بسم الله الرحمن الرحیم
خلاصۀ مصاحبۀ آقای هادی عمرانی دانشآموختۀ دورۀ ۱۸ علوی (1401/3/26)
در تابستان سال ۱۳۵۶ که هنوز محصل بودم، برای کاری رفته بودم دبیرستان علوی. آقای مسعود منفردکیا که آن موقع با دبستان علوی شمارۀ ۱ همکاری میکردند گفتند: تابستان چهکار میکنی؟ گفتم: آزادم. گفت: بیا اردوی دبستان به عنوان مربی شنا. قبول کردم. آن سال مرحوم حاج آقا مصطفی داوودی مسئول استخر بودند. در همان اردو ظرفیت خدادادی آموزش دادن را در خودم کشف کردم. سال ۵۷ انقلاب شد. قبل از شروع جنگ در یک دورۀ سنگین و فشرده که برای آماده سازی فرماندهان در پادگان امام حسین(ع) برگزار شد، شرکت کردم. مسئولیت آموزش یک موشک پدافندی را به من دادند. در جریان این آموزش بیشتر متوجه استعداد معلمیام شدم و دیدم در ادارۀ کلاس و انتقال موضوعات درسی موفق عمل میکنم و روی افراد اثرگذار هستم.
با شروع جنگ، ما که دورۀ فشردۀ پارتیزانی دیده بودیم به جبهه رفتیم. ابتدا پیش شهید دکتر چمران در ستاد جنگهای نامنظم رفتم وسپس وارد گروه مین و تخریب شدم و در جبهههای جنوب فعالیت کردم. سال ۵۹ به تهران آمدم و اولین ابلاغ معلمی را گرفتم و در منطقۀ۱۴ مدرسۀ شهید بهشتی(شاهین سابق) معلم حرفه و فن شدم. با مدیر آنجا (آقای مهدی کاتوزیان) قرار گذاشتم که از یک ماه قبل از هر حملۀ سراسری باید بروم مین جمع کنم و تا مدتی بعد از حمله هم نیستم و باید معلم دیگری جایگزین کنید. ایشان قبول کرد و گفت: پس حقوقت را باید به آن معلم بدهی! قبول کردم. زمان حمله به من اطلاع میدادند و من به جبهه میرفتم و بعد از حمله بر میگشتم. سال بعد با مدرسۀ مدرس هم همکاری کردم.
زمستان سال ۶۱ که یکبار برای مرخصی از جبهه برگشتم، از خیابان شهید دیالمه به کوچۀ نداییپور رسیدم. مرحوم حاج آقای رحیمیان از دبستان علوی بیرون آمدند، چون به ایشان ارادت داشتم ترمز کردم و گفتم: حاج آقا کجا تشریف میبرید؟ شما را برسانم. گفتند: شما کجا میروید؟ گفتم: پاسداران منزل پدرم. گفتند: من هم میروم منزل، خیابان دولت. سوار شدند. در راه پرسیدند که کجا هستی و چه کار میکنی؟ توضیح دادم. معلم هستم و تازه از جبهه آمدهام. چند روز بعد پیغام دادند ما نیرو میخواهیم، اگر دوست داری بیا پیش ما. رفتم مدرسه و با حاج آقا صحبت کردم. گفتند: رسم ما این است که بعد از یک ماه همکاری، اگر از ما خوشت آمد و ما هم از شما خوشمان آمد ادامه میدهیم. قبول کردم. گفتند: آقای محسن سعیدیان ناظم است شما هم کمک ایشان باش. دیدم ناظم با بلندگو خیلی ملایم با بچهها صحبت میکند، میگفت: بفرمایید سرصف! میکروفون را گرفتم و گفتم: بچهها، از جلو نظام! خبردار! همکاران مدرسه به دفتر ریختند و گفتند: چی داری میگی؟ گفتم: میخواهم بچهها را منظم کنم. دید من جبههای بود. حاج آقای موسوی گفتند: اینجا سبک حرف زدن ما با بچهها اینطوری نیست. با وجود لحن مهربان ایشان حدسم این بود که آقای رحیمیان باید برای این کار عذرم را بخواهند وبگویند: برو همان جبهه، ولی گفتند: شما بمان. گفتم: پدرم راضی نیست. در آن زمان معلمها کمترین حقوق را میگرفتند. آقای رحیمیان پدرم را به مدرسه دعوت کردند و با ایشان صحبت کردند. پدر قانع نشدند ولی تسلیم شدند. وقتی از اتاق بیرون آمدند، گفتند: ببین، کی به تو گفتم، تو بدبخت میشوی! هر چند بعدها به شغل من افتخار کردند. ایشان یک مغازۀ الکتریکی در لالهزار داشتند و چون من به کارهای فنی و الکتریکی علاقه داشتم، به من میگفتند: بیا مغازه کاسب شو و بعد از من مغازه را بچرخان.
