بسم الله الرحمن الرحیم
خلاصۀ مصاحبۀ آقای سید محمدحسین میرهادی فارغ التحصیل دورۀ 14 علوی
من توفیق نداشتم دبستان در علوی باشم. منزل ما طرف مولوی بود و آنجا مدرسۀ کاظمیه از مدارس جامعۀ تعلیمات اسلامی میرفتم که مدرسۀ خوبی بود. به کلاس ششم که رسیدم مرحوم ابوی گفتند هر چند منزل ما با علوی فاصله دارد ولی باید برویم علوی ثبتنام کنیم. چون پدرم رابطۀ ویژهای با آقای علامه داشتند. پدر من از شاگردان زبدة حاج شیخ محمدحسین زاهد در مسجد امینالدوله بودند. ایشان وصیّت کرده بودند بعد از من آقامیرزا کریم حقشناس، امامت مسجد امینالدوله را ادامه بدهد، حاج آقای مجتهدی طلبههای من را آموزش بدهد و آقاسیدعلی آقا میرهادی مناجاتهای ماه رمضان من را ادامه بدهد. آقای علامه هم با آقا شیخ محمدحسین زاهد و آقای مجتهدی و آقامیرزا کریم حقشناس ارتباط داشتند. به این جهت پدرم با آقای علامه آشنا بودند و مرا به دبیرستان علوی آوردند.
ما اسم آقای روزبه را شنیده بودیم ولی ایشان را ندیده بودیم. روز اولی که وارد مدرسه شدیم من بدون توجه درب اتاق معلمین كنار دفتر را باز کردم، دیدم مردی با ریش و موهاي سفید خیلی تکیده و خیلی متواضع نان و ترۀ خالي بدون پنیر میخورد! من سريع در را بستم و خیلی ناراحت شدم كه چرا مدرسه با این همه امکانات، مستخدم آن بايد نان و تره بخورد و چرا نمیآید سالن ناهارخوري مثل ما بنشیند غذا بخورد. خواستم بروم پیش آقای علامه اعتراض کنم. آن روز گذشت. فردا به مناسبتی در سالن نماز بوديم که همان مرد وارد شد. من فکر کردم همان مستخدمي است كه دلم برايش سوخت، گفتند: ايشان آقاي روزبه است! این خاطره من را تکان داد و فهمیدم اگر علوی، علوی است بخاطر وجود چنین بزرگوارانی است و تا آخر خط را خواندم که تفاوتها از کجا شروع میشود.
آقای علامه سرکلاس از بیاهمیتی دنیا خیلی میگفتند. من بعد دیدم آپاراتخانهای در حیاط پشت سالن نماز درست ميكنند و چند هفته برای نماي آن سرامیکهای کوچک ميچسبانند. در عالم بچگی فکر میکردم آقای علامه که مدام میگویند دنیاطلبی بد است، چرا چند هفته به نماي اين اتاقك ور میروند. خواستم بروم به آقای علامه بگویم اینها حرف شما را گوش نمیکنند. بعدها در کلاسهای بالاتر فهميدم آقای علامه در زندگی شخصی سادهزيست است ولي براي مدرسه بهترین امکانات را فراهم ميكند. آن تناقض الحمدلله حل شد.
آقای علامه هر سال باما کلاس اخلاق داشتند. سال نهم به جای کلاس اخلاق ساعت قرآن صبحگاهی میآمدند و برای ما تفسیر سورۀ بقره را میگفتند. آقای علامه هنرمند بود. مبالغه کردنهای ایشان براي این بود که ما به مطلب برسیم. ایشان اصلاً وقت را تلف نمیکرد. شنیدم یکی از سخنرانها در ابتداي صحبت میگفت: أعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم بِسمِالله الرَّحمنِ الرَّحیم ربِّ اشرَح لی صَدری وَ یَسِّر لی أمری و ... آقای علامه به او گفته بودند: اين دعاي قرآني را در دلت بخوان، چرا وقت مردم را میگیری؟ یعنی راضی نبودند در همین حد وقت افراد گرفته شود. شکل ارائه و بستری که ایشان ایجاد میکرد و هیجانهایی که میداد، مهمتر از محتوا بود. محتوا را میشود در کتاب ها پیدا کرد، ما بیشتر از شکل بيان ايشان متأثر میشدیم. متأسفانه الآن مبلغین ما میخواهند صرفاً به محتوا بپردازند و لغتهای سخت و قلمبه سلمبه به كار ميبرند، در حالی که نسل جديد باید برایشان بسترسازی بشود تا در مسیر آن قرار گیرند و خود عمل کنند. آقای علامه اینطور نبود که کتابی حرف بزند، به اقتضای حال شعر میخواند، مَثَل میگفت، روایت میخواند، آیۀ قرآن میخواند، شوخی میکرد، جوک میگفت، به چشم ما نگاه میکرد ببیند ما کجاییم؟ محضر آقای علامه به ما میچسبید برای این که خودش بود. البته تنوع زیسته داشت. حوزه را دیده بود، بازار را دیده بود، آنهایی که با علوم روز آشنا بودند را دیده بود، مدرسهداری کرده بود، با گروههای مختلفی برخورد کرده بود. آدمهایی که تنوع زیسته دارند به پختگی میرسند و محضرشان شیرین است، مَثَل دارند بگویند، حرف دارند بزنند.
