مصاحبه با جناب آقای علی رافعی

تاریخ ایجاد: ۱۴۰۳/۳/۱۰

تعداد بازدید:۳

مصاحبه با جناب آقای علی رافعی

آقای رافعی، فارغ‌التحصیل دبیرستان علوی، به خاطرات شیرین خود از دوران تحصیل و ارتباط نزدیک با علامه کرباسچیان می‌پردازد. او از تأثیر عمیق آموزه‌های علامه بر زندگی خود و هم‌کلاسی‌هایش می‌گوید و به روش‌های آموزشی خاص مدرسه علوی و اهمیت تربیت اخلاقی دانش‌آموزان اشاره می‌کند. رافعی همچنین به نقش مهم علامه در شکل‌گیری شخصیت او و بسیاری از فارغ‌التحصیلان علوی اشاره می‌کند. در ادامه، رافعی به ویژگی‌های منحصر به فرد علامه کرباسچیان از جمله دقت، جزءنگری و تأکید بر تربیت اخلاقی دانش‌آموزان می‌پردازد. او همچنین به مقایسه‌ای بین سبک رهبری علامه کرباسچیان و آقای روزبه می‌پردازد و به اهمیت نفوذ و انگیزه‌بخشی در رهبری اشاره می‌کند. رافعی در پایان به تأثیر عمیق آموزه‌های علامه بر زندگی شخصی و حرفه‌ای خود و بسیاری از فارغ‌التحصیلان علوی اشاره می‌کند.


بسم‌الله الرحمن الرحیم

خلاصۀ مصاحبۀ آقای علی رافعی فارغ‌التحصیل دورۀ 15 علوی(28/2/1401)

من متولد شهریور ۱۳۳۷ هستم. پدر از افراد بسیار متدین و رئیس حسابداری کل بانک رهنی در ایران بود. در این بانک سه نفر حق امضای درجۀ یک در تمام ایران را داشتند: یکی رئیس بانک، یکی معاون بانک و یکی هم رئیس حسابداری که پدر من بود. در عین حال پدرم پای یک چک بهره‌ای را در کل عمرش امضا نکرد. بانک‌ها معاملات غیر ربوی هم داشتند. بعد از انقلاب دکتر بهشتی تشریف آوردند منزل ما و از پدرم خواستند که به بانک برگردند ولی پدرم قبول نکردند چون قرار شده بود بانک‌ها به جای بهره کارمزد دریافت کنند که پدرم آن را نوعی بهره می‌دانستند و می‌گفتند: من معاملات ربوی انجام نمی‌دهم. پدرم تا ششم ابتدایی خوانده بودند ولی شاگرد خصوصی آقای الهی‌قمشه‌ای بودند و نزد ایشان دو جلد فلسفۀ الهی و تفسیر قرآن را می‌خواندند. مرحوم الهی‌قشمه‌ای غیر از ترجمۀ قرآن دیوان شعری دارد به ‌نام نغمۀ الهی که صفات متقین (خطبۀ همام) را به شعر درآورده. ایشان یک عارف به تمام معنا بودند و وقتی نماز می‌خواندند، از محاسن‌شان اشک می‌ریخت.

 پدرم با آقا کمال مرتضوی نمایندۀ آقای خوئی مباحثات فقهی داشتند. سلطان‌الواعضین و بعضی علمای بزرگ، منزل ما می‌آمدند.

من دبستان و دبیرستان علوی بودم. برای ورود به کلاس اول آقای دوایی از من امتحان گرفتند. چند سؤال کردند، جواب دادم. بعد گفتند: دست من چند انگشت دارد؟ گفتم: ۵ تا. گفتند: نه ۶ تاست. گفتم: خب ۶ تاست. مرا نپذیرفتند. آمدیم بیرون، پدرم پرسیدند: چه شد؟ سؤال‌ها و جواب‌های خودم را گفتم. پدرم گفتند: مگر انگشت‌های دست ۵ تا نیست؟ گفتم: چرا. گفتند: پس چرا گفتی ۶ تا؟ گفتم: بابا، معلم که دروغ نمی‌گوید! از وسط راه برگشتیم مدرسه، پدرم به آقای دوایی و آقای بهشتی گفتند: این بچه در زندگی از من و مادرش دروغ نشنیده، حالا به من می‌گوید: معلم که دروغ نمی‌گوید! شما اولین دروغ را به بچۀ من یاد دادید. آقای دوایی و بهشتی تحسین کردند و گفتند: ایشان را می‌پذیریم. سال اول و دوم، مدیر ما آقای بهشتی بودند و سال سوم به بعد آقای سید علی‌اکبر حسینی.

