تیزر قسمت چهارم- «زندگی و زمانه علامه کرباسچیان»- علیاصغر روغنیزاد
زندگی و زمانه علامه کرباسچیان- قسمت چهارم: علیاصغر روغنیزاد
بسماللهالرحمنالرحیم
خلاصۀ مصاحبۀ آقای سید علیاصغر روغنیزاد از همکاران علوی (28/12/99)
بنده سال 1323 در آبادان به دنیا آمدم. پدر بنده در آبادان کار تجارت داشتند. پدر، عمو و جد بنده به خاطر تجارت از اصفهان آمدند آبادان. بعد از دوران شش سالگی چون مدرسههای خوبی در آبادان نبود، ما به اصفهان برگشتیم و پدر به آبادان در رفت و آمد بودند.
ما 8 سال در دبستان و دبیرستان گلبهار بودیم، معلمهای خیلی متدین و خوب داشت. سال نهم به دلیل تجارت پدر به آبادان برگشتیم و تا کلاس یازدهم در دبیرستان رازی آبادان متعلق به شرکت نفت رفتیم. الحمدلله ما از نظر درسی قوی و در کلاس رتبۀ اول بودیم. شنیدیم که در تهران دبیرستانهای خیلی خوبی است که در کنکور خیلی قبولی میدهند. ما هم آمدیم تهران و به دبیرستان مروی رفتیم. بعد از دیپلم و دادن کنکور من در رشته مهندسی شیمی و پتروشیمی وارد دانشگاه امیرکبیر شدم. بعد از لیسانس و فوقلیسانس سربازی رفتیم و بعد از آموزشی افتادیم اصفهان دورۀ توپخانه. آن زمان زمزمۀ جنگ ایران و عراق شروع شده بود، ایرانیها این طرف اروند بودند، آن طرف هم عراقیها. من افسر توپخانه بودم و حدود 20 تا توپ و 40 نفر سرباز در اختیار من بود که اگر آنها شروع کردند، ما هم شروع کنیم. شاه ملاقاتی به آمریکا رفت و بین ایران و روسیه و انگلستان و آمریکا توافق شد که جنگ نشود، چون روسها به عراق اسلحه میدادند و آمریکا و انگلیس هم به ایران. وقتی گردان ما برای استراحت، عقب آمد، من رفتم پیش فرماندۀ تیپ و گفتم: اجازه بدهید من این کارخانۀ یخی که اینجا است را راه بیندازم. هدف من یخسازی برای ارتش نبود، میخواستم عقب بیایم. گفت: رشتۀ تو چیست؟ به جای پتروشیمی گفتم: یخسازی! گفت: این کارخانه را میتوانی راه بیندازی؟ گفتم: بله! گفت: اگر این کارخانه را راه انداختی، هر کاری داشتی به خودم بگو! ما هم رفتیم کارخانه را راه انداختیم، که روزانه 200 قالب یخ تولید میکرد. آنجا بود که من از این استفاده کردم و چون به کار معلمی علاقه داشتم، گفتم: تیمسار، اجازه میدهید من بروم در دبیرستان اینجا درس بدهم؟ گفت: اول بیا به بچههای خودم درس بده! مدت کوتاهی درس دادم. بچهها راضی بودند و گفته بودند: فلانی در تدریس خیلی موفق است.