آقای علامه دنبال ادا و اصول نبود. اگر فلسفه بلد بود، ادای فیلسوفها را درنمیآورد. اگر اخلاق بلد بود، ادای معلم اخلاقها را درنمیآورد. با همین تنوع ذهنی که داشت معلمها را چیده بود. آقاي ساعد را براي نقاشي آورده بود که معلم نقاشی ولیعهد بود، آقای علامه جعفری و آقای مطهری را براي سخنراني میآورد. آقای روزبه، آقای عدالتی، آقای ملک عباسی، آقای هادیصادق، آقاي باباهادی، آقای ارشاقی هر كدام يك مدل بودند. مدارس فعلي ما نمیتوانند این تنوع معلم را داشته باشند چون علامه ندارند و علامه نیستند.
نگاه آقای علامه در تربیت ارزش و حرمت انسان بود؛ به معلمها احترام میگذاشت و حاشیۀ امنیت برایشان درست مي کرد. سعة صدر داشت.
در مدیریت در بحث کیفیت بعضي مغایرتها مینور و کوچک است و بعضي ماژور و بزرگ. شما میخواهید دخترتان را شوهر بدهید، دامادی که میآید ممکن است مغایرتهای مینور داشته باشد مثلا سلیقه و اخلاقهای خاص داشته باشد، برای شما مهم نیست ولی اگر مغایرت ماژور داشت، مثلاً دست بزن داشت یا معتاد بود، یک دانهاش هم زیاد است. آقای علامه مراقب مغایرتهای ماژور بود و مغایرتهای مینور را قابل اصلاح و حتی طبیعی میدانست.
پدر من شاگرد حاج شیخ محمدحسین زاهد و مناجاتخوان اول تهران بود؛ یک کلام به ما نگفت با بچههاي كوچه بازی نکنید. ایشان و علامه کرباسچیان خودشان تقید احکامی و اخلاقی داشتند و همین که نگاه میکردند، ما تربیت میشدیم. آقای علامه معتقد بود که بچهها برای تربیت باید آدم ببینند. آقای علامه و روزبه گوهری داشتند که همینطور که راه میرفتند، در و دیوار مدرسه راه میافتاد و همه راه میافتادند. این نوع آدمها خيلي کم هستند.
تربیت بزرگان بیشتر به خودشان برمیگردد. مرحوم پدر من، مرحوم علامه و مرحوم روزبه، به جای این که دیگران را تربیت کنند، خودشان را تربیت میکردند، در نتیجه تربیت دیگران به تبع حاصل میآمد.
آقای علامه رسالۀ آيتالله بروجردي را بازنويسي و ساده و روان کردند و جایگاه خوبي در حوزه داشتند، چرا حوزة علمیه را رها کردند و آمدند مدرسهای با یک کلاس تأسیس کردند؟ همه میگویند برای انسانسازی. کاملاً درست است، منتهی این انسان که میگوییم اول خودش است. يعني آقای علامه برای خودش اقدام کرد نه برای ماها. آمد خودش را توسعه بدهد، چون کسی بدون این که خودش را توسعه بدهد، نمیتواند دیگری را توسعه بدهد.