آقای علامه گاهی به دبستان می‌آمدند و در حیاط و دفتر مدرسه ایشان ‌را با آقای حسینی می‌دیدم. پدر من از آقای شیخ الاسلامی تحقیق کرده بودند که بهترین مدرسه‌ای که بچه‌ها را متدین بار می‌آورد، علوی است. برای ورود به دبیرستان باید امتحان ورودی می‌دادیم. پدرم مخالف امتحان ورودی بودند و به آقای علامه گفتند: این بچه‌ها دست پروردۀ خودتان هستند. آقای علامه فرمودند: ما یک محیط محدود داریم، باید بچه‌هایی را بگیریم تربیت کنیم که استعداد کافی دارند، اگر بچه‌های خودمان را که استعداد کافی نداشته باشند بگیریم و یکی که از مدرسۀ دیگر آمده و استعداد دارد را نپذیریم، این ظلم است. البته من در امتحان ورودی قبول شدم. آقای علامه می‌گفتند: ما بذر علم را باید در فردی بکاریم که زمینۀ مساعدی داشته ‌باشد، منتهی به دنبال پول نبودند. بعداً متوجه شدیم که ایشان بسیاری از خانواده‌های مستمند را که استعداد دارند، مجانی ثبت‌نام کرده‌اند. این را من از اینجا فهمیدم که یک روز پدرم برای من پالتویی خریده بود که روی یقه‌اش پوست خز بود. آقای علامه من را صدا کردند و فرمودند: آقا‌جان، این چیست که پوشیدی؟ این لباس مدرسه نیست. گفتم: مگر اشکال دارد؟ گفتند: اینجا عده‌ای هستند، این لباس شما را می‌بینند، پول ندارند مثل آن را بخرند، ناراحت می‌شوند و دلشان می‌شکند. گفتم: مگر بچه‌های اینجا فقیر هم هستند؟ گفتند: بله، یک عده از بچه‌هایی که استعداد دارند ولی امکانات مالی ندارند، ما آن‌ها را هم ثبت‌نام می‌کنیم. این را دیگر در مدرسه نپوش. من هم به پدرم گفتم لباس ساده‌تری برای من بخرند تا خدای نکرده دل شاگردی شکسته نشود. من آنجا فهمیدم آقای علامه افراد ضعیف از نظر مالی که استعداد دارند و اگر روی آن‌ها کار بشود به مدارج بالای علمی می‌رسند را می‌پذیرند و پولش را از افراد خیّر می‌گیرند.

آقای علامه هفته‌ای یک ساعت برای ما کلاس اخلاق داشتند که به جان ما می‌نشست. ایشان با تیزبینی به افراد نگاه می‌کردند و برای هر فرد نسخۀ خاص خودش را می‌پیچیدند. وقتی کلاس هفتم بودم، بنده را صدا زدند و گفتند: آقاجان برو کلیات شیخ بهایی مخصوصا نان و حلوای آن را بخوان. ایشان این بیت را از کتاب نان و حلوا در کلاس می‌خواندند:

علم نبود غیر علم عاشقی

مابقی تلبیس ابلیس شقی

در سال هشتم به من امر فرمودند: برو کتاب امیل ژان‌ژاک روسو را بخوان. من مطالعۀ آن را در تابستان تمام کردم. بعد جویا می‌شدند خواندی جانم؟ از آن چه فهمیدی؟ برای من بگو. در کلاس نهم به‌جای درس اخلاق با ایشان یک ربع قرآن صبحگاهی داشتیم که تفسیر سورۀ بقره را می‌گفتند. در کلاس اخلاق احکام بلوغ و حلال و حرام به زبانی بسیار شیوا گفته می‌شد نه به گونه‌ای که از خدا، پیغمبر و دین بیزار بشویم!

