مصاحبه با جناب آقای سید علاء میرمحمدصادقی

تاریخ ایجاد: ۱۴۰۱/۴/۲۲

تعداد بازدید:۱

مصاحبه با جناب آقای سید علاء میرمحمدصادقی

آقای سیدعلاء میرمحمدصادقی، با اصالتی از خاندان علمای اصفهان، خاطراتی از ارتباطش با مرحوم علامه کرباسچیان و نقش ایشان در تأسیس و هدایت مدرسۀ علوی بازگو می‌کند. وی از آشنایی با علامه در سال 1341 و تأثیر نظم، تعهد و نگاه عمیق ایشان به مسائل فرهنگی سخن می‌گوید. علامه با هدف تربیت نسل متعهد، معیارهایی سخت‌گیرانه برای پاکی منابع مالی مدرسه و کیفیت آموزشی داشتند. تأثیر تلاش‌های علامه در پرورش شخصیت‌هایی چون دکتر حدادعادل و دکتر نهاوندیان محسوس است. گفت‌وگوی این مصاحبه، تصویرگر اخلاق، دقت و دوراندیشی علامه در اصلاح فرهنگی جامعه است.



تیزر قسمت اول- «زندگی و زمانه علامه کرباسچیان»- سید علاء میرمحمدصادقی


زندگی و زمانه علامه کرباسچیان- قسمت اول: سیدعلاء میرمحمدصادقی

 

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

خلاصۀ مصاحبۀ آقای سیدعلاء میرمحمدصادقی عضو هیأت مدیرۀ مؤسسۀ فرهنگی علوی(28/12/99)

بنده متولد 1310 در شهر اصفهان هستم. خاندان ما بیشترشان از علما بودند و بعضی‌هایشان مثل سید‌حسن مدرس از مجتهدین بودند. با پیشنهاد مرحوم شیخ بهایی، جد اعلای ما برای امامت مسجد شاه (مسجد امام فعلی) از سبزوار به اصفهان مهاجرت می‌کنند. یکی از اولادهای ایشان میرمحمد صادق علاوه بر جنبه‌های علمی، سخنران خیلی برجسته‌ای بوده و اولاد ایشان مشهور می‌شوند به میرمحمدصادقی. در جریان مشروطه این‌ها طرفدار مشروطۀ مشروعه بودند. خاندان ما سید حسینی هستند و از طریق امام زین‌العابدین و فرزند ایشان حسین اصغر از اولاد حضرت سید‌الشهدا هستند. اغلب اجداد ما از علما و مروج اسلام و حامی مردم و در محل‌های خودشان به تقوا و درستی مشهور بودند. ما سه برادر هستیم برادر بزرگم آقا بهاء‌الدین فوت شدند. برادر کوچک آقا رضا هستند. من حدود 20 سالم بود که به تهران آمدم و ازدواج کردم و در بازار مشغول به کار شدم.

آقای علامه اصرار داشتند اگر بچه‌ها را به خارج می‌فرستید، حتماً ازدواج کنند بعد بروند. ما هم همین کار را کردیم. گاهی من سری به آن‌ها می‌زدم. یک بار که آنجا بودم، پسرم حسین‌آقا فارغ‌التحصیل دورۀ 14 علوی گفت: اگر مایل هستید، در انجمن اسلامی دانشجویان ما بیائید و اگر حالش را داشتید، برای ما مقداری صحبت بکنید. رفتم. حدود 100 نفر دانشجو بودند. غروب که شد وضو گرفتند و برای نماز آماده شدند. دیدم امام جماعت، حسین آقای خودمان است. من هم پشت سرش نماز خواندم. بعد از نماز هم مقداری احکام و اصول عقاید برای آن‎ها گفت. خیلی خوشحال شدم که این دانشجویان متعهد و معتقد به اسلام هستند و در محیط خارج از کشور، خودشان را حفظ کرده‌اند. ایشان پس از بازگشت به ایران، مسئولیت‌های مختلفی را به عهده گرفت و در حال حاضر استاد دانشکدۀ حقوق دانشگاه شهید بهشتی هست.