سال 50 سربازیام تمام شد و به تهران آمدم و خدمت آقای رجایی رفتم که ایشان را از مدرسۀ قدس میشناختم. گفتم: من از سربازی برگشتم، حکم استخدام من برای پتروشیمی آبادان آمده، ایشان خیلی آدم دقیقی بود! گفت: میدانی رئیس تو چه کسی است؟ گفتم: بله، دکتر منوچهر اقبال، رئیس هیأتمدیرۀ نفت آبادان. گفت: خودت بر علیه همین در دانشگاه شعار نمیدادی؟ گفتم: بله! حال چه کار کنم؟ گفت: برو آموزش و پرورش، گفتم: من را استخدام نمیکنند چون پروندهام مساله دارد. گفت: برو مدرسههای ملی، گفتم: کجا؟ گفت: علوی! بعد من را به آقای محدث معرفی کرد. ما آمدیم علوی آزمایشگاه شیمی را راه انداختیم. آقای علامه به آقای محدث گفتهبود: این کیست میآید و میرود؟ گفت: معلم شیمی است که آقای رجایی معرفی کرده. آقای علامه آمد طبقۀ بالا در آزمایشگاه دید 20 تا بچه دور ما را گرفتند و مشغول نظافت و چیدن وسائل هستیم. گفت: شما کارتان تمام شد، بیایید پیش من! رفتم، گفت: شما کجا درس خواندی و چه کار کردی؟ درس دینی را پیش چه کسی خواندی؟ گفتم: من دبیرستان قدس بودم، آقای رجایی من را به علوی معرفی کرد. درسهای دینی را هم در آبادان خدمت آیتالله قائمی و در تهران پیش آقای آشیخ محمدتقی شریعتمداری خواندم. گفت: خیلیخوب! شما بفرمایید فردا بیایید پیش من. بلافاصله ایشان زنگ زده بود به آقای شریعتمداری، که این روغنیزاد کیه؟ ایشان گفته بود: جوان خوب و متدینی است و در راه انداختن بچهها، بسیار موفق است، هر بچهای در مدرسه تجدید میشود، ما میدهیم دست او راهش میاندازد! خلاصه تأیید کرده بود. فردا خدمت آقای علامه رسیدم. گفت: حالا شما میخواهید چه کار بکنید؟ گفتم: آزمایشگاه شیمی را راه میاندازم بعد میروم آبادان. گفت: برای چه میروی؟ گفتم: در پتروشیمی استخدام شوم. ایشان گفت: پتروشیمی چه مزخرفی است؟! اصلاً میدانی چه کسی تو را آورده اینجا؟ اینجا مالِ امام زمان است، به کارتان ادامه بدهید. ایشان هر روز قبل از اینکه بروم آزمایشگاه، یک ربع برای ما صحبت میکرد که هدف خودش را برای من تبیین کند. مهمترین مسأله برای آقای علامه در طول عمرش انسانسازی بود. پیغمبر خدا که وَ ما یَنطِقُ عَنِ الهَوی وقتی حضرت علی را به یمن اعزام میکرد، فرمود: علیجان، اگر در این سفر یک نفر به دست تو هدایت بشود، برای تو بهتر است از آنچه آفتاب بر آن میتابد! خلاصه ما در علوی ماندیم و این به نظر من لطف الهی بود. آیتالله شریعتمداری برای فارغالتحصیل های دوره های اول علوی مثل آقای جواهریان، آقای سروش و آقای بانکی چهارشنبهها جلساتی داشتند.
اول سال درس شیمی دو کلاس را به ما دادند، بعد شدم معلم راهنمای کلاس هشتم و بعد دهم که 4 سال با دورۀ چهارده بودم. آقای علامه مرتب افراد را شارژ میکرد، مثلاً میگفت: این کارَت خوب بود یا آن کارَت را درست کن. در همان روزهای اول برخورد کردم با آقای روزبه، دیدم ایشان فوقالعاده و قرینۀ آقای علامه است. دیگر قید آبادان را زدم. بعد با دورۀ 15 و 16 بالا آمدم تا فارغالتحصیل شدند. وقتی به انقلاب رسیدیم، آقای علامه گفتند: بیشتر معلمهای ما دنبال کارهای اجرایی رفتند و ما سه دوره را نمیتوانیم بگیریم. دورۀ 19، 20 و 21 را نگرفتند. من به آقای علامه گفتم: اجازه بدهید با آقای دوایی صحبت کنم تا بعضی از بچههای این سه دوره را در دبیرستان نیکان ثبتنام کنند. ایشان موافقت کردند. ما این سه دوره را بردیم نیکان، درس خواندند و فارغالتحصیل شدند. خدا لطف کرد و از دورۀ 19 علوی و 1 نیکان ، 16 پزشک درآمد.
