بسم الله الرحمن الرحیم
خلاصۀ مصاحبۀ آقای سید جلال زاهدی همکار دبیرستان علوی (19/8/98)
من متولد 1327 هستم. اجداد ما حدود 150 سال پیش آمده بودند ونک. پدربزرگ ما با خانوادهاش برای زیارت حضرت معصومه به قم میروند، یکی دو روز با الاغ در راه بودند و یکی دو روز هم در قم اتاقی گرفته بودند. آنجا با حاج میزرا باقر کرباسچی پدر آقای علامه آشنا شده بودند. آدرس ونک را میدهند میگویند شما تشریف آوردید تهران، بیایید ونک. ایشان هم از آب شور و هوای گرم قم تابستان میآید ونک. از هوای خنک و آب شیرین ونک خوشش میآید و به پدربزرگ ما میگوید: زمینی برای ما پیدا کنید ما هم بیاییم ونک ساکن شویم. پدر آقای علامه حدود سال 32 حدود 200 متر زمین میخرد و خودش آن را میسازد و مینشیند.
آقای علامه در قم مشغول تحصیل بودند. تابستانها که درسها تعطیل میشد میآمدند تهران و چون هوای ونک خوب بود با خانواده میآمدند باغ پدربزرگ ما. پدر ایشان هم برای جوانهای ونک کلاس قرآن گذاشته بود و به آنها قرآن یاد میداد. ایشان یک مغازه از حاج سید ابوالقاسم عجایبی اجاره کرده بود و هفتهای یکی دو روز با الاغ میرفت بازار تهران جنس میآورد در مغازه میفروخت. ونک آن موقع 10، 15 خانوار بودند. پدر ما هم پیش آقای نیکومنش شوهرخواهر آقای علامه در خیابان حافظ کار میکرد. یک روز آقای علامه آمده بودند محل کار پدرم، گفته بودند: بیا بریم ونک کارت دارم. پدرم را برداشتند آوردند ونک. گفتند: این دکان پدر مرا تحویل بگیر چون ایشان پیر شدهاند. پدرم گفته بود: من پول ندارم، آقا گفته بودند: ما پول جنس را میدهیم، بعد از فروش برگردان. پدرم جنس و دکان را تحویل گرفت. بعد اساس منزل تهران را جمع کرد و آمد ونک خانۀ پدرش که به او و عمویم رسیده بود.
سال 35 پدر آقای علامه در حمام ونک سکته میکند، پدرم میرود تهران آقای علامه را خبر کند. ایشان را پیدا میکند و میگوید: پدرتان حال ندارد. آقا میگویند: احتیاج به دکتر هست؟ میگوید: نه، مثل اینکه در خزینۀ حمام فوت کردهاند. آقای علامه هم میگویند: پس لازم نیست تاکسی بگیریم، با اتوبوس میرویم. وقتی به خانۀ پدر میرسند، به خانم پدرشان میگویند: وصیتنامه را بیاورید. میبینند نوشته مرا در قبرستان عمومی ونک دفن کنید. با این که در امامزاده قبر برای ایشان کنده بودند، آقای علامه میگویند: بنا به وصیت بدن ایشان باید در قبرستان عمومی دفن شود. جنازه را در برف و یخبندان آوردند قبرستان نبش میدان، دوباره قبری کندند و پدر را به خاک سپردند. بعد به پدرم گفتند: در ونک چند نفر بیبضاعت هستند؟ پدرم گفته بود 14، 15 نفر. آقای علامه گفته بودند: به هر کدام سه کیلو برنج، یک کیلو روغن و یک کیلو گوشت خیرات بده. ایشان برای پدرشان فقط یک ختم در مسجد ونک گرفتند. مردم میآمدند مسجد، فاتحه میخواندند و برمیگشتند. دیگر به آنها غذا ندادند و اطعام را برای بیبضاعتها گذاشتند.
آقای علامه در منزل پدری ساکن شدند و برای 10، 20 جوان ونکی در همان خانه به صورت هفتگی جلسۀ قرآن گذاشتند. من 7، 8 ساله بودم. آقا داوود مطهرینژاد هم که بعدها کارمند علوی شد، در این کلاس شرکت میکرد.
آقای علامه از مغازۀ پدرم خرید میکردند، مبلغ را یادداشت میکردیم، فردا میگفتند: چقد شده؟ نمیگذاشتند بیش از یکی دو روز بماند.
