مصاحبه با جناب آقای مجید نیکخواه آزاد

تاریخ ایجاد: ۱۴۰۳/۵/۱۲

تعداد بازدید:۱

مصاحبه با جناب آقای مجید نیکخواه آزاد

مصاحبه با آقای مجید نیکخواه‌آزاد، دانش‌آموختۀ دورۀ ۹ علوی


بسم الله الرحمن الرحیم

آقای مجید نیک‌خواه‌آزاد، دانش‌آموختۀ دورۀ ۹ علوی (۳۰دی۹۷)

من متولد ۱۳۳۰ هستم. در خانوادۀ خیلی مذهبی، شاد و شلوغی بودیم و ازنظر جسمی رشد خوبی داشتیم. اخوی و عموی من در دبستان ایران به‌مدیریت تیمسار جهان‌بانی بودند. پنج‌ساله بودم که قرار شد به کودکستان آنجا بروم. در روز اول مدرسه، به‌اشتباه من را فرستادند کلاس اول. تا ثلث دوم هیچ‌کس متوجه نشد که من نباید در کلاس اول باشم. موقع تحویل کارنامه بود که متوجه شدند. ولی در همان کلاس ماندم و بالا آمدم. کلاس ششم به من کارنامه ندادند، چون سنم قانونی نبود. اخوی بزرگ‌ترم حمید آقا آمده بود دبیرستان علوی. من را آوردند به علوی و امتحان گرفتند. ضعیف بودم. آقای علامه گفتند: «شما یک سال دبستان بمانید بهتر است از اینکه بیایید هفتم.» لذا من آمدم دبستان علوی و ششم را دوباره خواندم. این برای من خیلی خوب شد.

من خود را مدیون علوی می‌دانم که بخش عمدۀ آن به‌خاطر آقای علامه است. یکی از چیزهایی که آقای علامه خیلی‌خیلی روی آن دقت داشتند، مسئلۀ حق‌الناس بود که ایشان در هر جلسه راجع‌‌به ‌آن صحبت می‌‌کردند. این آموزه در وجود من رفت و سلول‌سلول بدن من آن‌ را پذیرفت. اگر من فقط همین یک اصل را یاد گرفته باشم، کافی است برای اینکه مدیون علوی و علامه‌ باشم.

من جزو شرورهای مدرسه بودم و بازیگوشی می‌کردم. در دبستان علوی، سه مورد از بچه‌هایی را که دست در جیب دیگری می‌کردند، گیر انداختم. در دبیرستان هم سه‌چهار تا باند گرفتیم. فروشگاه مدرسه سهامی بود. هر نفر، اول سال یک تومان می‌داد و آخر سال سود سهامش را به او می‌دادند. سود یک سال شده بود نُه تومان. من خبردار شدم فروشگاه به ضرر افتاده است. ما یک باند بودیم که بدون اینکه مدرسه گفته باشد، بچه‌های دزد را شناسایی می‌کردیم. یکی از آن‌ها به‌عنوان فروشنده می‌ایستاد و پول دخل را برمی‌داشت. ما کشیک دادیم و او را گرفتیم. بعد آن‌ها را از مدرسه بیرون کردند.

من در تیم والیبال،‌ فوتبال و بسکتبال مدرسه بودم. تمام زندگی من با فوتبال عجین است. همین الان هم فوتبال بازی می‌کنم. در مدرسۀ علوی، ورزش فقط بسکتبال و والیبال بود. فوتبال ‌بازی‌کردن در مدرسۀ علوی جرم بود. تنها کسی که غیرمستقیم حمایت می‌کرد شخص آقای علامه بود. مثلاً به ایشان می‌گفتیم: «آقا اگر اجازه بدهید جمعه بیاییم مدرسه درس بخوانیم.» می‌گفت: «بفرمایید جانم.» بعد می‌گفتیم: «اگر اجازه بدهید یک‌خرده هم فوتبال بازی کنیم.» می‌گفت: «بفرمایید جانم.» بعد می‌آمدیم تا شب خودمان را خالی می‌کردیم. در آن زمان، ما در مدرسه زنگ ورزش نداشتیم. فقط یک ربع در روز زنگ بازی داشتیم.

ماه رمضان بود. ظهرها علامه جعفری برای ما سخنرانی می‌کردند. ما حرف‌هایشان را نمی‌فهمیدیم، چون لهجه داشتند. خلاصه می‌رفتیم سراغ بازی. یک روز میزها را سرهم کردیم. یک نفر هم تور پینگ‌پنگ آورد و مشغول بازی شدیم. خبر رسید به دفتر. ما را بردند آنجا که «این چه مسخره‌بازی‌ای است درآورده‌اید؟ فردا باید با پدرانتان بیایید». آقای علامه در این‌طور کارها ورود نمی‌کردند و فقط نظارت داشتند. ایشان باید می‌رفتند معلم خوب پیدا کنند یا کسری مدرسه را تأمین کنند، به‌این‌جهت حتی‌الامکان با شاگرد‌ها درگیری نداشتند. مگر کسی خودش می‌رفت پیش ایشان و حرفی داشت.