پسر دوم من حسن آقا فارغ‌التحصیل دورۀ سوم مدرسۀ نیکان بود. دیپلم گرفت و در امتحان اعزام قبول شد و ازدواج کرد و رفت بلژیک. من هم چند بار به او سر زدم. دانشجویان مسلمان آنجا هم دور هم جمع می‌شدند و انجمن اسلامی داشتند. او هم پزشکی خواند هم دندان‌پزشکی و جراح فک و صورت شد و به ایران برگشت و عضو هیئت علمی دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی است.

پسر سوم بنده محسن آقا فارغ‌التحصیل دورۀ 11 نیکان است. ایشان به علوم تربیتی خیلی علاقه داشت و موفق شد در رشتۀ روانشناسی دکترا بگیرد و در حال حاضر عضو هیئت علمی مؤسسۀ آموزش عالی علوم شناختی است.

یک دختر هم دارم که فوق‌لیسانس گرفت و مدتی دبیر مدرسۀ فخریه بود که من در انجمن خانه و مدرسۀ آن بودم و بعد مدیر مجتمع فرهنگی دخترانۀ رفاه شرق در حکیمیۀ تهران شد. من با شهید رجایی و شهید باهنر و شهید بهشتی در تأسیس رفاه همکاری داشتم.

من اولین بار آقای علامه را سال 1341 زیارت کردم. مرحوم آیت‌الله خادمی از علمای اصفهان آمده بودند تهران منزل ما. یک روز گفتند : من دلم می‌خواهد بروم حضرت عبدالعظیم. عرض کردم قرار است امروز اسم حسین‌مان را در مدرسۀ علوی بنویسیم. آقای حاج‌ترخانی که با هم شراکت تجاری داشتیم، به بنده گفته بودند: مدرسۀ علوی خیلی خوب است. آیت‌الله خادمی را سوار ماشین کردم و از منزل‌مان نظام‌آباد به دبستان علوی در خیابان ایران آمدیم؛ به ایشان گفتم: شما هم اگر مایلید برویم داخل مدرسه و برگردیم. آقای علامه که اتفاقاً آنجا بودند، آقای خادمی را دیدند و خیلی احترام کردند و با هم به گفت‌و‌گو نشستند.

از آن روز من به آقای علامه خیلی علاقه پیدا کردم، دیدم ایشان آدم بسیار منظم، مرتب و مقید به مسائل هستند. آن سال برای انجمن خانه و مدرسه انتخاب شدم و این وسیله‌ای شد که ارتباط من با مدرسه بیشتر شود و گاهی در حل مشکلات مالی مدرسه کمک کنم.

شهید بهشتی از رفقای آقای علامه بود و خیلی اصرار داشت که جامعۀ ما باید از جهت فرهنگی آماده بشود تا بتوانیم موفقیت‌هایی داشته باشیم. آقای علامه هم اعتقادشان این بود که ما باید فضای آموزشی سالم برای جامعه ایجاد کنیم. شهید بهشتی هم در قم مدرسۀ دین و دانش را درست کرده بود. ساواک ایشان را به تهران تبعید و آن مدرسه را تعطیل کرد. ایشان پسرش را مدرسۀ علوی گذاشت. خانم ایشان نوه عموی خانم ما بودند و گاهی منزل ما می‌آمدند. مطالب شهید بهشتی از جهت فرهنگی خیلی به حرف‌های آقای علامه نزدیک بود. او هم معتقد بود اگر ما بخواهیم جامعه اصلاح بشود، باید از طریق فرهنگ کار بکنیم. یعنی باید افراد جامعه را تربیت کنیم که خودشان زیر بار ظلم و کارهای خلاف اسلام نروند.