آقای علامه روش خاصی در تربیت داشتند. اول تفکر را ارائه می‌دادند بعد عمل را به عهدۀ خودت می‌گذاشتند یعنی خودت باید نتیجه را می‌گرفتی و عمل می‌کردی. این یک شیوۀ بسیار عالی در تعلیم و تربیت است. بعدها که من فقه خواندم، دیدم آقای علامه مطالب فقهی را با استدلال برای ما گفته بودند، هرچند بعضی احکام در دین تعبدی است، ولی احکامی که استدلال فقهی دارد، ایشان هم‌شان بر این بود که برای ما با استدلال بگویند و چون ما از ایشان استدلالی فهمیده بودیم، روی آن محکم می‌ایستادیم.

آقای علامه جذبۀ خاصی داشتند. وقتی در دفتر می‌نشستند و دور تا دور حیاط مدرسه را نگاه می‌کردند، ابهت ایشان باعث می‌شد ما مواظب حرکات و رفتارمان باشیم. در عین حال آن‌قدر محبت داشتند که احساس می‌کردیم با ایشان از پدر نزدیک‌تریم و اگر مشکلی را به پدرمان نمی‌توانیم بگوییم، می‌آمدیم به آقای علامه حرف‌مان را می‌زدیم. ابهت و محبت در تعلیم و تربیت با هم سازنده است

 آقای علامه احکام را مستقیم نمی‌گفتند، اول اخلاق به ما یاد می‌دادند بعد احکام را در پوشش اخلاق می‌گفتند. یکی از موضوعات پر رنگ درس اخلاق آقای علامه بحث خدا بود. ایشان ارتباط خاصی بین ما با خدا ایجاد می‌کردند و خدا را از عالم بالا و عرش به قلب ما می‌آوردند و ما در قلب‌مان خدا را احساس می‌کردیم. دیگر مسئلة معاد و حق‌الناس بود. ایشان در مورد حق‌الناس داستان‌های متعددی بیان ‌می‌فرمودند و قضیه را برای ما قابل فهم می‌کردند، به طوری که ما روی حق‌الناس خیلی حساس بودیم که مبادا یک کاه از دیوار‌های کاه‌گلی بکنیم. آقای علامه به باطن دین کار داشتند و از ظاهرگرایی پرهیز می‌دادند. خیلی ها ظاهر دینی دارند ولی باطن دینی ندارند.

تأثیرگذاری آقای علامه به خاطر چند ویژگی بود. یکی این که ایشان روی خودش کار کرده‌ بود و چیزهایی که می‌گفت اول باور داشت و بعد عامل بود و چون مطلب از جانش بر‌می‌آمد، لاجرم بر جان ما هم می‌نشست. آقای علامه الگو بود نه این که حرفی بزند و خودش عکس آن را عمل کند.

مطلب بعدی شیوۀ محبت‌آمیز آقای علامه در انتقال مفاهیم معرفتی و اخلاقی بود. ایشان با یک دنیا محبت حرف می‌زد و خودش را پایین می‌آورد و با بچه‌ها یکی می‌شد مثلاً می‌گفت: بگو جانم. وقتی می‌خواست رو در رو با بچه‌ای صحبت کند، جذبه نمی‌گرفت، ابهتش زمانی بود که در دفتر نشسته بود و حیاط را نگاه می‌کرد، می‌خواست بچه‌ها خلاف نکنند. این‌ها همه اصول تربیتی است که من بعد از ۴۰ سال معلم مدرسه و استاد دانشگاه بودن می‌فهمم که آقای علامه چه معجونی بود.

