مصاحبه با جناب آقای سیدجواد آل احمد

تاریخ ایجاد: ۱۴۰۱/۴/۲۵

تعداد بازدید:۱

مصاحبه با جناب آقای سیدجواد آل احمد

آقای آل احمد به خاطرات کودکی خود و آشنایی با علامه کرباسچیان اشاره می‌کند. او از سادگی زندگی و زهد علامه کرباسچیان و تاثیر ایشان بر تربیت نسل جوان می‌گوید. وی به نقش مهم علامه کرباسچیان در تاسیس مدرسه علوی و تربیت نسل جوان متدین و انقلابی اشاره می‌کند و از روش‌های آموزشی خاص علامه کرباسچیان و تاثیر عمیق ایشان بر زندگی دانش‌آموزان می‌گوید.




تیزر قسمت یازدهم | زندگی و زمانه علامه کرباسچیان | سیدجواد آل احمد

 


زندگی و زمانه علامه کرباسچیان | قسمت یازدهم | سیدجواد آل احمد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

خلاصۀ مصاحبۀ آقای سیدجواد آل‌احمد درباره استاد علامه (13/11/97)

من متولد 1327 هستم،‌ پدرم فرش‌فروش بود در بازار کفاش‌ها و از شاگردهای آیت‌الله شاه‌آبادی بود. قبلا خدمت آشیخ محمد حسین زاهد در مسجد امین‌الدوله درس می‌خواند و با ایشان محشور بود. بعد که آقای شاه‌آبادی از قم به تهران آمدند، آشیخ محمدحسین زاهد به کسانی که پیش ایشان بودند و استعداد داشتند می‌گفت: برو از آقای شاه‌آبادی استفاده کن، او دریای بی‌کران است. لذا پدرم رفتند پیش آقای شاه‌آبادی، بعد خدمت آقای حق‌شناس رسیدند. ایشان از نظر تقوا در دوران جوانی خیلی زندگی پاکیزه‌ای داشته و خیلی با قناعت زندگی می‌کرده و از جهت جسمی خیلی نحیف بوده است. گاهی برای ایشان ظهرها غذا می‌آوردند، نمی‌خورد و آن را می‌برد پایین میدان شوش به یک خانوادۀ فقیر با چند بچه می‌داد، با اینکه خودش نیاز داشت. «وَيُطعِمونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ مِسكينًا وَيَتيمًا وَأَسيرًا» یعنی سعی می‌کرد دیگران را بر خودش مقدم بدارد. پدرم نقل می‌کرد آقای علامه هم در دوران جوانی همین زندگی جمع و جور با حداقل درآمد را داشتند، بدون اینکه از بیت‌المال و سهم امام استفاده کنند. ایشان با نان و پنیر و با قبای کرباسی خیلی راحت و سربلند زندگی می‌کردند. حتی در اواخر زندگی فرش اتاق ایشان قالی شیراز خیلی معمولی ساییده و نخ‌نما شده‌ای بود. می‌گفتیم حالا قالی شیراز گوشت‌دار بیاندازید، ایشان به هیچ عنوان قبول نمی‌کردند و می‌گفتند: اگر ما طوری زندگی کنیم که مردم ببینند حرف ما با عمل ما فرق دارد، در آن‌ها اثر بد می‌گذارد. زندگی امام خمینی هم همین گونه بود که آقای علامه زندگی می‌کردند. این الگو مختص عالم‌های مهذب است. عالم‌هایی که این‌طور زندگی کردند، توانستند آثار زیادی از خودشان داشته باشند.

