زندگی و زمانه علامه کرباسچیان | قسمت پنجم | محمدتقی فیاضبخش
بسماللهالرحمنالرحیم
خلاصۀ مصاحبۀ آقای محمدتقی فیاضبخش فارغالتحصیل دورۀ 10 علوی (1400/8/26)
شخصیتی که بنا دارد روحها را بسازد، آن هم در جهت معنویت، باید چند ویژگی داشته باشد. اول باید موضوع کارش را دقیقاً بشناسد بعد هدفش را تعریف بکند که من به کجا میخواهم برسانم؟ انتظار مربی از شاگرد در دورانی که در اختیار او است تا به پرورش او بپردازد باید منطقی باشد؛ مثلاً یک مربی قرآن که میخواهد دانشآموزی را با قرآن آشنا بکند، باید تعریف کند بعد از این دوره از شاگردم چه انتظاری دارم و اگر او بخواهد حافظ قرآن شود چقدر زمان میبرد؟ مثلاً روزی دو ساعت در طول 5 سال، حالا اگر این مربی انتظار داشته باشد این 5 سال بشود دو سال، به شاگرد صدمه زده است و اگر بشود 10 سال، فرسایش ایجاد کرده و زمان را از دست داده است. در تربیت هم باید مبدأ و منتها و مسیر را تعریف کنیم که مورد تربیت در چه مسیری میخواهد به آن منتها برسد.
نکتۀ بعدی خود استاد است. در تربیت معنوی آنچه خیلی مؤثر است، انحدار معنوی استاد است. آقای علامه میفرمودند: در تربیت علمی استاد باید انحدار علمی داشته باشد یعنی آبشارگونه ذهن شاگرد را دربرگیرد تا او احساس کند بینیاز از غیر است. در تربیت معنوی، به طریق اولی استاد باید انحدار روحی داشته باشد تا شاگرد مجذوب جهات معنوی پشت پردۀ سخنان استاد بشود، چرا که آنچه روح را میسازد، رفتار و روحیات استاد است. بنابراین استاد باید در معنویات مراتبی را طی کرده باشد. آقای علامه میفرمودند: جهات معنوی در روح مربی باید خیس خورده و در تمام خُلل و فُرجِ روحی او نفوذ کرده باشد تا بتواند آن را به دیگری منتقل کند.
ذات نایافته از هستی بخش
کی تواند که شود هستیبخش؟
کسی که هنوز خودش ساخته نشده، چگونه میتواند انحدار روحی داشته باشد؟
استاد باید در بیان و گفتار اثر نفس داشته باشد و گاه این تأثیر تا به آنجا می رسد که حتی در قلم او نیز آشکار میشود. ما در قم استادی داشتیم به نام حاج شیخ علیپناه اشتهاردی، ایشان خیلی بافضل بود ولی همیشه شرح لمعه در فقه درس میداد. یکبار به ایشان عرض کردم: شما میتوانید دروس سطوح بالاتر، حتی درس خارج بگویید، چرا به شرح لمعه اکتفا میکنید؟ ایشان فرمود: من بیش از دیگران از این تدریس خودم بهره میبرم، چون این کتاب به قلم دو شهید بزرگوار است و قلم آنها به حدی نورانی است که من از انس با قلم آنها صفا، نورانیت و اخلاص پیدا میکنم. کسی که بخواهد در روح دیگری اثر بگذارد، باید در مسائل معنوی آبدیده بشود و قبل از اصلاح دیگران خود را بسازد.
امیر المؤمنینعلیه السلام میفرمایند: مَن نَصَبَ نَفسَهُ لِلنّاسِ إماماً فَلیَبدَأ بِتَعلیمِ نَفسِهِ قَبلَ تَعلیمِ غَیرِهِ وَ لیَكُن تَأدیبُهُ بِسیرَتِهِ قَبلَ تَأدیبِهِ بِلِسانِهِ وَ مُعَلِّمُ نَفسِهِ وَ مُؤَدِّبُها أَحَقُّ بِالإجلالِ مِن مُعَلِّمِ النّاسِ وَ مُؤَدِّبِهِم و لازمة این مهم غیر از تحصیلات متعارف، استاد دیدن است. آقای علامه میفرمودند: آدم باید نفَس انسان بزرگی به او بخورد چون نفَس انسانهای باصفا و راهرفته انسان را میسازد.
رسول خدا فرمودند: النَّظَرُ فی وَجهِ العالِمِ حُبّاً لَهُ عِبادَة چه بسا انسان در محضر استادی مینشیند و استاد حرفی نمیزند ولی همین هم مؤثر است. در روایت داریم هرگاه عدهای از مؤمنین دور هم بنشینند، ملائکۀ رحمت در آن مجلس حاضر میشوند. حضور ملائک شیاطین را دفع میکند، روحها را تطهیر میکند و ملائک برای آنها استغفار میکنند.
