بسم الله الرحمن الرحیم
خلاصۀ مصاحبۀ آقای علی کریمدلاور (04/06/1400)
بسیار خشنودم از این که توضیحاتی در رابطه با شخصیت آقای علامه ارائه میدهم. اسم آقای علامه همیشه همراه با جناب آقای روزبه بوده است، خدا آنها را رحمت کند.
من متولد 1325 در تهران بازاچۀ سعادت هستم. پدرم را در ایام طفولیت از دست دادم و والده تربیت بنده را به عهده گرفت. ایشان تأکید داشت که ما از خداوند منان جدا نشویم. میگفت: من هر گاه به شما شیر میدادم وضو میگرفتم و رو به قبله مینشستم و به یاد خدا به شما شیر میدادم.
در کودکی دبستانی دولتی رفتم که از مدارس ملی معتبرتر بود. انجمن اولیا و مدرسۀ آنجا فعال بود. والدۀ بنده چون پدرم نبود، در جلسهای که تنها خانم ایشان بود، با چادر شرکت میکرد.
من بچۀ شیطانی بودم، ولی درسم خیلی خوب بود. خلاصه از دبستان فارغالتحصیل شدم و جزء شاگردان نمونه معرفی شدم. بعد به دبیرستان دولتی حافظ که آلمانها درست کرده بودند، در محل امامزاده زید بازار تهران رفتم. این مدرسه چسبیده به مسجد بود و ما میتوانستیم آنجا نماز بخوانیم. مادر اصرار داشت ما نمازمان را سر وقت بخوانیم. از کلاس نهم به مدرسهای در سلسبیل رفتم و بعد به مدرسۀ آذر در تقاطع خیابان جمهوری و ولیعصر رفتم و آنجا دیپلم ریاضی گرفتم که تمام درسها بیست شدم ولی انضباطم خراب بود. من هیچ وقت قلم و کاغذ و کتاب به مدرسه نمیبردم. بعد از دیپلم یکی از دوستانی که استاد دانشگاه بود، به مادرم پیشنهاد داد که بگذارید علی خارج برود. والده گفت: اگر علی در دانشگاه قبول نشود، خارج هم برود چیزی نمیشود. من امتحان دادم و در چند دانشگاه رتبۀ اول و دوم شدم. والده پذیرفت و من عازم آمریکا شدم. در انجمن دوستداران خاورمیانه گفتند: چه کار میخواهی بکنی؟ گفتم: نمیدانم! گفتند: کجا میخواهی بروی؟ گفتم: نمیدانم! گفتند: امتحان تافل دادی؟ گفتم: بله. گفتند نمرهات چند شده؟ گفتم: از 650، 642 گفتند: کجا یاد گرفتی؟ گفتم: رادیو آمریکا گوش میدادم یاد گرفتم. خلاصه عازم آمریکا شدم و به کانزاس رفتم. در دانشگاه کانزاس اولین ترم 26 واحد برداشتم، استاد راهنما گفت: دانشجوها 12 واحد میگیرند، اگر نمرههایت خراب شود، نمیتوانی در دانشگاه بمانی، گفتم: میگیرم.
والده میگفت: زمان رضاشاه نتوانستند حجاب بنده را بردارند، من چند پاسبان را زمین زدم ولی اگر شما از آمریکا برگشتید و دختری را دیدید که موی سرش بیرون بود، او را محکوم به اعدام ندانید، اینها از ما پاکترند. مادرم دید سازنده داشت و همیشه همراه خود روسریهای زیبا داشت و به دخترهای جوانی که حجابشان بد بود میداد و میگفت: این روسری به تو خیلی میآید! ایشان عربی بلد نبود ولی مفاهیم قرآن را از من عمیقتر میفهمید. مولوی میگوید:
ای کمان و تیرها بر ساخته
صید نزدیک و تو دور انداخته
فلسفی خود را ز اندیشه بکشت
گو بدو کاو راست سوی گنج پشت
گو بدو چندانک افزون میدود
از مراد دل جداتر میشود
جاهَدوا فینا بگفت آن شهریار
جاهَدوا عَنّا نگفت ای یار غار
مادرم میگفت: معنی آیۀ اَلَّذینَ جاهَدوا فینا لَنَهدینَّهُم سُبُلَنا این است که کسانی که در راه خدا جهاد میکنند، خود همین جهد راهی است که خدا به آنها عنایت میکند نه اینکه بعدا راه را نشان میدهد. بنابراین اگر کسی به شما مراجعه کرد و کاری داشت، خود این برای شما حسنه است نه اینکه خدا بعدا به شما حسنه میدهد. ایشان میگفت: مَن أصبَحَ وَ جَعَلَ هُمومَهُ هَمّاً واحِداً کَفاهُ اللهُ سایرَ هُمومِه. یعنی صبح که بلند میشوی، کاری را که خدا سر راهت قرار داد، انجام بده، بقیۀ کارها را خدا کفایت میکند. این کار، کوچک و بزرگ ندارد. مادرم آموزههای مذهبی عمیقی در دل ما کاشت.