پدرم تعریف میکرد آقای علامه درسشان تمام شده بود و رسالۀ آقای بروجردی را بازنویسی کرده، به اسم توضیحالمسائل چاپ کرده بودند. بعد از قم آمدند تهران که مدرسهای تأسیس کنند و در خیابان ایران برای مدرسه خانهای خریدند. هنوز آب لولهکشی نیامده بود. حوضی داشت که هر روز دو سطل آب از چهارراه سرچشمه میآوردند و حوض را پر میکردند. برای آب خوردن هم از ونک هر روز صبح که میآمدند یک کوزه آب با خود میآوردند. ایشان خودشان حیاط و کلاسها را جارو میکردند. سال اول 15 نفر برای کلاس هفتم اسم نوشته بودند. بعد از ظهر هم با اتوبوس به ونک برمیگشتند.
سال 50 آقای علامه به پدرم گفتند که آقا جلال بیاید دبیرستان کار کند. من آمدم رانندۀ دبیرستان شدم. صبحها آقا و پسرهاشان را سوار میکردم میآوردم دبیرستان علوی. در طول روز هم معلمهایی که ماشین نداشتند را با ماشین مدرسه میآوردم و برمیگرداندم.
پسرعموی آقای روزبه از دنیا رفته بود. آقای علامه به من گفتند: سید، بیا آقای روزبه را ببر زنجان میخواهند ختم بروند. ما ایشان را سوار کردیم و رفتیم زنجان و در ختم شرکت کردیم. بعد از ختم رفتیم منزل یکی از بستگانشان و شب ماندیم. نصف شب دیدم صدای گریه میآید. بلند شدم دیدم آقای روزبه نماز شب میخواند. حال خوشی داشت. دیگر من چنین حال مناجاتی را در کسی ندیدم.
یک روز آقای علامه گفتند: ما میخواهیم به بچهها صبحانه بدهیم، شما صبح ساعت هفت 40، 50 نان سنگک به نانوایی نزدیک مدرسه سفارش میدهی و ساعت 8 آنها را برای صبحانه آماده میکنی. ده تا از شاگردها را انتخاب میکنیم، ده دقیقه مانده به زنگ میآیند در فروشگاه صبحانه میخورند که وقتی دانشآموزان میآیند در فروش صبحانه به شما کمک کنند. من روز قبل تکههای 25 گرمی پنیر میکشیدم و در یخچال میگذاشتم. شاگردها میآمدند نان سنگک را چهار قسمت میکردیم، یک تکه نان، یک تکه پنیر با یک چایی میفروختیم به ده ریال. ده دقیقه میخوردند و میرفتند کلاس. یک بار به ایشان گفتم: مربای بستهای کوچک آمده، به بچهها بدهیم؟ گفتند: آن را هم بیاور.
بعد آقای علامه گفتند: بچهها لوازم التحریر مثل دفتر و مداد میخواهند، شما اینها را از بازار تهیه کن، همچنین خوراکیهایی مثل: پسته، بادام، گردو، توت خشک بیار فروشگاه به بچهها بفروش، آشغال ماشغال نیاری! بعد گفتم: حاجآقا اگر اجازه بدهید من آب آلو و آب انجیر درست کنم، گفتند: خیلی خوبه! من بعد از ظهر آلو خیس میکردم. فردا صبح در هر لیوان 6، 7 تا آلو میانداختم، آب آلو را با شکر قاطی میکردم میریختم روی آن، بعد از ظهر آب آلو و آب انجیر به بچهها میفروختیم. اول سال 5 تومان از آنها به عنوان تعاونی میگرفتیم. آخر سال 5 تومان آنها شده بود 10، 12 تومان. سودش را به خودشان برمیگرداندیم. همۀ برنامهها با فکر و پیشنهاد آقای علامه بود. به خدا قسم! هیچ کس نبود و نیست که اینطور دلش برای بچهها بسوزد.
صبحها ساعت 6 با آقای علامه از ونک میآمدیم مدرسه و عصرها ساعت 5 از مدرسه برمیگشتیم ونک. ایشان صبحها در ماشین برای پسرها صحبت میکردند.
یک دفعه دانشآموزی گفته بود: حاجآقا، من زن میخواهم. ایشان پدرش را خواست. من رفته بودم دفتر مدرسه، دیدم آقا به پدرش میگوید: بچهات زن میخواهد، باید برایش زن بگیری. پدر گفت: پول ندارم. آقا گفت: این پول، چقد میخواهی؟ ایشان بچهها را مثل بچۀ خودش میدانست.