خداوند اساتید خوبی روزی آقای علامه کرده بود. ایشان از مرحوم آیتاللهالعظمی بروجردی، مرحوم علامه طباطبایی، آشیخ آقابزرگ ساوجی و آقا میرزا ابوالحسن شعرانی استفاده کرده بودند. پدرم با آقای علامه همسن و هممکتب بودند و جلسات شیخ رجبعلی خیاط میرفتند. جلسۀ ایشان بحث علمی نبود، دعای کمیل یا دعای صباح یا شعرهای حافظ و شعرهای مذکر میخواندند. آقای علامه هم با شعر خیلی مأنوس بودند و در دوران جوانی دیوانهای مختلف شعرای اهل معنا را میخواندند و اشعار زیبای آن را انتخاب میکردند و در دفتر مینوشتند و بعدها از آنها استفاده میکردند. من سالها بعد از زبان دکتر مدرسی شنیدم که آقای علامه با مرحوم شیخ رجبعلی خیاط ارتباط داشتهاند ولی خود ایشان اصلا و ابدا اظهار نمیکردند تا مبادا تعریف از خود باشد. آقای علامه کارهایی انجام میداد که مبادا کسی دربارۀ ایشان احساس کند که ایشان شخصیت وارستۀ معنوی دارد و صاحب کراماتی است. گاهی حرکتی انجام میداد که انانیّت و خودخواهی را بشکند. خلاصه روح ایشان از نفَس افراد صاحب نفَس بهره برده بود و دنبال این افراد بود و به کسی هم نمیگفت، بدون سروصدا میرفت از محضر آنها استفاده میکرد و به لحاظ روحی سعی میکرد بهرۀ خودش را ببرد.
آقای علامه اعتقادش این بود که استاد باید موضوعشناس باشد، یعنی بداند روی چه موضوعی کار میکند. در حوزۀ تربیت ما با روح یک انسان کار داریم، شناخت ابعاد وجودی انسان فوقالعاده مشکل است چون انسان استعداد مقام خلافت اللهی را دارد. این ابعاد را فقط معصوم میتواند بشناسد یا کسی که در این مسیر با معصوم خیلی مأنوس باشد و به او توسل داشته باشد و در ابعاد وجودی خودش کار کرده باشد. آقای علامه روی نوجوان دورۀ دبیرستان کار میکردند که تقریباً روح او پاک است و فطرت الهی او دستنخورده است. از طرف دیگر در تلاطمهای دوران نوجوانی و بلوغ قرار دارد و در معرض شیطان و خواستههای شهوی است و مسئلۀ آیندۀ تحصیلی، کار و ازدواج، ذهن او را به خود مشغول کرده است. مربی بعد از اینکه موضوع و هدف را شناخت، باید مسیر را انتخاب کند و شاگرد را از خودش به خودش در خودش منتقل کند. پس باید علاوه بر انحدار علمی و روحی مخاطبشناس هم باشد که ببیند چه حرفی را کجا، کِی و چطور مطرح بکند؟ این ویژگی هم در آقای علامه در سطح عالی وجود داشت. بسیاری از مربیان مدارس این جریان تربیت را 6 ساله میبینند، درحالی که آقای علامه بلند مدت میدید. ایشان این روایت را میخواندند که اِنَّ اللهَ یُحِبُّ مَعالِیَ الاُمورِ وَ یُبغِضُ سَفسافَها خداوند انسانهای بلندنظر را دوست میدارد، نه آدمهایی که فقط جلوی پایشان را میبینند. آقای علامه با فارغالتحصیلهایی که میدانست میتوانند مؤثر باشند، میزان همت و انرژی و وقتی که برای آنها میگذاشت، کمتر از دوران مدرسه نبود. یک نمونه از خودم عرض بکنم. 30 سال بعد از فارغالتحصیلی آقای علامه به من تلفن کردند، من ابراز خستگی کردم، ایشان گفتند: شما چرا خستهای؟ گفتم: مقداری ضعف اعصاب و ناراحتی معده دارم. ایشان رها نکردند دائم تلفن میکردند که این را بخور و پیش آن دکتر برو. یک هفته بعد زنگ میزدند که چه کار کردی؟ رفتی؟ آن دکتر چه گفت؟ اگر نتیجه نگرفتی فلان دکتر برو. انسان از پیگیریهای ایشان شرمنده میشد و مقید میشد دستور ایشان را عمل کند.