یکی از مطالبی که خداوند عنایت فرمود و به آن دسترسی پیدا کردم، این بود که آموزههای دینی، مبانی عقلایی و قابل فهم دارند. من در این زمینه بسیار کنجکاو بودم و میگفتم: تعبد، باید متأخر از تعقل باشد. در این زمینه مطالعات مذهبی عقلی زیادی داشتم.
من تا زمانی که در ایران بودم از آقای علامه شناختی نداشتم و این یکی از محرومیتهای من در زندگی بود. بعد که رفتم آمریکا در دانشگاه کانزاس یک روز آقای دکتر غفوریفرد را دیدم. ایشان بزرگتر از من و فارغالتحصیل دانشگاه تهران بودند و در ژاپن هم فوق لیسانس گرفته بودند و در آمریکا دکترای فیزیک هستهای میخواندند. گفتم: میخواهم بیایم شما را ببینم، چون ایشان در یک شبانهروزی دیگر بودند. خدمتشان رسیدم. موقع نماز وقتی ایشان نماز خواندند، علاقۀ خاصی به ایشان پیدا کردم. از آن به بعد شاگرد ایشان شدم و از ایشان تقاضا کردم بیایید در شبانهروزیای که من هستم هماتاق شویم چون هماتاقی من یک آمریکایی است و من صبحها که بلند میشوم نماز بخوانم، ممکن است او اذیت شود، هر چند صدا نمیکردم. ایشان هم بزرگواری کردند و آمدند و بنده شاگرد ایشان بودم. ایشان انسان بسیار متدین و متشرع بود. آنجا دانشجوها برهنه حمام میرفتند ولی ما به خودمان حوله میبستیم و من یک حوله هم جلوی دوش ایشان میانداختم و میایستادم کسی نیاید. ایشان خیلی رعایت میکردند. روزهای یکشنبه که ناهارخوری تعطیل بود، میرفتیم نانی میخریدیم. ایشان روی نان را با دقت میخواندند که در آن چربی خوک نباشد. من از ایشان خیلی چیزها یاد گرفتم و مدیون ایشان هستم. ایشان باب آشنایی با آقای علامه را برای من باز کردند و راجع به کمالات این مرد بزرگ برای من صحبتها داشتند که شاید شاگردهای علامه این مقدار ندانند، چون روح من تشنۀ این مطالب بود. بنده و ایشان میگفتیم: خدا کند ما را از دانشگاه بیرون کنند تا برگردیم ایران و شاگرد علامه طباطبایی و آقای روزبه و آقای علامه بشویم.
من بعد از 9 ماه 16 کیلو وزن کم کردم چون گوشت نمیخوردیم. آن زمان فروشگاههای حلال نبود. به دکتر یزدی در تگزاس نامه نوشتم که ما اینجا با مسألۀ گوشت چه کار بکنیم؟ دکتر بعدها گفت: این نامۀ تو خیلی در من اثر کرد که یک بچۀ جوان ژیگول این قدر به مسائل شرعی مقید است! من اسم ایشان را از آقای دکتر غفوریفرد شنیده بودم که میگفتند: دکتر یزدی فعالیتهای اسلامی دارد. در دانشگاه ما یک انجمن اسلامی بینالمللی بود که بنده با دکتر غفوری هفتهای یکبار میرفتیم مطالعات قرآنی داشتیم.