مدت‌ها عصر که می‌شد، می‌رفتیم در کوچه‌پس‌کوچه‌ها فوتبال می‌زدیم. چون فوتبال در مدرسه مجاز نبود، خیلی اذیت می‌شدیم. آقای مرتضی شجاعی فارغ‌التحصیل دورۀ ششم یک تیم از دانشگاه آوردند مدرسه که با بچه‌ها مسابقه بدهند. این‌ها شلوار گرمکن پوشیده بودند. ما شاخ درآورده بودیم که چطوری این شلوار‌ را پوشیده‌اند، چون برای ما پوشیدن گرمکن ممنوع بود.

ما دوشنبه‌ها با آقای علامه کلاس اخلاق داشتیم. کلاس که شروع می‌شد، ما از نفوذ کلام آقا سر جایمان میخکوب می‌شدیم. پایان کلاس که زنگ می‌خورد، من بی‌حس افتاده بودم و نمی‌توانستم بلند شوم. این‌قدر این کلاس روی من اثر می‌‌گذاشت که تا سه‌چهار دقیقه گیج بودم. من به آقای علامه خیلی ارادت داشتم، هرچه باشد اعتقادات درونی‌ام به‌دست ایشان ساخته شده و تزلزل پیدا نمی‌کند. آقای علامه در درس اخلاق می‌گفتند: «باید درست زندگی کنید، دروغ نگویید وخلاف نکنید.» بحث حق‌الناس روی من خیلی اثر داشت. ایشان این مطالب را با حدیث و روایت و داستان جا می‌انداختند. ایشان راجع‌به عالم آخرت خیلی تذکر می‌دادند. من تحت‌تأثیر قرار می‌گرفتم و وقتی به خودم رجوع می‌کردم، آن‌ها را می‌پذیرفتم. نفوذ کلام ایشان زبانزد بود.

من ندیدم آقای علامه در مدرسه یک ‌بار ناهار یا چای بخورند. آقای روزبه هم غذایشان خیلی ساده بود. بارها دیده بودم که ایشان سرکه و تره یا نان و ماست می‌خوردند. من نماز‌های صبح‌، مغرب و ‌عشا  را پشت سر آقای روزبه می‌خواندم، ولی آقای علامه به ته سالن می‌چسبیدند و اجازه نمی‌دادند کسی پشت سرشان نماز بخواند.

من به‌دلیل شیطنت‌ها در بین کادر مدرسه دشمن پیدا کردم و در کلاس هشتم، هشت تا تجدید آوردم و کلاس نهم با چهار تا تجدید رفوزه شدم، ولی هیچ‌وقت با آقای علامه روبه‌رو نشدم. هرچند بعد از اینکه از علوی بیرون آمدم فهمیدم ایشان تمام مدت مراقب من بوده است. چند سالی پیشِ دایی‌ام حاج ‌حسین‌ آقا وارسیان کار می‌کردم و  با ایشان خیلی منزل آقای علامه می‌رفتیم. بعدها در گپ‌وگفت‌هایمان با آقای علامه، متوجه شدم موقعی که در مدرسه بودم، ایشان دورادور مواظب من بوده‌اند که صدمه نخورم.

من کلاس چهارم از علوی بیرون آمدم، اما اول مهر‌های هر سال به‌خاطر عشقی که داشتم به مدرسۀ علوی می‌رفتم. بعضی عصرها چون بچه‌های سیکل دوم در مدرسه می‌ماندند، می‌رفتم مدرسه. مدرسه‌های دیگر ساعت سه تعطیل می‌شدند، ولی در علوی بعضی وقت‌ها ما تا هشت شب در مدرسه می‌ماندیم. تا ساعت چهار و ‌بیست دقیقه کلاس‌های رسمی برقرار بود. بعد، نیم‌ ساعت مطالعۀ اجباری داشتیم. گروه‌های چهارنفره‌ای در نمازخانه تشکیل می‌شد، این‌طور که یک شاگرد قوی با سه متوسط و ضعیف کار می‌کرد. بعد هرکس می‌خواست، می‌توانست بیشتر بماند. کسی که اهل درس بود، درس می‌خواند و کسی که اهل بازی بود، بازی می‌کرد. غروب که می‌شد هرکس می‌خواست، می‌رفت پشت سر آقای روزبه نماز می‌خواند.