پدر من با حکومت شاه میانه‌ای نداشت. بعد از سربازی خدمت آشیخ محمد حسین می‌رسد، ایشان به پدرم می‌گوید: سه کار باید انجام بدهی تا بتونی اینجا بیای، یکی این‌که هر چی رفیق تا حالا داشتی کنار بگذاری تا رفیق‌های جدیدی در اینجا پیدا کنی. دیگر این که هر شغلی داشتی کنار بگذاری و یک شغل مناسب پیدا کنی. سوم این که هر راهی که می‌رفتی کنار بگذاری و از راه جدیدی که برات انتخاب می‌شه بری. پدرم گفت: من ورزشگاه می‌رفتم، ایشان گفت: ورزش خیلی خوبه به شرطی که غرور و سرکشی در وجودت غالب نشه. پدرم با آقا سیدرضا دربندی هم محشور بود، آقای علامه هم با ایشان رفت و آمد داشت.

پدرم چون با رژیم مخالف بود، تا سال‌ها برای ما شناسنامه نمی‌گرفت. وقتی خواستم دبیرستان علوی بروم، آقای علامه از من شناسنامه خواستند و چون نداشتم مرا ثبت نام نکردند. البته پدرم چند سال بعد برای من شناسنامه گرفتند.

دوستان پدرم همه متدین بودند و با علما ارتباط داشتند و کارهایی می‌کردند که در پیشرفت دین تأثیر داشته باشد. روز‌های جمعه با آشیخ محمد حسین زاهد می‌رفتند دولت‌آباد نزدیک شاه‌عبد‌العظیم.

من دبستان قائمیه آقای اشکوری می‌رفتم. هر 6 سال شاگرد اول بودم ولی چون پدرم برایم شناسنامه نگرفته بود نتوانستم ادامۀ تحصیل بدهم، آقای علامه هم که دبیرستان علوی را تأسیس کرده بود معتقد بود باید تمام کارها بر مبنای قانون باشد، ضمن اینکه ما باید مبانی دینی خودمان را حفظ کنیم ولی از قانونی که الآن در کشور حاکم است، نباید تعدی کنیم و کار ما باید منظم و مرتب باشد. من شب‌ها که می‌رفتم مدرسۀ آقای مجتهدی آقای علامه می‌آمد به دانش‌آموزهایی که دروس حوزوی می‌خواندند سر می‌زد. مثلا من با آقای قندی می‌رفتیم مدرسۀ آقای مجتهدی درس می‌خواندیم. قندی قبل از غروب سر کوچۀ حمام قبله را نگاه می‌کرد که مبادا آقای علامه بیاید بگوید چرا تو کوچه هستی؟ تو باید یا در خانه باشی یا مدرسۀ آقای مجتهدی. آقای علامه دانش‌آموزها را هم روز تربیت می‌کرد هم شب مراقبت می‌کرد که به تحصیل‌شان برسند. شب‌ها بعد از نماز، آقای مجتهدی مسئله می‌گفت بعد یک درس جامع‌المقدمات داشت. یک محیط خیلی گرم و صمیمی بود. در هر صورت آقای علامه دانش‌آموزان را چک می‌کرد.

بعد از دبستان قائمیه 12 سالم بود رفتم کتابفروشی اسلام، در بازار حلبی‌سازها، سه سال شاگردی می‌کردم. حاج احمد سیاح کتاب‌های دینی چاپ می‌کرد و آدم درس خوانده و شناخته شده‌ای بود. بعد از 15 خرداد 42 آمدم پیش پدرم در کار فرش در بازار کفاش‌ها مشغول بودم چون پدرم تنها بود.

تعداد زیادی از کسانی که در مبارزه با رژیم طاغوت دستگیر شدند، از بچه‌های مدرسۀ علوی بودند. البته بعدها بعضی‌ها کشیده شدند به سمت مجاهدین. خود ما که به مجاهدین گرایش پیدا کردیم به علت این بود که آقای هاشمی و آقای بهشتی آن‌ها را تأیید می‌کردند ولی حضرت امام از اول عملیات مسلحانه را تأیید نمی‌کردند و می‌فرمودند: ما باید ریشه‌ها را درست کنیم. در این دوران خفقان، مدرسۀ علوی با تأیید آدم‌های خیلی مقدس که از کمترین مسائل مشتبه برکنار بودند، تأسیس شده بود. هر چند در ظاهر در ارتباط با انقلاب نبودند.