شاید من بیشتر از 50 بار در منزل آقای علامه یا منزل ما یا مدرسه، با ایشان جلسه داشتم که کارهای مربوط به مدرسه را به من می‌گفتند و من در حد توان دنبال می‌کردم. سرلوحۀ کار ایشان اصلاح جامعه از طریق بالا بردن فرهنگ و فهم و شعور افراد بود که می‌تواند ما را از بلیات محفوظ بدارد.

از امتیازات دیگر آقای علامه، تمرکز در کار بود. یعنی سعی می‌کردند فقط هدف فرهنگی خود را دنبال کنند. ایشان تکیه کلامی داشتند که نور آفتاب بدن را نمی‌سوزاند ولی وقتی نور آن را با ذره‌بین متمرکز کنیم، بدن را می‌سوزاند. کارها را سرسری نمی‌شمردند و اگر معتقد بودند کاری باید انجام بشود، حتماً آن را دنبال می‌کردند. ایشان در مورد دانش‌آموزان فوق‌العاده حساس بودند. یک شب به منزل ما تلفن کردند که حسین شما امروز عصر بعد از زنگ مدرسه با پسری بیرون رفته، ببینید این کی بود؟ گفتم: هم‌شیرۀ ما از اصفهان آمده و مهمان ما است، شاید پسر او بوده؛ من تحقیق می‌کنم و به شما می‌گویم. از هم‌شیره‌زاده پرسیدم: تو می‌دانی مدرسۀ حسین کجاست؟ گفت بله، دیروز با مادرم رفتیم دم مدرسۀ حسین که با هم بیائیم منزل. به آقای علامه تلفن کردم که بله، این جوان پسر هم‌شیرۀ ما بوده. آقای علامه گفتند: خب، خیالم راحت شد.

یکی از امتیازات دیگر آقای علامه زیرنظر داشتن معلمین بود. گاهی به من تلفن می‌کردند که فلان معلم مشکلی دارد، یا زنش مریض است، باید برایش کاری بکنیم. اگر دکتری را می‌شناسید سفارش او را بکنید. ایشان گاهی بدون اینکه معلم بفهمد، نیازهای او را برطرف می‌کردند. هم چنین نسبت به کسانی که به مدرسه کمک می‌کردند، خیلی محبت داشتند. یک دفعه من ضعف شدیدی پیدا کردم، ایشان به عیادت من آمدند و گفتند: شما باید مزاج خود را تقویت کنید. در امام‌زاده یحیی، لبنیاتی حاج محمد‌آقای حاج‌علی‌اکبری کرۀ طبیعی و ماست خوب دارد، کسی را بفرستید از آن بخرد. ما هم فرستادیم و دیدیم واقعاً کره و ماست خوبی داشت. ایشان یک بار حدود یک‌ ساعت به صورت تلفنی دستوراتی برای زخم معده و زخم اثنی‌عشر من دادند، در حالی که مکالمات تلفنی ایشان معمولاً کوتاه بود.

امتیاز دیگری که من در آقای علامه دیدم، این بود که ایشان حتی یک دفعه خواستۀ شخصی برای خود مطرح نکردند. یک بار در زمستان حوض منزل ایشان شکسته و آبش پایین رفته بود، به طوری که وقتی ایشان می‌خواستند وضو بگیرند، باید بروند پائین روی پله و از آبی که پایین رفته بود وضو بگیرند. منزل ایشان بسیار بسیار ساده بود ولی به همان اکتفا می‌کردند. یک دفعه ندیدم ایشان برای کار شخصی یا کار قوم و خویش‌شان به ما سفارش کنند. در حالی که تمرکز فوق‌العاده‌ای در شکوفایی مدرسه و بالا بردن سطح آموزش بچه‌ها داشتند.