سال۶۱ که به مدرسۀ مدرس رفتهبودم و با علوی هم همکاری میکردم، هنوز برای سال بعد تصمیمی نگرفته بودم. آقای صبوحی به من گفت: بیا مدرسۀ مدرس، هرچه علوی به تو میدهد، من دو برابر به تو میدهم. ایشان آن موقع مدیر آنجا بود. رفتم پیش حاج آقای موسوی گفتم: میشود صبحها بیایم علوی و عصرها بروم مدرس؟ ایشان گفت: دل در گرو عشق یکی دار، یا رومی رومی، یا زنگی زنگی یا کامل بیا اینجا یا برو آنجا. این جمله هیچ وقت یادم نمیرود. گفتم: پس اجازه بدهید استخاره کنم. سه استخاره گرفتم این که به مغازۀ پدرم بروم، بسیار بد، اینکه مدرسۀ علوی بروم، بسیار خوب و اینکه مدرسۀ مدرس بروم، میانه. علوی رفتم و از سال۶۲ معلم کلاس دوم شدم. خیلیها من را مسخره میکردند و به دیوانگی متهم شده بودم ولی وقتی مزۀ معلمی زیر دندان من رفت، دیگر به این راحتیها بیرون نیامد. ۹سال حقالتدریس بودم. حاج آقای رحیمیان از دنیا رفتند و آقای محمودی موقتا جای ایشان آمدند و به من گفتند: شما آدمی نیستی که معلمی را رها کنی، بیا رسمی شو و در علوم تربیتی ادامۀ تحصیل بده. بنا بر این توصیه رسمی شدم و رشتۀ آموزش ابتدایی را شروع کردم و تا سال۹۲ که بازنشسته شدم، کارمند دولت بودم.
موقعی که علوم درس میدادم، احساس میکردم این که بچهها از روی کتاب میخوانند و بعد امتحان میدهند اشتباه است. چون علوم با زندگی بچهها مرتبط است و جهان را به بچهها میشناساند. آقای علامه به ما آموخته بودند که هر جا دیدی غلط میروی برگرد و راهت را اصلاح کن. من سعی کردم طور دیگری درس بدهم. تصمیم گرفتم مکان دیگری غیر از کلاس برای درس علوم فراهم کنم. در مدرسه یک اتاق انباری پیدا کردم که نور طبیعی نداشت. وسایلش را به انبار دیگری بردم و آنجا را تمیز کردم، دوتا کمد خریدم، یک تنگ آوردم مقداری سنگ کف آن ریختم و آن را آب کردم و یک لاکپشت کوچک توی آن انداختم. یک توپ و یک تلمبۀ باد، چند تا سنگ، چندتا صدف، تعدادی برگ و ریشۀ خشک شده، توی کمدها چیدم. ۳۰ تا صندلی در این اتاق گذاشتم و دو میز آهنی سفارش دادم ساختند. دی ماه در یکی از زنگهای علوم به بچهها گفتم: برویم کلاس علوم! بچهها با تعجب گفتند: کلاس علوم دیگه کجاست؟ گفتم: بیایید ببینید. وقتی وارد شدند، فوقالعاده هیجانزده شدند، خصوصاً از دیدن حرکت لاکپشت. چند تا پوستر و یک تخته هم روی دیوار نصب کردهبودم. جلسۀ سوم یا چهارم خاطرۀ زیبایی که واقعاً روی من تأثیر گذاشت به وقوع پیوست. آقای علامه که گاهگاهی به دبستان سر میزدند، آن روز تشریف آورده بودند و به کلاس ما آمدند. گفتند: اینجا چهخبر است؟ عرض کردم: ما زنگهای علوم با بچهها اینجا میآییم و علوم را در این آزمایشگاه کار میکنیم. شوق و هیجانی که در چهرۀ ایشان دیدم، برایم باورکردنی نبود. ۵ دقیقه به زنگ مانده بود، صبر کردند بچهها بیرون بروند، بعد به من گفتند: خون روزبه در رگهای تو جریان دارد. نمیتوانم توصیف کنم که این حرف برای من چقدر ارزشمند بود! من خودم را کفش آقای روزبه هم حساب نمیکردم. گفتند: از کی این کار را شروع کردی؟ توضیح دادم. چند سؤال دیگر هم پرسیدند. بعد ایشان رها نکردند. به آقای تهرانی معلم شیمی دبیرستان که دوربین فیلمبرداری داشتند، گفتند: برو کلاس عمرانی را فیلمبرداری کن. حمایتهای ایشان فوقالعاده برای من اهمیت داشت. هیچ کس در زندگی من به اندازۀ آقای علامه تأثیرگذار نبوده. ایشان مسیر زندگی من را تغییر دادند و در مسیری انداختند که هنوز هم ادامه دارد. وقتی من چنین کاری را شروع کردم، هیچ دبستانی برای کلاس دوم آزمایشگاه علوم نداشت. به لطف خدا صنایع آموزشی هنوز دولتی بود و قیمت اجناس آن مربوط به قبل از انقلاب بود و اجازه نداشت لوازم خود را به قیمت آزاد بفروشد. من بسیاری از وسایل آزمایشگاه را از آنجا با قیمت بسیار ارزانی خریدم. کمدهای آزمایشگاه پر شد و ما مجبور شدیم کمد جدید بخریم. بعد از پایان سال به مرحوم حاج آقای رحیمیان گفتم: ما جای بزرگتر میخواهیم. مرحوم حاج آقای رحیمیان بسیار آدم پخته و روشنی بودند. ایشان مدارس آمریکا را دیده بودند و با آزمایشگاههای آنجا آشنا بودند و در مدتی که من میرفتم خرید میکردم، کمال همکاری را با من داشتند ولی یک روز به من گفتند: دیگر بس است، کوتاه بیا! گفتم: کوتاه نمیآیم، حتی شده از جیب خودم این هزینهها را میپردازم. بعد کلی وسیله خریدم که بعدا قیمتهایش خیلی بالا رفت. حاج آقای رحیمیان نمازخانۀ مدرسه را در اختیار آزمایشگاه گذاشتند که واقعاً جای قدرشناسی دارد. با این که مدرسه روی نماز بسیار حساس است که به شکل صحیح آموزش داده بشود و بچهها به نماز علاقهمند شوند. از سال ۶۵ نمازخانه آزمایشگاه علوم شد و من فقط علوم درس دادم. الان آزمایشگاههای علوم کلاس اول و دوم خیلی دیدنی و کم نظیر است. کلاس اولیها در هفته سه زنگ علوم دارند و دومیها پنج زنگ.