امثال این بزرگان از بس که خالیاند پر هستند. امام زینالعابدین علیهالسلام دعاهایی که خوانده و ضجه و ناله زده، برای خودش هست. چون وقتی به محضر خدا میرود، خودش را خیلی خالی میبیند که اینطور ضجه میزند. هرکس در این مسیر بالاتر میرود، تازه میفهمد که چقدر پایین است. من اگر مُلا باشم میفهمم که هیچی نمیدانم. اینها در کار ساخت و ساز خودشان بودند و به ما کاری نداشتند. کشاورز گندم میکارد ولی علف به تبع حاصل میآید. اوليا گندماند، ما علف آنها هستیم. شما قصد میکنی به کسی انفاق کنی و دست او را بگیری، در واقع دست خودت را گرفتي. آقای علامه بچهها را ولینعمت خودش میدانست و فکر میکرد من به تبع اینها رشد میکنم. إن أَحسَنتُم أَحسَنتُم لِأَنفُسِكُم، شما اگر نیکی كني، به خودت نيكي کردی، دیگر منّت ندارد، چرا به روی طرف میآوری؟ اگر شما بچهات را خوب تربیت کردی، برای خودت کردی.
من این روایت ارزشمند را از آقای علامه شنیدم که پیامبر به امیرالمؤمنین فرمود: يا عَلي اِذا تَقَرَّبَ النّاسُ اِلي خالِقِهِم بِأنواعِ البِرّ فَتَقَرَّب اِلَي اللهِ بِأنواعِ العَقلِ و السِّرِّ تَسبِقهُم؛ (وقتی دیدی مردم با انواع کارهای نیک خودشان را به خدا نزدیک میکنند، تو از راه عقل و درون به خدا نزديكي جو، از آنها جلو میزنی.) این بزرگان دنبال عقل و سِرّ بودند، هر چند کارهای خیرشان سر جایش بود. آقای علامه دنبال چه بود؟ دنبال بودن بود. اگر میخواهی مثل علامه نو بمانی و زمان و مکان روی تو تأثیر نگذارد، برو نوع بودن او را پیدا کن. ببین علامه چگونه بود نه این که چگونه عمل میکرد. علامه دنبال تقلید کورکورانه نبود، آزادی و خلاقیت فکری داشت اصلاً روی پایش بند نمیشد، راه میافتاد و حرکت میکرد. سن او 90 شده بود ولی باز بند نمیشد و عین یک جوان فکر و کار میکرد.
معلمهای ما در مدرسة علوی ویژگیهای خاصی داشتند و همه انتخابشده بودند، نشان میداد آقای علامه در انتخاب اینها خیلی دقت کرده بود.
آقای علامه بحث بقای روح را خیلی تأکید ميكرد. ایشان به حقالیقین رسیده بود و ابديت را قبول داشت. برای همین، کلیدواژهاش "بقای روح" بود و قدر زمان را میدانست. میگفت: اگر دنیا را بدهیم دیگر این دقایق برنمیگردد. این را یقین کرده بود. الان بعضي میگویند صحبت از مرگ و نیستی نکنيد، در حالی که برعکس اگر شما به مرگ فکر کنید، زندگیتان قیمت پیدا میکند. این لحظهای که در آن هستید غنیمت هست، چون پرقیمتترین سرمایهای است که دارید. علامه به مرگ و آخرت فکر میکرد. برای همین دنیایش شاداب بود. ایشان اهل دل بود نه اهل گِل. امور دنيايي که مسخره میکرد در نظر ایشان گِل بود! مولوی میگوید:
نیست به جز دوام جان، ز اهلدلان روایتی
رایحههای عشق را نیست چو عشقْ غایتی
دوام جان، یعنی هستی و شادابی. وجود، ضد کمبود و نقص است، ضد غُر و نِق است. چیزی که الآن خیلی فراوان است. همه کمبودها را میگویند ولی وقتی پیش اهلدلان مینشینی فقط از دوام جان میگویند. آقای علامه از دوام جان میگفت، انگار همه چیز دارد. بوي عشق ته ندارد، بوی عشق از علامه استشمام میشد. حرفهايش تمام نمیشد.
هر سحری حلاوتی، هر طرفی طراوتی
هر قدمی عجائبی، هر نفسی عنایتی
اهل دل سحرهایشان شیرین است، هر طرف میروند طراوت و شادابی است، هر قدمی برمي دارند کارهای عجیب و غریب ميكنند، اینها به خاطر دوام جان و بقای روح است. کلیدواژۀ علامه هم بقای روح بود.
یکی از کلیدواژههای ديگر ایشان "حقالناس" بود. علامه حوزه را رها کرد چون معتقد بود که نسل جوان گردن او حق دارند. ایشان میگفت: حاج آقا در مسجد سیدعزیزالله، ماه رمضان پشت سر آقای خوانساری نماز میخواند، روز قیامت به او میگویند: تو روز عاشورا زنا کردی! میگوید: من پشت آقای خوانساری نماز خواندم. میگویند: مردم بر گردن تو حقی داشتند، براي كار فرهنگي از تو پول خواستند ندادی، آن جوان گمراه شد و زنا کرد، گناهش گردن توست. البته اگر از دیوار کاهگِلی هم یک کاه بكنيم، اين هم حقالناس است.