آقای علامه هر کمکی که به مدرسه می‌شد را نمی‌پذیرفتند و اظهار می‌کردند ما با هر پولی نمی‌توانیم سرباز امام‌زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه بسازیم، باید آن پول پاک باشد. برعکس آنچه شایع شده بود که مدرسۀ علوی جای پولدارهاست و فقط افراد متمول و مرفه می‌توانند بچه‌هایشان را آنجا بگذارند، ایشان وقتی خانواده‌ای را می‌شناختند و می‌دیدند بچه‌اش شایستگی دارد که روی او سرمایه‌گذاری شود، دیگر مسألۀ شهریه مطرح نبود و آن شاگرد را ثبت‌نام می‌کردند و گاهی از او هیچ شهریه نمی‌گرفتند. در این موارد، افراد متمکن را دعوت می‌کردند تا کسری مدرسه را تأمین کنند. یکی از آنها حاج‌کاظم‌آقا حاج‌ترخانی بود که سعی می‌کرد با آبرویی که پیش مردم دارد، آن کسری را برطرف کند. به نظر من محبوبیت و نفوذ کلام آقای علامه برای این بود که مردم می‌دیدند ایشان استغنا دارد و از مردم برای خودش کمک نمی‌گیرد و ادعای علم و فضیلت نمی‌کند. به این جهت اگر ایشان به یک نفر تلفن می‌کردند که مثلاً ما می‌خواهیم یک اردوگاه درست کنیم، شما فلان مبلغ بده، او قبول می‌کرد یا می‌گفت: از دیگری می‌گیرم یا قرض می‌کنم. خلاصه افراد، توصیۀ ایشان را عمل می‌کردند.

گاهی به ایشان می‌گفتیم می‌شود از فلان کس برای مدرسه پولی گرفت و ایشان می‌گفتند: نه نه، ابداً، اصلاً این کار را نکنید. یک بار عده‌ای از جمله آقای حاج‌ترخانی در خیابان پیروزی زمین خیلی بزرگی گرفته بودند که قطعه‌بندی کنند و به افراد بفروشند. این کار منافع خوبی هم برای خودشان داشت. یک قطعه هم وسط آن بود. من گفتم این قطعه را بگذارید مدرسه‌ای در آن ساخته بشود. آن‌ها هم قبول کردند. نظر من این بود که آن را به مدرسۀ علوی بدهیم. آمدم پیش آقای علامه و گفتم: چنین امکانی هست و یکی دو نفر از این آقایان به مدرسۀ علوی علاقه دارند. آقای علامه گفتند: آنجا خیلی دور است و به درد ما نمی‌خورد. گفتم: آقا این ملک را مجانی به مدرسه می‌دهند، شما بگیرید، اگر نشد، با آن کار دیگری بکنید. گفتند: نه، این‌ها آن را برای مدرسه گذاشتند، ما مقید می‌شویم آنجا مدرسه بسازیم، در حالی که چنین امکانی را نداریم و اخلاقاً نمی‌شود این زمین را بگیریم، بعد برویم بفروشیم، پولش را برداریم و کار دیگری بکنیم. به آن‌ها بگوئید ما زمین را نمی‌خواهیم. من خیلی تعجب کردم. هیچ‌کس پیدا نمی‌شود از یک قطعه زمین 50 هزار متری رایگان صرف‌نظر کند. آقای علامه چون روی تربیت دانش‌آموزان باسواد و متدین تمرکز داشتند، هر چه با این هدف موافق نبود، قبول نمی‌کردند. گاهی می‌گفتند: این آدم خوش‌نامی نیست. نمی‌دانیم این پول را از کجا آورده، من می‌خواهم در این مدرسه به بچه‌ها تعلیمات دینی و قرآن یاد بدهم، این پول اثر نامطلوبی در بچه‌ها می‌گذارد.