آقای علامه مجتهد قطعی بود، ایشان و امام، همدیگر را کاملاً میشناختند. ایشان تشخیصش این بود که باید آدم ساخت، ولی امام نظرش این بود که تا نظام شاهنشاهی کنار نرود، کارها درست نمیشود. آقای علامه برای بنده آمده بودند خواستگاری دختر دکتر بهشتی. آقای بهشتی تقریباً موافقتش را اعلام کرد. بعد این دو نفر شروع کردند با هم بحث کردن، دکتر بهشتی میگفت: آقا بیایید به حرکت اجتماعی کمک کنید و آقای علامه میگفت: شما بیا مدرسه به آدمسازی کمک کن، ما آدم میخواهیم. آقای علامه سخت روی هدفش ایستاده بود، دکتر بهشتی هم روی هدف خودش، آقای علامه خودش که در راه انسانسازی آمد هیچ، خانوادهاش را هم آورد، خواهر، پسرها، داماد. ایشان هدف را تشخیص داده و تا آخر هم پایش ایستاد.
مدیریت آقای روزبه برمیگردد به اخلاص آقای علامه. این دو نفر یکدیگر را بهطور اتفاقی میبینند، البته قبلاً در زنجان یکدیگر را دیده بودند. آقای علامه میگوید: آقا شما اینجا چه کار میکنی؟! آقای روزبه میگوید: دانشگاه تهران فیزیک میخوانم و در دبیرستان تختجمشید فیزیک درس میدهم. شما چه میکنید؟ آقای علامه میگوید: میخواهیم دبیرستان تأسیس کنیم. میگوید: کاری کنید من مدیر آن شوم. به آموزش و پرورش مراجعه میکنند، میبینند شرط مدیر تأهل است. آقای علامه در ده ونک، از دختر آسید هاشم زاهدی برای آقای روزبه خواستگاری میکند و میگوید: شما دخترت را به ایشان بده! ایشان آدم خوبی است. خلاصه عقد را میخوانند و بعد حکم مدیریت آقای روزبه برای دبیرستان علوی را میگیرند.
یکی از کارهای عجیب و غریب ایشان جذب کمک های مردمی بود. ما اگر میخواهیم در راه معلمی وارد شویم، بایستی یقین کنیم این روایت درست است و بعد پایَش بایستیم.
آن روزها، وقتی دبیری پس از بررسیهای مختلف، برای کار در دبیرستان علوی دعوت میشد، مرحوم روزبه در اولین ساعت تدریس او، به کلاسش میرفت، در بین دانشآموزان مینشست و نحوهی کار و تدریس او را در نظر میگرفت و پس از پایان کلاس، نظر خویش را به مدرسه انتقال میداد تا در صورت مثبت بودن، قراردادِ قطعی با معلم مربوطه منقعد شود.
همین روش در مورد یکی از دبیران شیمی اتفاق افتاد و استاد روزبه با همان ظاهر ساده و بیآلایش همراه با دانشآموزان وارد کلاس شیمی شد و در کنار آنان در ردیف آخر نشست. معلم شیمی درس را آغاز کرد؛ اما در میان کار متوجه شد فرد مسنی در انتهای کلاس نشسته است. از لباس و ظاهر او تصور کرد که او از خدمتگزاران مدرسه است که برای فرار از کار روزانه به کلاس شیمی پناه بردهاست. مدتی گذشت. استاد آرنج را روی میز تکیه داده و دست را زیر چانه گذاشته بود و به دقت همۀ زوایای کار معلم را زیر نظر داشت. دوباره چشم معلم به استاد افتاد. به خیال خود مستخدم مدرسه را میدید که هنوز هم آنجا نشسته است و وقتش را هدر میدهد. خواست به او بفهماند که او را دیده است. شاید به این ترتیب از کلاس خارج شود. لذا با طعنه و تمسخر گفت: هر کس دستش زیر چانهاش است، گوشش دراز است!