کسانی که زیر دست افراد مسلمانِ متعهد تربیت شده باشند و آموزه‌های دینی را خوب فرابگیرند، مستقل بار می‌آیند و آدم مستقل هیچ وقت تن به نوکری نمی‌دهد. مدرسۀ علوی کارش این بود که شاگردانی تربیت کند که اول متدین باشند بعد متخصص. آقای علامه خیلی نسبت به این مسئله حساس بود. ایشان محیط امنی برای بچه‌ها فراهم کرده بود و این‌ها را هم تأمین فکری می‌کرد هم تخلیۀ جسمی، تا کمبود نداشته باشند. در کلاس با خنده بچه‌ها را شاد نگه می‌داشت و برای پذیرش مطالب اخلاقی آماده می‌کرد. ایشان اعجوبه‌ای بود در تعلیم و تربیت. آقای علامه می‌گفت: ما آدم تحصیل‌کردۀ متدین نداریم، باید در کنار حوزۀ علمیه، دانشجوی تحصیل کرده هم داشته باشیم. این دو مکمل همدیگر هستند. کسانی که مدرسۀ علوی را تأسیس کردند، دلشان می‌خواست تربیت شدگان مدرسه در رأس جامعه باشند ولی اول باید پایه‌های علمی این‌ها قوی بشود، بعد تعهد دینی آن‌ها در حدی باشد که اگر روزی حاکم شدند، دنبال دنیاطلبی و ثروت‌اندوزی نروند. فارغ‌التحصیلان این مدرسه در هر جایی رفتند، نمونه‌های خوب و موفقی هستند. الان ما چه دکترها و مهندس‌ها و سیاست‌مدارهای خوبی از این طیف داریم. ما وقتی عالمِ آگاه تربیت کردیم، خود به خود زیر بار زور نمی‌رود. شهید بهشتی می‌گفت: ما وظیفه‌مان این است که مردم را آگاه کنیم، اگر آگاه کردیم که تو الآن تحت استعمار هستی، خدا تو را آورده که اشرف مخلوقات باشی، ببین تو را به چه روزی انداختند خودش حرکت می‌کند. مدرسۀ علوی بچه‌هایی تربیت کرد آزاده، با فکر، عالم، اهل بحث و منطق. آقای علامه از رفیق‌های شهید بهشتی بودند. نقل می‌کنند وقتی آقای بهشتی و آقای علامه در قم طلبه بودند، صبح‌ها می‌آمدند کنار رودخانه درس‌شان را حاضر می‌کردند. با هم دوست و همفکر بودند ولی هر کدام یک مسئولیت را دنبال کردند. آقای قدوسی در مدرسۀ حقانی در تربیت طلبه‌ها روش‌های آقای علامه را دنبال می‌کرد، مثلا اجازه نمی‌داد مسائل سیاسی بروز داشته باشد. آقای بهشتی و آقای مصباح مدرس مدرسۀ حقانی بودند. طرز تفکر این‌ها در عمل مثل آقای علامه بود که من درس می‌دهم و در ظاهر کاری با حکومت ندارم ولی آدمی می‌سازم که هیچ وقت زیر بار ظلم نمی‌رود.