خلاصه ایشان مسائل تربیتی را بلندمدت میدید، حتی برای بعد از رحلتش فکر میکرد تا جریانهای تربیتی که راه انداخته بود متوقف نشود. یک مربی باید برای زمان خودش و آیندۀ بعد از خودش فکر داشته باشد تا کار قائم به فرد نباشد و بعد از او نیز جریان داشته باشد. ایشان با اشراف و تیزبینی و آدمشناسی که داشت، مهرهها را دقیق انتخاب میکرد. در عین حال میفرمود: در روایت داریم إرتَدَّ النّاسُ بَعدَ النَّبیِّ إلّا ثَلاثَه أَو اَربَعَه پیغمبراکرم با آن مقام و منزلت تنها 4،3 نفر را توانستند تربیت بکنند، پس ما اگر نتوانستیم همه را تربیت کنیم، نباید بگوییم ما در تربیت موفق نبودیم! مربی بایستی حوصله داشته باشد، او سالها باید خون دل بخورد تا در میان شاگردانش چند نفر تربیت شوند. ایشان میگفت: اگر 5 نفر هم ساخته شوند، ما باید خدا را شکر کنیم.
توفیقات افراد تنها مرهون ذکاوت، هوش و پشتکار آنها نیست؛ این خداوند است که توفیق میدهد. علامه طباطبایی در المیزان میفرماید: توبۀ بنده محفوف بین دو توبۀ خداوند است، یعنی خداوند توفیق میدهد انسان توبه کند، بعد که توبه کرد خداوند توبة او را میپذیرد.
آقای علامه یکی از شاخصهای خیلی مهمی که در انتخاب معلم و دانشآموز داشت بحث حلالخوری بود، معتقد بود مال حرام نه تنها خود فرد را از توفیقات محروم میکند، فرزندان او را هم از توفیقات محروم میکند. پدر ما بسیار مقید به مال حلال بود و از سودهای حرام چشمپوشی میکرد. تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است. آقای علامه برای تربیت، اهل را پیدا میکرد. به ایشان انتقاد میکردند که شما خوبها را میگیرید تربیت میکنید این که هنر نیست، بدها را بگیرید تربیت کنید. ایشان میگفت: شما اگر یک زمین محدود با امکانات محدود داشته باشید، عقل حکم میکند در این زمین، آلبالو تلخه بکارید یا درخت گلابی شاهمیوه که ثمر عالی بدهد؟ حالا با این امکانات محدودی که با زحمت در مدرسۀ علوی فراهم کردیم طبعاً بهترینها را باید انتخاب کنیم. این پاسخ را به ما هم میگفتند تا دانشآموزها قدر خودشان را بدانند.
یکی از محورهای تربیتی آقای علامه، بحث کرامت نفس بود. ایشان به شدت به کرامت نفس معلم و دانشآموز اهمیت میداد. آن زمان موز زیاد نبود و خیلی از ما نمیدانستیم موز چیست. یکی از بچهها موز آورده بود و برای آنکه مورد انتقاد واقع نشود در دستشویی خورده بود و پوستش را آنجا انداخته بود. آقای علامه متوجه شده بودند. ایشان یک ساعت درس اخلاق ما را به این اختصاص دادند که انسان چرا باید اینقدر مهانت نفس داشته باشد و بیشخصیت باشد که برود در دستشویی چیز بخورد! ایشان روی موز حساسیت نشان ندادند، روی کرامت نفس تکیه کردند. میگفتند: کرامت نفس خودتان را حفظ کنید و قدر خودتان را بدانید. اینجا که شما نشستید، دهها نفر دیگر آرزو داشتند بیایند بنشینند، پس از لحظهلحظههای این فضا و از معلمها استفاده کنید تا مدیون دیگران نشوید. ایشان معتقد بودند اگر ما بتوانیم کسی را هدایت کنیم و نکنیم، مدیونیم و اگر او کار زشتی انجام داد، به پای ما هم مینویسند.
تدریس آقای علامه در کلاسهای اخلاق کاملاً مهندسیشده بود. مطالب ایشان یک سیر داشت و متناسب با شرایط زمانه و نیز سن مخاطب و نیاز او تنظیم شده بود.
ایشان در مدرسه یک مدیر موفق بود و در کار خود تمرکز داشت. از مدرسهای به ایشان مراجعه میکردند که شما بیایید برای معلمهای ما صحبت کنید. ایشان قبول نمیکردند. آنها میگفتند: شما که منبر و مسجد ندارید. ایشان میگفتند: من باید عصر در خانه بنشینم و فکر کنم فردا سر کلاس با چه شوخی و شعر و داستانی این نکتۀ اخلاقی را بگویم؟ یعنی این نظام مهندسی در اوقات خلوت ایشان شکل میگرفت. ایشان از لحظهلحظههایش استفاده میکرد و دائماً درگیر مسائل تربیتی بود و فکر میکرد.
ایشان در سال اول دبیرستان روی حقالناس تکیه میکرد و میفرمود: تا زمانی که کسی حلالخور نباشد، مطالب معنوی در روح او اثر نمیکند؛ خلاصه حقالناس پایۀ خیلی از مسائل تربیتی آیندۀ ایشان بود.