آقای علامه مرتب از کار من پشتیبانی میکردند. افراد را تشویق میکردند که بیایند آزمایشگاه را بازدید کنند. به من میگفتند: تو چه لازم داری؟ چه کمکی میتوانم بکنم؟ زنگ میزدند احوالپرسی میکردند، میپرسیدند: اوضاع آزمایشگاه چطور است؟ ایشان هروقت میآمدند دبستان، حتما به آزمایشگاه سر میزدند و مرا مورد لطف قرار میدادند. یک بار به من تلفن زدند و فرمودند: دکتر سپهری میتواند به تو کمکی بکند؟ گفتم: بله، من سؤالاتی در فیزیک دارم که از یک آدم متخصص باید بپرسم. آقای علامه به دکتر سپهری گفتند: برو آزمایشگاه دبستان را ببین. ایشان فارغالتحصیل دبیرستان علوی بودند و دکترای فیزیک از انگلستان داشتند و آن موقع معاون وزیر علوم بودند. ایشان با مدرسۀ رازی هماهنگ کردند که من بروم آزمایشگاه آن را ببینم. اسم مدرسۀ ژاندارک فرانسویها بعد از انقلاب شده بود رازی. متأسفانه در آن زمان تمام وسایل آزمایشگاه را در کمدها گذاشته بودند و از آنها استفاده نمیکردند. این وسایل فرانسوی از نظر تجهیزات کامل بود. دکتر سپهری به توصیۀ آقای علامه آمدند دبستان علوی سر کلاس آزمایشگاه من نشستند. بعد از کلاس راجع به میدان مغناطیسی با ایشان صحبت کردم. وقتی رفتند به آقای علامه گزارش داده بودند و گفتهبودند که وسایل مهم نیست، آنچه مهم است طرز فکر، نگاه به تدریس و نوع طرح درسهای عمرانی است که آزمایشگاه علوی را آزمایشگاه کرده وگرنه وسایل همهجا پیدا میشود. همه فکر میکردند جذابیت کلاس ما در وسایل است. به هر حال آقای علامه همیشه این حمایتها را داشتند.
سال۶۶ یک مغازۀ چوبی درست کردم. روی مغازه نقاشی یک بقالی قدیمی با کیسۀ برنج، نخود، لوبیا، یک میز و یک تابلوی نسیه ممنوع کشیده بودیم و اسم آن را گذاشته بودم مغازۀ آتقی. من روی بحث انگیزه حساس بودم و میخواستم از هر عامل عاطفی، محیطی و ابزاری استفاده کنم که بچهها انگیزۀ یادگیریشان بالا برود. برای این مغازه در ماه 3 هزار تومان چیزهایی میخریدم که بچهها به عمرشان ندیده بودند و نهایت علاقه را برای به دست آوردن آنها داشتند. قصدم ترغیب آنها به یادگیری بود ولی اینطور نشد. آنها امتیاز میگرفتند و متناسب با آن از این مغازه جایزه انتخاب میکردند. من خوشحال بودم که اوج انگیزه را پیدا کردهام و مطمئن بودم که این کار سابقه نداشته است. ولی برخلاف تصورم فهمیدم بچهها دیگر نه به یادگیری علوم کار دارند و نه به اخلاق و ارزشهای انسانی حتی ممکن است دزدی امتیاز هم بکنند. چند ماه بعد یک روز زنگ خورده بود و بچهها دور من جمع شده بودند. آقای علامه آمدند در را باز کردند سرشان را آوردند توی آزمایشگاه نگاه معنا داری کردند، در را بستند و رفتند. وقتی زنگ آخر مدرسه خورد، بلافاصله از روابط عمومی تماس گرفتند که آقای علامه پای تلفن شما را میخواهند. گوشی را برداشتم، بدون مقدمه گفتند: مرشد چلویی در دکانش یک جمله بالای سرش زده بود که نسیه داده میشود حتی به شما. شما روی مغازهات تابلو زدی نسیه ممنوع! یعنی به بچهها پیغام میدهی که شما دزدید! اگر به شما نسیه بدهم پس نمیدهید! آقای علامه اصلاً داخل نیامده بودند، همین که لای در را باز کرده و این تابلو را دیدهاند، فوراً برگشته بودند. این پیغام آقای علامه روی ذهن من خیلی اثر گذاشت. الآن صحبتهایی که برای بچهها و اولیا دارم و حرفی که میزنم، با خودم میگویم مخاطب چه پیامی از آن برداشت میکند. ایشان به من یاد دادند در هر رفتاری که از تو سر بزند و حتی در چهرۀ تو یک پیام هست. آخر سال من این مغازه را جمع کردم.