آقای علامه از رفیق‌های خیلی صمیمی پدر من بود. چون پدر من با آقا سیدرضا دربندی و آقا سید مهدی قوام دوست صمیمی بود و آقای علامه هم با ایشان محشور بود. آقای دربندی نیروهای مخلص جامعه را پیدا می‌کرد و می‌آورد به نیروهای مخلص دیگر وصل می‌کرد و نمی‌گذاشت حرام بشود، مثل حاج جعفرآقای حبیبی که داماد آقای علامه شد. جوان‌ها را یکی‌یکی پیدا می‌کرد، با آن‌ها محشور می‌شد، برایشان صحبت می‌کرد، روزهای جمعه تفریح می‌برد، برای آن‌ها وقت می‌گذاشت، راهنمایی می‌کرد. روش ایشان خسته کننده نبود و مسائل دینی را با زبان ساده طرح می‌کرد. خودش در کوچۀ مروی یک زندگی زاهدانه و قناعت‌گونه با طبع بلند و کمالات روحی و اخلاقی داشت. آقای دربندی در هر خانه‌ای می‌رفت، باعث برکت آن خانه می‌شد. وجودش آرام بود و حرف‌هایش باعث آرامش می‌شد. کسانی که با آرامش زندگی می‌کنند، همیشه موفق‌اند. سر سفرۀ غذا تعارفش می‌کردند، می‌آمد جلو یک تکه نان برمی‌داشت، بسم‌اللهی می‌گفت، کمی برنج می‌گذاشت روش می‌خورد، خدا را شکر می‌کرد، بعد لقمۀ دیگری برمی‌داشت. روح بلندی داشت و کسانی که با ایشان محشور بودند، هیچ وقت از معاشرتش خسته نمی‌شدند. ایشان هم شاگرد شیخ آقابزرگ ساوجی بود و همیشه از خاطرات ایشان می‌گفت.

آن موقع‌ها زندگی خیلی سخت بود. بچه‌ها زیاد بودند، تنقلات‌شان نخودچی کشمش بود، غذایشان حداکثر یک آبگوشت با دو سیر گوشت بود که 10 نفر می‌خوردند. کفش و لباس‌شان مندرس بود. کم بودند دانش‌آموزهایی که کت و شلوار نو داشتند. همه لباس‌های پدرها را برایشان پشت و رو می‌کردند می‌پوشیدند. شلوار و پیراهن‌شان چند وصله داشت. این‌ها وقتی می‌دیدند یک عالم دینی زاهدانه زندگی می‌کند و از این زندگیش خیلی راضی و شاد است، این شادی در زندگی آن‌ها هم وارد می‌شد. آقای دربندی جوان‌ها را بلند‌نظر تربیت می‌کرد. وقتی انسان روحش تقویت شد، جسم خودش را می‌کشد و در ناملایمات کم نمی‌آورد و آلوده نمی‌َشود. افرادی که با ایشان زندگی می‌کردند، به مسائل مادی آلوده نشدند، پول درمی‌آوردند ولی درست عمل می‌کردند. شب‌ها مسجد می‌رفتند. گردش آن‌ها امامزاده ابوالحسن بود، تابستان پیاده تا پس قلعه یا ونک می‌رفتند، زیر درختی می‌نشستند، قرآن و تفسیر می‌خواندند، مسئله می‌گفتند، دور هم بودند، تفریحات سالم، زندگی سالم و غذای سالم داشتند.

یکی از دوستان تعریف می‌کرد شب جمعه رفته بودیم شاه‌عبد‌العظیم، نزدیک اذان صبح بلند شدیم، آقای دربندی را صدا کردیم دعای کمیل بخوانیم، گفت: الآن باید خوابید. به خودش متکی بود و به دیگران وابسته نبود. اگر ماشین برایش می‌آوردند یا مجبور بود جایی را پیاده برود، برایش یکسان بود. نشست و برخاست و صحبت کردنش خیلی با آرامش بود. وقتی کسی روح بلند ایشان را می‌دید که چقدر آرامش دارد، آرامش به او منتقل می‌شد. در جمع سعی می‌کرد واجبات را عمل کند. کارهای مستحبی من از ایشان ندیدم. توصیۀ ایشان در جمع بودن و رسیدن به دوستان بود. روی دوستی جمعی کار می‌کرد. وقتی راه می‌رفت هیچ وقت از رفقا جلو نمی‌افتاد. خیلی آرام آن‌ها را هدایت می‌کرد. می‌خواست این جمع را بکشد به جایی که همه رستگار بشوند.