پدربزرگ مادری ما اهل احساسات نبود و به ما توصیه میکرد زود احساسی نشوید، عقل باید حاکم بر احساس باشد. اگر حرفی را که با مبانی عقلی نمیخواند، به دین انتساب دادند، فکر کنید ببینید آیا شارع مقدس اینطور میفرماید؟ به همین ترتیب مادر بنده هم یک زن احساسی نبود و روی اینکه انسان باید معقول باشد، خیلی اهمیت میداد. من هم وقتی میدیدم کسی احساسی برخورد میکند یا از طریق برانگیختن احساسات طرف مقابل میخواهد چیزی را به او تفهیم کند، احساس بدی پیدا میکردم. اخوی هم یک آدم خیلی معقول بود و سعی میکرد اعتدال را حفظ کند. این مجموعه باعث شد وقتی بنده با آقای علامه آشنا شدم، جذب ایشان شدم چون ایشان یک روشنفکرِ معقولِ مذهبی بود. در عین حال که شاگرد را تحت انحدار روحی و احاطۀ هدایتی خودش داشت ولی باز تأکید میکرد خودت با عقلت فکر کن چه باید کرد. وقتی در کلاس همه مجذوب مطالب ایشان میشدند، میگفت: آیا عقل شما غیر از این را میپذیرد؟ ایشان احساسات صحیح را با عقل گره میزد. در کلاسهای بالاتر بیان احساسیاش را کم و بیان برهانیاش را تقویت میکرد. در سال آخر در مورد انتخاب همسر، ملاکهای ازدواج و سن ازدواج از مبانی روایی و عقلانی دلیل میآورد. هر چند انسان وقتی به شخصی ارادت داشت، حرف او را بدون دلیل میپذیرد، اما اگر او مطلبش را با دلیل بگوید، تأثیر بیشتری خواهد داشت.
آقای علامه از مرید و مرادی به شدت پرهیز داشت و به محض اینکه احساس میکرد کسی میخواهد مرید ایشان بشود، حرکتی انجام میداد که مراد بودن را بشکند. یک شخصیت روحانی در راه رفتن و یا در صحبت کردن رعایت شئوناتی را میکند یا معمولاً در مجالس در جای خاصی مینشیند، مردم هم میپذیرند و احترام میگذارند، ایشان اصلاً اینها را رعایت نمیکرد و میخواست اینها را بشکند؛ در بین مردم مینشست و کاملا متواضع بود.
خیلی از فارغالتحصیلها که بعدها ارادت ویژهای به آقای علامه داشتند، ارتباطشان کاملاً عقلانی بود. ملاک ایشان در سخنرانهایی که به مدرسه دعوت میکرد عقلانیت بود. مثلاً علامه جعفری و آقای مطهری را دعوت میکرد. ایشان میدانست سطح مطالب علامه جعفری برای بچهها بالا است یا مطالب آقای مطهری استدلالی و عمیق است ولی میخواست بچهها عقلمدار تربیت شوند. آقای علامه از علامه طباطبایی با بزرگی و جلالت نام میبرد و با همكاری ایشان شش جلد کتاب تحت عنوان عقائد و دستورهای دینی نوشته بود که ما در مدرسه به جای کتاب تعلیمات دینی رسمی آموزش و پرورش میخواندیم. این کتابها بعد به نام آموزش دین در دو جلد تجدید چاپ شد.
اخوی شهید دکتر فیاضبخش بعد از انقلاب با دبستان علوی مرکز اقامت امام ارتباط خیلی نزدیکی پیدا کرد و پزشک امام شد و دائماً در کنار امام بود. ایشان کار کمکهای اولیه را در جریان 17 شهریور شروع کرد؛ زمانی که زخمیها را به خانهها میآوردند، ایشان پانسمان و درمان میکرد و پرستاری میشدند. ایشان کمکهای اولیه را بهصورت کاربردی به افرادی آموزش داد. دورۀ کوتاهی در بیمارستان بود و با شروع جنگ کمکهای اولیه خیلی توسعه پیدا کرد تا زمانی که وزارت بهزیستی به ایشان پیشنهاد شد.
آقای علامه انسانشناس عجیبی بود و در انتخاب معلم و شاگرد کمال دقت را میکرد و توجه داشت روی چه فردی و به وسیلة چه معلمی باید تربیت را انجام دهد.