آوازۀ آزمایشگاه علوم مدرسۀ ما در مدارس دیگر پیچیده بود و از شهرهای مختلف برای بازدید آن میآمدند و این مغازۀ آتقی را هم میدیدند و میگفتند: فکر خوبی است و از اینجا کمد جوایز در مدارس مرسوم شد. من هر چه تلاش کردم این سنّت سیئهای را که خودم گذاشته بودم پاک کنم، متأسفانه نشد. یک بار رفته بودم شهرکرد، دیدم در مدرسهای یک کمد جایزه درست کردهاند و بالای آن نوشتهاند: مغازۀ آتقی. به مدیر گفتم من این کار را ابداع کردم و متوجه اشتباهم شدهام. مدیر گفت من بدون این کمد جایزه مدرسه را نمیتوانم اداره کنم. اصرار من برای حذف کمد جایزه بی فایده بود. بچهها با انگیزه به دنیا میآیند، میخواهند بدانند و استعدادهایشان را شکوفا کنند. ما معلمها آنها را وابسته به انگیزههای بیرونی میکنیم و به آنها میگوییم: یادگیری خودش ارزش ندارد بلکه پیامدهای آن جذاب است! اما باید اجازه بدهیم بچهها به طور طبیعی رشد کنند و در بازخوردهایمان پیامهای مثبت دهیم و از میزان تلاش قدردانی کنیم. تمجید و تحسین هم یک انگیزش بیرونی کلامی است و آنهم غلط است. بازخورد ما به شاگرد باید حاوی اطلاعات مفیدی در رابطه با کاری که انجام داده است باشد، مثلا بگوییم: این نقاشی که کشیدی و سعی کردی رنگهایش باهم تناسب داشته باشد، خیلی طبیعیتر شده است. یعنی راجع به کار او صحبت کنیم نه این که تو این کار را کردی، بیا این جایزه را بگیر. این مصیبتی است که ما الآن در مدارس میبینیم که بچهها اعمال نیک را برای این که آن اعمال نیک هستند، انجام نمیدهند بلکه برای این که جایزه یا لااقل پاداش کلامی بگیرند و آفرینی بشنوند انجام میدهند. آنها به رضایت بزرگترها وابستهاند و بزرگترها هم بدشان نمیآید که این وابستگی ادامه پیدا کند تا خواستههایشان را به بچهها تحمیل کنند! این به ظاهر تشویقها آسیبهای زیادی به رشد بچهها میزند.
یکی از مهارتهایی که در آزمایشگاه علوم به بچهها میدهیم این است که قدرت پردازش بالایی پیدا میکنند و در استنتاج و استدلال علمی خیلی قوی میشوند. بعداً خودشان هم نمیدانند این مهارت را از کجا به دست آوردهاند؟ ولی فواید آن را در سالهای بعد کاملاً حس میکنند. بسیاری از بچهها بعدها میگویند: علت علاقمندی ما به علمآموزی از اینجا بود. تا امروز این روش آموزش علوم را در ۱۹ دوره به معلمهای سطح کشور به صورت کارگاهی آموزش دادهام. این دیدگاه به اقصی نقاط ایران رسیده است. بعد از ما ۲۰۰ مدرسه در تهران آزمایشگاه درست کردند و درس علوم را در آزمایشگاه درس میدهند. به این ترتیب کاری که آقای علامه از آن دفاع کردند، در ایران منتشر شد. بعضی از کشورهای خارجی در تدریس علوم از ما جلوتر بودند. من آزمایشگاههای مدارس ژاپن، فنلاند، آلمان، چین و چند کشور عربی را دیدهام ولی آزمایشگاهی به این مجهزی برای پایههای اول و دوم دبستان در هیچ کشوری ندیدم.
