته بشود، از بین برود. می‌گفت: در 30 تیر یا 28 مرداد من از بهارستان به بالا می‌آمدم و آقای مطهری از بالا به پائین می‌آمد. به او رسیدم و گفتم: برگرد، جای شما اینجا نیست. یک عده می‌گویند: زنده مرده باد! مرده زنده باد! ایشان مسائل سیاسی را خفیف می‌کرد شاید به این دلیل که دیده بود بعضی بچه‌ها رفته بودند دانشگاه و لائیک و مارکسیست شده بودند. ایشان خیلی دلش می‌سوخت که این همه زحمت که کشیده شده از بین برود. دغدغه‌ داشت که پاسخ شبهات فلسفی را که بچه‌ها در دانشگاه با آن مواجه بشوند آماده کند و در کلاس مطرح کند. در مورد اثبات بقای روح برای ذهن‌هایی که هنوز خراب نشده بودند، از خواب های صادقه بهره می‌گرفت.

 مؤسسین انجمن، حتماً نیت خیرشان این بود که جلوی گسترش بهایی‌گری را بگیرند و بهائیت هم یک جریان مضحکه‌ای بود که انگلیس‌ها با هدف پلید سیاسی راه انداختند و اصرار داشتند آن را در کشور توسعه بدهند. خیلی جاها، معلم تعلیمات دینی را بهائی گذاشته بودند. چون وزیر آموزش و پرورش و نخست‌وزیر بهایی بودند. حالا یک انجمنی می‌آمد یک نفر را که مجذوب بهائی‌ها شده، از بهائی‌گری در آورد در حالی‌که نظام پهلوی بهائی‌پروری می‌کرد. انقلاب آمد زیرآب بهائیت را یک‌مرتبه زد و دستگاه آن‌ها را به هم ریخت و کسانی که آقای علامه پرورش داده بود امثال آقای قندی، آقای غفوری فرد، آقای خرازی آقای حداد را در رأس کارها قرار داد. این‌ها مسؤولان نظام جدید شدند. چند سال که از انقلاب گذشت، خود ما احساس کردیم که کاش تعداد قندی‌هایمان بیشتر بود و کاش بیشتر آدم ساخته شده بود! امروز می‌بینیم ما چقدر کمبود داریم و به حقانیت حرف آقای علامه می‌رسیم. بنده این دو طرز تفکر را مکمل یکدیگر می‌بینم. تفکری که می‌گوید بنشینیم یکی‌یکی آدم‌ها را بسازیم، راه به جایی نمی‌برد. در مقابل تفکری که فکر می‌کند با یک انقلاب همه چیز حل می‌شود، این هم نادرست است. شما باید آدم‌هایت را ساخته باشی. پیغمبر اکرم هم بعد از صلح حدیبیه، از آن فرصت برای آدم‌سازی استفاده کردند، بعد افرادی که تربیت کرده بودند، برای تبلیغ به مناطق مختلف فرستادند. این نگاه، حق‌گرایانه‌تر است.

آقای روزبه برای بچه‌های علوی حکم مردی را داشت که هر جا در علم مشکل داری، می‌آید گره‌گشایی می‌کند. ایشان تبحرش در فیزیک بود ولی وقتی در زیست‌شناسی می‌آمد درس می‌داد آدم حس می‌کرد انگار رشته‌اش این است. همین‌طور در فقه و ادبیات فارسی و هندسه و مثلثات حل‌المسائل بود. وقتی ایشان از دنیا رفت انگار علوی فرو ریخت. آن چیزی که به ما آرامش می‌داد، این بود که آقای علامه هنوز هست. علامه‌ای که کاشف روزبه است، گلزادۀ غفوری، علیرضایی و محدث را می‌آورد، درحقیقت مؤسس است.

بعد از فارغ‌التحصیلی بعضی‌ها مارکسیست و لاابالی شدند و قیدها را گسستند. آقای علامه می‌خواست ما آدمیت‌مان را حفظ کنیم. آدم بودن سرمایۀ ارزشمندی است. اکثر بچه‌ها سعی کردند خودشان را حفظ کنند و هر جا رفتند یک‌جور نشانه‌هایی از این‌که شاگردی مکتب آقای علامه را کردند بروز دهند.