اجازه بدهید خاطرهای از نحوة ورود خودم به مدرسة علوی را تعریف کنم:
من دبستان ملی شهریار قلهک بودم که معلمها و مدیر خوبی داشت. مدیرش خیلی علاقمند بود که ما به دبیرستان شهریار برویم. نزدیک منزل ما هم بود. پدر مرا آوردند به دبیرستان علوی، علت آن آشنایی قدیم ایشان با مرحوم آقای علامه بود، میگفتند: آقای علامه از دوران نوجوانی شاکلۀ تربیتی داشت. ما با هم مکتب میرفتیم، عمّجزء، نصابالصبیان، گلستان و بوستان میخواندیم. اگر استاد دیر میآمد یا نمیآمد، آقای علامه یک منبر کوچکی بود، بالا میرفتند و برای ما مطالب اخلاقی میگفتند و نصیحت میکردند. در همان زمان هم به شعر خیلی علاقه داشتند. صحبتهای ایشان معمولاً همراه اشعار بود. پدر من هم خیلی علاقمند به شعر بودند و دفترچۀ کوچکی داشتند که شعرها را در آن مینوشتند. بعد پدر وارد مدارس رسمی میشوند و آقای علامه مسیر طلبگی را ادامه میدهند.
پسرعموی پدر ما حاجمحمودآقای فیاضبخش اهل دل بود و از خانوادههای زیادی دستگیری میکرد. کلمات حکیمانه هم از ایشان شنیده بودم. ایشان با مرحوم شیخ رجبعلی خیاط خیلی صمیمی بود. جلسات شیخ میرفت و شیخ گاهی به خانۀ ایشان میآمد. مکاشفات و خرق عادات از جناب شیخ نقل میکرد. در این جلسه، همه کس راه پیدا نمیکرد. اهل دل معمولاً جذب آن جلسات میشدند. آقای علامه هم در آن جلسات شرکت میکردند.
حاجعباسآقای تحریریان در بازار با پدر ما کار میکردند. پسرش محمدتقی با ما همکلاس و هممدرسه بود. او هم از اول دبیرستان به مدرسة علوی آمد و چه بسا توصیۀ ایشان به پدر ما بود که من را از شهریار آوردند علوی.
پدرم میخواست من در مدرسۀ علوی امتحان ورودی بدهم ولی من اصلاً موافق نبودم. آقای علامه گفته بودند: ساعت 8 صبح فلان روز بیایید. من 8 صبح تازه از خواب بیدار شدم و دیر رسیدم، در عین حال از من امتحان ریاضی، فیزیک و شیمی گرفتند. آخر امتحان ورقهای برای انشا دادند كه در واقع برای شناخت روحیات ما بود كه آقای علامه آن را میخواندند. موضوع آن این بود که شما چرا این مدرسه را انتخاب کردید؟ من هم آنجا درددل کردم که من اصلاً نمیخواهم این مدرسه بیایم و هیچ علاقهای به مدرسه ندارم و پدرم مجبور کرده بیایم. این را مخصوصاً نوشتم و امتحان هم خوب ندادم و مطمئن بودم که مدرسه من را انتخاب نمیکند. همزمان یکی دیگر از بستگان، امتحان ورودی داد و نمرهاش خوب بود. بعد آقای علامه با من مصاحبه کردند. باز همان حرفها را زدم ولی با کمال تعجب اسم بنده را نوشتند! و آن بندۀخدا پذیرفته نشد و در مدرسۀ البرز ثبتنام کرد. الآن میفهمم آقای علامه چون پدربزرگ ما را میشناخت و با پدر ما مأنوس بود، به این نتیجه رسیده بود که این دانشآموز با این خانواده، مناسب مدرسه است.
من سال 50 وارد رشتۀ عمران دانشگاه شدم. در فضای دانشگاه احساس غربت نمیکردم. بعضی فارغالتحصیلها که از یک محیط پاک و کنترلشده وارد دانشگاه میشدند، دچار انزوا میشدند ولی من به دلیل سعۀصدر و عقلانیتی که از خانواده و آقای علامه و آقای روزبه گرفته بودم، خودم را به سرعت با فضای دانشگاه وفق دادم و از اعضای فعال انجمن اسلامی دانشگاه شدم. دانشکدۀ فنی دانشگاه تهران آن زمان مرکز مجاهدین خلق بود و انصافاً بنا داشتند خدمتی بکنند، بعد کمکم در آنها انحراف ایجاد شد. من وارد بحثهای سیاسی شدم ولی به شدت مراقب بودم گرفتار ساواک نشوم. در انجمن اسلامی کتاب میخریدم و امانت میدادم. آن زمان دکتر شریعتی خیلی مورد توجه دانشجوها بود، من به سخنرانیهای دكتر در حسینیۀ ارشاد میرفتم و کتابهایش را میخواندم. دكتر شریعتی 4 ساعت لاینقطع سخنرانی میکرد. بیانش خیلی زیبا بود و همه جذب میشدند! آقای