آقای علامه می‌توانست زندگی راحتی در قم داشته باشد، درس خارج بدهد و سهم امام بگیرد ولی آمد تهران مدرسه تأسیس کرد. صبح تا غروب دنبال تأمین هزینۀ آن بود. در آن شرایط سخت که متدینین خیلی پول نداشتند، توانست این چراغ را روشن کند و آن را آن‌قدر بالا ببرد که بهترین الگوی کار فرهنگی شود. انقلاب که شد ما فقط این الگو را داشتیم که آقای علامه پایۀ آن را گذاشت. وقتی این خلأ را دید، این عَلَم را به دوش گرفت. مدرسۀ جعفری دبیرستان نداشت. فقط دبیرستان هدف بود و خوارزمی و البرز. مدرسه‌ای نبود که در اختیار بچه مسلمان‌ها باشد. جامعۀ تعلمیات اسلامی اول دارالتعلیم تأسیس کردند که به بی‌سواد‌ها قرآن درس می‌دادند بعد کلاس اول، دوم، سوم تا ششم. نمی‌توانستند کارنامه بدهند چون از طرف آموزش و پرورش مجوز نداشتند. اسم بچه‌های کلاس ششم را به یک مدرسۀ دولتی می‌دادند و آن‌ها چند دفعه سر کلاس می‌رفتند بعد امتحان متفرقه می‌دادند و کارنامۀ ششم را می‌گرفتند. این دانش‌آموزان سرگردان بودند چون دبیرستان مذهبی نبود که بروند. مدرسۀ دخترانه که اصلا نبود. مدرسۀ علوی براساس نیازی که در جامعۀ ما وجود داشت تأسیس شد که حالا ما ثمرۀ آن را می‌بینیم. مدارس جامعۀ تعلیمات اسلامی هر دانش‌آموز که رجوع می‌کرد را ثبت نام می‌کردند. من دبستان مصطفوی در کوچۀ‌ غریبان می‌رفتم. صبح به صبح معلم ما 10،‌ 15 نفر از بچه‌ها را فلک می‌کرد تا محیط مدرسه آرام بشود. بچه‌های عجیبی بودند؛ مشت و لگد و حرف‌های زشت به هم می‌زدند. مدیریت منسجمی نداشت. بچه‌های کوچک و بزرگ همه با هم در یک محیط بودند. محیط مدرسه سوراخ، سنبه‌های عجیب و غریبی داشت که بعضی حرکات غیراخلاقی انجام می‌شد. محیط تربیتی نبود، به معلم‌ها حقوق کافی نمی‌دادند و آن‌ها انگیزه‌ای نداشتند. مدرسۀ علوی دانش‌آموزها را انتخاب می‌کرد و برای هر چند دانش‌آموز یک مربی داشت، دبستان مصطفوی برای هر 40 نفر یک مربی بود، آن یک نفر هم دیپلم نداشت، مثلا کلاس سوم را خوانده بود، کلاس دوم را درس می‌داد! معلم‌ها خیلی معمولی بودند. آقای علامه وقتی علوی را پایه گذاشت، آقای روزبه را که لیسانس فیزیک بود، به عنوان مدیر انتخاب کرد. ایشان پایه‌ریزی محکمی برای مدرسه کرد، به همین علت موفق شد. آن‌ها پایه‌ریزی نکردند، مدرسه را تشکیل دادند، بعد گفتند حالا معلم پیدا می‌کنیم ولی علوی فقط پایۀ هفتم دانش‌آموز می‌گرفت، آن هم دانش‌آموز با استعداد و با خانوادۀ اصیل. آقای علامه نسبت به شناخت افراد خیلی وارد بود و می‌توانست افراد را در ارتباط با خواسته‌های خودش جهت بدهد. ایشان وقتی درس می‌داد، نگاه می‌کرد که مطالب در ذهن دانش‌آموز رفته یا نه و آن را جا می‌انداخت. اگر حرفی را می‌زد، دنبالش حرکت می‌کرد و سعی می‌کرد اجرا بشود، ‌چون می‌خواست به جامعه الگو بدهد. آقای علامه در ارتباط با مدرسه انصافا الگوسازی کرد. اگر دانش‌آموزی ملاک‌های مدرسه را نداشت، ایشان او را قبول نمی‌کرد. بچه‌های مدرسۀ علوی از جهت موی سر، لباس و رفتار مشخص بودند. خواستۀ علوی این بود که شاگرد اگر چیزی را یاد می‌گیرد، عمل بکند و روش زندگی‌اش بشود.