ما بخت یارمان بود که از نفس این بزرگان استفاده کردیم؛ هر چند اگر استعداد ما بیش‌تر بود، بهره‌های بیشتری می‌بردیم. موقعی که عده‌ای از اهل سیاست دنبال این بودند که بساط مدارس علوی و نیکان را جمع کنند و آنها را با مدارس دولتی یکسان‌ کنند، ما راضی نبودیم، با اینکه منتقد این مدارس بودیم چون می‌فهمیدیم که آخر این مدارس چه کارهای بزرگی کرده است. آن‌ها اشتباه می‌کردند، بعضی‌هایشان شاید می‌خواستند خیرخواهی کنند تا این که امام تشر زدند که به این مدارس کاری نداشته باشید.‌ آنجا حقانیت برداشت خودمان بیشتر روشن شد. من آن زمان مخالفت خودم را ابراز هم می‌کردم. بعد از انقلاب در قانون اساسی‌ ردپای یک نوع جامعه‌گرایی و نگرش‌ سوسیالیستی دیده می‌شد. وقتی از عدالت، برابری و عدم تبعیض صحبت می‌شود، تمایز در مدارس برای اذهان ثقیل است. بخشی از این جریان دنبالۀ دعواهای پیشین بود که با ورود امام به مسأله ختم به خیر شد و باب مدارس غیرانتفاعی گشوده شد؛ هر چند بعداً خیلی از آن‌ها انتفاعی شدند.

حسین ابریشم‌چی و سیدمحسن خاموشی هم‌دورۀ ما بودند. فاجعۀ خاموشی برجسته‌تر بود ‌که شریف واقفی را با آن وضع فجیع کشتند و جنازه‌اش را سوزاندند. این کار از یک بچۀ آرام و خانوادۀ اصیل، خیلی برایم نگرانی‌آور بود. بچه‌هایی که به زندان افتادند، پیشتازانی مورد احترام بودند. بعد که از زندان آزاد شدند، دیدم حرف‌هایشان خیلی پریشان است. مثلاً باباخانی یکی از رفیق‌های ما بچۀ خوبی بود، سه ماه قبل انقلاب از زندان آزاد شده بود. به دیدارش رفتم، می‌گفت: بیژن جزنی موحدتر است از آیت‌الله خوانساری! یعنی یک کمونیست موحدتر است از یک مرجع تقلید شیعه؟! یا حسن صادق برادر ناصر صادق همکلاس ما بود. بچۀ بسیار حلیم و سلیم‌النفس بود که به دام امثال رجوی مؤسس آئین جدید سازمان نفاق افتاد. این‎ها در ماجرای عملیات مهندسی که سه تا از بچه‌های کمیته را بردند و پوست‌شان را کندند و با شکنجه شهید کردند، خیلی رذالت نشان دادند. آنجا آدم حس می‌کرد که چقدر این‌ها از ما دور شدند.

بعد از انقلاب کمتر با آقای علامه حشر و نشر داشتم، چون سپاه شهرستان رفتم.

من سال 60 ازدواج کردم و 2 تا پسر دارم که مدرسۀ نیکان درس خواندند. پدر عیال ما از دنیا رفتند، مادر ایشان تنها شدند. قرار شد جایی با هم باشیم. ایشان هم می‌خواست در خدمت پدر و مادر خودش یعنی پدر و مادر آقای دوایی باشد. یک جور ما سه خانواده گره خوردیم. منزل فرزندان ‌آقای علامه در ده ونک یک سه واحدی‌ بود. سال 72 آن سه طبقه را خریدیم یک طبقه پدر و مادر آقای دوایی نشستند، یک طبقه خواهرشان یعنی مادر خانم بنده و یک طبقه هم ما نشستیم. اینجا بود که یکی دو بار آقای علامه را در خیابان ‌دیدم، باورم نمی‌شد که با این‌که سال‌ها من را ندیده بود، ‌ولی دقیق من را می‌شناخت. حافظه‌اش خیلی عجیب بود. حق فسخ در سند این خانه به نام آقای علامه بود و ایشان باید امضا می‌کرد. ایشان آمد محضر، به من گفت: شما ملک را دیدی؟ گفتم: بله. گفت: مشکل خاصی نداشت؟ گفتم: نه. گفت: سند را خواندی؟ مشکل خاصی نداشت؟ با هم تطبیق می‌کند؟ یعنی می‌خواست کاملاً مطمئن بشود که یک معاملۀ شرعی دقیق دارد اتفاق می‌افتد. این صحنه برایم خیلی زیبا بود.