بنده اعتقاد به مبانی عقلایی دین دارم یعنی تفسیر عقلایی را میشود بر متون نقلی سوار کرد. بنده کتاب راه طی شدۀ آقای مهندس بازرگان را در دبستان خوانده بودم. ایشان کتاب مطهرات در اسلام را نوشتند و میخواستند قرابت دین را به علم تجربی نشان بدهند ولی بنده فراتر از این میگویم. یعنی باید از دین تفسیر عقلی و عرفانی به معنای اتصال نفسانی داشته باشیم.
بنده در سال اول درسهای سال 3 را گرفته بودم. استاد فیزیک یک امتحان سه ساعته به ما دادکه از 250 سؤال 50 سؤال را انتخاب کنیم و پاسخ دهیم. من این جمله را ندیده و فکر کردم باید به همۀ سؤالها پاسخ دهم 243 سؤال را درست حل کردم. ما در خوابگاه بودیم، تلفن راهرو زنگ زد. گفتند: تو را میخواهد! رفتم دیدم پروفسور خیلی عصبانی است گفت: تو تقلب کردی! گفتم: شما کجایی؟ گفت: در دفترم هستم. به دفترش رفتم، دیدم پایش روی میز است و صورتش قرمز شده گفت: تو تقلب کردی! این محاسبات را چطوری به سرعت انجام دادی؟ گفتم: این تابلو، این هم من و شما، هر چه میخواهید بپرسید. ایشان 4، 5 سؤال از من کرد و من کمتر از یک دقیقه همه را تندتند حل کردم. ایشان از جایش بلند شد، آمد جلو و گفت: من از شما پوزش میطلبم! تو با این سرعت چگونه اینها را انجام میدهی؟! بعد ایشان یک توصیهنامه برای من نوشت که شما از این دانشگاه بروید دانشگاه برکلی. دکتر غفوریفرد گفت: شما نروید برکلی، بروید دیویس، گفتم: چرا؟ گفت آقای قندی آنجا هستند. من درسم خوب بود و معدلم همیشه اِیپلاس بود، ولی چون دنبال آدم بودم، رفتم پیش آقای قندی. ما هر چه داریم از اینها داریم. ایشان انسان پاک، متدین، متشرع و با سوادی بود. یک روز یکشنبه گفت: میخواهیم برویم پیش آقای دکتر چمران. منزل ایشان در لافایت 10 مایلی سانفرانسیسکو بود. با ماشین رفتیم. دکتر چمران انسانی متدین و دانشمند بود، نه تنها در رشتۀ خودش بلکه در مبانی دینی هم دارای ادراک بسیار بالا بود. وقت نماز به بنده گفت: شما بفرمایید جلو، گفتم: آقای دکتر من ریشم را میزنم، گفت: پسرم، شما ریشههایت را نزدید، ریشۀ شما درست است! با اینکه ایشان اصرار کرد، جلو نایستادم. کمی که صحبت کردم، گفت: شما باید بروی دانشگاه برکلی، جایی که خود ایشان فارغالتحصیل شده بود. یک ترم پیش شهید قندی بودم. آقای قندی از دکتر چمران حرفشنوی داشت. ایشان بزرگ ما بودند. گفتند: شما بایددر سه رشته همزمان کار کنید: یکی هوافضا، یکی ریاضیات و یکی اقتصاد چون مملکت ما به این رشتههای زیربنایی نیازمند است! ما هم شروع کردیم. دکتر چمران انجمن اسلامی را تأسیس کرده بود و ما شروع کردیم به مطالعات دقیق اسلامی. جلسات ما مخفیانه بود چون اگر میآمدیم ایران ما را میگرفتند.
آقای علامه برای دکتر غفوریفرد نامه میدادند. ایشان قسمتهایی از آنها را برای من میخواند. ایشان و آقای قندی شاید سوگلیهای آقای علامه بودند.
آقای علامه خیلی عملگرا بودند مثلا میگفتند: شخصی در بالکن ایستاده، میبیند در خانۀ همسایه بچهای سینهخیز به سمت استخر میرود و الان است که بیفتد در استخر و هیچ کس هم آنجا نیست؛ او نباید با خودش بگوید حرام است وارد ملک دیگری بشوم، باید بپرد و بچه را بگیرد! ایشان از نقطهنظر روانشناختی بسیار قوی بودند و انگشت میگذاشتند روی نکات زیبایی که در انسانها هست و شکوفا نمیشود.