استاد روزبه بلافاصله دست را از زیر چانه برداشت و با وقار کامل نشست. حالا چند دانشآموز که در انتهای کلاس متوجه این توهین شده بودند، برافروخته و ناراحت به نظر میرسیدند. تا جایی که یکی از ایشان رو به استاد کرد و گفت: آقای روزبه، شنیدید چه گفت؟ جوابش را بدهید؛ اما مرحوم روزبه با آرامش فرمود: این موضوع به شما مربوط نمیشود، به درستان ادامه دهید.
کلاس به پایان رسید. استاد بدون آنکه برخورد نامناسب مربی، ذرهای در تصمیمگیریاش مؤثر باشد، به آقای علامه گفت: معلم خوب و باسوادی است، کلاس را خوب اداره میکند. خوب است با او قرارداد ببندیم.
سه ماه گذشت. معلم شیمی مذکور، به طور مرتب به دبیرستان میآمد و تدریس میکرد. بارها همان مستخدم را در میان شاگردان دیده بود که دورش حلقه زدهاند و با او سخن میگویند؛ اما هیچگاه باور نمیکرد که او مدیر مدرسه است!
روزی به یکی از دبیران گفت: من از آقای روزبه که ریاست دبیرستان را به عهده دارد، خیلی تعریف و تمجید شنیدهام؛ اما در این سه ماه، یکبار هم ایشان را ندیدهام.
آن دبیر پاسخ داد: چطور میشود او را ندیده باشید؟ همین الان هم بیرون از دفتر، مشغول صحبت با بچه هاست. معلم شیمی ناباورانه به همان مرد مسنی که روز اول در کلاس درس دیده بود، نگاه کرد و از دبیر دوباره پرسید: راستی، او آقای روزبه است؟ وقتی آن دبیر بر سخن خویش دوباره تأکید کرد، معلم شیمی که به یاد برخورد خود در اولین ساعت درسش افتاده بود، با حالت خاصی گفت: عجیب است! عجیب است!
بعد از فوت آقای روزبه به این دبیر شیمی گفتم: آقا، من میخواهم سال آینده به جای 4 ساعت، شما 8 ساعت درس بدهید، گفت: من دیگر اینجا نمیآیم! گفتم: چرا؟! گفت: من هر وقت میآیم، آقای روزبه را کنار این حوض با بچهها نمیبینم، آتش میگیرم! شما میخواهید من ناراحت شوم؟! رفتم به آقای علامه گفتم: اینطوری شده! ایشان این ریزهکاریها را نمیدانست، گفت: این داستان را بنویس. تا شب ایشان چند بار زنگ زد، ولکُن نبود. من در دو صفحه نوشتم، فردا بردم خدمتشان، ایشان آن را تکثیر کرد، در منزل کنار دستش بود، هر کس میآمد، نوشتهای از جمله این برگه را میداد میگفت: آقاجون، این را بخوان.
یک روز در دفتر نشسته بودیم. یک بچه آمد گفت: آقا اجازه، فلانی من را اذیت میکند! آقای روزبه گفت: خیلیخوب برو، من به او میگویم اذیت نکند. تا این بچه رفت، دیگری آمد گفت: آقا اجازه، آقا اجازه! یکدفعه حال آقای روزبه بد شد، چون اَدای او را درآورده بود.
آقای علامه تأمین بودجه، انتخاب معلم، ازدواج افراد، خرید خانه، همه را بهخاطر انسانسازی دنبال میکرد. ایشان بدون استثنا افراد را زیر نظر داشتند، به مجردی که برای آنها مشکل پیش میآمد، فوری کمک میکردند. اکثر معلمها توسط ایشان صاحب خانه شدند. یکبار آقای علامه در کلاس اخلاق برای دانشآموزان سال آخر دربارۀ ازدواج صحبت میکنند؛ یکی از بچهها میآید به ایشان میگوید: آقا من زن میخواهم. آقای علامه با پدر او تماس میگیرند و میگویند: پسر شما زن میخواهد! پدر میگوید: حالا درس دارد! آقا میگویند: حالا ندارد! فرض کنید دیپلم گرفته او را زن بدهید، خلاصه این ازدواج را سامان میدهند و الان آن پسر یک خانوادۀ خیلی خوب دارد و در کارهای خیر موفق است.