یک دفعه آقای علامه به شهید بهشتی که پسر بزرگش، محمد‌رضا شاگرد مدرسۀ علوی بود، گفته بودند: ما می‌خواهیم مدرسه را توسعه بدهیم ولی دست‌مان تنگ است. آقای بهشتی به من تلفن کردند که مدرسۀ علوی مشکلی دارد و شما هم می‌دانید که این مدرسه جزء معدود مراکز فرهنگی مفید است، می‌خواهیم چند تا یک میلیون جمع بکنیم و من اول به شما تلفن کردم. شما چقدر کمک می‌کنید؟ گفتم: یک میلیون که در آن زمان پول زیادی بود. آقای بهشتی به آقای علامه گفته بودند که این سه نفر این‌قدر می‌دهند و من اولین کمکی که به مدرسۀ علوی کردم، به سفارش شهید دکتر بهشتی بود. ایشان آقای علامه را تأیید می‌کردند و پسر دوم‌شان را هم در مدرسۀ نیکان گذاشته بودند و برنامه‌های مدرسه را اجرا می‌کردند. من غیر از تأیید علوی و نیکان از آقای بهشتی چیز دیگری نشنیدم.

آقای علامه به خاطر پیشرفت تحصیلی بچه‌ها اصرار داشتند که آن‌ها دستخوش مسائل روز نشوند و دنبال زنده‌باد و مرده‌باد نروند تا از درس باز نمانند. در عین حال به خاطر تربیتی که می‌شدند و آموزشی که می‌دیدند، آماده می‌شدند بعدها مسئولیت‌های اجتماعی را به عهده بگیرند. مثل آقای دکتر حداد عادل که رئیس مجلس شد یا آقای دکتر محمد نهاوندیان که رئیس اتاق بازرگانی و بعد معاون اقتصادی رئیس جمهور شد، در دوران ریاست اتاق بازرگانی من چند سال روز و شب با ایشان بودم و می‌دیدم که تعلیمات آقای علامه در ایشان اثر کرده است و حتی افرادی هم که با ایشان بودند، به نماز و رعایت موازین مذهبی مقید بودند. ایشان رئیس اتاق بازرگانی و من نائب رئیس بودم. حتی دیدم ایشان کارمندی را که خلاف موازین عمل کرده بود، اخراج کرد. به نظر من دست‌‌پروردگان مدرسۀ علوی افراد شایسته‌ای شدند و تربیت مکتب علامه و علوی واقعاً مؤثر بود.

آقای علامه نه تابع جریان انجمن حجتیه بودند نه انقلاب، فقط روی آموزش بچه‌های مسلمان و تربیت آن‌ها تمرکز داشتند. ایشان به نظر من در این کار موفق بودند. محصول علوی مثل دکتر غفوری‌فرد، دکتر حدادعادل، دکتر کمال خرازی، دکتر نهاوندیان و بسیاری دیگر همه به انقلاب کمک کردند و در شکوفایی انقلاب بسیار مؤثر بودند.

آقای رجایی که نخست‌وزیر شده بود، به من و چند نفر دیگر گفت: من از تجارت و بانک مرکزی و تعهد ارزی سر در نمی‌آورم، شما بیائید اینجا مشاور من باشید و کمک فکری و راهنمایی کنید. ما هم با آقای عالی‌نسب و چند نفر دیگر رفتیم و به ایشان گفتیم: هر چه در مسائل اقتصادی با شما مطرح کردند، شما بگوئید فردا جواب می‌دهم. ما هر روز صبح‌ زود ساعت 6 می‌رفتیم نخست‌وزیری و ایشان مسائل اقتصادی را مطرح می‌کرد و ما هم نظر خودمان را می‌گفتیم. یک روز آقای رجایی به من گفت: شما بنشینید، با شما کار دارم. یکی از همکاران مدرسۀ علوی هم آمد. آقای رجایی به او گفت: مطلب خودت را بگو. او چیزهایی علیه مدرسۀ علوی گفت. آقای رجایی که به من خیلی اعتماد و محبت داشت، پرسید نظر شما چیست؟ گفتم: من جزء هیأت مدیرۀ علوی هستم و این چیز‌هایی که ایشان می‌گوید را تکذیب می‌کنم. اصلاً خیلی از افرادی که شما آن‌ها را به کار گرفته‌اید و انقلابی‌اند، فارغ‌التحصیل مدرسۀ علوی‌اند. منتها علوی یک مجتمع آموزشی است، اگر بخواهد معلم سر کلاس برود و بچه‌ها را تشویق بکند که مثلاً بروید عرق‌فروشی‌ها را بشکنید، این با درس خواندن نمی‌سازد. ایشان برداشت‌شان اشتباه است. در مدرسۀ نیکان هم عضو انجمن اولیا هستم. آن‌ها هم نیرویشان صرف آموزش و متدین شدن بچه‌ها می‌شود که هدف انقلاب هم همین است. آقای رجایی حرف مرا تأیید کرد و گفت: بله، این‌ها دارند کار تربیتی می‌کنند.