سال ۶۸ به حاج آقای محمودی گفتم: میخواهم بازدیدی از مدارس کشورهای دیگر داشته باشم، ببینم آنها در زمینۀ علوم چهکار میکنند؟ ایشان استقبال کردند و گفتند: خیلی خوب است. ویزا گرفتم و ماشینم را ۱۵۰هزار تومان فروختم که خرج سفر آلمان شد. سفر خیلی خوبی بود و من غیر از مدارس جاهای دیگری مثل موزهها و مراکز فرهنگی را هم بازدید کردم. من هیچ حرفی از سفرم به آقای علامه نزده بودم. وقتی برگشتم، آقای علامه به من زنگزدند که بیا تو را ببینم. تابستان بود و ایشان شهرستانک بودند. خدمتشان رسیدم. گفتند: هان، چه خبر؟ گفتم: چیزهایی که شما از دهونک میدیدید، من رفتم از نزدیک دیدم. خندیدند. گزارشی از سفر آلمان دادم و ایشان خیلی استقبال کردند. پرسیدند: چقدر خرج کردی جونم؟ گفتم: ۱۵۰ هزار تومان. اولین دستاورد سفر آلمان این بود که از همان سال دبستان خودمان سه کلاس ۳۰ نفره را کردیم 4 کلاس ۲۴ نفره. یکی دیگر از دستاوردها توجه به کار گروهی و آموزش مهارتهای مشارکتی بود. بچههای ما در کارگروهی خیلی ضعیف عمل میکردند. آن سالها دید اغلب مدارس بسته و تنگنظرانه بود. کار گروهی برای تشکیل یک مفهوم و رسیدن به یک هدف استفاده نمیشد. الآن ما در مدرسه روی کارگروهی خیلی تأکید داریم. در آزمایشگاه بیشتر کارها را بچهها به صورت گروهی انجام میدهند. آقای علامه با دقت حرفهایم را گوش میدادند و من را به ادامۀ این روند تشویق میکردند. خداحافظی کردم و به تهران برگشتم. چند روز بعد دفتر مدرسه به من اطلاع داند که پاکتی از طرف آقای علامه برای شما آمده. دیدم ۱۵۰ هزار تومان معادل هزینۀ سفر آلمان در پاکت است. من اصلاً در ذهنم نبود که پول سفر را ازکسی بگیرم ولی خود آقای علامه لطف کردند و هزینۀ سفر را به من برگرداندند و من با آن دوباره یک ماشین پیکان خریدم.
بازدیدکنندگانی از کشورهای مختلف مانند ژاپن، کره، آلمان، لبنان، عراق، سوریه، سودان و... داشتیم. من هنوز ژاپن نرفته بودم. شنیده بودم مدارس ژاپن در تدریس علوم خیلی قوی هستند. وقتی رفتم ژاپن، دیدم آنها آزمایشگاههای مجهزی دارند و هزینۀ تجهیزات مدارس را هم شهرداری میدهد. در ژاپن به همۀ استانها به طور مساوی امکانات میدهند. ژاپنیها اعتقادی به نخبهپروری ندارند، میگویند: باید همۀ مدارس ژاپن را بالا بیاوریم. آقای علامه به شدت تأکید داشتند در زمینههایی که خارجیها کارکردهاند، باید از علمشان استفاده کنیم. به من میگفتند: هرچه لازم داری بگو، کسانی که خارج هستند برایت بخرند بفرستند.
خاطرهای از یکی از ملاقاتها با آقای علامه دارم. قبل از شروع صحبت ایشان دوربین را از کیف درآوردم که فیلمبرداری کنم. آقای علامه اشاره کردند که فیلم نگیر. من هم با شیطنت دوربین را روشن کردم و روی زمین رو به آقای علامه گذاشتم. پس از شنیدن فرمایشات ایشان خداحافظی کردیم و برگشتیم. به مدرسه که رسیدم، بلافاصله از دفتر زنگ زدند که آقای علامه پای تلفن هستند. رفتم تلفن را برداشتم و سلام کردم. گفتند: خوب ضبط شده یا نه جیگر؟! من زدم زیر خنده و ایشان هم قاهقاه خندیدند و گوشی را قطع کردند. یعنی بدان که من فهمیدم تو ضبط کردی.
آقای علامه بیشترین تأثیر را روی نگرش من در زندگی داشتند. ایشان همیشه به رشد فکر میکردند که چطور میشود آدمها را رشد داد، رشد علمی، رشد خلاقیت، رشد شخصیت، رشد روحی و روانی، رشد عواطف و احساسات، رشد عقاید و باورها، رشد ارزشهای انسانی و...