ما از آقای علامه خواستیم یک انجمن شعر و ادب با حضور آقای دکتر مدرسی داشته باشیم و آقای علامه اجازه دادند. من از لحاظ سخنوری گل کردم. آقای علامه، آقای مدرسی را مأمور کردند به بنده خصوصی فن بیان درس بدهند. ایشان آیین سخنوری محمدعلی فروغی را از کلاس هفتم تا نهم خط به خط به من یاد دادند. من قسمتی را می‌خواندم ایشان می‌گفتند: حالا این را بیا بگو. در سخنرانی بعدی باید نکاتی را که جدید یادگرفته بودم اجرا می‌‌کردم. طوری شد که آقای علامه به من فرمودند: حالا شما در شهادت امام سجادعلیه‌السلام برای همۀ دانش‌آموزان در سالن دبیرستان صحبت کن. متنی را که آقای موسوی آماده کرده ‌بودند دادند و گفتند: این متن را خوب تمرین کن و آماده شو. بیش از ده ورق بود، آن را خواندم و آماده شدم. روز مراسم وارد سالن شدیم، همه نشسته بودند. من سخنرانی را شروع کردم، رسیدم به اینجا که امام چهارم را به این جهت سجاد می‌گفتند که سجده‌های طولانی داشتند و به قدری گریه می‌کردند که سجده‌گاهشان از اشک خیس می‌شد. در همین حال آقای علامه در سالن را محکم باز کردند و سرشان را داخل آوردند. من هول شدم و ضربان قلبم بالا رفت و گفتم: امام سجاد این قدر در سجده‌ گریه می‌کردند که زیرشان را خیس می‌کردند! بچه‌ها زدند زیر خنده. من دیدم دیگر نمی‌شود مجلس را جمع کرد، مطلب را سر هم کردم و پایین آمدم.‌ آقای علامه از ناراحتی در را به ‌هم زدند و رفتند. بعد مرا صدا زدند و گفتند: این همه وقت تمرین کردی، چرا جلسة امام سجاد را خراب کردی؟ گفتم: آقای علامه، اجازه هست؟ گفتند: بگو جانم. گفتم: شما در را محکم باز کردید و سرتان را داخل آوردید، من ترسیدم و هول شدم، آمدم بگویم: سجده‌گاهشان از اشک خیس می‌شد، گفتم: زیرشان را خیس می‌کردند! آقای علامه مقداری تأمل کردند بعد سرشان را بالا آوردند و گفتند: آقا جان، حق با شماست، بفرمایید. من دیگر یاد ندارم آقای علامه در سالن را محکم باز کرده‌باشند، بعد از آن روز همیشه آرام باز می‌کردند. این داستان ۵۰ سال پیش اتفاق افتاد، ولی من هنوز در ذهنم مانده که اگر بچه‌ای از من ایرادی بگیرد که حق باشد، به او حق بدهم و اصلاح کنندۀ عمل خودم باشم و نگویم غلط می‌کنی  در مورد من اظهارنظر ‌کنی! این‌ها بود که آدم را می‌ساخت. من یادم هست یک وقتی بچۀ ۷ ساله‌ای آمد چیزی به علامه جعفری گفت، ایشان بلند شد و پیشانی بچه را بوسید و گفت: من در این سن چیزی را که شما گفتید نمی‌دانستم و از شما آموختم.

پدر من سلمانی‌ها را نجس می‌دانست. لاجرم زمانی باید می‌رفتم موی سرم را کوتاه می‌کردم که بعد با پدرم حمام بروم چون در خانه حمام نداشتیم. آقای هادی صادق معلم راهنمای ما گفت: موی سرت بلند است، گفتم: امروز شنبه نمی‌توانم آن را کوتاه کنم، چهارشنبه می‌توانم. گفت: پس برو بیرون. آمدم در حیاط مدرسه. آقای علامه مرا دیدند و گفتند: چرا بیرونی؟ گفتم: آقای هادی صادق من را به‌خاطر مو از کلاس بیرون کردند! گفتند: چرا آقاجان مویت را نزدی؟ قضیه را تعریف کردم. گفتند: جانم، برو بگو من تو را فرستادم. گفتم: آقای علامه، یک سؤال دارم، بپرسم؟ گفتند: بگو جانم. گفتم: اگر موی سرمان را با نمرۀ چهار بزنیم و کچل باشیم چه ‌می‌شود؟ گفتند: بنشین جانم. کنار ایشان نشستم. گفتند: ببین آقاجان، مویت که بلند بود، فرق که باز کردی، خوشگل که شدی، دخترها می‌بینند، دل‌شان برای تو می‌رود و تو دیگر درس‌خوان نمی‌شوی. اما اگر مو نداشتی، دخترها مزاحم نمی‌شوند. به آقای علامه گفتم: من باید دلم درست باشد، اگر بخواهم کاری بکنم، سرم کچل باشد یا نباشد می‌کنم! و اگر آدم درستی باشم، در هر دو صورت انجام نمی‌دهم. ما باید در مدرسه قلب‌مان پیش شما درست بشود نه این‌که موی سرمان را با نمرۀ چهار بزنیم. باز آقای علامه لحظه‌ای تأمل کردند و گفتند: آقاجان حرفت درست است ولی همه تفکر شما را ندارند؛ اگر من به شما یک نفر بگویم مو داشته باشید، دیگر نمی‌توانم مدرسه را جمع کنم، حال به‌خاطر من مویت را می‌زنی؟ گفتم: بله، اگر شما بگویید می‌زنم. گفتند: آفرین جانم! برو به آقای هادی صادق بگو: چهارشنبه می‌زنی. در حالی که کنار مدرسه سلمانی بود می‌توانستند بگویند: این سلمانی پاک است ولی می‌خواستند حرف پدرم شکسته نشود، چون می‌دانستند پدرم به طهارت نجاست خیلی مقید است. آقای علامه روی ارزش و کرامت انسانی تکیه می‌کردند و از این اشعار زیاد می‌خواندند:

اگر لذت ترک لذت بدانی

دگر لذت نفس لذت ندانی

ایشان خود تو را طوری به تو نشان می‌دادند که حاضر نشوی برای امور پست آن‌ را کوچک کنی. اگر انسان خودش را بشناسد و ارزش خودش را بداند، خودش را خوار و کوچک نمی‌کند. می‌گفتند: خدا خریدار شماست، خودتان را به غیر خدا نفروشید. با عزت نفس اگر پول هم نداشته باشید، با فقر می‌سازید ولی حاضر نیستید از دیگری پول بگیرید. قناعت و حریص نبودن به دنیا، نتیجۀ عزت نفس است. ما باید برای خودمان یک حد یقف داشته باشیم و از آنچه داریم لذت ببریم. از این مفاهیم در درس‌های حضرت آقای علامه پر بود. این‌ها در سنین جوانی در جان و روح ما نشسته بود و ما را می‌ساخت. شما هر کاری بکنی به خودت بر می‌گردد، گندم از گندم بروید جو ز جو.

شهرستانک جزو ییلاق‌هایی بود که خانواده‌های متدین‌ تهران آنجا می‌رفتند. من ۱۴ ساله بودم، با دوستان‌مان آنجا رفته‌بودیم. نه برق بود، نه آب بود، نه تلویزیون، تفریح ما بعد از شام این بود که با هم کشتی می‌گرفتیم. من نوبت ایستاده بودم که کشتی بگیرم. بی‌اختیار فانوس را برداشتم و بیرون آمدم. هیچ اختیاری از خودم نداشتم، رفتم خانۀ علی آقای مددی. در را باز کرد و گفت: اینجا چی کار داری؟ گفتم: آقای جعفری اینجا هستند؟ گفت: بله، طبقۀ بالا هستند. انگار یکی من را هدایت می‌کرد. آمدم از پله‌ها بالا بروم، دیدم آقای مطهری دارند پایین می‌آیند. من با علی آقا پسر ایشان هم‌دوره بودم، هر دو دورۀ ۱۵ علوی بودیم. لذا آقای مطهری من را می‌شناختند و به بنده محبت داشتند. گفتند: آمدی پیش آقای جعفری؟ گفتم: بله. گفتند: برو از ایشان استفاده کن، خوب جایی آمدی آقای رافعی. آقای مطهری رفتند پایین و من وارد اتاق شدم. دیدم علامه جعفری دست‌شان را زیر چانه‌شان زدند و رو به در دراز کشیدند. من دم در ایستادم و سلام کردم. علامه جعفری گفتند: سلام آقاجان، چه کار داری آقاجان؟ گفتم: آمدم پیش شما عرفان بخوانم. در صورتی که ایشان به فلسفه مشهور بودند نه عرفان و کسی از بعد عرفانی ایشان خبر نداشت. مدتی به من خیره شدند و بعد از مدتی فرمودند: بیا داخل آقاجان. من فانوس را زمین گذاشتم و کفش‌هایم را در آوردم و داخل اتاق شدم. ایشان با این شعر درس را شروع کردند:

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی

جان ز تنهایی به لب آمد خدایا همدمی

من ۴-۵ سال بعد که مقام ایشان را فهمیدم، از ایشان سؤال کردم که شما چطور من را پذیرفتید؟ ایشان لبخندی زدند و فرمودند: آن خدایی که تو را نیمه‌ شب در خانۀ من فرستاد، به من هم گفت این را بگیر و تربیت کن، این همدم توست.