من بعد از علوی، سال پنجم رفتم مدرسۀ ارمگان چهارراه قصر. مؤسس آنجا آقای دکتر مدرسی بود. سال ششم هم به دبیرستان دولتی رضا پهلوی رفتم که این مسئله برای خانوادۀ ما خیلی سخت بود. پدرم از من قطع امید کرده بود و می‌گفت: «همه‌اش دنبال فوتبال است.» در علوی که بودم، چون آقای علامه مخالف رفتن به امجدیه بود، از مدرسه به آنجا نمی‌رفتم. آقای علامه خیلی تیز بود، می‌دانست کدام روز در امجدیه بازی است و مراقب بود چه کسانی می‌روند، ولی من با پدرم می‌رفتم امجدیه و فوتبال تماشا می‌کردم. آقای علامه بعد‌ها به من گفت: «من نمی‌توانستم از تو حمایت مستقیم بکنم، چون تو نوۀ خواهر من بودی و من تو و خانواده‌ات را می‌شناختم.» لذا حمایت ایشان غیرمستقیم بود.

دورۀ فارغ‌التحصیلی ما خیلی شکل نگرفت. من به بچه‌های نیکان توصیه می‌کنم: «دوره‌های خودتان را حفظ کنید. هرچه سنتان بالا برود، ارزش این کار را بیشتر درک می‌کنید.» در دورۀ ما عده‌ای خارج از کشور رفتند و عده‌ای هم به‌خاطر قبول‌شدن در دانشگاه آمده بودند علوی و شاید بعد از فارغ‌التحصیلی اسم علوی را هم نیاورده باشند. با‌وجود این من به علوی و نیکان سمپاتی عجیبی دارم و هنوز طرف‌دار علوی هستم و پای آن می‌ایستم. علی‌رغم اینکه خیلی ناملایمات دیدم و اذیت شدم، لحظه‌لحظه‌اش برای من خاطره‌انگیز و جالب بود و هست.

شهید دانش در ششم دبستان معلم انشای ما بود. وقتی به دبیرستان آمدیم، معلم زبان ما شد. ایشان وقتی صحبت می‌کرد، گاهی پلک چشمش می‌زد. من ازروی ‌شیطنت به بچه‌ها می‌گفتم: «این از تو خوشش آمد و یک چشمک به تو زد.» این حرف به گوش آقای علامه رسید. ایشان وقتی همه سر کلاس بودند، من را بردند دفتر. در را بستند و عمامه را برداشتند. از عصبانیت عین لبو قرمز شده بودند. هفت‌هشت‌ تا چک زدند توی گوش من. من شروع کردم به دادوهوار ‌کردن که «پروندۀ مرا بدهید، می‌خواهم بروم». آقای علامه آرام شدند و یک لیوان آب خوردند. می‌دانستند پدر من خیلی عصبی است و این‌طور مواقع از مدرسه حمایت می‌کند و تلافی‌اش را سر ما درمی‌آورد. به‌ همین‌ خاطر به پدربزرگ من زنگ زدند. ایشان آمد مدرسه و عذرخواهی کرد و قضیه تمام شد. بعد متوجه شدم آقای علامه می‌خواهند از من دلجویی کنند. روزهای بعد محبت‌هایی نشان می‌دادند؛ مثلاً من را مسئول صف می‌کردند، اما هیچ‌وقت با این تنبیه از علاقۀ من به ایشان کم نشد. ایشان خیلی اهل کظم غیظ بودند. گاهی اتفاقی می‌افتاد و ازطریق آن می‌فهمیدم آقای علامه امروز عصبانی هستند. ایشان گاهی شیطانی بچه‌ها را می‌دیدند، رد می‌شدند و نمی‌ایستادند، ولی بعضی معلم‌های دیگر می‌گشتند عیبی در شاگرد پیدا کنند تا آن ‌را بزرگ کنند، او را سر کلاس خراب کنند یا مشکل او را در شورا مطرح کنند. ولی علامه و روزبه این‌طور رفتار نمی‌کردند.

در سال ۴۵ دبیرستان دچار تشنجات و اختلالاتی شد که آقای علامه را یک سال خانه‌نشین کرد. ایشان سکته‌ای ناقص کرده بودند و فکشان مقداری کج شده بود. بین بچه‌ها شایع شده بود که آقای علامه مریض‌اند و به همین خاطر مدرسه نمی‌آیند، ولی من می‌دانستم که یک اختلافی هست. شاید همین فشار‌های عصبی باعث این سکته شده بود. بالاخره بعد از یک سال ایشان به مدرسه برگشتند.