یکی از کلیدواژههای علامه "استقلال فکری" بود. يعني روی پای خودت بایست. تقلیدگر نباش، خودت باش، عزت نفس داشته باش.
من معتقدم انسان پدیدهها را که میبیند باید ریشهها را هم ببیند. چون اتفاقاتی که میافتد ریشههایی دارد. آقای "جکولش" که جنرال الکتریک را متحول کرد، کتابی دارد به نام رمز و راز مدیریتی. ایشان سهتا S را رعایت میکرد. سه كلمه كه در انگلیسی اول آن S است. یکی سادگی(Simplicity) یکی سرعت (Speed)و دیگری اعتماد به نفس(self-confidence). یک رهبر مقتدر، اعتماد به نفس را در سازمان خودش تزریق میکند. آقای علامه نه تنها در سازمانش بلكه با هرکس 5 دقیقه مينشست، اعتماد به نفس را در وجود او تزریق میکرد. ميگفت: لَا تَستَوحِشوا في طَريقِ الهُدى لِقِلَّةِ أَهلِه اگر شما اعتماد به نفس داشته باشید، میتوانید سادهگو باشید و كلام را پیچ و خم ندهید. اگر اعتماد به نفس نداشته باشید، میگویید اگر ساده بگویم میگویند این بیسواد است! اگر ساده نباشید، سازمان زیرمجموعهتان بوروکراتیک میشود، در سازمان پچپچ میافتد، همه برای هم میزنند. آقای علامه سازمانی درست کرد که در آن پچپچ نبود. اگر در تصمیمسازی و تصمیمگیری سرعت نداشته باشید، فرصت را از دست میدهید. اَلفُرصَةُ تَمُرُّ مرَّ السَّحاب فَانتَهِزوا فُرَصَ الخَیر آقای علامه تأخیر ثانیه را هم تحمل نمیکرد. در مدیریت این سهتا S را داشت. البته خیلی بیشتر داشت.
آقای علامه جمع اضداد بود. بین علم و دین، رفاقت ایجاد کرد. میگفت: اگر خارج میخواهی بروی برو ولی هم خارج هم اینجا. میخواهی پولدار بشوی بشو، هم پولدار هم خدمت به خلق. دنیا و آخرت را با هم جمع کرد. نرفت در غار زندگی کند و نیامد در جامعه غرق بشود و خودش را یادش برود. یعنی هم فرد و هم جامعه را با همدیگر میدید. اين روایت را مرتب میخواند: مَن أَصبَحَ لا یَهتَمُّ بِأُمورِ المُسلِمینَ فَلَیسَ بِمُسلِم .آقای علامه در کارهایش به همة این ها توجه داشت. این شعر را زیاد میخواند:
زندگی در صدف خویش، گهر ساختن است
در دل شعله فرو رفتن و نگداختن است
خواب مردان خدا خواب پریشانی نیست
از همین خاک جهان دگری ساختن است
الان از ترکیب دو چیز به ظاهر متضاد امر سومی را ایجاد میکنند؛ مثلاً دو مکتب رقابتی و رفاقتی را با هم ترکیب میکنند و میگویند رفاقت کنیم برای رقابت ورقابت کنیم برای رفاقت. یا برای جهانیشدن محلی فکر کن و برای محلیشدن جهانی.
علامه استاد حل این تضادها بود و آنها را خیلی زیبا حل میکرد. ما از دور تضاد میدیدیم در حالی که تضاد نبود.
نکتۀ دیگر اینکه آقای علامه اعتقاد به مشورت داشت و خود را عقل کل نمیدانست. یک روز دیدم آقای علامه و آقای روزبه در حیاط مدرسه قدم میزنند و خیلی جدی با هم صحبت میکنند ولی خیلی آرامش در وجود هر دو بود. دیدم چقدر دوستانه قدم میزنند و عمیق مشورت میکنند.
در بحثهای مدیریتی از تفکر جامع نام میبرند. آقای علامه تفکر جامع داشت: به دانشآموزان نگاه میکرد، به قدشان، به وزنشان، به چهرهشان، به سلامتشان، به ورزششان، به تغذیهشان، به درسشان، به تقیدشان به احکام، به اخلاقشان. اکثر مردم حال خودت را نمیپرسند، کارهایت را میپرسند. نگاه علامه جامع بود، حال خودمان را هم میپرسید. نبض ما دستش بود، انگار آیندۀ ما را میخواند.