من دیپلمم را گرفتم و در کلاس کنکور خوارزمی با اساتید بسیار مبرز سه سال ادبی را در یک سال خواندم و کنکور علوم انسانی دادم و الهیات قبول شدم. خدمت آقای مطهری رسیدم، خیلی خوشحال شدند. خودشان هم در دانشکدۀ الهیات دانشگاه تهران درس می‌دادند و استاد آنجا بودند. فوق لیسانس رشتة ادیان و عرفان رفتم، بعد در دانشگاه علوم اسلامی لندن دکترای فلسفه گرفتم. من علاوه بر علامه جعفری خدمت مرحوم میرزاعبدالکریم روشن می‌رسیدم که از عرفای بزرگ دوران ما بودند. ایشان از شاگردان مرحوم شاه‌آبادی و هم‌دورۀ درس امام بودند. یک بار از ایشان پرسیدم: بالاترین استاد شما که بود؟ فرمودند: آقامیرزا ابراهیم امام‌زاده زیدی، که اهل کرامت بود. یک بار طلبه‌ها به ایشان گفتند: آقاجان اینجا سوسک زیاد است. ایشان گفتند: بروید بگویید سوسک‌ها، آقامیرزا ابراهیم گفته بروید. تا الان یک دانه سوسک در آن مدرسه پیدا نمی‌شود. من علامه جعفری را یک جلسه خدمت این آقای روشن بردم. تابستان‌ها سه ماه در شهرستانک خدمت علامه جعفری بودم. در ایام سال هم پنجشنبه بعداز ظهرها و جمعه‌ها خدمتشان بودم. کتاب از دریا به دریا، فهرست الفبایی مثنوی اولین کاری بود که با جمعی از دوستان خدمت علامه جعفری انجام دادیم که آدرس اشعار بر مبنای مثنوی چاپ کلالۀ خاور و ۱۴ جلد تفسیر مثنوی علامه جعفری و ۳ جلد مثنوی نیکلسون در آن آمده بود. من یک ترم در دانشگاه منچستر درس دادم دیدم، کتاب از دریا به دریا در کتابخانۀ آنجا هم موجود است. من خدمت علامه جعفری هم عرفان و فلسفه خواندم و هم فلسفۀ غرب (فلسفۀ کاپلستون) ایشان می‌فرمودند: تو باید تفکرات فلسفی جهان را بدانی تا بتوانی جوان‌ها را با استدلال پرورش دهی؛ اگر ندانی در غرب چه تفکراتی وجود دارد نمی‌توانی انسان‌سازی کنی.

علامه جعفری به‌خاطر علاقه‌ای که به آقای علامه و نظام تربیتی علوی داشتند، به دبیرستان می‌آمدند و برای بچه‌ها سخنرانی می‌کردند. صحبت‌های ایشان در سطح بالا بود حتی اساتید دانشگاه هم نمی‌فهمیدند. ایشان خیلی به خودشان فشار می‌آوردند که سطح مطالب را تنزل بدهند. آقای علامه نظرشان این بود که بچه‌ها علامه جعفری را ببینند. تابستان ها معمولا هر دو بزرگوار شهرستانک بودند. یک شب آقای علامه پیش آقای جعفری می‌آمدند و مطالب فلسفی و عرفانی و تربیتی و اخلاقی با هم می‌گفتند، بعد آقای جعفری جلو می‌ایستادند و آقای علامه اقتدا می‌کردند. شب بعد با علامه جعفری می‌رفتیم خدمت آقای علامه باز همان بحث‌ها و مطالب بود. غروب آقای جعفری می‌فرمودند: حاج آقا، شما جلو بایستید  اقتدا کنیم و ایشان می‌پذیرفتند. محال بود علامه کرباسچیان از علامه جعفری چیزی بخواهد و ایشان نه بگوید و بالعکس. بنده عشق و حال می‌کردم. وقتی علامه جعفری صحبت می‌کردند، آقای علامه  انگار شاگردی است که دارد گوش می‌کند. وقتی آقای علامه صحبت می‌کردند، انگار آقای جعفری شاگردی است که دارد از ایشان می‌آموزد. تواضع و حس یادگیری عجیبی در این‌ دو نفر به دور از هرگونه منیت حاکم بود. این دو بزرگوار در مطالبشان زیاد از مثنوی مثال می‌آوردند.