آقای علامه اهداف بالاتری را میدیدند مثلا روی بقای روح خیلی تأکید داشتند. این یکی از شاهکلیدهایی است که اگر کسی آن را باور داشته باشد، رفتارش متفاوت میشود و طور دیگری به جهان مینگرد.
آقای علامه اهداف خیلی والایی در رشد همهجانبه و متعادل داشتند. معتقد بودند بچهها را باید در همۀ ابعاد رشد بدهیم. علاوه بر رشد علمی، رشد مذهبی، رشد اخلاقی، رشد سلامت و قدرت بدنی هم مورد تأکید ایشان بود. دانشآموز را تکبعدی نمیدیدند. دفاعی هم که از آزمایشگاه علوم میکردند، فقط بحث علوم نبود، دنبال رشد جنبههای دیگر شخصیت بچهها بودند.
آقای علامه همیشه به ما میگفتند: مهر اول خیلی مهم است. بنابراین معلم کلاس اول باید معلمی باشد که در جان بچهها بنشیند. فرهیخته، متدین، باتقوا و سالم باشد تا روی بچهها تشعشع روحی داشته باشد. به همین دلیل رفتن بچهها به کودکستان را نمیپسندیدند و مخالف بودند.
از طرفی بچهها قبل از ورود به کلاس اول مهارتهایی مثل مداد دستگرفتن، دقت کردن، تمرکز داشتن و ارتباط اجتماعی را نیاز داشتند. به این نتیجه رسیدیم که باید پیشدبستانی هم داشته باشیم. پیش آقای علامه رفتیم که بگوییم الآن پیشدبستانی لازم است. میدانستیم ایشان مخالف کودکستاناند و معتقداند بچه باید ۷سال بازی کند. وقتی توضیحات ما را شنیدند، خیلی زود قانع شدند و گفتند: اگر نیاز است این کار را بکنید. بعد هم حمایت کردند و پیشدبستان علوی به وجود آمد و چقدر مفید بود و برای مدارس دیگر الگو شد.
حاج آقای محمودی بعد از آقای رحیمیان ۳سال مدیر دبستان بودند. به آقای علامه گفتند: دیگر من نمیتوانم ادامه بدهم. آقای علامه من را احضار کردند و کتابی جلوی من گذاشتند و گفتند: اینجا را بخوان، بعد فرمودند: ما با دانشگاه شهید بهشتی صحبت کردیم شما از شنبه میروید آنجا یک دورۀ مدیریت میبینید و مدیر دبستان شمارۀ۱ میشوید. بعد از اینکه مدتی توضیح دادند، گفتم: میتوانم حرفی بزنم؟ گفتند: بگو جونم. گفتم: وقتی من کار آزمایشگاه را شروع کردم، هدفم درس علوم نبود، میخواستم مشکلات آموزشی را حل کنم، هدفم علوم تربیتی بود و علوم تجربی بهانه بود. من در کار آزمایشگاه علوم بمانم، به نفع مدرسه است. ایشان حرفهای من را شنیدند و یکدفعه گفتند: من نفهمیدم، درست میگی جونم. یعنی نظرشان۱۸۰ درجه عوض شد. من به شدت شگفتزده شدم، چون فکر میکردم اصلاً نمیتوانم آقای علامه را متقاعد کنم و ایشان همه چیز را بستهاند و تمام شده است. پس از شنیدن فرمایش ایشان واقعاً داشتم از خجالت آب میشدم. خیلی راحت حرف من را پذیرفتند و نظر خودشان را با همۀ تمهیداتی که برای آن در نظر گرفته بودند کنار گذاشتند. آقای علامه با این رفتار به من فهماندند در برابر حق تسلیم باش و منیّت را کنار بگذار.
آخرین بار که به دیدنشان رفتم، دراز کشیده و بیمار بودند. گفتند: هادی جون، من میمیرم و من را یک جایی چال میکنند و جنازهام روی زمین نمیماند. نکند کلاست را تعطیل نکنی! با این جمله تأکید کردند که کار اصلی شما تعلیم و تربیت بچهها است. خداوند ایشان را با موالیشان محشور گرداند.