روزبه بعد از فارغالتحصیلی از من خواستند سه سال کمک ایشان باشم و با بچههای کلاس ششم تست فیزیك کار كنم. من خیلی با ایشان ارتباط داشتم و با هم تست و امتحان تشریحی تهیه میکردیم. خلاصه فوقالعاده شیفتۀ آقای روزبه بودم، به حدی که بعد از رحلت ایشان دیگر علاقه نداشتم به مدرسه بروم كه خاطرات ایشان برایم زنده بشود. یکبار کتاب پدر، مادر، ما متهمیم دکتر شریعتی دست من بود. آقای روزبه آن را دیدند، گفتند: اگر کسی به شما بگوید، روزبه مدرک کارشناسی ارشدش را از حوزۀ علمیۀ قم گرفته، چقدر به او بها میدهی؟ گفتم: قم كه جای فیزیک نیست! باید دانشگاه درس بخوانیم! بعد گفتند: اگر کسی بخواهد دینشناس بشود، برود سوربن فرانسه، چقدر به او بها میدهی؟ من فهمیدم منظور ایشان چیست! بعد گفتند: این کتاب را در چند صفحه میتوانی خلاصه کنی؟ گفتم: دو سه صفحه. همان زمان من خیلی شیفتۀ المیزان مرحوم علامه طباطبایی بودم، چون آقای روزبه آن را میآوردند سرکلاس و قسمتهایی از آن را برای ما میخواندند یا حتی تكثیر میکردند و به ما میدادند و آن را ترجمه میکردند و توضیح میدادند. بعد ایشان گفتند: اگر شما دو سه خط المیزان را بخواهی بیان کنی، چقدر میشود؟ گفتم: یکی دو صفحه. با این بیان، ایشان ریشۀ فکری من را به هم ریخت و زاویهای در تفکر من باز کرد که مسیرم عوض شد. بعد با آقای مطهری ارتباط پیدا کردم.
آقای علامه اعتقادش این بود که باید متمرکز کار کرد. میگفت: یک ذرهبین چون نور را متمرکز میكند، کاغذ و چوب را میسوزاند؛ شما هم انرژیهایتان را پخش نکنید، وقتی کاری را بنا میگذارید انجام دهید، به طور متمرکز تمام توان را روی آن بگذارید. رسول خدا فرمودند: وَلكِنَّ اللّهَ یُحِبُّ عَبداً إذا عَمِلَ عَمَلاً أحكَمَه (خدا بندهای را دوست دارد كه چون كاری كند، آن را محكم و اساسی به انجام رساند.)
آقای علامه قطعاً با نظام شاه موافق نبود، ولی اعتقادش این بود که مدرسۀ علوی باید حفظ بشود و لازمۀ حفظ مدرسه این بود كه بچهها حتیالامكان وارد فضای سیاست نشوند و در مدرسه بحثهای سیاسی نباشد. در عین حال از امثال آقای مدرسی نوۀ مرحوم مدرس كه معلم انشای ما بود استفاده میكردند. ایشان خاطرات مرحوم مدرس و مبارزاتش با رضاشاه و شهادتش را برای ما با آب و تاب سرکلاس میگفت و ما از رضاخان و رژیم پهلوی نفرت پیدا میکردیم.
آقای علامه از کار معلمها به طور جزئی اطلاع داشت. کلاس ششم معلم ادبیات باسوادی سرکلاس آمد و همان جلسة اول شروع کرد از حزن و اندوه گفتن و شعر "تا نگرید ابر کی خندد چمن" را خواند. آقای علامه عذر او را خواست! ما تعجب کردیم. بعدها خود ایشان به من گفت: دانشآموز در این سن باید بانشاط باشد، از حزن و اندوه گفتن سر کلاس معنا ندارد!
آقای روزبه یک آدم انقلابی جدی بود. در دوران دانشگاه آقای دکتر لواسانی فرزند آیتالله لواسانی با چند نفر از دانشجویان مثل مرحوم لبافنژاد گروهی سرّی تشکیل داده بود که جلسات خیلی خصوصی داشتند. یک روز به جلسه مانده میگفتند: جلسه خانۀ فلانی است، ما میرفتیم آنجا. از آنها شنیدم که آقای روزبه فرمول ساختن مواد منفجره را به آنها یاد میداد.
آقای روزبه با آقای شاهچراغی که در حسینیۀ ارشاد نماز جماعت میخواند و با مهندس بازرگان و آقای طالقانی ارتباط داشت. سیاست آقای علامه این بود که ما برای حفظ مدرسه بایستی ظواهر را حفظ کنیم، لذا عکس شاه را در قاب کوچک و سادهای در کلاسها زده بودند.
اخوی بنده آدم سیاسی جدی بود. مجاهدین خلق، گروه پیکار و فدائیان خلق در دانشکدۀ فنی کتابخانۀ مستقل داشتند و تحلیلهای سیاسی به در و دیوار دانشگاه میزدند، درنتیجه ما با مسائل سیاسی به طور جدی آشنا شده بودیم.