آقای غفوریفرد یکی از فارغالتحصیلان علوی وقتی از آمریکا برگشت، آقای علامه به او گفتند: بیا اینجا با کلاس دوازدهمیها زبان کار کن. گفت: چشم. دو هفته آمد. یکروز یک نامه از ساواک آورد و گفت: ساواک مرا خواسته، باید بروم خیابان شریعتی نرسیده به حسینیه ارشاد، دست راست، کوچۀ فلان. آقای علامه به من گفتند: ایشان را ببر آنجا، پیادهاش کن بیا. من هم سوارش کردم و راه افتادیم. به من گفت: آقا سید، من اگر تا ظهر آمدم که آمدم، اگر نیامدم شما برو خانمم و دخترم را بگذار خیابان ایران خانۀ پدر خانمم. گفتم: چشم. نزدیک ظهر آمد. به آقای علامه گفت: به من گفتند دیگر مدرسۀ علوی نباید بروی. آقای علامه به او گفتند: هفتهای دو روز وقتی ساعت 5 عصر زنگ میخورد و شاگردها میروند، به کلاس دوازدهمیها میگویم بمانند شما از درب جنوبی رو به روی بیمارستان طرفه بیا یک ساعت با بچهها زبان کار کن و از همان در هم برو بیرون. ایشان مدتها این کار را میکرد. ساواک همیشه یکی دو تا مأمور نزدیک در اصلی دبیرستان در خیابان فخرآباد داشت که ببینند چه کسی به مدرسۀ علوی میآید و میرود. ساواک میخواست در مدرسۀ علوی را ببندد، چون میدانست هر چه توطئه است، زیر سر این بچههای مذهبی است ولی آقای علامه بهانه دست ساواک نمیداد.
آقای شالچیان خیلی میآمد پیش آقای علامه و اصرار میکرد یک دبستان در قلهک راه بیاندازد، تا اینکه دبستان نیکان را تأسیس کرد. میگفت: سالی ده تا بچه سید میخواهم برای کلاس اول بیایند دبستان نیکان. ما از ونک ده تا بچه سید معرفی کردیم به آقای علامه، یک سال آمدند نیکان، آقای شالچیان هم خرج تحصیل آنها را میداد.
12 بهمن سال 57 که امام آمدند تهران، در دبستان علوی مستقر شدند. ما بیشتر دبیرستان علوی بودیم ولی گاهی دبستان هم میرفتیم. آقای علامه آن زمان برای معالجه رفته بودند لندن، وقتی برگشتند تهران، رفتند دبستان دیدن امام. من تا سال 61 دبیرستان علوی بودم. پسر آقای خامنهای، آقا مصطفی، دبیرستان علوی کلاس دوازده بود. به ما گیر داد که بیا نهاد ریاست جمهوری. از نهاد ریاست جمهوری یک نامه نوشتند به آموزش و پرورش که آقای زاهدی به نهاد ریاست جمهوری مأمور شود. نامه را آموزش و پرورش فرستاد دبیرستان. آقای علامه من را خواستند و گفتند: سید اینها تو را میخواهند، میروی؟ گفتم: نمیدانم. گفتند: میخواهی بروی مسألهای ندارد، برو. گفتم: خیلی ممنون. رفتیم نهاد ریاست جمهوری. حاج حسن انصاری رئیس موتوری آنجا بود، گفت: سید، ما اینجا یک نفر برای خرید لوازم ماشینها میخواهیم. ایشان در دبستان علوی راننده و مسئول سرویسهای مدرسه بود. بعد از انقلاب رانندۀ شهید رجایی و رئیس موتوری نهاد ریاست جمهوری شد. چون خود شهید رجایی در دبیرستان علوی دبیر هندسه بود. آقای انصاری بعد از شهید رجایی رانندۀ آقای خامنهای شد. حاج حسن من را از 15 سال جلوتر میشناخت. ما دبیرستان علوی بودیم، او دبستان. گفت: خرید لوازم ماشین با شما. ما هم با موتور میرفتیم دنبال جنس. بهمن سال 63 منافقین مرا شناسایی کردند و با ماشین بی ام و زرد رنگی در بزرگراه چمران نزدیک خیابان ملاصدرا به من زدند و فرار کردند. من 34 روز در حالت اغما بودم و بعد خداوند به من عمر دوباره داد. حضرت آقا تا سال 68 رئیس جمهور بودند. بعد از امام وقتی رهبر شدند، یک نامه دادند به ریاست جمهوری که آقای زاهدی مأمور به دفتر رهبری شود. آن جا هم ناظر خرید بودم. تا سال 97 خدمت کردم و بعد بازنشسته شدم.
روز قبل از فوت آقای علامه مأموریت رفته بودم. وقتی شب به خانه آمدم، گفتند: آقای علامه فوت کردند. خیلی ناراحت شدم. تشییع جنازه آمدم دبیرستان، دیدم قیامت است. چنین تشییع جنازهای من ندیدم. فارغالتحصیلها و شاگردهای علوی با پدرهایشان آمده بودند.
سعی کنید راه آقای علامه را بروید. به خدا قسم راه علامه عالی است. راههای دیگر به هیچجا نمیرسد.