آقای روزبه به من میگفت: تا شما ازدواج نکنید و بچهدار نشوید، بچهها را درک نمیکنید. آقای علامه کمک کردند که من ازدواج کنم. بعد از ازدواج خانهای را در میدان جمهوری اجاره کردم، ایشان متوجه شد و گفت: شما باید نزدیک مدرسه باشی که وقت شما صرف بچهها بشود. چقدر پول داری؟ گفتم: 60 هزار تومان که برای خرید خانه کافی نبود! ایشان به داماد خودشان آقای حبیبی گفتند: اطراف مدرسه بگردید دو سه خانه پیدا کنید و به آقای روغنیزاد نشان بدهید، هر کدام را پسندیدند، بروید همه کارهایش را بکنید، ایشان فقط بیاید محضر امضا کند. همینطور هم شد. خانهای در خیابان خورشید نزدیک مدرسه برای ما خریدند. آقای علامه اگر تشخیص میداد چیزی برای معلمها لازم است، بلافاصله انجام میداد.
من تا سال 60 که دورۀ اول نیکان فارغالتحصیل شد، در مدرسه بودم، بعد رفتم آموزش و پرورش معاون آقای پرورش شدم. بعد آقای اکرمی وزیر گفت: بیا مشاور خودم بشو. گفتم: نه، آقای رجایی من را از وزارت علوم آورده اینجا، حالا میخواهم برگردم. رفتم دانشگاه امیرکبیر. فارغالتحصیلان علوی که آقای علامه را دیده بودند به خصوص آنهایی که ازدواج کرده بودند، در دانشگاه به خوبی درس خواندند و موفق شدند تا دکتری هم رفتند. محیط دانشگاه مختلط است، اگر بچهها گرفتار جنس مخالف شوند، زحمات مدرسه همه از بین خواهد رفت. به این جهت آقای علامه سال ششم که تمام میشد، پدرها را به مدرسه دعوت میکرد و میگفت: تا حالا ما بچههای شما را حفظ کردیم، اینها از دوسه ماه دیگر میروند دانشگاه، آنجا مختلط است، شما به اینها زن بدهید، اگر جا ندارید، یک پرده بکشید وسط اتاق، این طرفش شما و خانمتان باشید، آن طرف پسر شما و عروستان! این بهتر است یا برود هروئینی بشود؟ یا گرفتار دختر ناجوری بشود؟ شما سن جوانی خودتان را یادتان نیست؟ شهوت در جوان که تعارف ندارد! یکبار ایشان از این مطالب برای پدرها گفت و عصبانی شد و از سالن بیرون رفت! من رفتم پشت تریبون و گفتم: ببخشید، من در مقابل فرمایشات آقای علامه صحبتی ندارم ولی خداوکیلی ایشان از روی دلسوزی میگوید، 12 سال زحمات شما و مدرسه از بین میرود. من خودم در دانشگاه بودم، میدانم چه خطراتی بچهها را تهدید میکند. بعد از این صحبتها چند نفر از پدرها در ظرف همان چند ماه، مقدمات ازدواج بچه ها را فراهم کردند.
مدرسۀ علوی یک دوره علوم انسانی گذاشت. معلمهایی صاحب نظر و قوی آمدند درس دادند، ولی بچهها دارای فکرهای عجیب و غریبی شدند. آقای روزبه گفتند: ما قدرت ادارۀ رشتۀ علوم انسانی را نداریم، هر وقت پیدا کردیم باز میکنیم. یک نظر جالبی آقای روزبه داشتند که اگر مانع سربازی نبود و فارغالتحصیل های ما میتوانستند دو سال قم بروند، بعد بروند دانشگاه، خیلی خوب بود، تا وقتی وارد دانشگاه میشوند، بتوانند جواب شبهات را بدهند. همچنان که خود آقای روزبه شاگرد آیتالله سید محمود حسینیزنجانی بوده، سر کلاس دانشگاه وقتی یکی از استادها به مذهبیها توهین میکند و شبههای میاندازد، ایشان بعد از کلاس میرود جوابش را خیلی مؤدبانه و مستدل میدهد، بعد از این جریان آن استاد در کلاس، دیگر صحبت نامربوطی نمیکند.