ادارۀ مدرسة علوی که میخواست به لحاظ علمی و تربیتی در سطح خیلی عالی باشد، در جامعۀ فوقالعاده متلاطم آن زمان و زیر ذرهبین علما و قشر مذهبی کار سادهای نبود. گزینش معلم، تهیۀ منابع دینی مناسب و خلاصه همة چیزهایی که این مجموعه را بتواند در این دریای متلاطم حفظ کند و پیش ببرد، خیلی هنر میخواست. انسان تا دستش در آتش نباشد، نمیفهمد چنین کاری چقدر سخت است! آقای علامه یک حلقۀ مرکزی از معلمها در مدرسه به وجود آورده بود که کاملاً با ایشان هماهنگ بودند. شخصیتهای برجستهای مانند آقای محدث، آقای شاهمرادی، آقای موسویان، آقای موسوی، آقای علیرضایی، آقای عابدی و آقای توانا که با هم جلسات شورا داشتند و برنامهریزی میکردند. حلقۀ بعدی معلمهای کلاس اول، دوم و سوم دبیرستان بودند که خیلی تخصصی نبودند، ولی معلمهای کلاس چهارم، پنجم و ششم تخصصی بودند و پارهوقت به مدرسه میآمدند. معلم زبان ما مستر هاشمی، هندیالاصل بود. درسهای قرآن و فیزیک و مکانیک ما با آقای روزبه بود. در دورههای قبل از ما آقای روزبه زبان، ریاضی و هندسه هم میگفتند. ما در دورۀ اول در هر پایه سه کلاس داشتیم و در دورۀ دوم یک کلاس رشتۀ طبیعی و یک کلاس رشتۀ ریاضی بودیم. معلمهای حلقههای بعدی با هم ارتباط تنگاتنگ نداشتند.
از خصوصیات آقای علامه منطقی بودن بود و چون هوای نفس نداشت وقتی مطلبی بر خلاف نظر ایشان برایشان روشن میشد کاملا همراهی میکردند. در این زمینه خاطرهای را عرض کنم:
سالهای 63 یا 64 که در قم تحصیل میکردم، آقای علامه من را خواستند. به منزل ایشان در ونک رفتم. ایشان بر خلاف معمول که خیلی سریع و تند، منظورشان را میگفتند و کار را تمام میکردند، بیش از یک ساعت وارد بحث ضرورت ادامۀ کارهای تربیتی بعد از خودشان شدند. در پایان گفتند: شما دیگر به اندازۀ کافی قم بودید، بیایید تهران برای کمک به آقای کاشانی در دبیرستان نیکان. به ایشان عرض کردم: این کار با برنامههای من نمیخواند. ایشان با قاطعیت گفتند: نه، تکلیف همین است. من مقید بودم تعبداً حرفهایشان را بپذیرم ولی گفتم: اجازه بدهید من هم ادلهام را بگویم. گفتند: بگو جونم. من هم ادلۀ خودم برای ادامۀ تحصیلات حوزوی و برنامههای آیندهام را گفتم. ایشان خیلی با دقت گوش میکردند. اینجا واقعاً از بزنگاههای تربیتی ایشان بود که علیرغم اینکه من صددرصد مخالف نظر ایشان ادلهام را بیان میکردم، وقتی تمام شد گفتند: حرف تو متین است، قم را ادامه بده، حالا من چه کمکی میتوانم به تو بکنم؟ یعنی یک تغییر مسیر 180 درجه دادند، بعد گفتند: شما ارتباط کمی با مدرسه داشته باشید، گفتم: بسیار خوب! وقتی از قم برگشتم و وقتم آزادتر شده بود، به من گفتند: شما در شورای مرکزی مدرسه برای تصمیمگیریهای کلان بهعنوان قائممقام آقای کاشانی شرکت کنید. من هم یک سال رفتم، بعد دیدم بایدکاملاً وارد مسائل اجرایی مدرسه بشوم تا بتوانم نظر صائبی بدهم. آقای کاشانی هم انصافاً محبت داشتند، از من نظر میخواستند و احترام میگذاشتند. من به آقای علامه پیغام دادم که نظرات من کارشناسی نیست، چون ورودی به مسایل اجرایی مدرسه ندارم، عذرخواهی کردم و دیگر همکاریام را ادامه ندادم.
آقای علامه خیلی روی عمیق خواندن دروس دینی و معقول برخورد کردن تأکید داشتند. ایشان اطلاع داشتند که من فقه، فلسفه و عرفان خواندهام و پیش آقای سعادتپرور رفتهام. ایشان معتقد بودند مدیر مدرسه باید فارغالتحصیل علوی و مکتبدیده باشد. جالب است که من برادر شهید و بالاخره آدم سیاسی بودم ولی ایشان میگفتند: باید بیایی و قائممقام آقای کاشانی بشوی! آقای مطهری و دکتر بهشتی که در شورای انقلاب بودند در عین حال بسیار مورد احترام آقای علامه بودند. آقای علامه به ما توصیه میکردند کتابهای آقای مطهری را بخوانیم.