آقای علامه به یک خط فکری رسیده بودند و همان را دنبال می‌کردند. می‌گفتند: «اگر ما آدم بسازیم و افراد را تک‌تک اصلاح کنیم، جامعه اصلاح می‌شود.» خدا خیلی در دوران خفقان به علوی کمک کرد. در مقطع‌هایی مدرسه باید از بین می‌رفت، ولی لطف همیشگی آقا امام زمانf که بالای سر مدرسه بود و خلوص پایه‌گذاران علوی مدرسه را حفظ کرد. آن‌موقع شاید راه خدمت همین بود. علوی در دوران خفقان خیلی آدم تربیت کرد، هرچند بچه‌های ناجور مانند چپی‌ها و منافقان هم از علوی درآمدند. این در حالی بود که مدرسه خیلی فشار می‌آورد که بچه‌ها سیاسی نشوند.

علوی زمانی تعطیل می‌شد که مدرسۀ دخترانۀ بغلش تعطیل شده بود. این‌طوری بچه‌ها در خیابان با دختر‌ها تداخل نداشتند. مقطعی پدر من می‌آمد مدرسه دنبال ما، و آقای علامه را می‌بردیم ونک می‌رساندیم. ایشان جلو می‌نشست و می‌گفت: «از این‌طرف، از آن‌طرف.» بعدها فهمیدیم ایشان ما را از مسیری راهنمایی می‌کرد که از جلوی سینما رد نشویم و سردر سینماها را نبینیم.

نماز جماعت کلاس هفتم و هشتم و نهم اجباری بود، ولی سیکل دوم نه. بچه‌ها می‌توانستند نمازشان را بین ساعت دوازده تا دو یا بعد از کلاس‌های عصر بخوانند. پاییز بود و ماه رمضان. به ما اجازه داده بودند زمانی که بچه‌های سیکل اول نماز می‌خوانند، با توپ ماهوتی، بدون سروصدا بازی کنیم. من و مصطفی کلاهدوز که در عملیات شلمچه شهید شد، دوتایی آمدیم زیر قسمت سرپوشیدۀ کنار حوض. من توپ ماهوتی را می‌انداختم به او، او می‌گرفت و می‌انداخت به من. آقای روزبه آن روز عصبانی بود. می‌خواست سر حوض وضو بگیرد. من را که دید، با لهجۀ آذری گفت: «نیکخواه، گوسالَه! آدم نَمی‌شوی؟» گفتم: «آقا چه شده؟» ایشان محکم زد توی گوش من. چنان زد که بچه‌ها همه برگشتند و متوجه شدند. دوباره یکی دیگر زد. چشم‌هایم پر از اشک شده بود. گوشم صوت می‌کشید. ایشان پنج‌شش تا چپ و راست من را زد. سرم درد گرفته بود. برگشتم توی راهرو و سرم را گذاشتم بالای شوفاژ. ساعت بعد با ایشان کلاس داشتیم. من رفتم ته کلاس نشستم. آقای روزبه آمد. چشمش در چشم من بود. مرا صدا کرد پای تخته. گفت: «این ‌را حل کن.» گفتم: «بلد نیستم.» گفت: «برو بنشین.» دیدم بنده‌خدا خیلی کلافه است. شروع کرد به جوک‌گفتن. بچه‌ها خندیدند، ولی ایشان هی مرا نگاه می‌کرد. من داشتم می‌ترکیدم. خدا می‌داند این دو ساعت چطور به من گذشت. وقتی زنگ خورد، کیف و کتابم را برداشتم که از مدرسه بیرون بروم. یکی از بچه‌ها گفت: «نیکخواه بیا، آقای روزبه کارت دارد.» رفتم ببینم چه‌کارم دارند. ایشان مرا به اتاق دم دفتر برد. در را بست و افتاد به دست و پای من و گفت: «تو را به‌خدا من را ببخش، من بارم سنگین است.» تازه آنجا ترکیدم و این بار من افتادم به دست و پای ایشان. گفت: «من را ببخش، اینجا من و تو و خدا هستیم. من اشتباه کردم.» گفتم: «آقا من نوکر شما‌یم.» گفت: «تا نبخشی ولت نمی‌کنم.» مجبور شدم بگویم «بخشیدم». خدا رحمتشان کند. آقای روزبه به ما فیزیک درس می‌داد، اما بعضی وقت‌ها از بهشت و جهنم سر درمی‌آوردیم.

بزرگ‌ترین کار علامه درست‌کردن این کهکشان بود. آدم‌هایی را جمع کرد که هرکدامشان یک ستارۀ درخشان بودند. ما قدر آن‌ها را نمی‌دانستیم. من خیلی به آن‌ها ارادت داشتم و دارم و واقعاً مدیون آن‌ها هستم. 




نظر

«در زیر آسمان هیچ کاری به عظمت انسان‌سازی نیست»

علامه کرباسچیان
شبکه های اجتماعی
رایانامه و تلفن موسسه

info@allamehkarbaschian.ir - ۰۲۱۲۲۶۴۳۹۲۸

All content by Allameh is licensed under a Creative Commons Attribution 4.0 International License. Based on a work at Allameh Institute