این یک خسارت بزرگ است که آقای علامه به یک جریان تعلق پیدا بکند و ایشان به نفع یک طرز تفکر مصادره بشود و بخش دیگری از جامعه از فضائل و حقیقت ایشان محروم ‌شوند. آقای علامه یک انسان وارسته بود؛ وقتی می‌گفت: دنیا را رها بکنید، برای کار خیر بی‌حساب پول می‌داد ولی زندگی زاهدانه داشت. آدم‌هایی دیده بود که در چشمش بزرگ بودند. ایشان از آقا شیخ محمدحسین زاهد و آقا شیخ مرتضی زاهد و حاج مقدس ذکر خیر می‌کرد. ما تا آن‌موقع آقای بهجت را نمی‌شناختیم ولی آقای علامه گاهی اسم ایشان را می‌برد.

ذات نایافته از هستی‌بخش                  کی تواند که شود هستی‌بخش

ایشان واصل و عارف بود و آدم عارف نمی‌تواند با عرفان درگیر باشد. کسانی که با فلسفه و عرفان درگیر هستند، چطور می‌توانند بگویند: جنس آقای علامه جنس ما بوده؟! آقای علامه شعر می‌خواند و گنجینۀ شعر ایشان بیشتر شعر عرفا بود، چیزهایی که خودش به آن رسیده بود و با آن‌ها زندگی می‌کرد.

روزی که قرار بود اعتبارنامۀ من در مجلس به عنوان وزیر ارشاد تصویب شود، این شعر را که از آقای علامه یادم بود خواندم:

                       این جهان بر مثال مُرداری است            کرکسان گرد آن هزارهزار

این مر آن را همی زند مخلب               وان مر این را همی زند منقار

                       آخرالامر برپرند همه                          وزهمه باز ماند این مردار

آقای علامه از نهج‌البلاغه این کلام مولا را راجع‌ به مؤمن واصل برای ما می‌خواند هُمُ الَّذینَ نَظَروا إلی باطِنِ الدُّنیا إذا نَظَرَ الّناسُ إلی ظاهِرِها وَاشتَغَلوا بِآجِلهِا إذَا اشتَغَلَ النّاسُ بِعاجِلهِا و بعد می‌گفت: این اَجَل با الف، این عَجَل با عین. بعد می‌گفت: هر آقایی واسه داداشیش از حفظ بخونه! این دنیا که داریم می‌بینیم، باطنی دارد. این را ما از آقای علامه یاد گرفتیم. این نگاه، نگاهی است نجات‌بخش که همیشه می‌شود مصرف کرد و با آن آدم ساخت و یک زندگی زیبا تشکیل داد. به نظرم مکتب آقای علامه باید حفظ بشود و آموزه‌های ایشان باید به همه منتقل بشود تا از آن بهره ببرند. آقای علامه خودش دعوت به حقیقت وجودی می‌کرد. ظاهر این است که آقای علامه مخالف سیاست بود، اما باطنش آن بود که به من می‌گفت: ما هم مخالف رژیم پهلوی هستیم. پس باید آن حقیقت را کشف کرد تا از آن انسان‌های بسیاری سیراب شوند.

اگر آقای علامه الآن اینجا بیایند، من دست‌شان را می‌بوسم و از شوق و ذوق در پوست خودم نمی‌گنجم.

 

 




نظر

«در زیر آسمان هیچ کاری به عظمت انسان‌سازی نیست»

علامه کرباسچیان
شبکه های اجتماعی
رایانامه و تلفن موسسه

info@allamehkarbaschian.ir - ۰۲۱۲۲۶۴۳۹۲۸

All content by Allameh is licensed under a Creative Commons Attribution 4.0 International License. Based on a work at Allameh Institute