آقای دکتر محسن شکوهییکتا فارغالتحصیل علوی وقتی برای ادامۀ تحصیل به انگلستان و آمریکا رفته بود میگفت: هر بار که من میآمدم ایران، آقای علامه مرا منزلشان احضار میکردند و میگفتند: حرف جدید چه داری؟
دکتر شکوهی با چند تن از معلمان جلسهای گذاشته بودند که با الگو گرفتن از درس پاسپورت که در حیطههای شناختی، عاطفی، شخصی و اجتماعی طرح درسهایی به صورت فعال در امریکا از دبستان تا دبیرستان اجرا میشود، برای مباحث اخلاقی فرهنگ خودمان مثل احترام به پدر و مادر، اسراف و حقالناس طرح درس بنویسیم. یک بار خدمت آقای علامه رسیدیم و گزارش کار را دادیم و چند نمونه آن را اجرا کردیم. ببینید چقدر ایشان سعۀصدر داشت که میخواست مباحث اخلاقی با پیشرفتهترین روشها آموزش داده شود. بنده بخصوص در این زمینه خیلی وقت میگذاشتم، گاهی اوقات نوشتن یک طرح درس یک هفته طول میکشید. بعد میآوردیم در جمع میخواندیم، انتقاد و دقت نظر در آن می شد که این قسمتش از نظر روانشناسی اشکال دارد، آن قسمت از نظر روش اجرا اشکال دارد. از بین 50 طرح درس حدود 20 تا نمرۀ قابل قبول آورد که قابل اجرا است. با رحلت آقای علامه این کارها متوقف شد. داشتن طرح درس برای مفاهیم دینی در قالبهای نوین و فعال در ابتدا ممکن است نقصهایی داشته باشد ولی مهم آن نگاه نو است.
نهضت آقای علامه یک نهضت فرهنگی بود. الان 65 سال از شروع کار ایشان میگذرد، یکی از مهمترین کارها تحلیل محتوای تربیت دینی آقای علامه است که از آموزههای آقای علامه نظام فکری ایشان استخراج شود که اگر امروز ایشان بود، چکار میکرد؟ این خیلی کار سختی است. تمام آموزههای اخلاقی تربیتی ایشان و آنچه در قالب داستان، مثال و شعر میگفتند باید جمعآوری و بعد موضوعبندی شود، بعد افرادی که با آقای علامه ارتباط تنگاتنگ داشتند و نفَس آقای علامه به آنها خورده، وقت بگذارند و این مطالب را بررسی و تحلیل محتوا بکنند، بعد به زبان روز و در قالبهای جدید و متناسب با نیازهای امروز ارائه بدهند. الان زمانۀ ما خیلی با زمان آقای علامه فرق کرده، با این فضای مجازی و تهاجم فرهنگی، امکان ندارد ما بتوانیم با همان قالبها با نسل جدید روبرو شویم.
اگر من علوی نمیآمدم چون درسم خوب بود، میتوانستم هم رشتههای پزشکی بروم، هم رشتههای فنیمهندسی. آن زمان رشتۀ عمران جزء رشتههای بالای دانشگاه و خیلی پولساز بود. من یک مهندس عمران میشدم و در یک شرکت بزرگ ساختمانی یا راهسازی مشغول میشدم.
آقای علامه تفکری به ما داد که شما در قبال جامعه مسئولیت دارید. ما آقای روزبه را به عنوان یک شخصیت علمی دیدیم که میتوانست هزاران راه دیگر برود ولی خودش را وقف مدرسه كرد.
بنده در فوت چند نفر خیلی متأثر شدم و گریه کردم، یکی آقای روزبه که بعد از فوت ایشان تا یک سال یک شب درمیان به خواب من میآمدند و من خیلی بیتابی میکردم! یکی هم در شهادت آقای مطهری، یکی هم در فوت آقای علامه، یكی هم در شهادت حاجقاسم سلیمانی.
آقای مطهری میگفتند: میرویم از مغازة عطاری روغن كنجد صاف و زلال میگیریم که درمان دهها درد است؛ اگر از كنجد سرگذشتش را بپرسیم میگوید: تو نمیدانی چه بلاها سر من آمد تا این روغن زلال را از من گرفتند و چقدر تحت فشار بودم. نسل ما از شمع وجود این عزیزان استفاده میکنند ولی نمیدانند آنها چه صدماتی خوردند و دوران تحصیل را با چه سختیهایی طی کردند. این است که بنده معتقدم ما اگر شب و روز این بزرگواران را یاد کنیم و همه شب برای آنها دعا و طلب مغفرت کنیم، حقشان را ادا نكردهایم. هر چند امثال آقای علامه بار خودشان را بسته بودند و نیازی به طلب مغفرت ما ندارند ولی ما وظیفه داریم دعاگوی آنها باشیم.