در سازمان‌های دولتی و نیمه‌دولتی دستور بود که باید عکس شاه را به دیوار بزنند. در دفتر مدرسۀ علوی هم این عکس را زده بودند. بعضی انقلابی‌ها به آقای علامه اعتراض کرده و گفته بودند: این چیست؟ ایشان می‌گفتند: این جواز کسب من است! روی اسکناس هم عکس شاه بود، پس باید پاره‌اش کنیم و دور بیندازیم. زدن عکس هم به خاطر حفظ مدرسه و از روی تقیه بود.

آقای روزبه آدم خیلی متدین و درستکار و ملایمی بودند. آقای علامه قاطعیتی داشتند که اگر می‌دیدند معلم اشکالاتی دارد، او را فوراً کنار می‌گذاشتند، ولی آقای روزبه می‌گفتند: بنشینیم با او صحبت کنیم. خود به خود در مدیریت اختلاف نظرهایی پیدا می‌شد. ولی در حسن‌نیّت و پاکی آقای روزبه نمی‌شود شک کرد. کما این که در مدیریت و دیانت و دقت آقای علامه هم نمی‌شود شک کرد.

آقای علامه رفقای خودشان را به حفظ سلامت و به‌خصوص ورزش تشویق می‌کردند. ما با آقای سیدحسین موحدی صبح‌ها می‌رفتیم کوه و بعضی روزها نمازمان را در کوه می‌خواندیم. یک روز نشد ما آقای علامه را در برگشت نبینیم. یعنی ایشان خیلی زودتر از ما مثلاً ساعت 4 بعد از نصف شب آمده بودند. یک بار به ایشان گفتم: پس شما کی می‌خوابید؟ گفتند: کوه‌نوردی کمی خواب را جبران می‌کند. یعنی اگر آدم صبح زود بلند شود و از این هوای مناسب استفاده کند، خمودی و تنبلی از تنش بیرون می‌رود و نیازش به خواب کمتر می‌شود. ایشان بعد از کوه تازه به مدرسه می‌آمدند و مشغول کار می‌شدند.

بعدها مدرسۀ علوی توسعه پیدا کرد و این چراغی که آقای علامه روشن کردند، خیلی جاها را روشن کرد. اگر الان آقای علامه وارد بشوند، من دست ایشان را می‌بوسم و صمیمانه از ایشان تشکر می‌کنم و شب‌ها اگر توفیقی داشته باشم، ایشان را دعا می‌کنم. ایشان پایه‌ای گذاشتند که تا سال‌ها اثراتش باقی است و اجرش به ایشان می‌رسد. ایشان در تربیت جوانان و نیروهایی که به درد مملکت می‌خورند خیلی زحمت کشیدند. فرزندان و شاگردان ایشان باید هدف ایشان را دنبال کنند. خدا درجات ایشان را متعالی کند. امیدوارم دعای ایشان شامل همۀ ما باشد و سعی کنیم این چراغ را همیشه روشن نگه داریم.

 




نظر

«در زیر آسمان هیچ کاری به عظمت انسان‌سازی نیست»

علامه کرباسچیان
شبکه های اجتماعی
رایانامه و تلفن موسسه

info@allamehkarbaschian.ir - ۰۲۱۲۲۶۴۳۹۲۸

All content by Allameh is licensed under a Creative Commons Attribution 4.0 International License. Based on a work at Allameh Institute