ما در انجمن اسلامی کتاب کاپیتال مارکس را خیلی خوب خواندیم. بچههای چپی میگفتند: تو از ما بهتر حرفهای مارکس را میدانی. در آمریکا چپیها یعنی کسانی که عقاید مارکسیست، لنینیستی داشتند خیلی نفوذ داشتند، اکثر آنها ضد خدا نبودند بلکه با آن ایدئولوژی میخواستند به عدالت اقتصادیاجتماعی برسند. دانشگاه برکلی یک دانشگاه رادیکال بود یعنی آدمهای انقلابی آنجا بودند مثلا استادی پابرهنه سر کلاس میآمد، بچههای دانشمند عجیب و غریبی هم آنجا بودند. خانۀ ایران دست چپیها بود. من به آنجا میرفتم منتها بحث با آنها را بلد بودم. بعضی برادران مسلمان بر من خرده میگرفتند که اینها کافرند، شما نباید با آنها ارتباط داشته باشید. میگفتم: مگر خدا نمیگوید: إنّا خَلَقناکُم مِن ذَکَرٍ وَ اُنثی ما بندۀ خداییم یعنی بندیم به خدا، اتصال ما با خداوند، اتصال بین منبع نور و نور است، ما مخلوق، مرزوق و بندِ به خداوندیم. بسیاری از چپیها وقتی ازدواج میکردند، من اینها را میبردم منزل خودمان، میگفتم بگذارید من شما را به یکدیگر محرم کنم و صیغۀ ازدواج بین آنها میخواندم، خیلیهاشان الان هستند و بچهدار شدهاند. آنها افراد ضدخدایی نبودند ولی کلام مارکس که میگوید: مذهب تریاک جامعه است را بد فهمیده بودند. استفاده از مذهب تریاک جامعه است، نه خود تعلیمات مذهبی. این ما هستیم که مذهب را بد جلوه دادهایم. من خیلی وارد فلسفه و عرفان نظری شدم که بگویم اسلام حرف مفت نمیزند. ما یک دیندار داریم، یک درد دیندار. اشخاصی مثل مرحوم آقای علامه و آقای روزبه و شاگردان آنها درد دین دارند.
ما در آمریکا خدمت دکتر چمران منابعی که در مطالعات اسلامی استفاده میکردیم ابتدا بیشتر نقلی بود بعد کمکم گرایش عقلی پیدا کردیم. از مباحث دکتر شریعتی که نهضتی اجتماعی به پا کرد و از کتابهای مرحوم مطهری که در مباحث عقلی و نقلی کار کرده بود استفاده میکردیم و خیلی به این مباحث تسلط داشتیم. منتها تبلیغ اسلامی طرح نوینی میطلبید. برای چپیها علم چماق عجیبی شده بود. ما دانش را میگوییم knowledge علم تجربی را میگوییم scince و علم شهودی که نفس به منبع هستی متصل میشود میگوییم gynosticism بین علم تجربی و علم عقلی فرق است. چپیها میگفتند: آقا میتوانی خدا را ثابت کنی؟ اثبات یک وقت در حیطۀ علم تجربی است، یک وقت در حیطۀ علم عقلی و یک وقت در حیطۀ دانش شهودی.
آن یکی شیر است کاندر بادیه
وان یکی شیر است کاندر بادیه
وآن یکی شیر است کآدم میخورد
وان دگر شیر است کآدم میخورد
با لغت علم هر کاری دلشان میخواهد میکنند. علم در مارکسیسم فقط علم تجربی است. ما این را تمایز میدادیم، به عنوان مثال این که این میز زبر است یا هوا گرم است یا سرد؟ به علم تجربی مربوط میشود. حسگرهای دست شما، اینها را میگیرد تبدیل میکند به یک جریان بیوالکترونیکی و از طریق سیستم عصبی به مغز منتقل میکند. این تفسیر علم تجربی است، اما مغز ادراک نمیکند، ادراک کار نفس و جان انسان است. مرده همۀ این ابزار بدنی را دارد ولی نمیفهمد. علم تجربی در تفسیر ادراک ساکت است، باید در حیطۀ علم دیگر آن را تفسیر کنیم. ما میرفتیم مارکسیسم را یاد میگرفتیم و آن را نقد میکردیم. مارکسیسم مدل اقتصادی بهرهکشی سرمایهداری را نقد کرده است. کدام یک از ائمۀ ما که الگوی اسلام مجسم بودند، مروج سرمایهداری بودند؟ صفوان جمال از اصحاب امام صادقعلیهالسلام به منصور دوانیقی شتر کرایه داده بود. امام او را توبیخ کردند. گفت: من به او برای رفتن به حج شتر کرایه دادم. حضرت فرمود: آیا دوست داری او برگردد و اجرت تو را بدهد. عرض کرد: بله. حضرت فرمود: پس تو دوست داری این حاکم ستمگر زنده باشد، در این صورت در ظلمهای او شریکی. تو دوست ما هستی، اما پایت جای دیگری گیر است.