من از آقای قرائتی شنیدم می‌گفتند: من در مدرسۀ فیضیه طلبه بودم، یک روز نشسته بودم دم در حجره درس می‌خواندم. دیدم یک روحانی از جلوی من رفت و برگشت، مرا نگاه کرد. دو مرتبه رفت برگشت، گفت: اسمت چیه؟ گفتم: محسن. گفت: کارت چیه؟ گفتم: درس می‌خوانم، در ضمن می‌روم پای تخته برای بچه‌ها مسئله می‌گویم و قرآن درس می‌دهم. گفت: تو به درد مدرسه می‌خوری، باید بیای مدرسه درس بدهی. خلاصه آقای علامه دنبال این بود که کسی را پیدا کند که در وجودش استعدادی نهفته باشد.

ایشان سعی می‌کرد بچه‌هایی را که الگوهای مذهبی در خانواده دارند تربیت کند، چون می‌دید وقتی بچه‌ای در خانواده آماده شده، از این به بعد بهتر تربیت می‌شود و در آینده مثمر ثمر است. از آن طرف به مسائل مذهبی و اخلاقی خیلی حساس بود که شاگرد مؤمن و پاک باشد. بچه‌ها در مدرسۀ علوی با هم می‌گفتند و می‌خندیدند و واقعا شاد بودند. در مدرسه خمودی نبود، در یک محیط سالم با افراد سالم بودند.

آقای علامه تابستان در شهرستانک یک اتاق ساده اجاره می‌کرد و بعضی روحانیان مثل آقای وحید و آقای شریعتمداری و پدرم را هم می‌برد. گاهی من هم همراه پدرم می‌رفتم. پدرم صدای خوبی داشت و در آن جا حافظ و مثنوی می‌خواند. آقای وحید از انتخاب این اشعار که با مضمون آیات هماهنگ است خیلی لذت می‌برد، چون حافظ شارح قرآن است. آقای علامه یک مسئلۀ فقهی مطرح می‌کرد و این آقایان را به بحث می‌انداخت که مبانی‌شان را مطرح کنند. ایشان صبح به من می‌گفت: آسد می‌ری یک چارک گوشت می‌گیری با استخوان برای 15 نفر و سیب‌زمینی و نخود و لوبیا و نان. آبگوشت درست می‌کردند ظهر می‌خوردند و بقیه‌اش را که می‌ماند شب می‌خوردند. آقای علامه این کار را می‌کردند که آقایان در تابستان هوا بخورند، روحیه‌شان شاد بشود و برای کار بیشتر آماده شوند. آن‌جا محیطی بود برای بازسازی. آقای علامه محیط استراحت سالمی فراهم می‌کرد هم برای خودش و هم برای دوستان و همکارانش.

آقای علامه بعد از انقلاب با من تماس می‌گرفت برای این که معلم‌هایی که ازدواج می‌کنند و تازه زندگی تشکیل می‌دهند، از نظر مسائل رفاهی در وضع سختی نباشند. می‌گفت: این آقا قالی نداره، یک دونه قالی ظرف 48 ساعت باید برایش فراهم کنی. بودجۀ آن را تأمین کرده بود. هدفش این بود که این کار هر چه زودتر به سرانجام برسد. در همان زمان ما می‌دیدیم که قالی خانۀ خودش ساییده است و به ما هیچ اجازه نمی‌داد یک قالی گوشت‌دارتر برایش تهیه کنیم. ایشان مقید بود زهدی که آموزش می‌دهد با عمل و واقع زندگی‌اش یکسان باشد.