ایشان شخصیسازی در تربیت داشت. تلاشش بر این بود که در همة ابعاد این شخصیسازی بشود. مثلاً به پدر فارغالتحصیل میگفت: به پسرت زن بده. یا طرف را صدا میکرد و با او صحبت میکرد.
آقای علامه از قول فرانسویها میگفتند: انقلاب باید ایدئولوژیک باشد، یعنی تکتک باید شخصیسازی کرد. ایشان اعتقاد به کار هرهری نداشت.
آقای ضیاءآبادی میفرمودند: زنان مصر وقتی یوسف را دیدند، دستشان را بریدند. چرا؟ چون او را خیلی بزرگ دیدند. فَلَمَّا رَأَينَهُ أَكبَرنَهُ. ما در روز چند بار میگوییم الله اکبر ولی دست از هیچ چیز نمیبُریم! برای این که الله اکبر گفتن ما با کبریای درونی همراه است یعنی در واقع خدا را بزرگ نمیبینیم. تو اول باید دل را خالی کنی تا بعد از خدا پر شود.لاالهالّاالله. اگر بخواهیم بزرگی بزرگان را ببینیم، اول باید خودمان را نبینیم. آقای علامه چون بزرگی خودش را نمیدید، ما را بزرگ و قابل اعتنا میدید. فکر میکرد باید وقت و جانش را برای ما بگذارد. این روایت را قبول داشت که اگر یک نفر را هدایت کند، بهتر از هر چیزی است که خورشید بر آن میتابد. او به این شعر اعتقاد داشت که:
عیب است بزرگ برکشیدن خود را
از جملة خلق برگزیدن خود را
از مردمک دیده بباید آموخت
دیدن همه کس را و ندیدن خود را
حضرت اباعبدالله در دعای عرفه به خدا عرضه میدارد: الهی وَ في نَفسي فَذَلِّلني وَ في أَعيُنِ النَّاسِ فَعَظِّمني. من اول باید خالی بشوم تا بعد پُر بشوم. اگر از خودم پر بشوم، بقیه را ریز میبینم. ما بعد از این همه سال میفهمیم علامهها برای ابدیت خودشان کار کردند، بردند و رفتند.
رهبران بزرگ اصیل هستند و از جیب خودشان میخورند. وقتی از جیب همسایه بخوری، اصیل نیستی. در عرف عامیانه میگویند: سر سفرۀ پدر و مادر بزرگ شده باشند. در بحث مدیریتی میگویند: مدیر پروژههای بزرگ باید اصیل باشند و جامعیت داشته باشند. علامه به معنای کامل اصیل بود.
روش آقای علامه سؤالی بود. وسط درس یک سؤال بزرگ مطرح میکرد، مثلاً میگفت: عزیزجون، همۀ دنیا مال تو، چه کار میخواهی بکنی؟ انسان به فکر فرو میرفت. این سؤال به اندازۀ چند کتاب اثر داشت، هم انگیزهبخش و هم الهامبخش بود. ایشان در مورد ظواهر و مناسک دینی سؤال ایجاد میکرد مثلاً میگفت: در عزاداریها به مردم پلو دادی یا در جشن ائمه چراغانی کردی، بعدش چه شد؟ ایشان ضد ولایت نبود، میخواست ما به اصل مطلب برسیم.
کتابی اخیراً به دست من رسید، در آن نوشته بود: سؤالاتت را تغییر بده تا زندگیات تغییر کند. ما در مدارسمان باید به سمت ارزش دادن به سؤال برویم و بچهها را وادار کنیم سؤال کنند. ما از سؤال میترسیم، چون در سفرهمان قبلاً غذاهایمان را تدارک دیدیم، طرف میآید مینشیند میگوید: من آش میخواهم! میگوییم: ما آش نداریم! چیزی برایش آماده نکردیم. دو سه بار معلم ما نیامده بود، یک بار ادبیات، یک بار ریاضی و یک بار فیزیک، آقای روزبه آمدند درس آنها را ادامه دادند بعد با سؤالهایی که ما میکردیم و جوابهایی که میدادند مطلب جا میافتاد. برایشان مهم نبود که ما بلد نبودیم. نسل جدید باید سؤالش را بپرسد و خودشان و مربیان با هم بروند راه حلش را پیدا کنند.