بعضی به آقای علامه گفته بودند: فلانی تبلیغ فرقۀ تسنن را میکند، ایشان گفته بود: شما از فردا بیایید تبلیغ شیعه بفرمایید. یعنی اگر اهل عملی، وارد گود بشو بسمالله بگو، خدا کمک میکند. مسألۀ خداشناسی منحصر به ما مسلمانها و شیعهها نیست، پیروان ادیان دیگر هم ید طولایی دارند و زحمت کشیدهاند، اینها را نباید نادیده گرفت. در تگزاس مدرسهای بود مثل مدرسۀ علوی، مدیر آن یک مسیحی بود، به بچهها میگفت: باید سرتان را بزنید، لباستان ساده باشد، دروغ نگویید. او هم دغدغۀ تربیتی داشت.
من در آمریکا با بچههای علوی آشنا شدم. دانشجویان ایرانی وقتی میآمدند آمریکا، من میرفتم از فرودگاه آنها را تحویل میگرفتم. قبلا چپیها آنها را میبردند. ما میدیدیم آقای علامه عجب بذری کاشتند. باید کار کرد و زحمت کشید. اگر بخواهی باسواد شوی، باید بیخوابی بکشی. آقای علامه تسلط روانشناختی خاصی داشتند و به شاگردان نوع تغذیه و خویشتنداری را آموزش داده بودند و این در همۀ آنها مشترک بود. آنها به اتفاق میگفتند: ما وقتی آقای علامه را میبینیم تا مدتها شارژیم.
آقای روزبه هم آدم بسیار دانشمند و پاک بودند. آقای علامه میگفتند: وقتی آقای روزبه به رحمت خدا رفتند و قرار شد بازنشستگی ایشان را بگیرند، فکر میکردند حقوق ایشان ماهی 3 هزار تومان است، بعد دیدند 5 هزار تومان است که ایشان دو هزار تومان آن را مخفیانه به یک خانوادۀ فقیر میدادند. حتی به ایشان بورسیۀ دکترا برای فرانسه داده بودند ولی ایشان به خاطر اینکه در مدرسه به بچهها آموزش بدهند، تشریف نبرده بودند. من لباسهای ایشان را دیدم که وصله داشت. اینها مصداق کلام امیرمؤمنان بودند که میفرماید: أرادَتهُمُ الدُّنیا فَلَمیُریدوها دنیا دنبال آنها بود ولی آنها دنیا را نخواستند. من مکارم اخلاق را درشاگردان علامه و روزبه میدیدم. بعضی شاگردان گِله داشتند که ما دلمان میخواست فلان لباس را بپوشیم ولی آقای علامه منع میکردند. میگفتم: ببین این میارزد؟ من خودم خیلی ژیگول بودم ولی میفهمیدم علامه چه میگوید. والدۀ بنده عیدها یک دست کت و شلوار، یک جفت جوراب و یک جفت کفش برای ما میخرید، میگفتم: برای من دو دست بگیر. ایشان میگفت: این هم زیاد است؛ آن یک دست را برای یک فقیر میخریم. زیر این لباس شما باید درست شود، لباس ظاهر دو ریال نمیارزد! والده و مرحوم علامه از این دنیا رفتند، اینها از یک نسل بودند و حالا در اعلاعلیّین هستند. آقای غفوریفرد به من گفتند: تهران میروی علامه را ببین. اولین تابستانی که ایران آمدم اول رفتم دبیرستان علوی، دیدم آقای علامه بچهای را در کنار خود نشانده و با او صحبت میکند، میگوید: در خانه تلویزیون دارید؟ یک جناب سرهنگی هم آمد روی صندلی نشست. ایشان رو کردند به آن سرهنگ و با لحن تند گفتند: چه میخواهی؟ ولی با روی بشاش و خندان به من گفتند: جنابعالی؟ گفتم: اگر اجازه بدهید کارتان تمام شد خدمت برسم. ایشان گفتند: بروید آزمایشگاه را ببینید. با آقا کمال خرازی رفتم بازدید کردم. بعد خدمت آقای علامه آمدم و گفتم: حاج آقا من از طرف آقای میرزا غفور آمدم. ایشان خیلی تمجید کردند. به حق هم همینطور بود! گفتم: ما میخواهیم در امریکا یک مسجد درست کنیم. ایشان من را فرستادند پامنار پیش آقای غفاری که آهنفروش بودند گفتند: بروید ببینید ایشان به شما میتواند کمک کند، بعد به من گزارشش را بدهید. الان 86 مرکز اسلامی در لسآنجلس داریم. آن موقع اینها نبود، گوشت حلال نبود، من خودم ذبح میکردم، یک بار شهید قندی گفت: گوسفند را بده من سر ببُرم! تو هر دفعه ذبح میکنی به تو فشار میآید! چون ما میگفتیم: خدایا تو اجازه دادی وگرنه ما جان هیچ موجودی را نمیخواهیم بگیریم. قندی که چاقو را گرفت، نتوانست ببُرد، حالش به هم خورد، من از دستش گرفتم که آن حیوان دیگر صدمه نبیند. من گوسفند ذبح میکردم و ارزانتر میدادم به دانشجوهای ایرانی که گوشت حلال بخورند.
ما از آمریکا به امام خمینی در نجف نامه نوشتیم، سه سؤال کردیم، یکی این که ما با برادران اهل سنت نماز میخوانیم، آیا نماز ما درست است؟ آقا با خط خودشان زیر نامه پاسخها را نوشتند که نمازتان درست است. دوم اینکه دانشجویی محل زندگی و دانشگاه و کارش در سه شهر جداست و نمیتواند ذبیحۀ اسلامی تهیه کند، آیا میتواند از گوشت آنها بخورد؟ ایشان نوشتند: نخیر، حرام است! سوم اینکه ما سوار قطار میشویم، آیا میتوانیم بلیط ندهیم؟ نوشتند: نخیر، شرعا ضامن هستید، باید بدهید.
آقای علامه یکی از همکاران مدرسه را فرستاده بودند برود کلید منزلی را که از دکتر سحابی برای مدرسه خریده بودند بگیرد. وقتی رفته بود، آقای دکتر سحابی به او گفته بود: این شیشه اینجا شکسته، روزی که ما معامله کردیم شکسته نبود، این صد تومان را بدهید خدمت آقای کرباسچیان. این فرد وقتی خدمت آقای علامه میرسد و جریان را میگوید، آقا عمامهشان را برداشته به زمین میزنند و میگویند: اگر او مسلمان است، پس من چه هستم؟! سفارش مرحوم علامه همین بود که آقا کار درست انجام بدهید، خدا حاضر و ناظر است. الان اگر اینجا یک دوربین بگذارند، شما خیلی کارها را نمیکنید! آیا خدا برای شما به اندازۀ یک دوربین نیست؟ اگر این به جانت بنشیند، میگویی: من نمیدانم قانون چه میگوید؟ باید ببینم خدا راضی هست یا نه؟
بچههای مدرسۀ علوی هر جا میرسیدند، نمازشان را میخواندند و روی نماز خیلی حساس بودند. آنها بعد از انقلاب هر جا بودند سالم عمل کردند و شما از اینها فساد نمیبینید. ساخته شدن اینها نتیجة تعلیمات آقای علامه است.
از آقای علامه پرسیده بودند: شما بچهگلها را جدا میکنید، پس این چاقوکشها را چه کسی تربیت کند؟ گفته بود: شما بروید یک مدرسه باز کنید، چاقوکشها را تربیت کنید! از من این مقدار برمیآید.