توجه آقای علامه به انجمن حجتیه برای این بود که بچه‌ها وقتی دانشگاه رفتند بتوانند جواب بهایی‌ها و شبهات دربارۀ امام زمان را بدهند. آقای علامه به عرفان و فلسفه مسلط بودند و در مباحثۀ علمی و تبادل فکری با علامه جعفری از فلسفه و عرفان استفاده می‌کردند. علامه جعفری مطالب مهم فلاسفۀ غرب مانند هگل و راسل را که به کار تعلیم و تربیت می‌خورد و مطالب ارزشمندی که بعضی از فلاسفه مغرب زمین مانند آلفرد نورث وایتهد دارند با آقای علامه گفتگو می‌کردند. ایشان نمی‌‌گفتند: این‌ها را خارجی‌ها گفته‌اند! یعنی ایشان علاوه بر آیات و روایات از فلسفه و عرفان و هر اندیشۀ مثبت در کارشان بهره می‌بردند و اُنظُر إلی ما قال وَ لاتَنظُر إلی مَن قال  را عمل می‌کردند. کلاس هفتم که بودم آقای علامه به من گفتند: برو شیخ بهایی را بخوان! تا کسی عرفان را قبول نداشته باشد، نمی‌تواند بگوید: برو آن را بخوان! این نشان می‌دهد از ابتدا زیربنای فکری ایشان عرفانی و فلسفی بوده است. بعدها متوجه شدم ایشان اساتیدی در عرفان و فلسفه داشتند. اگر ایشان این‌گونه نبودند قطعاً علامه جعفری با ایشان ارتباط نمی‌گرفتند. بنابراین وقتی علامه جعفری و علامه کرباسچیان با هم این‌طور عجین بودند، دلالت بر هم‌سخنی روح آن‌ها دارد.

آقای علامه با شمّ انقلابی من در دبیرستان مخالف بودند و می‌فرمودند: این روش باعث می‌شود در مدرسه را ببندند، کاری نکنید مدرسه را تعطیل کنند. ولی وقتی دانشجو شدم دوسه بار به من فرمودند: بیا مدرسه درس بده، چون می‌دانستند من شاگرد علامه جعفری هستم و از ایشان استفاده کردم و دوست داشتند آن مطالب را انتشار بدهم. علامه جعفری گفتند: فعلاً درس خودت را بخوان، اگر بروی مدرسه، سرگرم می‌شوی و از درس خواندن می‌افتی. الان فکر می‌کنم حرف آقای علامه درست بود. چون محیط علمی باید دور از مسائل سیاسی باشد تا علم بتواند در آن رشد کند. تفکر سیاسی برای خارج از محیط‌های علمی است. دکتر مدرسی باعث انقلابی شدن ما شد. علوی یک دوره رشتۀ ادبی یا علوم انسانی گذاشت که چون امثال آقای گلزاده غفوری و دکتر مدرسی به آن‌ها درس می‌دادند، همه‌ انقلابی شدند، حتی‌ بعضی‌ها به سمت مجاهدین رفتند. آقای علامه همه را تحمل می‌کردند، منتهی می‌گفتند: کاری نکنید در مدرسه بسته شود. ایشان پذیرای تفکرات مختلف در مدرسه بودند و آن‌ها را مدیریت می‌کردند. آقای علامه می‌دانستند آقای مدرسی شاگرد حاج شیخ رجبعلی خیاط و نوۀ مرحوم مدرس و فردی انقلابی است که رفته فرانسه و دکترای فیزیک اتمی گرفته، او را به علوی دعوت کردند و نگفتند: برو فیزیک درس بده، گفتند: برو انشا درس بده. آدم انقلابی بخواهد انشا درس بدهد چی تربیت می‌کند؟ دکتر مدرسی ۶ سال معلم انشای ما بود به من همیشه نمرۀ ۱۸ می‌داد و می‌فرمود: نمرۀ تو۲۰ است ولی به تو ۱۸ می‌دهم که اگر ساواک تو را گرفت، نگویی مدرسی مدام به من ۲۰ داد و من را تشویق کرد. من که از ۶ سالگی در مدرسۀ علوی بودم، انقلابی تربیت شدن را از کلاس دکتر مدرسی به دست آوردم. این دلالت دارد که آقای علامه مخالف افکار انقلابی نبود، فقط نگران این بود که بروز مسائل سیاسی به مدرسه لطمه نزند. ایشان می‌دانست آقای دکتر مدرسی اگر چه انقلابی است ولی تفکرات عرفانی دارد و شاگرد شیخ رجبعلی خیاط است، می‌خواست انشا درس بدهد و فکر ما را بسازد. آقای علامه برای افرادی که شم عرفانی داشتند، ارزش ویژه قائل بود.