ایشان یک عده افراد خوب پیدا کرده بود و آن‌ها را دور هم جمع کرده و مؤسسۀ فرهنگی علوی را تأسیس کرده بود که هیأت امنای آن از افراد متدین بودند که نقطه ضعف نداشتند.

سال‌های منتهی به انقلاب واقعا رژیم پهلوی نسبت به فعالیت‌های مذهبی حساس بود و دنبال نقطه ضعف می‌گردید تا ببیند وسایل تکثیر اعلامیه از کجا می‌آید و چه کسی این‌ها را پخش می‌کند؟ در مقابل آقای علامه تمام تلاشش این بود که سرنخ این فعالیت‌ها به مدرسه ختم نشود. چون اگر مدرسۀ علوی تعطیل می‌شد، اساس کار می‌خوابید و جای دیگری نبود که این روش را ادامه بدهد و نیرو تربیت کند. در زمان شاه نمی‌شد کسی هم اعلامیه پخش کند، هم روز روشن مدرسه دایر کند. این دو تا با هم نمی‌خواند. وقتی بچه‌ای پیرو دین تربیت شد، در هر مقطعی ضد ظلم است و امکان ندارد با ظالم کنار بیاید. آقای علامه که بعد از انقلاب مخالفینی داشت، برای این بود که کار را به دوش می‌گرفت، اداری کار نمی‌کرد، خودش مؤسس بود، خودش تأمین کنندۀ بودجه بود، خودش معلم می‌آورد، خودش درس می‌داد. خواب و خوراک نداشت، زندگی‌اش مدرسه بود.

وقتی می‌خواستم پسر کوچکم را مدرسه بگذارم از طریق آقای پورسیف و آقای بهفر با مدرسۀ پیام آشنا شدم. بعد که فرزندم را ثبت نام کردم، به عنوان هیئت امنای مدرسه انتخاب شدم و دیدم این‌ها واقعا زحمت می‌کشند. من می‌خواستم اگر بتوانم به مدرسه کمکی بکنم. پسر بزرگم زمان آقای محمدی‌دوست مدرسۀ علوی بود. در جلساتی که آقای علامه برای اولیا می‌گذاشت، ما هم شرکت می‌کردیم و در بعضی کارها با مدرسۀ علوی همکاری داشتم. فرش‌های مدرسۀ علوی را ما سفارش دادیم، بعد از آن که فرش‌ها عمرش را کرد، آن‌ها را فروختیم و دوباره فرش خوب تأمین کردیم. آدم دلش می‌خواهد این مدارس همیشه در بهترین شرایط باقی بماند.

آقا سیدرضا دربندی وجود مغتنمی بود، مرد خدا بود. آدم او را می‌دید سعی می‌کرد خودش را به او نزدیک کند. آقای مجتهدی می‌گفت: ما تأیید شده از طرف خدا هستیم چون پیغمبر فرمود: اللهم وال من والاه و عاد من عاداه وانصر من نصره واخذل من خذله هر کس دنبال حضرت علی حرکت کند، مشمول دعای پیغمبر است. آقای علامه این تشکیلات را درست کرد تا حضرت علی خوشحال بشود و جوان‌های پیرو و شیعۀ علی تربیت کند. کار ایشان مورد تأیید آقا امام زمان است و خدا کمک می‌کند و کسانی که در این مسیر‌اند در دنیا و آخرت خیر می‌بینند.




نظر

«در زیر آسمان هیچ کاری به عظمت انسان‌سازی نیست»

علامه کرباسچیان
شبکه های اجتماعی
رایانامه و تلفن موسسه

info@allamehkarbaschian.ir - ۰۲۱۲۲۶۴۳۹۲۸

All content by Allameh is licensed under a Creative Commons Attribution 4.0 International License. Based on a work at Allameh Institute