من 4 بار آقای علامه را دیدم. بار آخر در منزل ونک خدمتشان رسیدم، اسم کوچکم یادشان بود گفتند: علی آقا، من به شما خیلی احساس نزدیکی میکنم. بعد چیزهایی به من گفتند و گفتند: من اینها را به کسی دیگر نگفتم! من هر جا نیروهای خوبی میدیدم، میدیدم به یک شکلی به آقای علامه مربوط است. این است که ایشان جایگاه خاصی پیش من دارد. در آخرین دیدار گفتم: شنیدم شما بیمار هستید، اگر بتوانم کاری بکنم؟ گفتند: من خوبم! چمدانم را بستم، شما باید به جامعه خدمت کنید. ایشان نمیگذاشتند دستشان را ببوسیم. ایشان نقش اساسی و عمیقی در زندگی بنده داشتند و موجب شدند که ما دینکاو بشویم.
آقای علامه فرزند یکی از متمولین که به مدرسه کمک کرده بود را از مدرسه اخراج کردند. گفته بود: آخر ما به مدرسه کمک کردیم، ایشان گفته بودند: اگر به من دادید، بیایید بگیرید و اگر برای خدا دادید که خودتان میدانید! یعنی من باج نمیدهم. اینها درسهایی است که اگر در زندگی انسان وارد شود، چاپلوسی و پاچهخواری نمیکند. آقای علامه میگفتند: برای کار خیر، خودت را کوچک کن اما باج نده و حق را فدای آن نکن، چون اصلا تو آمدی حق را بر پا کنی. اگر در زمان امیر مؤمنان کسی میگفت: یا علی، شما یک سیلی به بیگناهی بزنید و یک قطره خون از بینیاش هم نیاید، در عوض عدل مطلق در طول بشریت باقی میماند، امیر مؤمنان میگفتند: محال است عدالت بر پایۀ ظلم و جور، بنا شود، این دو با هم تناقض دارد. محال بود حضرت این کار را بکند.
کسی از من سؤال کرد: محرم و نامحرم یعنی چه؟ گفتم: هیچی! رابطۀ یک انسان مذکر و مؤنث در خیابان، با رابطۀ دو همسر عین هم است ولی چون قانونگذار خداوند است، او دستور میدهد یکی میشود حرام، یکی میشود حلال، شما هیچ هول نزن و توجیه علمی نکن، حکم خدا ورای این حرفها است.
علامه یاد میداد که لَنتَنالُوا البِرَّ حَتّی تُنفِقوا مِمّا تُحِبّون اگر دوست داری وزیر بشوی، آن را رها کن. ایشان نمیگذاشت کسی پشت سرش نماز بخواند. خیلی حرف است! قیامت عالمی است که از ماده و زمان به دور است. کاری که در دنیا میکنی، اگر عمق و اخلاص داشته باشد آنجا مجسم میشود و برایت تا ابد میماند. اسلام 1400 سال پیش در مکه و مدینه درست شده، این اسلام درخت تنومندی شده و شاخ و بارهایی داده و به فرهنگهای گوناگون رفته، رنگ و بوی فرهنگها را گرفته، اسلام من و شما که در ایران هستیم، با اسلام برادرانمان در سودان فرق دارد. آموزههای دینی باید فرای این آداب و رسوم باشد. حقیقت هر روز چهرۀ نوینی دارد و این وجهها تمامشدنی نیست.
نسل جدید باید درست فکر و عمل کند. والده میگفت: اگر دختری چندتا مویش پیدا بود، حکم اعدام او را صادر نکن، او از من و تو پاکتر است! معلوم نیست من اگر به جای او بودم چه میکردم؟ او را جذب کن! بیایید شما علامه و روزبه امروز باشید. به حرف جوان گوش بدهید، بگذارید حرفهایش را بزند، با او راه بیایید. مولا میثم تمار را دید خرماهایش را جدا کرده، گفت: در هم بفروش، این حکم را امروز باید در قالب جدیدی بیان کنید. کارهای ما باید مطابق آموزههای این بزرگان باشد. جوهر وجودی این بزرگان به گونهای بود که بوی خدا را از آن حس میکردید. هیچ کس بیشتر از این نمیتواند چیزی به کسی بدهد. باید اول خودت را تطهیر بکنی تا تجلی خدا در وجودت ظاهر شود.