همکاری من با مدرسۀ نیکان از اینجا شد که ۶-۷ سال پیش شب احیای اول آقای علامه را خواب دیدم، گفتند: آقاجان، چرا نمی‌روی مدرسه درس بدهی؟ بیدار شدم دیدم خواب بوده. دوباره شب احیای دوم آقای علامه را خواب دیدم، گفتند: آقاجان، مگر به تو نگفتم برو مدرسه درس بده؟ شب احیای سوم با تندی گفتند: مگر به تو نگفتم برو مدرسه، گفتم: بروم مدرسۀ نیکان؟ گفتند: هرجا می‌خواهی بروی برو، زود باش. فردا صبح رفتم نیکان خدمت آقای دوایی، گفتم: من در دانشگاه درس می‌دهم ولی چون آقای علامه امر فرمودند، حاضرم یک روز را برای مدرسه بگذارم. ایشان گفت: ما یک شورای تربیتی داریم بیا آنجا. از آن سال من با نیکان همکاری می‌کنم و گاهی خواب آقای علامه را می‌بینم که خصوصی چیزهایی به من یاد می‌دهند.

من تازه ازدواج کرده بودم، یک روز آقای علامه من را در شهرستانک دیدند و گفتند: آقاجان، زن گرفتی؟ گفتم: بله. گفتند: خانمت اینجا است؟ گفتم: بله. گفتند: امروز عصر بیایید منزل ما. ایشان بیش از دو ساعت مطالبی شیرین در درس زندگی برای ما در قالب خنده و شوخی بیان فرمودند. خانم من باور نمی‌کرد آقای علامه این‌قدر صمیمی، با محبت و شاد باشند. خیلی عجیب بود، ما هنوز یادمان نمی‌رود.

یک بار با آقای علامه جعفری از خانه‌ای که آقای علامه در شهرستانک بودند بیرون می‌آمدیم. آقای علامه تا دم در تشریف می‌آوردند. آقای علامه همیشه دوست داشتند که جلسات‌شان نشاط داشته باشد. آن دفعه ما خیلی از دست‌ آقای علامه خندیدیم و با یک دنیا نشاط بیرون آمدیم. من همیشه آقای علامه را ماچ می‌کردم ولی این بار چند ماچ آبدار از لپ ایشان کردم، آقای علامه گفتند: آقا، عن ریبة نباشد!  گفتم: نخیر آقا، عن ریاضة است! دختر ۱۴ ساله نیستید که عن ریبة باشد! پیر مرد ۸۰ ساله‌اید! آقای جعفری و آقای علامه از خنده روده‌بر شدند.

خیلی از علما آن سازندگی را که باید انجام بدهند نه توانستند در خودشان ایجاد کنند و نه توانستند انسان تربیت کنند. آقای علامه بعد از فراگیری علمی و خودسازی عملی مدرسه تأسیس کردند تا انسان تربیت کنند. خداوند به ما توفیق بدهد بتوانیم نسل‌های آینده را به شیوه و روش این بزرگ‌مرد تربیت کنیم.

 

 




نظر

«در زیر آسمان هیچ کاری به عظمت انسان‌سازی نیست»

علامه کرباسچیان
شبکه های اجتماعی
رایانامه و تلفن موسسه

info@allamehkarbaschian.ir - ۰۲۱۲۲۶۴۳۹۲۸

All content by Allameh is licensed under a Creative Commons Attribution 4.0 International License. Based on a work at Allameh Institute