آقای روزبه سال 47 مبتلا به سرطان شدند. آقای علامه ایشان را برای معالجه به لندن فرستادند که تا 5 سال خوب بودند. سال 52 سرطان ایشان عود کرد. باز آقای علامه ایشان را به لندن فرستادند ولی این بار مفید واقع نشد. من از ایشان خواهش کردم، شما درس دینی دورۀ 14 را بپذیرید، ما دو کلاس را با هم در سالن جمع میکنیم، شما درس بدهید، ایشان پذیرفتند. 5 جلسه آمدند راجع به تجرد روح صحبت کردند و از راه فیزیک چشم وارد شدند، معرکهای شد! ایشان خیلی مسلط بودند.
آقای علامه مورد اعتماد مراجع بودند و از آنها اجازۀ مصرف سهم امام را داشتند. ما ساداتی داشتیم که نمیتوانستند شهریۀ فرزندشان را بدهند، آقای علامه از سهم سادات آن را تأمین میکردند یا از افراد خیر میگرفتند؛ این قدرت جذب کار هر کسی نبود.
آقای علامه تشخیص داده بود که بایستی آدمسازی کند. او هدف را درست تشخیص داده بود و آنچه که داشت در راه هدف آوردهبود: بچهها، نوهها، خواهر، شوهرخواهر، داماد. شما یک نفر دیگر را نشان بدهید که در راه هدفی که انتخاب کرده، همه را بسیج کرده باشد.
الان اگر آقای علامه به این سالن وارد شوند، من دستشان را میبوسم و از ایشان تشکر میکنم که من را به این راه آوردند و موجب ازدواج من شدند. بعدها من در دانشگاه امیرکبیر نهضت ازدواج را دنبال کردم و حدود 10 دانشجو را هم زن دادیم. رئیس دانشگاه هیچ تشویق نکرد و گفت: این در شرح وظایف ما نیست! آقای علامه کارهای خودش را به آقای روزبه نسبت میداد چون اگر کسی جاهطلب نباشد، دنبال اسم و رسم نیست. در مقابل عدهای هستند که کاری را که نکردند به خودشان نسبت میدهند.
ممکن است عدهای راه را تشخیص بدهند ولی استقامت ندارند. آقای علامه استقامت داشتند و به تأسیس مدارس متعددی کمک کردند. ما باید به فارغالتحصیلهای علوی این خط و الگو را بدهیم که با کمک بچههای دورۀ خودشان یک مدرسه خوب راه بیندازند. الگوی مدرسۀ صلحا خوب است که از 72 نفر، 2، 3 نفرشان در مدرسه مشغول هستند و بقیه حمایت میکنند و سالی یکی دو بار جمع میشوند. کمتر کسی پیدا میشود مثل ایشان با این شدت کار آدمسازی را دنبال کند. امروز ما باید ارزش این کار را بدانیم و آن را ترویج کنیم و آقای علامه و آقای روزبه را به جامعه معرفی کنیم و نشان دهیم که انسانها میتوانند تا اینجا بالا بیایند و در جامعه اثرگذار باشند.
و صلّی الله علی محمّد و آله
آقای دوایی گفتند: آقای روزبه با خانم توران میرهادی ملاقات داشت و با آقای موسوی میرفتند مدرسه فرهاد. گاهی، ما را میبردند پیش این خانم میرهادی که معلم بسیار خوبی بود، ما هم مینشستیم این خانم درس میداد و از آقای روزبه ادب میکرد، اجازه میگرفت، آقای روزبه هم سرش پایین بود و او را نگاه نمیکرد.